eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_251 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سع
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من دیگر به همهمه‌ی بیرون از اتاق توجهی نکردم تا آن‌که خوابم برد. صبح روز بعد با ته مانده سردرد شب قبل که نتیجه گریه زیادم بود چشم باز کردم. مسکنی که وقت نماز صبح خورده بودم، در حد تشدید نشدن درد اثر کرده بود. به اصرار مادر پای صبحانه نشستم اما کمی دیرتر از بقیه. پدر و حلما رفته بودند و مادر مشغول کارِ خانه شده بود. هنوز مشغول صبحانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. مادر جواب داد و بعد با تعجب به من نگاه کرد. _چی شده؟ کی بود؟ _مادرشوهرته. من هم مثل او با چشمانی گرد شده از تعجب به استقبالش رفتم. چهره بی حس همیشگی جایش را به چهره‌ای پر از احساس داده بود. لبخندی به لب داشت و در عین حال سعی می‌کرد استرسش را پنهان کند. بعد از نشستن و تعارفات معمول، خودش سر حرف را با من باز کرد. _ببین هیلا جان، من توی این مدت باهات رفتار خوبی نداشتم. خیلی اذیتت کردم. آخه من مطمئن بودم لیلی برمی‌گرده. واسه یه همچین روزی نگران بودم که بیاد و بچه‌م بین دو راهی احساسش گیر کنه. دیشب تا صبح نخوابیده. خیلی کلافه‌ست. اونا همدیگه رو خیلی می‌خواستن. خیلی تلاش کردم امیرحسین با هیچ دختری روبه‌رو نشه تا یه همچین روزی عذاب نکشه اما تو اومدی جلوش و هواییش کردی. موندی پای مریضیش و مدیونش کردی. بچه‌م الان به خاطر تو داره خودخوری می‌کنه. خونم به جوش آمد. هر چه می‌گذشت حرف‌هایش تحقیر بیشتری برایم داشت. از جا بلند شدم و عصبی به او غریدم. _چرا توهین می‌کنید؟ توی این مدت کم آزارم دادین؟ همه‌ی اون رفتاراتونو به خاطر امیرحسین تحمل کردم و هیچی نگفته. دیگه بس نیست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم نمونه هایی از حرص خوردن کاربرای عزیز از کارای مادر امیرحسین.👇
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💜فرشته ایی به نام زن سرشارازمحبتی،زمانیکه مادرتوست چترحمایت اورااحساس میکنی زمانیکه خواهرتوست داری ،زمانیکه همسرتوست👌 او یک زن است ... به اواحترام بگذار وبه اوعشق بورز ❤️همانگونه که علی (ع )به فاطمه اش(س) عشق میورزید... 🌸🍃 @IslamLifeStyless
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_252 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت نگاهم کرد. _تو رو خدا این بارم به خاطر امیرحسین. بذار پسرم به لیلی برسه. قسمت میدم تو رو به... عصبی تر شدم. زنی که روبه‌رویم بود خودخواهی را با اوج رسانده بود. نمی‌خواستم جلوی او اشک بریزم راه اتاق را در پیش گرفتم و حرف آخر را هم زدم. _پسرتون ارزونی خودتون و اون لیلی خانومتون. گفتم اما دلم این را نمی‌گفت. چطور می‌توانستم امیرحسینم را ارزانی لیلی کنم. امیرحسین من گوهر باارزشی بود که در صندوقچه قلبم از او محافظت می‌کردم. بعد از گریه و زاری زیاد، با خودم تصمیمی گرفتم. هنوز با تصمیمم در کلنجار بودم که صدای امیرحسین را از سالن شنیدم. جستی زدم و در را قفل کردم. مادر با صدای بلند و حرصی اسمم را گفت اما من قصد روبه‌رو شدن با امیرحسین را نداشتم. _هلیا خانوم، عزیز من باز کن این درو با هم حرف بزنیم اگه به نتیجه نرسیدیم هر کار خواستی بکن. از پشت همان در قفل شده جوابش را دادم. _من نمی‌خوام حرف بزنم. برو پی زندگیت. به زندگی با لیلی فکر کن. بین اون همه جمعیت ازت خواسته... برو پیشش. از لحنش پیدا بود که او را عصبی کرده بودم. _می‌فهمی چی داری میگی؟ می‌خوای بگی هنوز نمی‌دونی همه‌ی زندگیم تو هستی؟ هلیا اینجوری شکنجه‌م نکن. _تو هم زندگیم بودی. چند بار بهم گفتی برم؟ _رفتی؟ آره؟ رفتی؟ _تو برو. نمی‌خوام یه روز حسرت اینو داشته باشی که می‌تونستی با لیلی باشی و وجود من مانعت شده. دیگر فریادش بلند شده بود. مشتی به در زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_253 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چرت و پرت بگو. اینقدر به شعورم توهین نکن. با توام هلیا درو باز کن. _داد نزن. اگه بازم بخوای بیای و زور بگی میرم جایی که نتونی پیدام کنی. با این حرفی که در موردش مطمئن هم نبودم، ساکت شد. کمی بعد از آمدن صدای در حیاط، مادر خواست در اتاق را باز کنم. وقتی مقابلش قرار گرفتم، اخمی تحویلم داد و دست به کمر گرفت. _خجالت نمی‌کشی؟ کجا می‌خواستی بری مثلاً؟ لبخند تلخی زدم و به پشت میزم برگشتم. _مامان جان، من یه چیز گفته شما چرا جدی گرفتین؟ من کجا خواستم برم که این‌جور جوش میاری. _نمی‌خوای بس کنی؟ دلم واسش سوخت طفلی خیلی داغون بود. _بس کنم؟ مگه ندیدین مادرش چی می‌گفت؟ الان اگه بذارم بیاد پیشم، حتی اگه خودشم پشیمون نشه زخم زبونای مادرش تا آخر عمر ولم نمی‌کنه. می‌خواد بگه تو نذاشتی به اون دختره برسه. _حالا که این اتفاقا پیش اومده بذارید یه بار واسه همیشه سنگش وا کنده بشه و تکلیف همه معلوم بشه. نمی‌خوام یه عمر سایه لیلی مدام روی زندگیم باشه. مادر برگشت و از اتاق بیرون رفت. از سالن حرف می‌زد. _چی بگم بهت؟ فقط بدون هر کاری حد و اندازه داره. از حد نگذرون که یه عمر پشیمونی واسه خودت بمونه. _مامان به اون داماد عزیزت بگو نیاد اینجا تا من کمتر اذیت بشم. صدای ظرف‌ها می‌گفت که دیگر به آشپرخانه رسیده. _چه حرفا؟ چشم میگم مراقب باشید مادمازل آرامشش به هم می‌خوره. میگم با این‌که دلت باهاشه، نیا پیشش که خانوم به لج‌بازیش ادامه بده. _ای بابا! می‌خوام دور باشه که بتونه درست فکر کنه. یه تصمیم جدی و محکم بگیره. _باشه. حالا بیا به من کمک کن. می‌خوام مربا درست کنم. _مامان! من الان حوصله مربا درست کردن دارم؟ _فاز دپرس واسم نگیر که خودم میام فازتو عوض می‌کنما. بدو بیا. به اجبارش برای کمک رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی رسم خوشاينديست🕊 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی پرشی دارد اندازه عشق زندگی چيزی نيست كه 🕊 لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود زندگي حس غريبيست كه يك مرغ مهاجر دارد 🕊 زندگی زيباست🕊 ┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_254 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خوب می‌دانستم برای تغییر حالم این کار را می‌کند.چند روزی کارم شده بود قفل کردن در وقتی امیرحسین می‌رسید و وقتی بدون آنکه حرفی از من بشنود، می‌رفت، در خانه چرخیدن و خوابیدن. البته کار مفیدم ویرایش فیلم و عکس‌های دلبر جذابم هم بود. گاهی به خود می‌گفتم خود درگیری دارم که از طرفی او را از خود دور می‌کنم و از طرفی با عکس‌هایش دنیایم را می‌سازم. بیشتر از سه هفته به همین شکل گذشت و من به هیچ صراطی مستقیم نبودم. از رامین خواسته بودم تا از او بخواهد هر روز سراغم نیاید. رامین جاسوس دو جانبه‌ای شده بود برای خودش. خبر داد که دختر داییِ از راه رسیده به دعوت عمه جانش هر روز در خانه امیرحسین اتراق می‌کرد و امیرحسین هم که وضع را این‌طور دید، چند روزی به خانه رامین پناه برد و چند روزی هم به شمال رفت و به خانه‌ی امینه پناهنده شد. خبر دیگرش این بود که رفیق شفیقش آب پاکی را روی دست لیلی ریخته که حاضر نیست به کسی که او را رها کرده و معلوم نبوده کجا سی کرده نگاهی بیاندازد اما آن دختر کوتاه نمی‌آمد و فرارهای امیرحسین عمه و برادرزاده را کلافه کرده بود. از حال جسمی‌اش هم گفته بود که حال خرابی داشت اما به خاطر کلافگی‌اش عصا را کنار گذاشته و عصبی بودنش باعث شده تلاش کند به تنهایی ولو با قدم لرزان مستقل راه برود. عصر روزی که رامین برای برگرداندن امیرحسین از شمال رفته بود، با مادر و حلما مشغول آماده کردن سیب برای چای سیب بودیم و به مادر غر می‌زدم. _آخه مامان این چه کاریه؟ هر روز یه کار میدی دست ما. فکر کنم کارای کل سالو داری پیش پیش انجام میدیا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_255 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مامان. فکر کنم پیش خودت گفتی اینا میذارن میرن سر خونه‌شون بهتره آخرین کارم ازشون بکشم. _بسه بسه! خیلی روتون زیاده. خجالتم خوب چیزیه. همیشه خودم این کارا رو می‌کردم شماهام بهونه‌ی درس و کار داشتین و خبری ازتون نبود. در ضمن امسال دارم واسه شماهام درست می‌کنم. یعنی سه برابر. واسه همینه به چشم اومده. _مادرِ من زندگی من رو هواست اونوقت شما دارین خورد و خوراک و چاشنی واسه خونه‌ی من آماده می‌کنید؟ به سرم ضربه‌ای زد و با چشم غره اخمش را درهم کشید. _خوبه تو هم. به یکی بگو ندونه توی دلت چه خبره. داره از دلتنگی شوهرش پرپر می‌زنه، اون‌وقت کلاسشو واسه ما هم میذاره. _مامان! من پرپر می‌زنم؟ _نه پس منم که هر روز چند ساعت به عکسای شوهرم زل می‌زنم و میرم هپروت. لابد اونم منم که شبا از دوریش اشکام رودخونه‌ست. امروزم که رامین می‌رفت دنبالش، اون من بودم چشمام برق می‌زد. با جیغ مادر را صدا زدم. حلما از خنده ریسه رفت. _راست میگی مامان. دمت گرم. زدی به هدف. نیشگونی از حلما که این حرف را زد، گرفتم‌ و از جا بلند شدم. _حالا که این طور شد، من دیگه کمک نمی‌کنم. _دنبال بهونه بودی که در بری. از اولشم داشتی غر می‌زدی. حرفش هنوز تمام نشده بود که صدای زنگ در آمد. به طرف آیفون رفتم. با دیدن چهره مادرشوهرم برق از سرم پرید. نگاهی به مادر کردم. _هلیا، کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ _مادر امیرحسینه‌. من میرم اتاقم بهش بگین حالم خوب نیست. نمی‌خوام باز با حرفاش عذابم بده. در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739