eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از افراگل
✍️ زینب ثانی آسمان و آسمانیان شور و شعف آمدنت را دارند که چنین جشن گرفته‌اند. یا معصومه‌جان! امشب فرشتگان دسته‌دسته برای تبریک و بوسیدن دست پدربزرگوارت به زمین آمده‌اند. برای گرفتن قنداقه نورانی‌ت بر هم سبقت گرفته‌اند. عاشقان و محبینت چشم به راه کریمانه‌هایت نشسته‌اند. بانوی کرامتی، ای دُخت موسی‌بن‌جعفر تو مفتخری به مدال " فداها ابوها "یِ پدر تو مفتخری به ثواب زیارتی برابر با زیارت امام معصوم تو مفتخری به بودن حرمت، حرمِ آلُ الله تو مفتخری به زینب شاه خراسان بانو جان! چادرت را بِتِکان روزی ما را برسان. معصومه‌جان تولدت مبارک علیها‌السلام
باران نجاتی: بسم‌الله «صورتیهای جمع بستنی» ♥دوباره مثل هرسال به روز دختر می‌رسیم. روزی که خداوند، عطر دسته‌گل‌های صورتی رو در هوا پراکنده می‌کند. 🌈درخانه‌ی هرکس که خواست، یک گلدان خوش رنگ و خوشبو چید و دخترانه‌ها را، برای همیشه خواستنی آفرید. 💎باورکنیم هستند کسانی که تمام تلاششان را کرده و می‌کنند روح دخترانگی دخترانمان را، بدزدند، ❌تلاش می‌کنند همه‌ی معصومیت نگاهشان را و قلبشان را، آلوده کنند. 🔶وکاری کنند آنها از دخترانگیشان بهراسند و از سویی گمان کنند، حجاب یعنی روح زنانه‌ات را بپوشان. 🔶حالا که روزدختر رسیده، کار ما مادرها،کمی پیچیده‌تر و سخت‌تر شده. 👌حالا ما وشما باید با محبت و اکرام، باالقای زنانگی بی‌آنکه به شهوت آمیخته و به نگاه دیگری،آویخته باشد، 👌بی‌انکه روح دخترانگی را،بی‌رحمانه هل بدهیم وسط زنانگی، بی آنکه حس دخترانه‌ی نابالغ، را رشد دهیم، به آرایش و پوشش زنانه، سوق دهیم. باور کنیم و به دخترانمان بباورانیم که: می‌شود بین تمام دخترانه‌ها وظرافتهای صورتی با حجاب و وقار و مادرانگی‌های ایثارگرانه،جمع بست. وبی شک فاطمه‌ی معصومه(سلام الله علیها)،نمونه‌ی بارزی از جمع دخترانه‌ها و سنگینی وظایف زنانه است. ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
من زمانی طعم پدری را چشیدم که خدا به من دختری عطا کرد😍 ┏⊰✾🌸✾⊱━━━─━━┓ @shamimeefaf @habibatolhosein ┗━━─━━━⊰✾🌸✾⊱┛
؛ می‌شوی مادر حتی اگر فرزند نداشته باشی. دختر که باشی؛ می‌شوی مونس و غم‌خوار پدر دختر که باشی؛ از یک جای به بعد باید سنگ‌صبور مادر باشی. دختر که باشی؛ مهربانی می‌شود جزء وجود تو. دختر که باشی؛ لبخند می‌زنی عشق هدیه می‌دهی. اصلا دختر شدی که برادر غیرتش را خرج تو کند. دختر شدی تا عروسک‌های روی طاقچه مادر داشته باشند. دختر شدی که ... آخر سهمت هیچ چیز نباشد. جز مهربانی که به دیگران کردی دختر لطیف است ولی وقتش برسد همچون کوه می‌ماند.
@sedayehowzeh.mp3
زمان: حجم: 1.51M
🎙بشنوید| خادم حرم حضرت معصومه(س) حجت الاسلام سلام الله علیها 🆔 @sedayehowzeh
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| پدر و مادرم قربون قدم های حضرت معصومه (س) سلام الله علیها 🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_102 پریچهر به طرفش برگشت. _وایستادین
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه‌. شما خسته‌این. برین استراحت کنین. قول میدم تا شب زنده بمونم که بیاین واسه دفاع. هر سه به طرف در رفتند. استاد خندید. _اگه تضمین می‌کنی آقا پیمان بلایی سرت نیاره باشه. _شانس آوردم عمو و داوود و داریوش هستن. امنیت برقراره. به پارکینگ رسیدند. با استاد خداحافظی کرد و سوار ماشین سرگرد شد. وقت پیاده شدند، او را دعوت کرد. _امشب به بهونه شب اول محرم واسه پدر و مادرم مراسم یادبود گرفتیم. اگه دوست داشتین تشریف بیارین. مجلس روضه‌ست. _پدرتون؟ _نگین در مورد پدرم نمی‌دونین که باور نمی‌کنم شما کسی رو به همکاری گرفتین که در موردش خبر ندارین. رضا لبخندش را جمع کرد. _باورتون درسته. ما تحقیق کردیم. البته فقط می‌دونیم که آقای کوثری ناپدریتون هستن و شما وقتی کوچیک بودین پدر و مادرتونو از دست دادین. پیاده شد و در را نگه داشت. _آقای کوثری پدرم هستن. این قابل انکار نیست. _اوه. ببخشید. بله درست میگین. امشبم ان‌شاءالله خدمت می‌رسم. _با خانواده تشریف بیارین. مجلس بی‌ریاست. جناب سروان فخر فراموش نشن. داریوش از در بیرون آمد. نگاهش به پریچهر و ماشین کنارش افتاد. رضا "چشم"ی گفت. خداحافظی کرد و رفت. _پریچهر، این کی بود؟ دستش را کشید و طرف در برد. _بیا ببینم چی کار کردین؟ چه واسه من فاز برمی‌داره. _آهان. این همون آقا پلیسه بود که عمو گفت اسکورتت می‌کنه؟ حقم داره شاکی باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_103 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه‌.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _اِ؟ داریوش؟ چی‌چیو حق داره. اسکورت کدومه؟ _ول کن دستمو. باید برم گلاب بگیرم. کم آوردن. اومدم خدمتت می‌رسم ببینم چه خبره اینجا. پریچهر خندید. _جوگیر نشو برادر من. همه جا امن و امانه. پریچهر با وجود خستگی شدیدش سعی کرد خود را پرانرژی نشان دهد و البته سعی کرد به پیمان نزدیک نشود. برای مردها در حیاط میز و صندلی گذاشته بودند تا زن‌‌ها در سالن راحت باشند. سرکی به کارها کشید. مثل همیشه پیمان بار کم کاریش را به دوش کشیده بود. همه چیز مرتب بود. به اتاقش می‌رفت که با صدای پیمان سر برگردند. _بیا همراه داوود برو حلوا و خرماها رو تحویل بگیر. نمی‌دونه کجاست. پیش آقای وفایی سفارش دادم. برگشت و به طرف در رفت. _چشم. چیز دیگه هم هست بگین یه‌سره بگیریم. پیمان که "نه" گفت، دنبال داوود گشت. از او خواست با ماشین خودش بروند اما داوود رانندگی کند. آدرس را داد. تحویل که گرفتند، پریچهر چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. _خسته‌ای؟ چشم باز کرد و نگاهش کرد. _آره خیلی. یعنی دارم نابود میشم. _خب استراحت می‌کردی. آدرسو با لوکیشن بهم می‌گفتی. _بابا مثل انبار باروته. کبریت بکشم که منفجر بشه؟ فعلا فقط باید بگم چشم. داوود از خنده‌های نادرش کرد و سری تکان داد. _جالبه‌ تو با وجود اینکه صاحب تمام این بریز و بپاش و مراسم و تمام اون زندگی و درآمدش هستی، عمو میگه کارت حساب اصلیتو دادی دست اون و واسه هر کاری ازش اجازه می‌گیری. در صورتی که اون حتی پدر واقعیتم نیست. _این چه حرفیه. همون طور که تو داداشم هستی، اونم پدرمه‌. در ضمن بیشتر از هر پدری واسم پدری کرده. _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چی‌کار می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دفتر خاطرات را که روی میز بود برداشتم. نشستم روی تخت و لحاف ابی رنگ را روی خودم کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود. برای چایی که میان تمام حرف های تمام نشدنی و عاشقانه هایمان سرد می شد و مجبور بودم یکی دیگر بریزم. اما مگر می گذاشت، باید خودش می‌ریخت. یک جورایی، من تصمیم را می‌گرفتم و او عمل می‌کرد. دلم برای عزیزم گفتن هایی که، تا ته سلول های قلبم نفوذ می‌کرد، تنگ شده. دلم ارامش چشمان سیاهش را می‌خواست. بغض گلویم را دربرگرفته. اشک های بی‌امان شده اند همراه همیشگی ام، درست برعکس وقتی که بود. همیشه با حرف هایش حالم را خوب می‌کرد، حتی اگر در ته باتلاق غم فرو رفته بودم. دلم می‌خواهد زمان برگردد عقب و بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. بی هیچ حرفی. زل بزنم به چشمانش و بگویم: - دوستت دارم! او هم لبخند بزند و دستانم را مهمان گرمی دستان مردانه‌اش کند. نمی‌دانم کی رفت و اصلا چطور رفت. هنوز هم عصرها به شوق آمدنش و حرف های تمام نشدنی‌هایمان، برایش چای دم می‌کنم و منتظر رو به در ابی رنگ حیاط می‌نشینم. اما یادم می‌آید که رفته و قرار نیست برگردد. دفتر را در اغوشم می‌چلانم. دلتنگم...
محتاط باشیم در سرزنش و قضاوت کردن دیگران، وقتی نه از دیروز او خبر داریم، نه از فردای خودمان... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چی‌چیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چی‌کار می‌کنی؟ _ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری می‌کنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمی‌خواد باهاشون کار کنم. _اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد. _دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بی‌مسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید می‌رفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. می‌گفتم نمیام؟ به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند. _چی بگم؟ خب حرف توام درسته. با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش می‌کشید. چشمش کامل باز شد. _چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی. _آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین. دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد. _باشه. برو. من الان میام. به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید. _پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟ صدای خنده پریچهر بلند شد. _داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟ _جواب منو بده. اشکال نگیر. در حالی که صورتش را خشک می‌کرد، جوابش را داد. _آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت. _آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت می‌کنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگه‌ای نیست که این باید بیاد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞