eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه🌸 پرازمهربانی بمان💖 حتےاگرهیچ ڪس قدرمهربانیت رانداند🌸 این ذات وسرشت توست ڪه مهربان باشی💖 توخدایی دارے💖 ڪه به جاے همه برایت جبران میڪند🌸 🌷روزتون پر از برکت و عشق🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_63 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی خواستند سوار شوند مریم متوجه شد دوبا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشکش را پاک کرد. امید با دیدن اشک او دل آشوب شد. بعد از احوالپرسی، رییس از آن‌ها خواست با هم بروند. شب شده بود آقای پاکروان، راننده، امید و مریم به تهران رسیده بودند. اول راننده را رساندند. امید دوباره کنار مریم نشسته بود و تمام راه با نگرانی به او که بر اثر داروهای مسکن خوابش برده بود، نگاه می‌کرد. چقدر آن روز نگرانش شده بود. فکر این‌که ممکن بود او را از دست دهد، آزارش می‌داد. وقتی به خانه‌اش رسیدند، امید آرام او را صدا کرد. -خانم صدری. خانم صدری. مریم خانم. بعد از چند بار صدا کردن، مریم از خواب پرید. -رسیدیم می‌تونید خودتون برید؟ امید و مریم هر دو به یاد خاطره تلخ آن شب و جلوی هتل افتادند. مریم سرش را با دست گرفت. با دیدن آقای پاکروان قوت قلبی گرفت و همزمان با پیاده شدن از ماشین، از آن‌ها تشکر کرد. -دخترم می‌خوای همرات بیایم؟ -نه ممنونم با وجود حال بدش برای اینکه امید را همراهش نفرستد، سریع وارد ساختمان شد. مادر با دیدن حال و روز او دو دستی به سرش زد و او را در آغوش گرفت. روز بعد هم مریم نتوانست از جایش بلند شود اما وقتی سر پا شد به شرکت رفت. هر کس به او می‌رسید با دیدن دستش حالش را می‌پرسید. هنوز وارد اتاق نشده بود که باز هم مثل همیشه منشی سرش را بیرون و بلند صدایش کرد. -خانم صدری بهتر شدین؟ آقای رییس منتظرتون هستند. چند بار سوال کردند که اومدین یا نه. - بله ممنونم. کیفمو بذارم الان میام. قبل از اینکه خارج شود امید اجازه‌ای گرفت و وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست. مریم که از این کار خوشش نمی‌آمد، کلافه به طرف میزش برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_64 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشکش را پاک کرد. امید با دیدن اشک او دل آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -سلام، بلد نیستم مقدمه چینی کنم اما بیشتر از اینم طاقت نمیارم، صبر کنم. من با تمام وجودم می‌خوامت. دوستت دارم ولی به خاطر گندایی که زدم، جرأت نداشتم بهت نزدیک بشم و احساسمو بگم. حرفش که تمام شد، مریم طرف در رفت اما دست امید روی در بود. -من باید برم. برید کنار. -چرا همیشه بی‌تفاوت از کنار من رد میشی؟ مریم به طرف او برگشت. -می‌خواین بدونین؟ پس گوش کنین. به نظر من شما پسر نازپرورده‌ای هستین که از بچگی هر چی دلش خواسته بهش دادن. یک بار اون چیزیو که می‌خواست از دست داد. هزار تا دختر دیگه رو به انتقام اون چیزی که از دست داد، سر کار گذاشت. شما عادت کردین به هر چیز غیرممکنی که می‌خواین، برسین. وقتی منو دیدین حس تنوع‌طلبی‌تون تحریک شد که این با بقیه فرق داره. هیچکس نتونسته بهش دست پیدا کنه پس من باید اونو هم تجربه کنم. من باید اونو داشته باشم. حالا این بازیچه جدیدو چقدر بخواین داشته باشین و کِی دلتونو بزنه خدا می‌دونه. مریم خواست از بهت امید استفاده کند و بیرون برود اما امید اجازه نداد. -مریم خانم حرفاتو زدی و می‌خوای بری؟ نمی‌خوای به حرفای من گوش کنی؟ -نه از نظر من هر حرفی که بزنین در راستای همون تلاش برای داشتن بازیچه جدیده. سر و وضعتونو درست کردین و میاین شرکت که بتونین توجه منو جلب کنین؟ من این چیزا رو خوب می‌فهمم. دلم براتون می‌سوزه. این بار دارین بهای سنگینی برای چیزی نمی‌تونین به دست بیارین، می‌پردازین. پس بهتون تذکر میدم من فروشی نیستم. به هیچ قیمیتی. وقتتونو هدر ندین. برین دنبال همون آدمای حراجی و دم دستی که کمتر به زحمت بیافتین. نگاه امید پر از غم شد. سرش را پایین گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
اینم 👆پارت اضافه جهت حیرون نشدن وسط ماجرا و نصفه نموندن حرفاشون🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_65 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -سلام، بلد نیستم مقدمه چینی کنم اما بیشتر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر می‌کنی نمی‌فهمم باید بهای زیادی بابت داشتنت بپردازم؟ آره من اینو می‌فهمم کسی که از دلش مثل دژ محافظت کرده و کسیو راه نداده، کسی که وسط اروپا واسه داشتن حجاب و عفتش شک نمی‌کنه آدم باارزشیه. اینو همه مردای دنیا می‌فهمن؛ چون مردا فطرتاً دنبال زنای پاک، با این ارزشا هستن. به هر دین و عقیده‌ای که باشن. اگه فکر کنی من لیاقتتو ندارم درسته ولی در این که واقعاً می‌خوامت و بازی نیست شک نکن. -یه کم انصاف بدین این همه چیز در مورد من گفتین و اعتقادات منم دیدین اما بازم از علاقه تون میگین؟ بزارین رک و بی‌پرده بگم. من چطور می‌تونم به آدمی دختر ‌باز و مشروب‌خور که خدا براش رنگی نداره اعتماد کنم؟ من که به قول شما کسیو تو دل و زندگیم راه ندادم، چطور به کسی که هزار تا از جنس منو دیده اعتماد کنم؟ داستان مردایی که هر غلطی می‌کنن و واسه ازدواج سراغ پاک‌ترین دخترا میرن، تکراری شده. من اون آدم نیستم. _من بدترین و گناه‌کارترین آدم دنیام. باشه قبول ولی قانعم کن که خدا بهت اجازه داده تا قضاوت و مجازاتم کنی. مریم چشمانش را گرد کرد و انگشتش را به طرف خودش گرفت. _من؟ من در مورد شما قضاوتی نمی‌کنم. فقط درباره خودم گفتم. من آدمش نیستم. خواهش می‌کنم دست از سرم بردارید. امید که حرفی برای گفتن نداشت از جلوی در کنار رفت تا مریم برود و خودش همان جا روی مبل نشست. دلش شکسته بود و از طرفی می‌دید حرف‌های مریم به حق است. مریم با چهره‌ای برافروخته به اتاق رییس رفت. آقای پاکروان متوجه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. حدس می‌زد کار امید باشد. _خانوم صدری، قرار بود آقای حقانی بیاد که هنوز نیومده. می‌خواین برین. هر وقت اومد خبرتون کنم؟ مریم عذرخواهی کرد و به سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد اما آرام نشد. از شرکت خارج شد. بی‌هدف فقط راه می‌رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕اكثر انسانها حتی جسارت دور ريختن لباسهايی كه مدتها بدون استفاده در كمدهايشان آويخته شده را ندارند؛ بعد توقع داريم كه عقاید غلطی كه قرنهاست در ذهنشان است براحتی دور بریزند . ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_66 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر می‌کنی نمی‌فهمم باید بهای زیادی بابت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بی‌هدف فقط راه می‌رفت. با صدای زنگ گوشی که در جیبش بود، به خودش آمد. خانم جهانی خبر داد که باید به اتاق رییس برود. به اطراف نگاه کرد. خیلی دور شده بود. کیفش را هم نیاورده بود تا تاکسی بگیرد. چشمش به کنار خیابان افتاد. امید با ماشین دنبال او آمده بود. با عصبانیت سری تکان داد و مسیر رفته را برمی‌گشت. صدای بوق‌های پشت سر هم امید باعث شد عصبانی‌تر شود. به طرف ماشین رفت. قبل از آنکه حرفی بزند، امید پیش دستی کرد. _خیلی از شرکت دور شدی. لطفاً سوار شو برسونمت. بدون آن‌که حرفی بزند. روی صندلی عقب نشست و جلوی شرکت سریع پیاده شد. امید به رفتنش خیره شده بود. هنوز زهر حرف‌های مریم آزارش می‌داد اما وقتی یادش آمد چقدر او را به هم ریخته که این همه راه رفته و آرام نگرفته، دلش به حال مریم سوخت. قبول داشت که این خواسته‌اش نهایت خودخواهی بود اما نمی‌خواست تسلیم شود. از طرفی از خودش متنفر شده بود. ماشینش را جلوی شرکت رها کرد و تا شب پیاده در خیابان‌ها دور خودش می‌چرخید. حرف‌های مریم در گوشش زنگ می زدند. به مسجدی رسید. رو به مسجد ایستاد. نگاهی به در بسته شده مسجد کرد. -خدایا خیلی ولگردی کردم و سال‌هاست فراموشت کردم. حق داری این جوری ادبم کنی. من بد، اصلاً بدترین آدم دنیا. تو که میگن مهربونی، رسمش نیست این جوری خار و ذلیلم کنی. ممنون که منو به خودم آوردی. اما تو که تقدیر آدما رو می‌نویسی و این دخترو سر راه من قرار دادی تا منو به خودم بیاری، خودت رحمی به دلش بنداز. یه جوری کن که منو بخواد. تو که میگن خطاهای آدما رو می پوشونی، رسوام که کردی، پس حالا خودتم گناهامو از ذهنش پاک کن. خدایا آبرو بهم بده بتونم دلشو به دست بیارم. جلوی همین خونه خودت قول میدم اصلاً به خودت قسم می‌خورم، دیگه هیچ وقت طرف اون گناها نرم. تو فقط دلشو با من نرم کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_67 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بی‌هدف فقط راه می‌رفت. با صدای زنگ گوشی ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید روی زانوهایش نشسته بود و نفهمید کی اشکش جاری شد. پیرمرد خادم مسجد با دیدن او دلش سوخت. کنارش ایستاد. -بیا پسرم. حالت خوب نیست. بیا بریم تو. چیزی بهت بدم بخوری. -نه. اونقدر گناهکارم که خدا تو خونه ش راهم نمی ده. قبل از آنکه پیرمرد حرف دیگری بزند، امید با همان سردر گمی به راه افتاد. با صدای زنگ گوشی به خودش آمد. مادرش بود. حتماً نگران شده. -سلام مامان. تو خیابونم. میام خونه. اجازه سوال و جواب به مادرش نداد. گوشی را قطع کرد و برای رفتن به خانه تاکسی گرفت. حتی حوصله رفتن به خانه دوستانش را هم نداشت. در فکر بود که باید دوستانش را رها کند. همان‌ها که به خاطر ولخرجی‌های امید، برای هر اشتباهی که می‌کرد، تشویقش می کردند. موقع نماز صبح مریم گیج و بهت‌زده به مادرش از خواب عجیبی دیده بود گفت. -خواب عجیبی دیدم. حتماً به خاطر حرفاییه که دیروز به این پسره زدم. مامان تو خوابم انگار واقعاً توبه کرده بود. من به خاطر برخوردم با اون که دوست خدا بود، باید مجازات می‌شدم. فکر کنم باید امروز ازش عذرخواهی کنم. مادر لبخندی زد و فکرش را تایید کرد. صبح مریم به محض ورود به شرکت با خودش درگیر بود که چطور از امید عذرخواهی کند. غرور و عقلش اجازه ی این کار را نمی داد. کمی بعد دلش را به دریا زد. جلوی در اتاق امید کمی مکث کرد. اتاق او نزدیک اتاق مریم بود. باید این کار را می کرد. خوابی که دیده بود، این اطمینان را به او داد که باید عذرخواهی کند. در زد و با بفرماییدِ امید وارد اتاقش شد. امید با دیدن مریم از جا پرید. اولین بار بود که او به اتاقش می‌آمد. نمی‌توانست حدس بزند برای چه آمده آن هم بعد از حرف‌هایی که دیروز از او شنیده بود. مریم مِن مِن کنان شروع کرد. -من... من اومدم از شما به خاطر حرفای دیروزم عذرخواهی کنم. منو ببخشید اگه بهتون توهین کردم. این حرف را گفت و خواست اتاق را ترک کند که حرف امید مانع شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕ذهن‌زیبا بهترین طبیب شماست! اگر می خواهید؛ جسم خود را تقویت کنید، ذهنتان را تقویت کنید. اگر می‌خواهید؛ جسم خود را احیا کنید، ذهنتان را زیبا کنید ... هیچ طبیبی مانند اندیشه‌ای، شادی آفرین برای از بین بردن بیماریهای جسمانی نیست ... و هیچ داروی آرام بخشی مانند محبت و مهربانی و نیت‌خیر، برای کاهش غم و اندوه وجود ندارد...🌸🌱 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_68 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید روی زانوهایش نشسته بود و نفهمید کی ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -یعنی چی؟ یه روز منو با خاک یکسان می‌کنید و فرداش میاین عذرخواهی می‌کنید. معلومه فازتون چیه؟ -چیزهایی که دیروز گفتم همه اون چیزهایی بود که در مورد شما فکر می‌کردم اما به این توجه نکردم که نباید دل آدما رو شکست. خدایی که عیب همه رو می‌پوشونه، گوشمو کشید. چون با بنده‌ش درست برخورد نکردم. -بنده‌ش؟ خدا به خاطر من که بنده بودنو نمی‌فهمم، گوش بنده‌ای رو که یه عمر عبادتشو کرده می‌کشه؟ آخه چطور؟ -دیشب خوابی دیدم که چی بود، بماند اما فهمیدم از اینکه دل شما رو شکستم ازم شاکین. ببخشید. مریم از اتاق بیرون رفت و امید را در بهت و حیرت چیزهایی که از دیروز تا امروز دیده و شنیده بود، تنها گذاشت. -یعنی خدا حرفایی که دیشب جلوی مسجد زده بودمو شنیده؟ حتماً شنیده که این دختر امروز یه جور دیگه شده. خدا جون ممنونتم. راستی اگه شنیدی و کمکم کردی، پس منم باید پای قولم بایستم. مرده و قولش. قرار شده مرد باشم. پس سر قولم می‌مونم. مرسی که هوامو داری خدا جون. راستی این دختر اینقدر پاکه که همین قدر تندی کردن با من روش اثر میذاره اونوقت بی‌انصافی نیست ازش بخوام به من که سر تا پا گناه بودم دل ببنده. خدایا کمکم کن لایقش بشم. همان روز مریم جلسه‌ای را درخوست کرد و در جلسه نتیجه بررسی و پیشنهادهایش در مورد قرارداد با کارخانه قزوین را مطرح کرد و تصمیماتی هم گرفته شد. بعد از جلسه، امید به پدرش در مورد مسائل آن دو روز خبر داد. پدر هیچ کدام از این اتفاقات را باور نمی‌کرد. به خصوص با جلسه‌ای که مریم بدون ذره‌ای اشتباه و کم و کاست برگزار کرده بود. پدر هم مثل امید متحیر از روحیه و توانمندی‌های همه جانبه مریم شده بود. از آن روز به بعد مریم هر وقت امید را می‌دید یاد خواب آن شبش می‌افتاد. علاوه بر ظاهرش رفتارش تغییر کرده بود. آرام‌تر و مودب‌تر شده بود. حالا دیگر نمی‌توانست قاطع بگوید که مناسب او نیست اما اعتماد چیزی نبود که به راحتی به دست بیاید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739