eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_92 پریچهر به حرف‌هایش خندید ولی بی‌ص
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟ _آره بابا جان وقتی ساعت بشه دوازده و تو نیای خونه، جای نگرانی نداره؟ _داره عزیزم. داره. الان درست یک ساعته که کارم گره خورده. جلو نمیرم. تو رو روح مامان، دلتو صاف کن و رضایت بده تا گیرم باز بشه. نمیشه ولش کرد. این کار به زندگی خیلیا ربط داره. جای دلشوره دعام کن تا تمومش کنم. پیمان خلع سلاح شد. علاقه‌اش به پریچهر بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. _باشه دختر بابا. باشه. موفق باشی. اما وقتی اومدی، حتی اگه خواب بودم، خبرم کن که بفهمم اومدی. _چشم دورت بگردم. اومدم خبرت می‌کنم. _جات امنه؟ خطر نداره؟ _جام امنه. پلیس همراهمه. جای نگرانی نیست. ایستاد. خداحافظی که کرد، چشمش به لبخند رضا افتاد. گوشی را برگرداند و به طرف ماشین رفت. _خیلی خوبه یکی اینقدر نگران آدم باشه و خیلی جالبه که شما به اثر احساس پدرتون توی موفقیتتون اعتقاد دارین. _قابل انکار نیست. قانون طبیعته. موجودات از هم اثر و انرژی می‌گیرن. این مساله واسه پدر و مادرا پررنگ‌تره. سوار ماشین شدند. رو به حسین کرد. _من از شما عذر می‌خوام. باهاتون بد حرف زدم. حسین با تعجب نگاه کرد و بعد خیالش را راحت کرد که مشکلی ندارد. ادامه داد و در همان بین غذایش را خورد. خیلی نگذشته بود که گره کارش باز شد و توانست بقیه اطلاعات را هم کپی کند. وقتی اعلام کرد که کار تمام شده، ساعت دو شده بود. به طرف خانه حرکت کردند. _فکر کنم پدرتون دیگه اجازه ندن هیچ همکاری با ما داشته باشین. _پدرم خیلی دل‌رحمه. مثل امشب راضی میشه. _ببخشین اگه اذیت شدین. _خواهش می‌کنم. این اطلاعات می‌مونه دستم چون یه سری از فایلا رمزای خاصی داره که باید روشون کار کنم تا قابل استفاده بشه. تموم که شد، خبرتوم می‌کنم تا بیاین ببرینشون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_93 _بابا، شما الان یک ساعته که نگران
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _لازم به تذکر نیست که اگه کسی بفهمه، جونتون به خطر می‌افته. _حواسم هست. یه سوال. چرا شما که برادر هستین، فامیلیتون فرق داره؟ حسین خندید و جواب داد. _این از اون رمز و رازای ماست که کشف کردین. بنده سروان سید حسین علوی فخر و ایشونم جناب سرگرد سید رضا علوی فخر هستن. _چه جالب! به خانه رسید. وارد شد و پیمان را که روی مبل سالن خوابش برده بود، با بوسه به گونه‌اش، خبر کرد. چند روزی کار پریچهر رمزگشایی و طبقه بندی اطلاعات شد. بعد از تمام شدن کارش به سرگرد خبر داد. با فاطمه هم تماس گرفت تا با هم به باشگاه بروند. فاطمه همیشه می‌رفت و پریچهر گاهی همراهیش می‌کرد. پیلاتس را دوست داشت اما خودش را زیاد درگیر آموزش‌های استاد کرده بود. با صدای زنگ در، فهیمه خانم خبر داد که فاطمه آمده است‌. زودتر آمده بود تا بیشتر با هم باشند. دختری با خانواده جنوبی که خونگرمی را از آن‌ها به ارث برده بود. هیکلش ترکه‌ای بود و پوستی سبزه داشت. موهای طلاییش را وقتی به خانه‌شان می‌رفت می‌دید و با هم به خاطرش کَل‌کَل می‌کردند. به در ورودی که رسید، احوالپرسی گرمی کردند. همان طور که به داخل می‌رفتند، فاطمه شروع کرد. _خجالت نکشیا. یه وقت نگی یه رفیق بی‌کس و کاری دارم و خبری ازش بگیرم. _اتفاقا خبرتو گرفتم. گفتن اونقدر سرش شلوغه که وقت نداره بپرسه رفیقش مرده یا زنده‌ست. _تو اگه یه روز از زبون کم آوردی، من این موهامو کوتاه می‌کنم و میدم بهت. _بیا برو. کم حرف بزن. با بی‌بی احوالپرسی کرد و نشست. پریچهر رفت تا آماده شود، هنوز به فاطمه نرسیده بود که زنگ در زده شد. فهیمه خانم اعلام کرد جناب علوی با پریچهر کار دارد. _بهشون بگو بیان تو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مانور اتحاد و اقتدار دهه هشتاد و نودی ها 🔹 نسل Z هایی که آمدند تا بگویند ما، کودکان و نوجوانان مهدوی (عج) را جدی بگیرید، تا ما هستیم تنها نیست! ▫️اینها اراده کنند، مثل دوران و دفاع مقدس همه معادلات را بر هم می زنند... 🆔 @sedayehowzeh
🏴 پیام رهبر انقلاب در پی حادثه فروریختن ساختمان در آبادان 📝 متن پیام و دستور رهبر انقلاب که عصر امروز در جلسه فوق العاده‌ای در حضور رئیس‌جمهور با موضوع بررسی گزارشهای هیئتهای اعزامی به آبادان و پیگیری آخرین اقدامات انجام شده قرائت شد، به این شرح است: ➖بسم الله الرّحمن الرّحیم ▫️حادثه‌ی تأسفبار ، علاوه‌ی بر نیاز به سرعتِ عمل و استفاده‌ی از همه‌ی ظرفیتها برای کاستن از تلفات که اکنون در درجه‌ی اول اهمیت است، وظیفه‌ی پیگرد مقصران حادثه و مجازات عبرت‌آموز آنان با همکاری قوه‌ی قضائیه و نیز تلاش گسترده برای جلوگیری از تکرار آن در همه‌ی نقاط کشور، بر عهده‌ی همه‌ی ما مسئولان کشور است. ▪️ لازم میدانم با تشکر از فعالیت چندروزه‌ی مسئولان دولت، پیگیری و جدیت کامل در این باره را مطالبه نمایم و به بازماندگان مصیبت‌دیده‌ی این حادثه تسلیت عرض کنم. سیّدعلی خامنه‌ای 🆔 @sedayehowzeh
🍁هر صبح، یک حدیث🍁 🔴 چگونه از یاوران امام عصر ارواحنافداه بشویم؟ 🥀 امام صادق علیه السلام فرمودند: 🔹 مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْقَائِمِ فَلْيَنْتَظِرْ وَ لْيَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحَاسِنِ اَلْأَخْلاَقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ فَإِنْ مَاتَ وَ قَامَ اَلْقَائِمُ بَعْدَهُ كَانَ لَهُ مِنَ اَلْأَجْرِ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ أَدْرَكَهُ فَجِدُّوا وَ اِنْتَظِرُوا هَنِيئاً لَكُمْ أَيَّتُهَا اَلْعِصَابَةُ اَلْمَرْحُومَةُ. 🔺 هر کس دوست می دارد که از یاران امام زمان ارواحنا فدا باشد پس باید منتظر باشد و با ورع و محاسن اخلاقی عمل کند و اگر در حالی که منتظر است از دنیا برود و امام زمان ارواحنا فدا بعد از او ظهور فرماید، اجر او مثل کسی است که حضرت را درک کرده.پس مجدانه و با تلاش منتظر باشید، گوارا باد بر شما ای گروهی که مشمول رحمت خدا هستید. 📚 غیبت نعمانی، ج ۱، ص ۲۰۰
4_5798929332546047391.mp3
8.08M
🔘 امام مظلوم 🎧 🥀شهادت (ع) 🥀مرد آسمانے مدینه، چشمه جود و سخاوت 🥀ڪوه حلم و بردباری، تجسم اخلاص و صبر و 🥀دریاے عمیق علوم را به‌ پیشگاه حضرت عجل‌الله‌فرجه و همه‌ شیعیانشان تسلیت ‌عرض ‌می‌ کنیم. (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✨❤️ برای عذرخواهی همیشه پیش‌قدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید. اگر مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشه و راه آشتی کم کم مسدود میشه! ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_94 _لازم به تذکر نیست که اگه کسی بفه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رو به فاطمه کرد. _جمع کن خودتو. طرف آشنای باباته. فاطمه با خنده لباسش را مرتب کرد. _همچین میگه که انگار باید خاکساری کنم. یه ملتی آشنای بابا هستن. چی کارشون کنم؟ حرفش تمام نشده بود که سرگرد وارد شد. تا رسیدنش به آن‌ها فاطمه کنار پریچهر زمزمه کرد. _اوه اوه چه آشنایی. حرفمو پس می‌گیرم. انگار باید یه کاری بکنم. پریچهر خدا را شکر کرد که با روبنده خنده‌اش دیده نمی‌شود. بعد از تعارفات معمول و نشستن بقیه، پریچهر به طرف پله ها رفت. _برم امانتی‌تونو بیارم. وقتی برگشت، پیمان کنار رضا نشست بود. _بابا، معرفی کنم یا انجام شد؟ _نه بابا جان. فقط سلام و علیک کردم. به رضا اشاره کرد. _ایشون جناب سرگرد علوی هستن. اون شب که واسه کار موندم، واسه پرونده ایشون بوده. بعد بقیه را با اشاره دست، معرفی کرد. _پدرم آقا پیمان، بی‌بی مادربزرگم و ایشونم دختر استاد زارعی. فلش مورد نظر را به او تحویل داد. با یک تشکر و خداحافظی رفت. همین که خارج شد، پیمان نگاه چپی به پریچهر انداخت. _پریچهر، تو اون شب با یه مرد جوون تا ساعت دو و نیم معلوم نیست کجا بودی؛ بعد توقع داری نگرانت نشم؟ پریچهر لبخندی زد و نگاهی به بقیه کرد. _یکی نه؛ دو تا. _پریچهر؟ مسخره می‌کنی؟ کنار پدر نشست. _من غلط بکنم بخوام شما رو مسخره کنم. میگم تنها اون نبوده یکی دیگه هم بوده. پلسم هستن و تازه استاد تاییدش کرده. کافی نیست؟ _داری نگرانم می‌کنی. فاطمه پرید بین حرفش. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_95 رو به فاطمه کرد. _جمع کن خودتو.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 فاطمه پرید بین حرفش. _پدر جان نگران نباشید. بابا هر کسی رو تایید نمی‌کنه و در ضمن پریچهر صد تا آدم خلافکار رو از حریفه اینا که جوجه پلیسن. پریچهر چشم غره‌ای رفت. _تو حرف نزنی، کسی ناراحت میشه؟ _بیا و خوبی کن. آقای کوثری هر چی بگین کم گفتین. ادامه بدین. پریچهر از جا بلند شد و دست فاطمه را کشید. _پاشو بریم که حالت خرابه. هذیون میگی. بعد رو به پدر کرد. _منو پدری بزرگ کرده که از بچگی حیا رو بهش یاد داده که خود حیا ازم محافظت کنه این اولیش. دومیش اینه که اون پلیسا تایید شده بودن. سوم اینکه بابام بهم از خود گذشتگی رو یاد داده. یاد گرفتم جلوی بدی و خلاف نباید سر خم کرد. باید ایستاد. پس جناب پیمان کوثری چرا نگران میشی؟ چرا مخالفت می‌کنی؟ مگه من خلاف تربیتم کاری کردم؟ پیمان فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. پریچهر جلو رفت و صورتش را بوسید. _قربون اون دل گنجشکیت برم که همش نگرانمه. مثل همیشه منو بسپار به امان خدا. امان خدا امن‌ترین جائه مگه همینو نگفتی؟ خداحافظی کرد و به طرف در رفتند. همین که در بسته شد، فاطمه شروع کرد. _واقعاً باید بیام پیشت دوره قانع کردن مخاطب. _برو بابا. بنده خدا رو تو فشار گذاشتمش. دلم نمیاد. نزدیک ماشین ناگهان مشتی به بازویش زد. _راستی، می‌بینم که تا ساعت دو و نیم شب با پسرا میری دور دور. چشم بابام روشن. خبر می‌کردی منم بیام. چشمکی زد و سوار ماشین فاطمه شدند. _نمیری با اون دست سنگینت دستمو چلاق کردی. خوبه حالا اینا رو بابای جنابعالی گذاشته تو کاسه من. اون شبم کارمون یه دفعه‌ای طول کشید. _به بابا باید بگم از اینا چرا توی کاسه من نمیذاره؟میگم؛ واقعا نترسیدی؟ تو که به هیچ کس اعتماد نداشتی چطور با اونا تنها موندی؟ _ول کن تو هم. مثل بابا شروع نکنا. چاره‌ای نبود. تازه ما توی ماشین بودیم. توی خیابون. _اوه چه هیجانی و اکشن. واقعاً جام خالی بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞