فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_79 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_80
پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکسالعمل آن مرد ماند. در آن چند سال، هر کس به شکلی با پوشش او برخورد میکرد. نگاهی گذرا به پریچهر انداخت و جواب سلامش را مثل خودش داد. با تعارف استاد، نشستند.
_خب، معرفی میکنم.
به مرد اشاره کرد.
_ایشون جناب سرگرد علوی هستن و ایشونم...
اشاره دستش این بار طرف پریچهر بود.
_ایشونم خانم کوثری هستن. بهترین شاگردم که همهی فوت و فنامو بهش یاد دادم. من هر چند دوره دانشجو، کارمو به یه نفر که مطمئن بشم آدم متعهد و بااخلاقیه آموزش میدم. به جرات میتونم بگم این دختر با استعدادترینشونه.
سرگرد "خوشوقت"ی گفت و همین طور پریچهر. طهورا خانم که با سینی چای رسید، پریچهر رفت و سینی را برداشت. او هم راه آمده را برگشت. سینی را روی میز گذاشت.
_کار ما خیلی دقیق و شاید زمانبر باشه. شاید مکان مناسبیم نداشته باشه. ایشون میتونن؟
پریچهر از اینکه با خودش حرف نمیزد، هم راضی بود و هم حرص میخورد. استاد رو به او کرد.
_دخترم، من واسه کاری که ایشون خواستن آدمی مناسبتر از تو نمیبینم. میتونی تحمل کنی تا گره این کار باز بشه؟
_هر جور شما بفرمایین. من که رو حرف شما حرف نمیزنم.
سرگرد توضیحش را شروع کرد. استاد چایها را جلوی هر نفر میگذاشت.
_یه شرکتیه که ظاهر کاراش قانونی و درسته اما زیر این پوشش، قاچاق و خلافای مالی زیادی داره. چیزی که ما میخوایم اینه که توی سیستم شرکتشون نفوذ کنیم و بتونیم به اطلاعاتشون دسترسی پیدا کنیم. البته ممکنه اونجا چیزی نباشه و فاز بعدی کارمون جای دیگه باشه. اگه مشکل نداشته باشید، فردا میبرمتون شرکت و اطرافشو بررسی کنید تا بگین چی نیاز دارین.
_مشکلی نیست. عصر حدود ساعت سه خوبه.
_در ضمن پوششتون ممکنه جلب توجه کنه. ممکنه این طوری نباشین؟
پریچهر حالت تهاجمی گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🔰 هماکنون؛ #تیتر_یک KHAMENEI.IR
🔺 رهبر انقلاب در پیامی به فعالان حوزه جمعیت بر اهمیت فرهنگسازی در کنار تدابیر قانونی برای افزایش نسل و جوانی نیروی انسانی کشور تأکید کردند
👈🏻 چارهجوئی حیاتی، برای آینده هولناک
📝 متن پیام را بخوانید:
https://khl.ink/f/50261
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مدارس لاکچری سگها در ایران با برنج ایرانی!
▪️مهدهای لاکچری اینبار برای سگها؛ مهدهایی که استخر، پذیرایی با مرغ و برنج ایرانی و سرویس رفت و برگشت دارند! هزینه هر روز نگهداری حدودا ۳۰۰ هزار تومان و آموزش ۱۵ روزه ۴ الی ۶ میلیون است
▪️هزینه عجیب آرایش سگها و عملهای زیبایی شان را در این ویدیو ببینید
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
«محبت» و «احترام»
دو بال یک رابطه سالم و صميمی هستند
😍 محبت بيش از اندازه به همراه بیاحترامی❗️ حتی اگر شوخی باشد، به ارتباط آسيب میرساند!
💔وقتی جلوی يک جمع به همسرت يا حتی دوست صميمیات بیاحترامی میكنی
هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی؛
💔همچنان زخم بیحرمتی در وجودش خوب نخواهد شد.
💜
🌸💜
💜🌸💜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_81
پریچهر حالت تهاجمی گرفت. خودش را به طرف جلو کشید.
_ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بیخیال من بشین.
استاد پادرمیانی کرد.
_خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن.
_منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده.
از جا بلند شد. استاد صدایش زد.
_کجا؟
_میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم.
هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد.
_بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد میکنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه.
پریچهر به طرفشان برگشت.
_اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شمارهتونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون.
کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد.
_کجا جناب؟ چاییتون مونده که.
_ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم.
رو به پریچهر کرد.
_در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید...
_با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم.
با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد.
_مردک خجالت نمیکشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف میزنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور میگیرم.
لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانهاش توجهش را جلب کرد.
_باز که غر غرو شدی. میگفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده.
با هم روی صندلیها نشستند. خوب میدانست چطور او را آرام کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_81 پریچهر حالت تهاجمی گرفت. خودش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_82
به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته اما در مورد نوع و روش کار چیزی نگفت. خوب میدانست دلنگران میشود و او این را نمیخواست.
ساعت سه با لپتاپش دم در ایستاد. گوشیش با همان شماره که سرگرد داده بود، زنگ خورد. سلام و بعد دستور.
_یه پژوی یشمی، با شماره پلاکی که میفرستم، جلوتونه. لطفا بذارین راننده اسمتونو بگه بعد سوار بشین.
اجازه حرف زدن نداد. خداحافظی کرد و قطع تماس. حرص پریچهر را درآورد. به پیامک نگاه کرد. شماره ماشین را تطبیق داد. در را که باز کرد راننده اسمش را گفت و او سوار شد. وسط راه سرگرد هم اضافه شد.
جلوی ساختمان شیشهای بزرگی ایستادند.
_خوب نگاه کنین. طبقه چهارم این ساختمون، همون شرکته. شرکت مهدیس. کارش پخش لوازم آرایشی و بهداشتیه.
_میشه به طبقات بالا و پایینش دسترسی داشت؟
_بررسی شده. نه. اونا شرکتایی هستن که باهاشون در ارتباطن. نمیشه ازشون استفاده کرد.
_نزدیکترین فاصله باهاشون کجاست؟
_همین جا که ایستادیم. سه طرف این ساختمون ساختمونای تجاری دیگهست.
پریچهر پوفی کرد. لپتاپش را روشن کرد و مشغول شد. مدتی که گذشت، سکوت ماشین را شکست.
_اتاق مدیر یا منشی همین طرفه؟
سرگرد گوشه سمت چپ ساختمان که کمی جلوتر بود را نشان داد.
_لطفا همونجا وایستین.
رانندهای که سوارش کرده بود جواب داد.
_اونجا سر چهار راهه. اگه بخوایم مدام وایستیم یا باید جواب راهنمایی و رانندگی رو بدیم یا حمل با جرثقیل بشیم.
_ای بابا، بگین اجی مجی کنم اطلاعات بیاد دستتون. خب این جوری که نمیشه.
سرگرد به طرف عقب برگشت.
_میگین چه کار کنیم؟ من که گفتم کار خاص و سختیه.
_سخت با محال فرق داره.
دست در کیف برد. چیزی که میخواست پیدا کرد. آن را در مچبندش گذاشت و کیف به دوش از ماشین پیاده شد. سرگرد سریع پیاده شد.
_کجا؟ چی کار...
_دنبال من نمیاین. ماشینتونم ببرین چهار راه بعدی. تماس میگیرم باهاتون.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
Hamed Zamani [BibakMusic.com]Hamed Zamani Sobhe Omid 320.mp3
زمان:
حجم:
10.23M
صبحتون سرشار از نگاه پر مهر حضرت حجت عجالله
26.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز هروز هر روز یک خبر جدید؛
سلام فرمانده در فلان شهر اجرا شد؛
سلام فرمانده در فلان برنامه اجرا شد؛
سلام فرمانده در فلان کشور اجرا شد؛
و حتی فراتر از آن بدانید. چند روزی بین مردم نگاه کردم. دو کودک، دو نوجوان، مادر و فرزند، دو مرد در خیابان و خیلیهای دیگر به هم که رسیدند حرف اولشان تبدیل شده به "سلام فرمانده".
چرا؟ چرا یک سرود این طور انتشار پیدا کرد؟
این سوال مرا به یاد چند اتفاق مشابه میاندازد:
کتاب مفاتیح الجنان به دست کسی نوشته شد که حتی پدرش خبر نداشته و امروز بعد از سالهای سال، در هر خانه، مسجد و حرم مطهری آن را میبینید.
این انقلاب خلاف انتظار ابر قدرتها پیروز شد. با وجود همه مدل برنامه و طرح و هزینهای برای نابودیش، سالهاست در حال انتشار تا دورترین نقاط دنیاست.
شهید حجی، سربازی گمنام و شهید سلیمانی، سرداری خوشنام در این کشور بودند. شهادت مظلوانهای رقم زدند و بی حساب قهرمان شدنشان بین همه نسلها را شاهدیم.
و اما سرودی که تقدیم به ساحت حضرت حجت عجالله شد، بی حساب انتشار یافت؛ بی حساب ملی و فرا ملی شد؛ بی حساب به دل همه اقشار، نسلها و فرهنگها با هر اعتقادی نشست. بی حساب اشک از چشم اجرا کنندگانش حتی کودک خردسال جاری کرد.
قربان آن نیروی بی حسابی بروم که حساب و کتاب همهی همه حسابگران دنیا را بر هم میزند.
#سلام_فرمانده
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این یک فتوای شرعی است.جدی بگیرید.
خداوند نخواهد گذشت از کسانی که با قلم و بیانشون روحیه انقلابی مردم رو تضعیف کنند...
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_82 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_83
_یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من مسئول پروندهم؟
بدون توجه به حرفش از خیابان گذشت. همانقدر از حرفش را هم در انتظار رد شدن ماشینها شنید. وقتی به در ساختمان رسید، نگاهش به آن دو افسر افتاد که دور خود میچرخیدند. سرگرد به موهایش چنگ میزد. از آنکه کلافهاش کرده بود، راضی بود. میتوانست برایش توضیح بدهد اما این کار را نکرد تا مخالفتی نشنود.
وارد شد. وقتی سوار آسانسور شد، به سرعت دو قلم آرایش انجام داد و روبنده را انداخت. در شرکت باز بود. چشمش به منشی افتاد. کمی به راه رفتنش تاب داد تا به میز او برسد. سلامی رد و بدل شد. زن با تعجب به او نگاهی کرد.
_ببخشید. میخواستم مدیر شرکتتونو ببینم.
_وقت قبلی داشتین؟
پریچهر با شنیدن سوال همیشگی منشیها خنده ریزی کرد.
_نه عزیزم. کار واجبی باهاشون دارم.
_ایشون تشریف ندارن. معلومم نیست تا آخر ساعت کاری برگردن یا نه.
پریچهر به طرف پنجره رفت. نگاهی به پایین انداخت. پژوی یشمی هنوز همان جا بود. به طرف منشی برگشت.
_من میتونم منتظر بمونم. باهاشون تماس بگیرین ببینین امروز میان که بمونم؟
_بگم کی؟ کی منتظرشه؟
_خب. خب بگین یکی با پوشیه اومده کارشون داره متوجه میشن.
در زمان تماس منشی، نگاهی به دوربین سالن کرد. پشت به آن و جلوی میز منشی خودش را به زمین انداخت و آخی گفت. تا ایستادن منشی و رسیدنش سریع چیپ مورد نظرش را به سیستم او وصل کرد. منشی که بالای سرش رسید، برای جلب اعتماد، روبنده را بالا زد و به حالتی دردمند لبخند مصنوعی زد.
_نمیدونم چی شد. پام پیچ خورد یا سرم گیج رفت. چی گفتن مدیرتون؟ میان؟
ایستاد و دوباره روبنده را انداخت. منشی که با دیدن زیبایی پریچهر تعجب کرده بود، با حالت گیجی جواب داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞