مطالعات نشون داده در رابطهها تاثیر اتفاقات بد خیلی بیشتر از اتفاقات خوبه
ضریبهای متفاوتی هم براش تعیین کردند. مثلا یکسری گفتن ۵ به ۱ هست یا یکسری گفتن ۲ به ۱( البته اینایی که معتقدن ۲ به ۱ هست خیلی کمترند)
و یکسری هم معتقدند با توجه به افراد مختلف فرق میکنه مثلا ممکنه ۲۰ به ۱ باشه. در کل ضریب تاثیر اتفاقات منفی خیلی بیشتره
حالا یعنی چی؟
یعنی اگر با همسرت یکبار دعوا کنی یا خاطره بدی باهم بسازید باید پنج بار باهم خاطره خوش بسازید و خوش بگذرونید تا اثر اون دعواهه یا خاطرهی بد از بین بره
در رابطه والدین با فرزند هم همینه یعنی یکبار اگر به بچهات وعده دروغ بدی یا الکی دعواش کنی بچه یادش میمونه و باید چندبار خوبی کنی تا شاید برطرف بشه
برای همین یه عده توصیه میکنن بجای اینکه خیلی تلاش کنید تا خاطره خوش بسازید خیلی مراقب باشید بد نباشید وخاطره بد نسازید! اینجوری روابطتون کیفیت بهتری داره😍
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_180 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقت زیادی برای او گذاشت. خسته و با
#رمان_قلب_ماه
#پارت_181
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
دو روز بعد زمان ملاقات بود. مریم یادش آمد اگر امید کبودیهای او را ببیند و پی به ماجرای خفگی او ببرد، تحمل نخواهد کرد و بیشتر بیقراری میکند. پا روی روی دلش گذاشت. اعلام کرد به ملاقات کنندهاش خبر دهند حالش خوب نیست و نمیتواند برای ملاقات برود. عصر با امید تماس گرفت تا بیشتر نگرانش نشود.
_مریم جان حالت خوبه؟ مُردم از نگرانی.
_عزیزم ببخش که امروز نتونستم بیام. باید از قبل بهت میگفتم که نیای. یادم نبود.
_پدر و مادرم و محمد اومده بودن. نگرانت شدن. الان بهم بگو چته. چی شده؟
_خوبم . الان سر حالم.آدمیزاده دیگه یه روز خوبه یه زور بیحاله.
_کاش تموم بشه این کابوس لعنتی و من بتونم یه بار دیگه سرمو راحت زمین بذارم.
_دیگه داره تموم میشه انشاءالله. امید جان دیگه نمیتونم صحبت کنم. از بابا و مامانم عذرخواهی کن. دوستت دارم.
خبر آزادی مریم تا آخر هفته سوژه حرف و حدیثهای آن بند شده بود. شب آخر هم سلولیها برایش جشن خداحافظی گرفتند. حرف زدند و خندیدند. برای شب آخر مریم شروع کرد به خواندن. صدایش در بند پیچید. همه را طرف خود کشید. کسی باورش نمیشد که او چنین صدایی دارد. وکیل بند به نمایندگی بقیه از مریم به خاطر زحماتی که برایشان کشیده بود، تشکر کرد و برای آزاری که دید، عذرخواهی کرد. روز بعد لحظه رفتن که رسید، به رسم خودشان با او خداحافظی کردند.
بیرون از درهای زندان، مادر و محمد، پدر و مادر امید و خواهرهایش با هلنا آمده بودند. مریم تک تک آنها را در آغوش گرفت و به خاطر آمدنشان تشکر کرد. با لبخند رو به پدر امید کرد.
_بابا فکرشو میکردین یه روز بیاین توی زندان و دم درش واسه عروستون؟ وای عمه خانوم خبر داره چه عروسی دارین که سر از زندون در آورده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_181 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز بعد زمان ملاقات بود. مریم یادش آم
#رمان_قلب_ماه
#پارت_182
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر نگاه چپ چپی به او انداخت و او ادامه داد.
راستی بابا یادته میگفتی اگه ضرر کردیم میفرستمت زندون. گفته باشم تجربه به دست آوردم. کاملا آمادهم.
پدر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که تعجب مریم را برانگیخت. چشم مریم به مادر افتاد که گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت. دست دور شانه ی او گذاشت.
_چیه مامان جان؟ حالا که همه چی تموم شده، دیگه چرا گریه میکنی؟
_دورت بگردم لابد خودتو توی آینه ندیدی. دو ماه اینجا بودی ولی ببین چی به سرت اومده؟ لاغر شدی، دستت ناقص شده، امید م گفت معدهت داغون شده. حالا هم این رد کبودی زیر چشمات که نمیدونم دلیلش چیه.
_مامان جون، اینجا اسمش ندامتگاهه قرار نبود مثل باغ آقای پاکروان باشه و بهم خوش بگذره که. حالام مگه چی شده؟ میشینم ور دلت. اینقدر بهم برس که بشم مثل اول. بیا بریم که از پا افتادی.
آقای پاکروان دست دور شانه مریم گذاشت و پیشانی او را بوسید.
_مریم جان باغ لواسونو خوب گفتی. همگی امروزو میریم اونجا.
_آخه شما ...
_هیس هیچ اعتراضی وارد نیست. بازم نیومده مخالفت میکنی؟
_چشم. بعد دو ماه غیبت، جرات دارم روی حرف رییسم حرفی بزنم؟
قبل از حرکت خودش را به آزاده رساند و زیر گوشش زمزمه کرد.
_چادرت مبارک عزیزم. خیلی خوشگل شدی. یه جور دیگه خواستنی شدی.
آزاده خجالت زده تشکر کرد. پدر از آرزو خواست به شوهرش خبر دهد و بعد همگی به طرف باغ حرکت کردند. تمام راه امید دست مریم را رها نکرد. حتی اشارههای مریم برای مراعات جلوی محمد و مادر هم توجه نمیکرد. وقتی به باغ رسیدند، امید، مریم، آزاده و محمد به حیاط رفتند و بقیه در ساختمان ماندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
#رمان_قلب_ماه
#پارت_183
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرار شد برادر و خواهری بدوند و زمان بگیرند. امید و آزاده دویدند. نوبت به مریم و محمد رسید هنوز به آخر باغ نرسیده بودند که نفس مریم به شماره افتاد به خاطر خفگی اخیر به سرفههای شدید افتاد. به سختی نفس میکشید. محمد با سرعت برای آوردن آب خودش را به ساختمان رساند. همه از دیدن عجله محمد نگران شدند. امید و آزاده خود را به مریم رساندند. کمی آب خورد. کمک کردند تا روی زمین بنشیند. مریم به آنها فهماند که باید کیفش را بیاورند. با دیدن اسپریی که زده شد و حال او را بهتر کرد، چشمهای پر سوال جمع به او خیره ماند. امید طاقت نیاورد.
_مریم چی به سرت اومده قضیه چیه.
_حالم بهتر شد، چشم. توضیح میدم. ببخشید نگران شدید.
پدر از امید خواست مریم را به داخل ساختمان ببرد. تلاش مریم برای ایستادن بیفایده بود با سرفههایی که کرده بود و تنگی نفسش، بدنش بیحس شده بود. امید زیر گردن و پای مریم را گرفت. بلندش کرد و او را به ساختمان برد. کمی روی کاناپه چشمهایش را بست. سکوتی حکم فرما شده بود. فقط گاه گاهی صدای بازیهای هلنا به گوش میرسید. مریم از جا بلند شد. باید به سوالهای ذهن آنها و نگرانیهایشان پاسخ میداد. رو به جمع کرد.
_منو ببخشید. باعث نگرانی شما شدم. دلیل نفس تنگیم اینه که حدود یه هفته ده روز قبل، دو نفر داشتن توی خواب منو خفه میکردن. که هنوزم معلوم نیست کی بودن. خدا رحم کرد. یکی بیدار شد و جیغ زد. این شد که زنده موندم و کنارتون هستم. تنگی نفس منم به خاطر اونه. دکتر گفته یه کم بگذره خوب میشه. بهتون گفتم که بیشتر در این باره نگران نشیدن.
این بار علاوه بر مادر مریم، مادر و خواهر های امید هم اشک ریختند. امید کنارش نشست و او را با چشم هایش ورانداز می کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_183 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_184
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی ببینیمت؟
-آره.
چشمان بهت زده آنها را مهمان لبخند شیرینش کرد.
_نگفتم که این جوری نگام کنین. گفتم که نگران نباشین. دکتر گفته این حالی که دیدین موقته. زود خوب میشه.
سکوت را کسی جر خودش نمیشکست. در فکرشان آنچه برای مریم اتفاق افتاده بود را مرور میکردند. چقدر راحت گفته بود که تا پای مرگ رفته و برگشته.
_نمیدونستم این جور زوارم در رفته وگرنه نمیدوویدم و نگرانتون نمیکردم.
وقتی دید کسی حرفی نمیزند، سرش را پایین انداخت و او هم دیگر چیزی نگفت. محمد که خوب میدانست مریم تحمل این فضا و عذاب دیگران به خاطر خودش را ندارد، از جا بلند شد. دستش را به طرف مریم دراز کرد.
_پاشو. نمیتونی بدوویی. بازی نشسته که میتونی بکنی.
_محمد نگو که باز میخوای اسم و فامیل راه بندازی.
_دقیقا میخوام این کار رو بکنم.
محمد رو به امید کرد.
_اسم فامیل بلدی آقا امید؟
مریم در دلش کار برادرش را تحسین کرد. کمی حالت غر زدن به خودش گرفت.
_محمد یه بازی رو خوب بلدی همش به اون گیر بده.
_بلدم ادعاشم دارم. من تنهایی تو با هر کی.
امید که متوجه منظور محمد شده بود، همکاری کرد.
_من هستم. بذار تنهایی شرکت کنیم. انگار تو خیلی مدعی هستی. باید ببینم چقدر حرفت درسته.
باز هم چهار نفره دور میز نشستند. آزاده هم که هلنا را خوابانده بود، اعلام آمادگی کرد و به جمع آنها اضافه شد. بازی کردند. هیجان زده شدند. گاهی محمد در اوج هیجان فراموش میکرد که با چه کسانی بازی میکند. وقتی یادش میآمد، بقیه به خجالتش میخندیدند.
مادر مریم که با پدر و مادر امید گوشه دیگر سالن و پشت به مریم نشسته بود، مجالی برای بارش اشکهایش پیدا کرد. مهسا خانم سعی کرد او را آرام کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
وقتی با خدا حرف می زنی،
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظر خدا باشی
هیچ لحظه ای تلف نمی شود.
وقتی به خدا "اعتماد" کنی،
هرگز شکست را نخواهی دید.
با خدا هیچ چیز را از
دست نخواهی داد...🍃🍂
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_184 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_185
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که زد، حالی که مجبور بشه جلوی شما اینجا دراز بکشه، نشون میده خیلی حالش خرابه. به خاطر ما داره خودشو خوب نشون میده که غصه نخوریم. این دختر با مرگ پدرش یک دفعه بزرگ شد. شد پشتیبان و تکیه گاه. عادتش شده واسه همه بزرگی کنه. حمایت کنه. بدون اینکه دلش به حال خودش بسوزه.
قبل از ناهار مریم به حمام رفت. سشوار کشید و به جمع پیوست. به خاطر آمدن آقا محسن حجاب کرده بود. بعد از ناهار همین که به اتاق رسید، چادر و روسریش را در آورد. جلوی آینه موهایش را شانه کشید. حس خوبی داشت که دیگر میتواند به راحتی به موهایش برسد. در باز شد. امید با دیدن موهای باز او لبش به لبخند باز شد. سرش را بین موهایش فرو کرد و نفس کشید.
_جانم به این عطر زندگی. خدا رو شکر بازم میتونم کنارت نفس بکشم. میبینی چه بازیایی داره این زندگی؟ وقتی عقد کردیم با خودم گفتم، دیگه هر چی سختی بود، تموم شد. حتی فکرشم نمیکردم این اتفاقا بیافته.
مریم همچنان که در حصار دستهای او بود، به طرفش چرخید و صورتش را نوازش کرد.
_خدا رو شکر به خیر تموم شد. خدا وعده داده بعد از هر سختی راحتی هست. اگه سختیا ادامه پیدا کرد، یعنی وقت راحتی نرسیده. نه اینکه خدا واسمون فقط سختی خواسته باشه.
چشم در چشم امید شد. با دو دست لپهای او را کشید. امید با آنکه دردش گرفته بود، بلند خندید. صدای خندههایش در گوش مریم پیچید. سرش را روی سینه او گذاشت و سفت در آغوشش گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_185 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که ز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_186
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ شده بود.
_منم واسه شنیدن صدای تپش قبلت دلم لک زده بود.
عصر مریم که از خواب چشم باز کرد، امید کنارش نبود. کش و قوسی به خودش داد. به خاطر خواب راحت روی تشکی راحت، خدا را شکر کرد. بلند شد و دستی به موهایش کشید. روسری را سرش میکرد که امید سینی در دست وارد شد. لبخند زد.
_روسریتو در بیار. آرزو اینا رفتن. امشب مهمونی دعوت بودن.
مریم روسری را روی مبل اتاق گذاشت و خندید.
_پس زنده باد آزادی.
اشاره به دست امید کرد.
_اینا چیه؟
امید سینی را روی بغل تختی گذاشت و روی مبل کنار آن نشست.
_نمیبینی مگه. قاقالیلیه. بقیه عصرونه خوردن. منم گفتم میخوام با همسر محبوبم عصرونه بخورم.
_وای دست همسر عزیزتر از جانم درد نکنه.
لبه تخت نزدیک امید نشست. امید قهوه را به دست مریم داد و برشی از کیک را جلوی دهان او گرفت.
_این جوری که خفه میشم.
مریم گازی از آن زد. کمی از قهوه خورد. قبل از آنکه گاز دوم کیک را بزند، با حالت تهوع به طرف سرویس بهداشتی دوید. هر چه خورده بود، بالا آورد. همراه آن مثل ماه گذشته خون بالا آورد. حواسش نبود و در سرویس باز مانده بود. امید با دیدن خون، بلند داد میزد.
_مریم چی شده؟ تو خون بالا آوردی؟ چی شده؟مریم در را بست تا ظاهرش را مرتب کند. آبی به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد در را باز کرد. در این فاصله امید پشت هم در میزد و او را صدا میکرد که باعث شد پدر و مادر امید به اتاق بیایند. اتاق آنها کنار آن اتاق بود. با باز شدن در، امید بازوهای مریم را بین دستهایش گرفت و او را تکان میداد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739