eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_142 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -الان یه مبلغی به حسابتون واریز کردم. ای
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به شدت ممنوعه. واسه همین باید رعایت کرد. حتی واسه کار هم نمی‌خوام شک و شبهه‌ای بمونه. -این کارات بهم آرامش میده. مطمئن میشم همسرم فقط مال خودمه و می‌خواد مال خودم بمونه. -وا یادت نیست؟ یه قباله ازدواج با هزار تا امضاء پر کردیم که شش دانگ سند تو رو به اسم من زدن و سند منو به اسم تو. - از دست تو چی بگم. یادته گفتم اتاقمونو یکی کنیم خب اگه این کارو کرده بودیم، الان لازم نبود درو باز بذاری همه بفهمن چقدر تلخ و سختی. -من تلخم؟ من سختم؟ الان که در باز نیست کسی بفهمه کاری بکنم تا یه هفته یادت نره. مریم با سرعتی لپ امید را کشید که نتوانست جلوی او را بگیرد و دادش بلند شد. دستش را روی صورتش نگه داشت. -آی. دختره لوس اومده بودم با هم بریم خونه ببینیم. حالا که این طور شد اصلا نمی‌برمت. خودم میرم انتخاب می‌کنم. -ببین برو ولی یه قانون ننوشته بین مردا هست که سعی می‌کنن رعایت کنن. _چه قانونی اون‌وقت؟ _ این‌که اگه می‌خوای از یه عمر غر زدن زنت در امان بمونی هیچ چیزیو تنهایی انتخاب نکن. -حالا این قانونو تو از کجا کشف کردی؟ -می‌تونی از هر مردی زن‌داری خواستی بپرس. تازه امتحانشم مجانیه. -پاشو بریم من که حریف تو نمیشم. بیا بریم ببینم آخر می‌تونیم یه خونه بخریم یا بازم ازش ایراد می‌گیری. خانه‌ای که دیده بودند، بسیار زیبا و مطلوب بود. امید ترتیب معامله را داد و به همین بهانه پدرش او را مجبور کرد برای شام همه را مهمان کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_143 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود، با دقت مطالعه کرد و بعد سر بلند کرد. اخمش زیاد به چشم می‌آمد. -آقای نواب این گزارش شما و اینم گزارشیه که من با همون متغیرا تهیه کردم. این بار چون اولین دفعه بود، هر دو گزارشو بهتون میدم. تفاوتا رو ببینین. قرار نیست تحلیل یا گزارش شما رو من دوباره انجام بدم که نکنه ناقص باشه. اگه می‌خواستم این کارا رو خودم تکرار کنم واسه چی شما رو استخدام کردیم. حالا یه تحلیل ازتون می‌خوام که براتون نوشتم. تا دو روز دیگه انجام بدین. اگه این بار هم کامل و درست انجام ندین اوضاع یه جور دیگه‌ای میشه. آقای نواب عذرخواهی کرد. گزارش‌ها را تحویل گرفت و از اتاق بیرون رفت. در حالی که آن همه لطف مریم را با سخت‌گیری کاریش مقایسه می‌کرد، نمی‌توانست را درک کند. امید که در اتاق نشسته بود، به برخورد مریم اعتراض کرد. -خانومم این بنده خدا اولین باره داره با تو کار می‌کنه. نمی‌دونه چی می‌خوای و چه جوری. یه کم بهش فرصت بده. بد‌جوری ریختیش به هم. خدا رو شکر من زیر دست تو کار نمی‌کنم. -بچه رییس، منم می‌دونم اولین بارشه ولی جنگ اول به از صلح آخر. تو چرا ناراحتی؟ اگه می‌دونستی اشکال گزارشش چقدر جزئی بوده، صبر نمی‌کردی بره بیرون. همون جا دعوام می‌کردی. اگه اذیت میشی، نشین توی اتاق من. عزیزم روش من اینه به قول خودت تلخ و سخت. تو هم شانس آوردی که شوهرمی و تاج سرمی وگرنه قبل از عقدمونو که هنوز یادت نرفته. -پاشو. پاشو بریم تا جدی جدی دعوامون نشده. مگه نمی‌خواستیم بریم واسه خونه اسباب و اثاثیه بخریم؟ الان مامان فاطمه صداش در میاد خیلی وقته گفتی داریم میایم. چند روزی مریم، مادرش و امید برای خرید جهیزیه رفتند و همه چیز را به خانه خریده شده می‌فرستادند. در این بین مریم از نرگس خانم و همسرش که قبل از ورشکستگی پدرش خدمتکار خانه آنها بودند، خواست این بار به خانه او بروند و خانه را تمیز کرده وسایل خریداری شده را بچینند و بعد از آن برای او کار کنند؛ که از صمیم قلب پذیرفتند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگترین تراژدی زندگی مرگ نیست، بی‌هدف بودن و ناآگاهانه زندگی کردنه! ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_144 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود،
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد برای دعوت فامیل به شمال رفتند. همان روز امید تماسی از طرف یکی از دوستان قدیمی داشت که خبر داد، دوست مشترک خارجی آن‌ها به ایران آمده و سراغ او را می‌گیرد. امید که نمی‌دانست چه باید بکند، موضوع را با مریم در میان گذاشت. -مریم جان، الکس از دوستاییه که توی انگلیس خیلی بهم کمک کرده. هر وقت گیر می‌کردم، به دادم می‌رسید. یه مبلغی پول بهش بدهکارم که باید به دستش برسونم. حالا فکر کنم به خاطر اون سراغمو می‌گیره. به نظرت چی‌کار کنم. -تو که دیگه مثل اونا نیستی پس اگه یه قرار بزاری و در حد ملاقات ببینیش تا پولشو بدی و همه چیزو واسش توضیح بدی، بد نیست. دوستای ایرانیتم که می‌دونن وضعیتتو. -اونو ببینم شاید توجیه‌ش کنم ولی نگران دوستای ایرانیم هستم. -نگران چی هستی. می‌ترسی بری دوباره قاطیشون بشی؟ -من نگران خودم نیستم. چون به تو یا آدمای دیگه که قول ندادم. من به خدا قول دادم پس نمی‌تونم زیر همچین قولی بزنم. نگرانیم اونا هستن که نامردی تو کارشونه. -اگه ممکنه واست خطر داشته باشه نرو. -پولشو چطور برسونم. گفتن قراره شب خونه یکی از بچه ها بره. -خوب بیا یه کاری کنیم. باهم میریم. من توی ماشین منتظرت می‌مونم تا بیای. نظرت چیه؟ - این فکر خوبیه همین کارو می‌کنیم. قبل از آنکه به محل قرار بروند، وقتی مریم خواست به اتاق امید برود تا استراحت کند، آزاده او را صدا کرد. -مریم جون چند دقیقه می‌تونم وقتتو بگیرم؟ -چرا که نه. بریم اتاق خودت امید توی اتاقش خوابه. هر دو کنار هم لبه تختش نشستند. آزاده بی‌مقدمه شروع کرد. -مریم جون به خاطر چادر یا پوششت کسی اذیتت نکرده؟ یعنی بقیه مشکلی باهاش نداشتن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_145 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیزم معلومه که مشکل داشتم. البته با خانواده‌ام مشکلی نداشتم اما توی جامعه خیلی. خصوصاً با رشته تحصیلیم که مشکلمو بیشتر کرد. همینم باعث شد کمتر کسی با من توی اولین برخوردا دوستی می‌شد. حالا چی شده اونو بگو. -راستش از وقتی تو و توانمندیات، هنرات و مهربونیاتو دیدم فکر کردم تو رو الگوی خودم قرار بدم و مثل تو بشم. یه کمی که نه زیاد از عکس العمل بقیه می‌ترسم. می‌ترسم مسخرم کنن و نتونم طاقت بیارم. مریم آزاده را در آغوش گرفت و او را بوسید. -الهی قربون اون دل کوچولو و پاکت برم. من، آدمی که هر لحظه ممکنه پاش بلغزله و اشتباه کنه، که نمی‌تونم الگوی کس دیگه‌ای باشم. الگوت باید اونقدر کامل و کار درست باشه که فردا اشتباهی ازش سر نزنه و هر چی تو ذهنت ساختی خراب بشه. مثل بعضی هنرمندا که الگوی یه عده میشن. -خب من فقط تو رو به عنوان آدم حسابی و درست می‌شناسم و دوست دارم مثل تو باشم. -منم تو نوجوونی دنبال هویت و الگو می‌گشتم. اون موقع بابام بهم گفت: اول جهان بینی خودتو توی عالم معلوم کن؛ بعد طبق اون الگو، هدف و بقیه چیزای زندگیتو تنظیم کن. البته خیلی هم کمکم کرد ولی آخرش بهش گفتم که جهان بینی اونو قبول دارم؛ یعنی جهان‌بینی الهیو. بعد پدرم توضیح داده بود که واسه جهان‌بینی الهی الگوی مناسب باید کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین آدمای روی زمین باشه. برای اینکه بشم اینی که تو الان میگی، الگوی اولم حضرت زهرا س بوده. یه جوری عاقلانه رفتار می‌کردن که پدرشون بهشون افتخار می‌کردن. الگوی دومم حضرت زینب س بوده که عاقل‌ترین زن زمان خودشون بودن. هر دو خانم با وجود اینکه ملکه حجاب و حیا بودند، به جا و موقعیتش جلوی مردای زیادی ایستادن و قهرمان مقاوت و ایستادگی واسه همه تاریخ شدن. - وای مریم جون چه جالب. تا حالا این جوری نگاه نکرده بودم. جوری در مورد الگوهات حرف زدی که دوست دارم بیشتر به این چشم نگاشون کنم. -آزاده جان حرفایی که زدم شعار نبودا. چیزایی بود که کلی بهشون فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم. داشتن همچین الگوهایی بهت انرژی میده تا به هیچ حرف و طعنه‌ای توجه نکنی. اگه لازمه واسه شناخت بیشترشون بهت کمک کنم، بگو. هر کمکی که بتونم انجام میدم. با صدای امید که دنبال او می‌گشت، در اتاق را باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀 🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀 رقیه خاتون، بانوی قد خمیده سه ساله، دست کوچکتان گره‌ها باز می‌کند. این را می‌دانم. این گره‌گشاییت را وقتی جان دخترم را نذرت کردم فهمیدم. آن روز که دکتر گفت در شرایط پیش آمده بعید است نوزاد زنده مانده باشد، فهمیدم مدیون دست گره‌گشای شما هستم. بعد از آن هر سال نذرتان را ادا می‌کنم تا تشکر کرده باشم به خاطر حفظ بهترین نعمت خدا؛ دختری ‌که مایه مباهات است به ضمانت توجه شما. بی‌بی سه ساله بی‌بابا، گره از کار دخترکان سرزمینم باز بنما تا در این فتنه‌های آخرالزمان و بلایای خانمان برانداز، راه نجات بیابند و پیرو حقانیت ازلی باشند. فاما الیتیم فلا تقهر... 🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀 🥀🍀🥀🍀🥀🍀🥀🍀 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_146 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیزم معلومه که مشکل داشتم. البته با خ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با صدای امید که دنبال او می‌گشت، در اتاق را باز کرد. به او اطلاع داد که با آزاده حرف می‌زده و در جواب اینکه آیا اتفاقی افتاده، با تکان دادن سرش، به او اطمینان داد که مشکلی وجود ندارد. امید از او خواست، آماده رفتن شود. وقتی جلوی ساختمان فرزاد رسیدند، مریم سعی می‌کرد، نگرانیش را بروز ندهد. به چشمان امید خیره شد. -امید جان اگه مشکلی داشتی، از اونجا بیا بیرون یا لااقل بهم زنگ بزن. خب؟ امید لبخندی زد و دلگرم به حضور او شد. -ممنون که اینجایی. پیاده که شد، مریم دوباره صدایش زد. کف دستش را بوسید و برای او فوت کرد. -امیدم، دوستت دارم. خیلی خیلی. مواظب خودت باش. امید پول‌ها را در پالتوی خود مخفی کرد و با وجود استرسی که داشت، لبخند زنان رفت. بعد از رفتنش مریم ماشینی را دید که از وضع ظاهرشان و جوان بلوند و متفاوت بینشان، فهمید این‌ها با دوستان امید در ارتباط هستند. حدود یک ساعتی معطل ماند. در این مدت برای اینکه امید مشکلی پیدا نکند، آیه‌الکرسی می‌خواند. با خارج شدن امید از ساختمان، مریم نفس راحتی کشید. -ببخش که معطل شدی. الکس بعد از من رسید. بهم اجازه نمی‌داد بیام. می‌گفت بمون حالا ولی خوب کاری کردی باهام اومدی. بقیه به نظرم واسم نقشه داشتن که نزارن از اونجا بیرون برم. شروع کرده بودن به بحث کردن که اگه همین جوری پیش برم، ممنکه اونا رو با اطلاعاتی که ازشون دارم لو بدم و گرفتارشون کنم. وقتی فهمیدن تنها نیومدم، تو توی ماشین هستی و می‌دونی کجا اومدم، گذاشتن بیام. -خدا رو شکر. اگه دوست داری بریم یه دوری بزنیم. اونجا شام خوردی؟ -اسرار کردن باهاشون شام بخورم. من به خاطر الکس سر میزشون نشستم ولی سعی کردم چیز خاصی نخورم. پیشنهاد بده شام کجا بریم که خیلی گشنمه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_147 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با صدای امید که دنبال او می‌گشت، در اتا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به راه افتاد. دور زدند و بعد از گشت وگذاری کوتاه به رستورانی که مریم پیشنهاد داده بود، رفتند. قبل از آماده شدن غذا، امید دل درد شدیدی گرفت و با خورد اولین لقمه حالت تهوع و سر درد هم اضافه شد. از رستوران خارج شدند. مریم رانندگی می‌کرد و حال امید رفته رفته بدتر می‌شد. توقف کرد. با شروع تنگی نفس، امید به زحمت با مریم حرف زد. -فکر می‌کنم مسمومم کردن. چند سال قبل یکی از دوستام با متانول مسموم شده بود. همین علائمو داشت. چون دیر فهمیدیم روی دستام جون داد‌... سر میز شام فرزاد نوشابه‌ واسم ریخت که طعم بدی داشت. حدس زدم با الکل قاطیش کرده باشن اما وقتی دیدم حالت غیر طبیعی نداد، گفتم شاید اشتباه می‌کنم. سریع به اورژانس زنگ بزن. خیلی طول نمی‌کشه هوشیاریمو از دست بدم. حرف‌های امید، مریم را مضطرب کرده بود. با فوریت‌های پزشکی تماس گرفت و اعلام مسمومیت کرد. آمبولانس او را به اورژانس مسمومیت منتقل کرد. زمانی که به بیمارستان رسیدند، امید تقریباً هوشیاری خود را از دست داده بود. پزشکان در مورد مدت مسمومیت و مقدار و شرایط امید از مریم می‌پرسیدند. مریم با آقای پاکروان تماس گرفت و خبر وضعیت امید را داد. قبل از رسیدن آن‌ها پلیس به آنجا آمد از مریم سوالاتی پرسید. او این اطمینان را داد که امید به وسیله دوستانش مسموم شده و جریان مشروبات دست ساز در کار نبوده. آدرس فرزاد را هم به آن‌ها داد و اطلاع داد که احتمال فرار آن‌ها وجود دارد. وقتی آقای پاکروان رسید، با شنیدن ماجرا از مریم دلخور شد. - چرا منو خبر نکردین؟ به عقل خودتون اکتفاء کردین؟ فکر کردین عقل کل شدین؟ -ببخشید بابا من اشتباه کردم. باید از شمام کمک می‌گرفتیم. فکر نمی‌کردم امید اونجا چیزی بخوره. مادر و آزاده گریه می‌کردند. مریم خیره به روبرو به اتفاق پیش آمده و حرف‌ها و حالات امید فکر می‌کرد. با تمام شدن دیالیز و آزمایشات، پزشک اعلام کرد به دلیل اینکه بسیار سریع به اورژانس مسمومیت منتقل شده و خود او نوع مسمومیت را اعلام کرده بود، از مرگ نجات پیدا کرده اما تا بیست و چهار ساعت آینده احتمال پیشروی عوارض وجود دارد؛ پس فعلاً نمی‌تواند هیچ وضعیت قطعی را در مورد او حدس بزند و احتمال بروز مشکل بینایی هم وجود داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| نماهنگ نجوای دخترانه ▪️در رثای (سلام‌الله‌علیها) ☑️ حاج 🆔 @sedayehowzeh
❣️زندگی شما یک اتفاق تصادفی نیست بلکه شما هر احساسی و افکاری که به کائنات میدهید انعکاس آنرا دریافت میکنید شما زندگیتان را با افکار و احساساتتان خلق میکنید🍃🍃🍃 👤 راندابرن ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌