#مشاوره_نوجوان
‼️ساختمان معرفت دینی نوجوان شما در این مرحله روی گسل قرار دارد.
اگر از فرزند به ظاهر مذهبیتان رفتارهایی از سر بی ایمانی مشاهده کردید واکنش منفی نشان ندهید.
چون اینگونه رفتارها در این مرحله طبیعی است.
توجه داشته باشید که در این مرحله خانه ی ایمان فرزندتان روی گسل قرار دارد.
منتظر باشید... در آینده لرزه هایی را در ایمان او شاهد خواهید بود .
پس...
سخت نگیرید ...
تعجب هم نکنید ...
نگران نباشید قرار نیست تغییر رویکردی منفی بدهد ویا گمراه شود.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_123 _هوی. چه خبرته؟ سر میبری؟ اون بی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_124
امتحانات میانترم را که دادیم، مادر خانواده زهرا را دعوت کرد. میزبان یک خانواده پنج نفره شدیم. پدر زهرا زیادی به مادرش میآمد و زوج جالبی را تشکیل میدادند. برعکس پدر خودم، خوش مشرب و زودجوش بود. مادرش را که قبلتر هم دیده بودم، چهره مهربانی داشت با چشمهایی گیرا. زهرا و خواهر کوچکش که ده سالی داشت، شبیه مادرشان بودند و برادرش که زهرا گفته بود مهندسی آیتی میخواند، شبیه پدرش بود. هر دو رسمی پوشیده بودند اما رسمی رفتار نمیکردند. بر عکس زهرا پوستی روشن و موهایی طلایی داشتند؛ با چشمهایی میشی. برادرش متفاوت از چیزی بود که جلوی مدرسه دیده بودم.
کنار زهرا نشسته بودم و با هم پچ پچ میکردیم.
_خوش به حالت زهرا. با این بابایی که تو داری، مامانت پیر نمیشه. مگه نه.
_اول اینکه با ظاهر زندگی آدما در موردشون قضاوت نکن. اون چیزی که از آدما میبینی تیزر تبلیغاتی بیش نیست. دوم اینکه حدست درست بود. با بودن بابا کسی اجازه ناراحت بودت و فاز غم گرفتن نداره.
خواستم به خاطر قسمت اول حرفش پسگردنی مهمانش کنم که با ابروی بالا پریده و اشاره زهرا متوجه موقعیتم شدم و به ژست خانموارم برگشتم.
_حالا تو مدرسه هستم خدمتت.
چایم را تمام کردم و ادامه دادم.
_راستی داداشتم دست کمی از بابات ندارهها. قشنگ معلومه به زور داره خودشو کنترل میکنه جدی بشینه.
زهرا ریز خندید و چشم غرهای رفت.
_شخصیتشناس کی بودی تو؟ اینم درسته. آتیشپارهایه واسه خودش. کلی مامان بهشون سفارش کرده تا شدن این.
_پس چرا اون روز جلوی مدرسه اخم و تَخم کرده بود و تو هم هیجان داشتی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_124 امتحانات میانترم را که دادیم، ما
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_125
سرش را نزدیک تر آورد و در گوشم حرف زد.
_بابا، اونجا دخترا قورتش میدن. میگه رو بدم باید آسترم بدم. معمولا نمیاد. که به قول خودِ خودشیفتهش دخترا تورش نکنن.
هر دو خندیدیم و سری به تاسف تکان دادیم. تا آخر شب فهمیدم شخصیتی کاملا متفاوت از پسرهای اطرافم دارد.
نزدیک عید بود رابطه من و زهرا بعد از آن مهمانی و رفت و آمدهایمان به خاطر امتحانات و درس خواندن پررنگتر شد البته رفت و آمد نبود. فقط زهرا میآمد؛ چون خانه ما همیشه خلوت و ساکت بود و همچنین به قول پدر پسر مجرد هم نداشتیم.
درسهایم را خوانده بودم. با حامد چیپس و ماست میخوردم و در دیدن برنامه کودک همراهیاش میکردم. پدر تماس گرفت و با عجله دستور داد آماده شویم که تا چند دقیقه بعد دنبالمان خواهد آمد. همین قدر توضیح داد که به خانه عزیزجون میرویم. از عجلهاش استرس گرفتم. سریع آماده شدم و به حامد هم کمک کردم.
بین راه پدر از کنجکاوی و سوالهایم کلافه شد.
_خبر دادن عمو حمیدو پیداش کردن. زندهست. میخوان به عزیزجون بگن. باید اونجا باشم. این هیجان بالا واسش خوب نیست. ممکنه حالش بد بشه.
مادر که از قبل میدانست، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. از شوک زبانم بند آمد. حق دادم نگران عزیزجون باشند. کمی که گذشت توانستم فقط یک سوال بپرسم.
_حالش خوبه؟ سالمه؟
پدر دستی بین موهایش کشید و نفسی بیرون داد.
_میگن حالش خوبه. ندیدمش که. هنوز نیومده ایران.
به خانه عزیزجون که رسیدیم، متوجه شدم عمهها هم آنجا بودند. انگار کمی زودتر از ما رسیده بودند. با دیدن ما عزیزجون حساس شد و از دلیل جمع شدنمان میپرسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم
تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم
#جمعه🌿
#روایت_عشق❤️
#اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏻
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_125 سرش را نزدیک تر آورد و در گوشم ح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_126
هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حسن و خانوادهاش هم رسیدند. عزیزجون دیگر بیقرار شده بود. عمو ترجیح داد زودتر از آنکه استرس و حدس و گمان او را از پا در آورد، خبر را بدهد. روبهروی مادرش نشست و دستش را گرفت.
_عزیزجون، میخوام یه خبر خیلی خوب بهت بدم. مژدگونی چی بهم میدی؟
بین صورت عمو چشم گرداند و نگاهی به آقاجون که کنارش بود، انداخت.
_چه خبر خوبیه که همه واسه دادنش جمع شدین و رنگ و روتون پریده؟
_مادر من مژدگونیمو بده تا بگم.
_اونم محفوظه. خبرتو بگو که دقم دادی.
_چشمت روشن. حمیدو پیدا کردن. زندهست. اسیرم نشده.
عزیزجون خیره خیره نگاهش کرد. توان هضم حرف شنیده را نداشت. چند لحظه که گذشت با اشاره پدر عمو جایش را به او داد. پدر معاینه کرد و فشارش گرفت. از ظرف داروهایش قرصی زیر زبان عزیزجون گذاشت. عمه حمیده پشتش نشست و شانههای را میمالید. چند دقیقه بعد عزیزجون به خودش آمد و اشکش جاری شد. لبخندی هم به لبش نشست. رو به آقاجون کرد.
_تو رو خدا بگو. اینا راست میگن؟
آقاجون هم لبخند زد و با سر مهر تاییدی به حرف بقیه زد. عمه حمید زبان باز کرد.
_آره عزیزم حقیقت داره. تهتغاری لوست داره برمیگرده. دیگه ماهارو تحویل نمیگیری.
اعتراضی کرد اما سریع از جا بلند شد. دور اتاقی چرخی زد و رو به همه کرد.
_پاشین دیگه. چرا نشستین؟ خونه باید تمیز بشه... وای اتاقش گردگیری میخواد. تا حالا دل نداشتم برم توش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_126 هنوز کسی جواب نداده بود که عمو حس
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_127
نگاهش را بین چهرههای خندان بچههایش چرخاند. دست به کمر زد.
_چتونه؟ چرا بِر و بِر منو نگاه میکنین؟
رو به عمو کرد.
_حسن جان، کی میرسه؟ وقت داریم ترتیب مهمونی بدیم واسه اومدنش؟
با خنده بلند احمد، بقیه هم بلند بلند خندیدند اما عزیزجون اخم کرد.
_به من میخندین؟ خنده داره؟ همتون میگفتین حمیدم شهید شده. الکی چشم انتظارش نشین. حالا دیدین دل مادر بیخود گواهی نمیده؟ حالا که بعد این همه بیخبری میاد، دلم میخواد همهچی ردیف باشه.
اشک از گوشه چشمش چکید. پدر از جا بلند شد و عزیز جون را در آغوش گرفت. یکی یکی سعی کردند خیالش را بابت کارها راحت کنند. همان شب به صورت تصویری با عمو صحبت کردند و عزیزجون با دیدنش بیقرارتر شد.
قرار بود عمو حمید دو روز بعد برسد. قبل از رفتنش سن کمتری داشتم و خبری از حال و هوایش نداشتم. بعد از خواندن خاطراتش، احساس نزدیکی به او داشتم. با تمام وجود منتظرش بودم. ذوقم در این انتظار برای بقیه جای تعجب داشت. ترتیب مهمانی با حضور فامیل داده شد. از مادر خواستم فاطمه را هم دعوت کند اما قبول نکرد. نمیتوانستم دلیلی برای قانع کردنش بیاورم. باید اول با عمو صحبت میکردم.
لحظههای داخل فرودگاه طولانیتر از دو روز قبلش بود. قدم میزدم. لبم را میجویدم و هر از گاهی نگاه به مسیر آمدنش میانداختم. صدای مادر در آمد.
_ترنم، بگیر بشین. چته؟ از عزیزجونم بدتر شدی؟
فقط نگاهش کردم و بعد مسیر نگاهم را به سمت گیت چرخاندم. چشمم به او افتاد. چقدر تغییر کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
4.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 سلام آقای جهان، مهدی جان!
آدینه روز شماست و من هر صبح جمعه، سرسرای این دل را آب و جارو می کنم ، گلباران می کنم ... و می نشینم رو به قبله و آل یاسین را زمزمه می کنم...
سرانجام باز می رسید و روشن می کنید دیدگانم را و آرام می کنید این #قلب بی قرار را ...
🍃
🌸🍃
🏵💠🏵💠🏵💠🏵💠🏵💠🏵💠
مولای منتظرم!
برای میلادت آذین میبندیم، خیرات میکنیم و جشن میگیریم اما برای ظهورت ...
انتظارت برای آمادگیمان آنقدر زیاد شده نمیدانم اگر ببینمت چطور از شرم سر بلند کنم.
مولای غریبم، ما گمگشتهی راه فرجیم. انتظار را خودت به ما بیاموز.
#یا_ابا_صالح_المهدی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_127 نگاهش را بین چهرههای خندان بچه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_128
چقدر تغییر کرده بود.
انگار چندین سال از ندیدنش میگذشت. بار فشار سنگین آن مدت در چهره تغییر کردهاش میبارید. جیغ کوتاهی زدم و دویدم. همه با عکس العمل من همراهم شدند. عمو لبخند به لب نزدیک شد و همه اجازه دادند عزیزجون عقده گشایی کند. در آغوش پسرش آنقدر زجه زد و رفع دلتنگی کرد که پدر و عمو حسن او را به اولین صندلی رساندند و به او رسیدگی کردند. بعد از او آقا جون و بعد به نوبت بقیه خوشآمد و احوالپرسی و ابراز دلتنگی میکردند. با حلقه اشک شوق همچنان خیره به او بودم و کنار ایستاده بودم. ناگهان چشمم به آستین کت عمو افتاد. دقیق شدم. وقتی مهرانه از آغوشش بیرون آمد، مطمئن شدم. چشمش به من افتاد. لبخند عریضی زد و اشاره کرد که طرفش بروم.
_احیانا تو ترنم کوچولوی خودم نیستی. بدو بیا ببینم. چه بزرگ شده نیم وجبی ما.
همین حرفش کافی بود تا بغض فرو خوردهام سر باز کند. با گریه به آغوشش رسیدم. عقب که کشیدم، لب زدم.
_عمو دستت؟
ابرو بالا انداخت و به بهانه بوسیدنم، زیر گوشم زمرمه کرد.
_ترنم الان تا خونه چیزی نگو. حال عزیزجون خوب نیست.
لبخندی زدم و ابرویم را بالا و پایین کردم.
_شرط داره.
_بذار برسم بعد بدجنسی کن فندق.
_باید تا خونه پیش من بشینی.
با دو انگشتش نوک دماغم را کشید.
_فرصت طلب کی بودی دختر.
صدای بقیه درآمد و دستور رفتن دادند. با اصرار من عمو و عزیزجون در ماشین ما نشستند. به زحمت پدر را راضی کردم عمو قسمت عقب و بین من و عزیزجون بنشیند. حامد را هم روی پایم نشاندم تا کسی اعتراضی برای جا نکند. تمام مسیر سرم را به شانهاش تکیه دادم و نگاهم به جای خالی دست راستش که طرف من بود خیره شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪