#ریزه_کاری_های_همسرداری
💜آقا و خانم عزیز💜
🔻لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد بشه به درد چه میخوره ؟
🔻اگه همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست داره، چرا معطلی آخه؟
⚠️چقدر بده مرد یا زن تو خونه بسته به شغلش مثلا بوی گازوئیل بده یا سر و کله اش گچی باشه یا همیشه بوی قرمه سبزی بده😏
👈🏻نه ادکلنی
👈🏻نه کنار هم نشستنی
👈🏻نه درک احساسات طرف مقابل
⚪️وقتی تو خونه ای تلفن همراهت
رو کنار بزار و زندگی کن به خودت برس، به خاطر خودت و زندگیت، خوشبختی رو کسی بهت نمیده خودت باید رقم بزنی👌🏻
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_78 پریچهر به کنایه و متلکهایی که به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_79
زنگ در را زد. در سه سال گذشته زیاد به خانه پیش رویش آمده بود. با اهل خانه گرم و صمیمی شده بود.
صدای خانم خانه لبخند به لبش آورد. وارد که شد، حیاط کوچک و پر گل، روحش را تازه کرد. طهورا خانم باز هم روی پلهها با لبخند و دستان باز منتظرش بود. روبنده اش را بالا زد و خودش را به آغوش او رساند. پریچهر در برابر هیکل و استخوانبندی درشتش گم میشد.
_باز که این دخترو له کردی. انگار صد ساله ندیدیش.
با صدای استاد به طرفش برگشت. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از محرمهایش او تنها مردی بود که در کنارش احساس امنیت میکرد. مردی پنجاه و پنج ساله با موهایی که سفید شده بود و چهرهای جنوبی.
_یه هفتهست ندیدمش. دلم تنگ شده واسش.
_نه که هر روز این کارو نمیکردی.
پریچهر که میدانست کَلکَل آنها تمامی ندارد، خودش را وسط انداخت.
_طهورا خانوم، فاطمه کجاست؟ از اون روز که رفتیم خرید دیگه ندیدمش.
به طرف در سالن رفت و جواب داد.
_چه میدونم مثل تو سرگردونه. از صبح میره دانشگاه و باشگاه و کجا و کجا. غروب برمیگرده. میرم چایی بذارم.
_خانوم جان، مهمون داریم. چند دیقه دیگه میرسه. مَرده. همین جا توی ایوون میشینیم.
طهورا خانم که رفت روی صندلیهای دور میز ایوان نشستند و از پیشرفت کارِ گرفتن مدرک صحبت کردند. صدای در، خبر از رسیدن مهمان داشت. پریچهر روبندهاش را انداخت و منتظر ماند.
مردی جوان، با تیپ اسپرت. کت تک و شلوار جین. موهای مرتب که با دقت مدل داده شده بود، ریش کوتاه خط انداخته که با صورت گرد و چشمهای درشت تناسب خوبی ایجاد کرده بود. راه رفتنش محکم و با ابهت بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_79 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_80
پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکسالعمل آن مرد ماند. در آن چند سال، هر کس به شکلی با پوشش او برخورد میکرد. نگاهی گذرا به پریچهر انداخت و جواب سلامش را مثل خودش داد. با تعارف استاد، نشستند.
_خب، معرفی میکنم.
به مرد اشاره کرد.
_ایشون جناب سرگرد علوی هستن و ایشونم...
اشاره دستش این بار طرف پریچهر بود.
_ایشونم خانم کوثری هستن. بهترین شاگردم که همهی فوت و فنامو بهش یاد دادم. من هر چند دوره دانشجو، کارمو به یه نفر که مطمئن بشم آدم متعهد و بااخلاقیه آموزش میدم. به جرات میتونم بگم این دختر با استعدادترینشونه.
سرگرد "خوشوقت"ی گفت و همین طور پریچهر. طهورا خانم که با سینی چای رسید، پریچهر رفت و سینی را برداشت. او هم راه آمده را برگشت. سینی را روی میز گذاشت.
_کار ما خیلی دقیق و شاید زمانبر باشه. شاید مکان مناسبیم نداشته باشه. ایشون میتونن؟
پریچهر از اینکه با خودش حرف نمیزد، هم راضی بود و هم حرص میخورد. استاد رو به او کرد.
_دخترم، من واسه کاری که ایشون خواستن آدمی مناسبتر از تو نمیبینم. میتونی تحمل کنی تا گره این کار باز بشه؟
_هر جور شما بفرمایین. من که رو حرف شما حرف نمیزنم.
سرگرد توضیحش را شروع کرد. استاد چایها را جلوی هر نفر میگذاشت.
_یه شرکتیه که ظاهر کاراش قانونی و درسته اما زیر این پوشش، قاچاق و خلافای مالی زیادی داره. چیزی که ما میخوایم اینه که توی سیستم شرکتشون نفوذ کنیم و بتونیم به اطلاعاتشون دسترسی پیدا کنیم. البته ممکنه اونجا چیزی نباشه و فاز بعدی کارمون جای دیگه باشه. اگه مشکل نداشته باشید، فردا میبرمتون شرکت و اطرافشو بررسی کنید تا بگین چی نیاز دارین.
_مشکلی نیست. عصر حدود ساعت سه خوبه.
_در ضمن پوششتون ممکنه جلب توجه کنه. ممکنه این طوری نباشین؟
پریچهر حالت تهاجمی گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🔰 هماکنون؛ #تیتر_یک KHAMENEI.IR
🔺 رهبر انقلاب در پیامی به فعالان حوزه جمعیت بر اهمیت فرهنگسازی در کنار تدابیر قانونی برای افزایش نسل و جوانی نیروی انسانی کشور تأکید کردند
👈🏻 چارهجوئی حیاتی، برای آینده هولناک
📝 متن پیام را بخوانید:
https://khl.ink/f/50261
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مدارس لاکچری سگها در ایران با برنج ایرانی!
▪️مهدهای لاکچری اینبار برای سگها؛ مهدهایی که استخر، پذیرایی با مرغ و برنج ایرانی و سرویس رفت و برگشت دارند! هزینه هر روز نگهداری حدودا ۳۰۰ هزار تومان و آموزش ۱۵ روزه ۴ الی ۶ میلیون است
▪️هزینه عجیب آرایش سگها و عملهای زیبایی شان را در این ویدیو ببینید
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
«محبت» و «احترام»
دو بال یک رابطه سالم و صميمی هستند
😍 محبت بيش از اندازه به همراه بیاحترامی❗️ حتی اگر شوخی باشد، به ارتباط آسيب میرساند!
💔وقتی جلوی يک جمع به همسرت يا حتی دوست صميمیات بیاحترامی میكنی
هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی؛
💔همچنان زخم بیحرمتی در وجودش خوب نخواهد شد.
💜
🌸💜
💜🌸💜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_81
پریچهر حالت تهاجمی گرفت. خودش را به طرف جلو کشید.
_ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بیخیال من بشین.
استاد پادرمیانی کرد.
_خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن.
_منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده.
از جا بلند شد. استاد صدایش زد.
_کجا؟
_میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم.
هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد.
_بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد میکنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه.
پریچهر به طرفشان برگشت.
_اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شمارهتونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون.
کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد.
_کجا جناب؟ چاییتون مونده که.
_ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم.
رو به پریچهر کرد.
_در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید...
_با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم.
با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد.
_مردک خجالت نمیکشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف میزنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور میگیرم.
لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانهاش توجهش را جلب کرد.
_باز که غر غرو شدی. میگفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده.
با هم روی صندلیها نشستند. خوب میدانست چطور او را آرام کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_81 پریچهر حالت تهاجمی گرفت. خودش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_82
به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته اما در مورد نوع و روش کار چیزی نگفت. خوب میدانست دلنگران میشود و او این را نمیخواست.
ساعت سه با لپتاپش دم در ایستاد. گوشیش با همان شماره که سرگرد داده بود، زنگ خورد. سلام و بعد دستور.
_یه پژوی یشمی، با شماره پلاکی که میفرستم، جلوتونه. لطفا بذارین راننده اسمتونو بگه بعد سوار بشین.
اجازه حرف زدن نداد. خداحافظی کرد و قطع تماس. حرص پریچهر را درآورد. به پیامک نگاه کرد. شماره ماشین را تطبیق داد. در را که باز کرد راننده اسمش را گفت و او سوار شد. وسط راه سرگرد هم اضافه شد.
جلوی ساختمان شیشهای بزرگی ایستادند.
_خوب نگاه کنین. طبقه چهارم این ساختمون، همون شرکته. شرکت مهدیس. کارش پخش لوازم آرایشی و بهداشتیه.
_میشه به طبقات بالا و پایینش دسترسی داشت؟
_بررسی شده. نه. اونا شرکتایی هستن که باهاشون در ارتباطن. نمیشه ازشون استفاده کرد.
_نزدیکترین فاصله باهاشون کجاست؟
_همین جا که ایستادیم. سه طرف این ساختمون ساختمونای تجاری دیگهست.
پریچهر پوفی کرد. لپتاپش را روشن کرد و مشغول شد. مدتی که گذشت، سکوت ماشین را شکست.
_اتاق مدیر یا منشی همین طرفه؟
سرگرد گوشه سمت چپ ساختمان که کمی جلوتر بود را نشان داد.
_لطفا همونجا وایستین.
رانندهای که سوارش کرده بود جواب داد.
_اونجا سر چهار راهه. اگه بخوایم مدام وایستیم یا باید جواب راهنمایی و رانندگی رو بدیم یا حمل با جرثقیل بشیم.
_ای بابا، بگین اجی مجی کنم اطلاعات بیاد دستتون. خب این جوری که نمیشه.
سرگرد به طرف عقب برگشت.
_میگین چه کار کنیم؟ من که گفتم کار خاص و سختیه.
_سخت با محال فرق داره.
دست در کیف برد. چیزی که میخواست پیدا کرد. آن را در مچبندش گذاشت و کیف به دوش از ماشین پیاده شد. سرگرد سریع پیاده شد.
_کجا؟ چی کار...
_دنبال من نمیاین. ماشینتونم ببرین چهار راه بعدی. تماس میگیرم باهاتون.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
Hamed Zamani Sobhe Omid 320.mp3
10.23M
صبحتون سرشار از نگاه پر مهر حضرت حجت عجالله