eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 یه عزیزی می‌گفت: کسی که عاشق بشه ولی جار و جنجال نکنه و حریم بشناسه، اگه توی این حال بمیره جاش وسط بهشته. به جان خودم تضمینیه. ضمانتش از بالا امضاء شده. یاد بگیر عاشق که شدی به اسم اینکه عشق حرف سرش نمیشه کوس رسوایی به آبروی معشوقت نزنی. عاشق باش ولی یه عاشق واقعی که معشوقش از خودش مهمتر و باارزش‌تره. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_5 پدر بارها از او خواسته بود تا به خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و مادرش و چهره نگران شاهرخ خان و شایان افتاد. استرس زیادی به او وارد شد. بیشتر خودش را به پدر چسباند. _پیمان، یه لحظه وایستا. صدا زدن شاهرخ خان باعث شد پدر و دختر با هم برگردند و بی‌بی هم که پشت سرشان بود، بایستد. صاحب عمارت خانواده‌اش را به داخل فرستاد و طرف پیمان رفت. نگاهی به پریچهر انداخت. _حالت خوبه؟ با تکان دادن سرش جواب مثبت داد. _می‌دونی خیلی شبیه مادرتی؟ بغضی سنگین به گلوی پریچهر فشار آورد. دلتنگ مادرش بود. آن روز ها حساس‌تر شده بود. از پدر جدا شد و به طرف انتهای باغ دوید. می‌خواست خودش را به خلوتی برساند و برای تنهایی و بی‌مادریش اشک بریزد. مادری که چیزی از او جز چند عکس به یاد و یادگار نداشت. با دویدنش سر و کله سگ نگهبان جدید پیدا شد. تازه آورده بودنش و هنوز با پریچهر آشنا نبود. با دیدن سگ روبرویش شروع کرد به جیغ زن. در همین حین پدر را صدا می‌زد. به خاطر پارس‌های پشت سر هم گوش‌هایش را گرفت و روی زمین نشست. لااقل این طوری مطمئن می‌شد آسیبی نمی‌بیند. دست‌های پدر که دورش حلقه شد، سر بلند کرد و دست از گوشش برداشت. شایان سگ را نگه داشته بود و پدر سعی می‌کرد او را از جا بلند کند و به خانه ببرد. _بابا من ... می‌ترسم. پیمان بوسه‌ای روی سرش نشاند. _دختر بابا، فهمیدی زبونت باز شد؟ فهمیدی بازم می‌تونی واسم زبون‌بازی کنی؟ لبخندی روی لبش نشست. بی‌بی‌ هم از به حرف آمدن دختر ذوق‌زده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_6 نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 طبق عادت تمام آن یازده سال مدرسه رفتنش، منتظر آماده شدن پدر بود. همیشه آهسته کار می‌کرد و این پریچهر تند و تیز را حرص می‌داد. کفش‌هایش را به پا کرد و جلوی در ایستاد. _بابا؟ دیرم شد. باز که داری تیپ می‌زنی. حالا خوبه کسیو زیر سر نداری. یه عمره بی‌سر و همسر موندی واسه کی خوش‌تیپ می‌کنی؟ پدر لبخند زنان به طرف در رفت. از کنار دخترش که رد شد، لپش را کشید و مشغول پوشیدن کفش شد. همیشه لباس‌هایش مرتب بود حتی در حال باغبانی‌هم نظم چشمگیری داشت. ایستاد و چشم‌های مشکی‌اش که با موهای مشکی ترکیب جالبی ساخته بود خودنمایی کرد. _فضولی موقوف بچه. تو رو سر و سامون بدم بسمه. سر و همسرم که خدا رحمتش کنه. آدم همیشه باید مرتب و تمیز باشه. نه مثل تو. گوشه کج شده مقنعه پریچهر را صاف کرد و با سر به آن اشاره کرد. پریچهر خندید و راه افتاد. _سخت نگیر بابایی. حالا کی حواسش به گوشه مقنعه‌ی منه؟ _صبر کن با هم بریم. با هم همقدم شدند و به طرف در رفتند. ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد. _پریچهر، این‌همه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمی‌دونم چه تقدیریه که باهاشون روبه‌رو شدی و تو رو دیدن. پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم ‌کشید. _اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا می‌دونستم یهو برمی‌گردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چی‌کار می‌کردم؟ با‌هم به طرف سر خیابان راه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_7 طبق عادت تمام آن یازده سال مدرسه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با‌هم به طرف سر خیابان راه افتادند. _من که نمیگم تقصیر تو بود. اتفاقیه که افتاده. فقط خواستم بگم بیشتر مراقب خودت باش. دلم نمی‌خواد آسیبی ببینی یا ... ولش کن. تو امانت مهسا هستی. آینده‌ت، روحت، سلامتیت، اصلاً خود خودت واسم مهمی. _چشم بابا پیمان جونم. مراقبم. مهم بودنمم از اونجا که این همه سال هر روز منو می‌بری مدرسه و بر‌می‌گردونی معلومه. آماده‌ای تا سر خیابون بدوئیم؟ نگاهی به دخترش انداخت. برایش هر کاری می‌کرد. هر بار که می‌خواستند تلخی‌ها را فراموش کنند مسابقه دو می‌گذاشتند. _باشه. هر کس دیرتر به برسه باید برای جریمه امروز کیک بپزه. _وای بابا من اصلاً همین حالا بازنده‌م‌ تو هم با اون کیکای عجیبت تا ما رو نکشی بی‌خیال نمی‌شیا. صدای خنده پیمان بالا رفت. _پس هر کس برنده بشه باید کیک درست کنه. _قبول. یک، دو، سه. شمارشش تمام نشده بود که شروع کرد به دویدن. پیمان هم دنبالش دوید. هنوز نرسیده بودند که پیمان نفسش گرفت. دست روی زانو گرفت و خم شد. _پدر صلواتی وایستا. نمی‌تونم دیگه. پریچهر برگشت و خندان کنار پدر ایستاد. _پیر شدی بابا جان. اعتراف کن. قبلنا بردن ازت سخت‌تر بود. صاف ایستاد و مثلاً یقه‌اش را مرتب کرد. _کی گفته پیر شدم؟ اگرم شده باشم بازم دود از کنده بلند میشه. حقت بود می‌گفتم بازنده کیک بپزه. عصر پریچهر با موادی که سر راه برگشت خریده بودند، کیک شکلاتی را آماده کرد و در کیک‌پز برقی ریخت. تازه روشنش کرده بود که صدای در آمد. چشمش ترسیده بود. به همین خاطر از همان آشپزخانه پرسید تا بفهمد کیست. صدای شایان باعث شد اضطراب بگیرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بابا توی باغه. بی‌بی‌هم رفته عمارت. سریع سمت شال و مانتو‌اش رفت و پوشید. _یه لحظه میای دم در؟ _نه. چی کار داری؟ _خب چطور بگم وقتی درو باز نمی‌کنی. پریچهر شماره پدرش را گرفت و به تنها اتاق خانه رفت تا صحبت کند. صدا در آن سالن بیست سی متری راحت‌ به بیرون می‌رسید. خبر پشت در بودن شایان را داد. _پریچهر، چند لحظه می‌خوام حرفی بزنم. ناخنش را می‌جوید و منتظر آمدن پدرش شد. صدای سلام و احوالپرسی پدر را که پشت در شنید، آرامش گرفت. _کاری داشتین؟ کلید روی در چرخید و پدر یاالله گویان در را باز کرد. به چهره ترسیده دخترش لبخند زد. شایان هم قد پیمان بود سر و گردنی از پریچهر بلندتر. اندامش ورزیده اما خلاف شاهین که بدنی پر داشت، لاغر بود. ته چهره هر دو برادر شبیه هم بود. صورتی گرد و موهایی خرمایی. چشم شایان مثل شاهرخ خان قهوه‌ای، ریز و کشیده بود و پوستی جو‌گندمی داشت اما شاهین شبیه مادرش چشمان درشت عسلی و پوستی سفید داشت. _خواستم به پریچهر چیزی بگم که درو باز نکرد. _بگو می‌شنوه. _می‌خوایم با یه اکیپ بریم کوه. خواستم ببینم میاد یا نه. بچه‌های سالمی‌ هستن. _ممنون از لطفت. ولی نمی‌تونم تنها جایی بفرستمش. _من هستم. قول میدم هواشو داشته باشم. فکر می‌کنم بدش نیاد حال و هوایی عوض کنه. اخم پیمان گره شدیدی خورد. _شما به خودتون زحمت ندین. این دختر امانت مادرشه. دلم راضی نمیشه بفرستمش این طوری. در ضمن من کلا مخالف جمع‌های در هم این مدلی هستم. شایان قدمی عقب برداشت و پوفی کرد. _خب پس... باشه. خداحافظی کرد و رفت. پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 دیدی تا به همسرت میگی "دوست دارم" خودشو لوس می‌کنه و واست ناز می‌کنه؟ بازم بهش بگو "دوستت دارم" بذار خودشو لوس کنه. ناز اونو نکشی، باارزش‌تر از اون کیو پیدا می‌کنی تا نازشو بکشی. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ دلنوشته‌ همسر یک طلبه پیرامون ترور چند طلبه در حرم مطهر حضرت رضا(ع) ✅ این را می‌دانید و شنیده‌اید که توی هر صنفی آدم خوب و بد هست. اما اینجا توی صنف تنها جایی‌ست که همه اعضا را به کردار آدم بده می‌شناسند و با دست نشانش می‌دهند. 📚 در سال‌های دور روایت های زیادی از کتک‌زدن و شکنجه‌کردن بچه‌ها در دیده‌ایم و شنیده‌ایم اما هیچ کس این صنف را به گری نمی‌شناسند. 👨🏻‍🎓 وقتی کسی می گوید که پدرش بوده، هیچ‌کس به خنده نمی‌گوید: «عه! بابای شما هم ترکه به دست بوده؟» 🧑🏻‍⚕ توی این سال‌ها بارها و بارها از زیر میزی گرفتن برخی ها، بی‌اخلاقی برخی پرستارها، روابط پیچیده و غیر اخلاقی برخی ها، کم‌فروشی کارخانه‌دارها، رشوه‌گیری برخی قاضی‌ها و... شنیده‌ایم. اما هیچ کدام را مطلقا نمی بینیم. ✴️ هنوز هم پزشک‌ها، پرستارها، قاضی‌ها و معلم‌ها و هستند و ما تشخیص می‌دهد که باید برای عده‌ای واژه استثنا را استفاده کرد. ‼️ اما اینجا، توی صنف ما همه به پای هم می‌سوزند. اگر خبر فلان نماینده مجلس و خورد و بردهایش بپیچد، از فرداش نگاه مردم روی قبای زمستانه همسر من سنگینی می‌کند. اگر گران شود، روغن نایاب و جوجه‌های یک روزه را در دارقوزآباد زنده زنده دفن کنند...شوهرم در بقالی باید به ده نفر پاسخ بگوید. چرا؟ چون هم‌لباس اوست. 🔰 فرقی نمی‌کند که ما از آقای رئیس‌جمهور چقدر باشد، اینکه گرانی بنزین اول از همه کمر نحیف ما را می‌شکند، اینکه ما مدت‌هاست رنگ گوشت قرمز را ندیده‌ایم، مهم نیست. مردم به است و چشم فقط لباس را می‌بیند. 💔 خانواده فشار زیادی را تحمل می‌کنند. این را فقط از تجربه زیسته خودم نمی‌گویم. ده سال است که دارم کنار طلبه‌های زیادی زندگی می‌کنم. محرومیت‌ها، سختی‌های زندگی، که گاهی تا اندرونی خانواده خودشان هم حضور دارد، ناامنی اجتماعی که گاهی از کودکی تجربه‌اش می کنند. ❓شما از چهارتا فرزند طلبه بپرسید که کجای زندگی‌اش بخاطر لباس پدرش خورده. اول از همه ! اگر بچه کند، معاون مدرسه گوشش را می‌کشد و می‌گوید: «بچه آخونده دیگه.» ‼️ اگر خوب درس نخواند، اگر توی با هم کلاسی بخواهد حقش را بگیرد. محال است توی جمعی بنشیند و یک بامزه‌ای پیدا نشود که با نیشخند بپرسد: «تو ام می‌خوای عین بابات بشی؟!» یک طور پلشت‌واری به بچه‌ات از همان اول می‌فهمانند که پدرش چه جایگاه دوست نداشتنی‌ای دارد. ⚠️ نتیجه‌ی محرومیت‌ها، نان و پنیر سق زدن‌ها، دوری‌کشیدن‌ها از بستگان و زندگی در هر روستای دور افتاده‌ای برای ما جز برچسب، و نگاه‌های سنگین نیست. ‼️ حواس همه نکته‌سنج‌های عالم که شغلشان توجه به جزئیاتی‌ست که دیگران نمی‌بینند، به همه چیز هست. الا اینکه و و بچه‌هایش هستند. ما هیچ کجای دسته‌بندی اخلاقی انسانی تربیتی آنها جایی نداریم. همین حالا که دارید این مطلب را می‌خوانید همه دارند توی توییتر و اینستا به هم تذکر می‌دهند که حواستان به جمعیت باشد که این وسط هیچ کاره‌اند. ⛔️ مراقب باشید مبادا صرفا بخاطر ضارب اتفاق دیروز، رفتارتان با این عزیزان عوض شود. خیلی هم خوب. من هم همین نظر را دارم. اما دلم می‌خواست یک نفر از همین‌ها که دینشان است، درباره آن سه نفر که با زبان در خون خودشان غلطیدند و خانواده هاشان که با خون دل کردند، حرف بزند. از دختر هشت ساله شهید اصلانی که نمی‌دانم توی دل کوچک تبدارش چه کربلایی ست... 👤
2.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 خدایا🤲 دراین‌ماه‌گناهانم‌راببخش😔
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_9 _بابا توی باغه. بی‌بی‌هم رفته عمار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد. _دختر بداخلاق خودم چطوره؟ کیکت در چه حاله؟ پریچهر از ژست طلبکارانه اش در آمد و غرغر کنان به طرف آشپزخانه کوچکشان پا تند کرد. _پسره‌ی مزخرف، میگه با اکیپ‌مون بیا بریم کوه. بعد ادای شایان را درآورد. _من هستم. فکر می‌کنم بدش نیاد. انگار که شایان رو‌به‌رویش ایستاده ادامه داد. _یکی نیست بگه تو اصلاً فکر نکن‌ مغزت درد می‌گیره. نشسته واسه من تصمیم گرفته و پیشنهاد میده. همینم مونده با یه عده دختر و پسر که لابد مثل خودش و داداشش هستن برم کوه. حالا انگار خودشو قبول داریم که میگه من هستم. با صدای خنده پیمان سرش را به سالن برگرداند. _وا؟ به من می‌خندی؟ خنده‌اش را به سختی جمع کرد. _خیلی بامزه شدی. عین این پیرزنایی که اعصاب ندارن یه سره داری غر می‌زنی. _بد که نمیگم. واقعیته دیگه. پدر به آشپرخانه رفت از در شیشه‌ای کیک پز نگاهی انداخت و بویی کشید. _به به. بوش که عالیه. پریچهر فکر کردم شاید از اینکه جای تو تصمیم گرفتم و اجازه ندادم بری ناراحت میشی. _آق پیمان ما قبولت داریم. اصلاً مگه میشه ازت ناراحت شد. روی پنجه پا ایستاد و بوسه‌ای به گونه پدرش کاشت. _یه دونه‌ای به مولا. پیمان هم دستان قویش را دور او حلقه کرد و پیشانیش را بوسید. _چند بار بگم این مدلی حرف نزن؟ می‌دونم دلت می‌خواد بری کوه. ممنون که حرفمو زمین نمیذاری. پریچهر مشغول دم کردن چای شد. _دلم که می‌خواد برم اما نه با اینا و این مدلی. از بابا جونم یاد گرفتم هر چیزی ارزش امتحان کردن نداره حتی برای یه بار. پیمان به طرف در رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞