✅ ارزش خود را در دیگران
جستجو نکنید ..
وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید
یا برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید،
هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت.
و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت.
هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد.
ممکن است مردم داستانهای شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را میشناسند
اما هیچوقت نمیتوانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند.
هیچوقت نمیتوانند خودشان را جای شما بگذارند.
👈پس فراموش کنید دیگران چه فکری میکنند یا درمورد شما چه میگویند.
فقط روی احساسی که خودتان نسبت به خودتان دارید تمرکز کنید
و به راهتان ادامه دهید.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_120 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 استرس از آیندهای که معلوم نبود. ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_121
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دو روز سرشار از استرس و فکر و خیال گذشت و زمان آماده شدن برای خواستگاری رسید. پیراهن کرپ کلوش سورمهای رنگی که با نگین های آبی تزیین شده بود، پوشیدم و روسری سفید سورمهای ستش را هم مدلدار سرم کردم. مادر با دیدنم دعایی خواند و به رویم فوت کرد. هر سه عزیزم تحسینم کردند و من برای داشتنشان خدا را شکر کردم.
در حالی که من از شدت استرس گوشهی ناخنم را با دست دیگرم میکندم، رسیدند. برای استقبال جلوی در ایستاده بودیم ولی حلما جلوی ورودی آشپزخانه منتظر ماند. اول از همه مرد مسن و مهربانی که میشد حدس زد داییاش باشد، با مادرش که مثل دفعه قبل سرد و بی حس بود، وارد شد. بعد از آنها عطیه با مردی که از بازویش آویزان شده بود، آمدند. مطمئنا شوهرش بود. از همان برخورد اول میشد فهمید چقدر با آقا بهادر فرق دارد. عطیه با دیدن من جا خورد و به سرعت به طرف امیرحسین که با سبد گلی از رز سرخ در حال وارد شدن بود، برگشت. با غیض ولی زیر لبی گفت اما من شنیدم. حتما پدر و مادر هم شنیدند.
_عکاست؟ دیدی حق با من بود.
امیرحسین لبخند خجولی زد و سلام و احوالپرسی با پدر و مادر را بهانهای برای جواب ندادن به او کرد. به من که رسید، سبد گل را به طرفم گرفت. سرم را که بلند کردم با لبخند سلام متفاوتی داد و با بفرماییدش یادم آمد که باید گل را از دستش بگیرم. پدر و مادر با او وارد سالن شدند و من به طرف آشپزخانه رفتم. حلما هم که سلام و علیکی کرده بود، با من به آشپزخانه آمد. گل را از دستم گرفت مشغول عکس گرفتن از آن شد.
_دیوونهای؟ چی کار میکنی؟
_باید ثبت بشه. هر روز که امیرحسین آزاد واسه خواستگاری خونهی کسی نمیره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_121 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو روز سرشار از استرس و فکر و خیال
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_122
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تقهای به سرش زدم و سراغ فنجانها رفتم. مادر از رسم صدا زدن برای بردن چای خوشش نمیآمد. میگفت: بیاحترامی به مهمان است که پذیرایی نشوند تا عروس خانم را صدا بزنند. چای را که ریختم، پدر را صدا زدم. این هم اعتقاد پدر بود که درست نیست یک خانم بین مردها خم و راست شود و پذیرایی کند. پشت سرش وارد سالن شدم و کنار مادر نشستم. امیرحسین خواست بلند شود و به جای پدر پذیرایی کند که پدر اجازه نداد. تعارفات و احوالپرسیها و حتی پذیرایی کردن هم تمام شده بود که داییاش سر بحث را باز کرد.
چین ابروی مادر و خواهرش خبر از نارضایتی میداد و برخورد زیبا و منطقی داییاش، زهر نگاه تلخ آنها را کم میکرد. به آنجا رسیدند که دختر و پسر صحبتهایشان را بکنند. آنقدر غرق فکر کردن به رفتار آن دو نفرِ تلخ مجلس بودم که با افتادن سایهای روی سرم، به خودم آمدم. امیرحسین روبرویم ایستاده بود. با گیجی نگاهش کردم. لبخندی زد. فهمید که در این دنیا سیر نمیکردم.
_نمیخواین صحبت کنید؟
هول از گیج بازیام سریع از جا بلند شدم. بفرماییدی گفتم و جلوتر به طرف حیاط به راه افتادم. من از جمله افرادی بودهام که میگویند پشت سرشان هم چشم دارد. به همین خاطر نگاه متاسف و لب آویزان عطیه که مشغول درگوشی حرف زدن با مادرش شده بود، از چشمم دور نماند. در حیاط، کنار باغچه، همیشه دو صندلی بود که همراه خلوت دو نفرهی پدر و مادر میشدند. به محض نشستن شروع کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
سادگی و صمیمیت،
همان گمشدهایست که این روزها،
در لابهلای زندگی به ظاهر پر زرق و برقمان،
از دستش دادهایم.
روزهای خوب را ساده بسازیم.
بی تکلف،
بی زرق و برق..
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_122 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تقهای به سرش زدم و سراغ فنجانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_123
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به محض نشستن شروع کرد.
_میشه بدونم چی اینقدر فکرتونو مشغول کرده که از اون روز تا حالا همش تو خودتونین؟
_مگه شما از اون روز منو دیدین؟
_اون روز و امشبو که دیدم. میشه حرف بزنین و بگین؟
_با خیلی چیزا در گیرم. نزدیکترینش همین برخورد مادر و خواهرتونه. مگه نگفتین راضیشون میکنین؟
_من گفتم مامانو راضی میکنم که کردم اون رفتارش همین طور سرد و خشکه اما عطیه دیگه مشکل خودشه. باید با این مساله کنار بیاد. اصلاً لزومی واسه راضی کردنش نمیبینم.
بیملاحظه او را به رگبار سوال گرفتم.
_اگه یه روز دخترداییتون برگرده، شما چیکار میکنین؟
کمی روی صندلی جابه جا شد و نگاهش را به گلهای باغچه داد.
_اون آدم واسه من مرده. کسی که احساسات منو نادیده گرفته و خودشو به ما ترجیح داد، کسی که به پدر و مادرشم رحم نکرد، فکر میکنین ازرش فکر کردن داره؟ نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
_اگه یه وقت تویه جای شلوغ مشکلی برام پیش بیاد چیکار میکنید؟
به طرفم برگشت و ریز خندید.
_اوم. فکر کنم مجبور میشم جاتون بزارم و فرار کنم تا کسی نشناستم.
نگاهش کردم. بلندتر خندید.
_جدی باشین لطفاً. برام مهمه بدونم واسه همین پرسیدم.
_حالا چی میشه جدی نباشم؟ جلسهی بازجویی که نیست... از شوخی گذشته، شاید یه وقتایی نتونم جلو بیام و عزیزام اذیت بشن اما حتماً فهمیدین آدم بیغیرتی نیستم بشینم ببینم ناموسم توی دردسر باشه و من فقط به خراب نشدن شهرتم فکر کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_123 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به محض نشستن شروع کرد. _میشه بدونم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_124
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_چیزی که من توی این مدت دیدم این بود که توی شرایط سخت فقط داد میزنید و همون عزیزانتونو ناراحت میکنین.
_وقتی یکیو دوست داشته باشی و نتونی ازش محافظت کنی، قاطی میکنی دیگه. یه لحظه صبر کنین. چیزی که شما دیدین اینه که من تو شرایط خاصی قبلنا سر شما داد زدم. اونوقت از کجا میگین اون موقع جزو عزیزانم بودین؟
باز هم شیطنت میکرد و باعث شد از حرفی که زدم خجالت بکشم ولی زبان درازم نمیگذاشت کوتاه بیایم.
_از اونجایی که تو راه برگشت از شمال خواب نبودم و همهی حرفاتونو شنیدم.
آه بلندی کشید و محکم به پیشانیاش زد.
_یعنی شما چند ماهه از حس من خبر دارین و به روی خودتون نمیارین؟ پس چرا هنوز جوابی ندارین که بهم بدین؟
_چی رو باید به روی خودم میآوردم؟ من خیلی به حرفاتون فکر نکرده بودم چون هم ممکن بود مادرتون راضی نشن. هم اینکه نمیشد تا جلو نیومدین من احساس و ذهنمو درگیر چیزی که احتمال بروزش معلوم نبود، بکنم.
_همین اخلاقاتونه شما رو خاص میکنه. خیلیا اگه همچین چیزیو میفهمیدن تمام تلاششونو میکردن که عاشق دلخستهشون نپره اما شما انگار نه انگار. به روی خودتونم نیووردین. راستی یه سوال. چهطور توی خانوادهتون فقط شما چادر میپوشین؟
_من دبیرستان که بودم یه دوست خوبی داشتم که دربارهی حجاب خیلی واسم توضیح داد. ارزش چادر و کسی که اونو میپوشه رو بهم گفت. توضیح داد و تاکید کرد در مورد اینکه اگه تصمیم گرفتم چادری بشم باید اخلاقمم باهاش جور کنم و اینکه حجاب حرمت داره. اگه میتونم رعایت کنم، چادری بشم. به خودم قول دادم و چادری شدم.
_مادر و خواهرتون چی؟
_اونا به خاطر حرف و حدیثا نتونستن اما بابا توی فامیل از من دفاع کرده. همین باعث شد محکمتر بشم. این شدم که هستم. البته اونام که دیدین بد لباس نمیپوشن. همیشه پوشیده هستن ولی چادر ندارن. شما با چادرم مشکل دارین؟
_نه. مگه دیوونهم که مشکل داشته باشم. به این فکر کردین که غش و ضعف رفتنای هوادارای دختر رو میتونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
غمگین نباشید ...
چرا که خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی شما،
زاده شود …
باورکن ...
در تقدیر هر انسانی معجزهای
از طرف خدا تعیین شده
که قطعاً در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص ...
یک اتفاق خاص ...
یا یک موهبت خاص ...
منتظر اعجاز خدا در زندگیات باش
بدون ذره ای تردید..... ♥️
💖↝
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_124 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چیزی که من توی این مدت دیدم این ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_125
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
میتونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که.
_سخت ترین بخش تصمیمگیری همینه که میشه با این قضیه کنار اومد یا نه.
صدای خندهاش که بلند شد. دستپاچه به طرف در سالن نگاه کردم.
_آروم تو رو خدا. آبرومون رفت.
_واسه چی بره. خندیدن که جرم نیست. هست؟
_بس کنید. توی خواستگاری اونم تو حیاط؟ همسایهها هم خبر دار شدن.
_باشه. چشم. حالا با این مشکل جدی من میتونین کنار بیاین؟
_میخوام در موردش فکر کنم.
_اوف چه مورد چالش برانگیزی. پس به یه چالش دیگه هم فکر کنین. اینکه اگه یه روز برای شایعه درست کردن و با آبروم بازی شد، میتونین به پام بمونین؟ بهم پشت نکنین و حرف و حدیثا رو بشنوین؟
_باشه به اونم فکر میکنم... اگه جوابم مثبت بود، خبرشو اعلام میکنین؟ ضمناً اجازه میدین عکسم به عنوان همسرتون پخش بشه؟
_خبرشو که حتماً پخش میکنم. شاید از دست خیلیا خلاص بشم اما بد دور و زمونهای شده. یه عده با این خبرا هم ول کن نیستن. در مورد عکسم، مگه عکس العمل منو جلوی بهاره ندیدین؟ من که حاضر نمیشم هیچ عکسی از خانوادهم دست مردم باشه اونوقت بزارم عکس زنم...
_بله فهمیدم.
_بازجویی تموم شد؟
_من بازجویی نمیکردم واسه تصمیم بهتر، سوال پرسیدم تا بیشتر بشناسمتون.
_حق با شماست. منم که مظلوم جواب دادم. دقت کردین که اجازه ندادین من چیز خاصی بپرسم؟
_خب بپرسین. مگه جلوتونو گرفتم؟
_دیگه وقتی نمونده. الانه که صدای بقیه در بیاد.
لبم را پیچاندم و با چه کنم نگاهش کردم. از جا بلند شد و خندان نگاهم را جواب داد.
_شوخی کردم. واسه منی که دلم واستون رفته، سوال پرسیدن چه معنی میده. شما الان هر چی بگین پشیمون که نمیشم. هر چی بخوام بدونم بعدها میفهمم دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_125 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 میتونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_126
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
ایستادم و به طرف سالن با او همراهی کردم و در دل پررویی نثارش کردم. وارد سالن که شدیم داییاش سوال معمول بعد از صحبت را پرسید و من با کلی خجالت جواب دادم.
_خب عروس خانوم دهنمونو شیرین کنیم؟
_با اجازهتون یه کم وقت میخوام واسه فکر کردن.
_سه روز دیگه خوبه که آبجی ما واسه جواب تماس بگیره؟
_بله.
کمی بعد، آنها رفتند و من ماندم با دلی آشوب و سردرگم. سه روز وقت داشتم تا تکلیفم را با دلم روشن کنم و تصمیم مهمی برای زندگیم بگیرم. بماند که اولین بار بود به یک خواستگار به طور جدی فکر میکردم. بقیه را نیامده رد میکردم.
من همیشه از زندگی پرهیجان و خاص استقبال میکردم اما این زندگی که در حال تصمیمگیری برای تشکیل شدن یا نشدنش بودم، لبهی تیغ بود و زیادی عمومی. ممکن بود خیلی از رفتارهای عادی بقیه زندگیها برایم آرزو شود. ممکن بود نتوانم مثل بقیه دست در دست او به هر کجا سر بزنم و برای زندگیام برنامهریزی کنم.
به این فکر کردم که اگر من و او از آدمهایی بودیم که از پخش شدن لحظهی آب خوردنشان در فضای مجازی استقبال میکنند، شاید پذیرفتن این نوع زندگی جذاب هم بود. به این هم فکر کردم که اصلاً چرا باید به چنین زندگی پر چالشی فکر کنم. به خودم منصفانه جواب دادم. امیرحسین برایم خاص بود. خودش به شخصه، نه امیرحسین آزاد مشهور. شاید تعریف حسم نسبت به او هنوز دوست داشتن به حساب نمیآمد اما اخلاق و اعتقاداتش را دوست داشتم. آن شخصیتش که جدای از خوانندگی و هوادارانش دیده بودم، برایم قابل احترام بود.
روز سوم بود و من از صبح کلافه در سالن راه میرفتم. مادر سفرهی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739