eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️✨❤️ 🌹یادمان نرود که محبت، تجارت نيست چرتکه نیندازيم که من چه کردم تو چه کردی شمارمحبت کنيم اگر خوبی ما وابسته به رفتار دیگران باشداین دیگر خوبی نیست،بلکه معامله است. ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_122 وارد اتاق کارش شد. خانمی را دید
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقتضاء کارتون اینه. سرگرد یزدانی که می‌دونست نباید این کارو می‌کرد. چند دقیقه بعد، سرهنگ به همراه یزدانی وارد شدند. نگاهی به دو طرف کردند. سرهنگ از دولتیان خواست تا به جای جدیدی که یزدانی معرفی می‌کند، برود. یزدانی هم با نگاه بدی به رضا راهش را گرفت و رفت. دولتیان هم به دنبالش. همین که رفتند، رضا لب به اعتراض باز کرد. _سرهنگ، اون از حرفای اون روزش؛ اینم از این خودسریش. می‌خواد به کجا برسه؟ سرهنگ دستش را بالا برد و علامت ایست داد و بعد به پریچهر که نگاهشان می‌کرد، اشاره کرد. _فکر کنم امروز به اندازه کافی اذیت شدن. بهتره بریم جای دیگه شکایت کنی. پریچهر از درک سرهنگ خوشش آمد. رضا پشت سرش را خاراند. پریچهر لب باز کرد. _ببخشید ولی از صبح هیچ کاری نتونستم انجام بدم. خیلی اوضاع بدی بود. _خب از همون اول صبح می‌گفتی، نه حالا که کلافه شدی. _فکر نمی‌کردم اینقدر پر سر و صدا باشه. ممنونم. با رفتنشان اوضاع به حالت عادی برگشت و او به کارش ادامه داد. غروب که به خانه رفت، فهیمه خانم را در آشپزخانه دید. کس دیگری نبود. سلامی کرد. _بقیه کجان؟ چه سوت و کوره. ماشین بابا هم نیست. جایی رفته؟ _بی‌بی مسکن خورده و خوابه. پدرتم از صبح رفته بیرون و برنگشته. حتی واسه ناهار که بی‌بی بهش زنگ زد، گفت نمیاد. پریچهر دلخوری فهیمه خانم را احساس کرد. _فهیمه خانم؟ چیزی شده؟ ناراحتی؟ بابا چیزی گفته؟ _نه اون که چیزی نگفت. ببین دخترم‌. من نمی‌خوام به کسی تحمیل شده باشم. من اصلا به این چیزا فکرم نمی‌کردم... نگذاشت حرفش تمامش شود. _چرا همچین فکری می‌کنی؟ _خب این رفتنش بعد از حرف زدن ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_123 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بابا این طوریه. سال‌هاست کمتر با کسی درد دل می‌کنه. می‌ریزه توی خودش. این عجله و اصرار من کلافه‌ش کرده. بی‌چاره فکر نمی‌کرد کسی به این نزدیکی و آشنایی واسش در نظر بگیرم و یهو بگم بیا باهاش حرف بزن. هضم کردن این مساله واسش سخته. قول میدم جبرانش کنه. فهیمه خانم با شک نگاهی انداخت. پریچهر روی صندلی نشست. _اصلاً بیا یه کاری کنیم. من پدرمو عین کف دست می‌شناسم. الان زنگ می‌زنم و روی حالت بلندگو میذازم تا بشنوی حرفش چیه. البته اگه جوابمو بده. کاری که گفت را انجام داد. کمی گذشت تا جواب دهد. سلام سرد پدر نشان از شاکی بودنش داشت. _بابا، کجایی الان؟ _باید جواب پس بدم بهت؟ _نه عزیز دلم. چرا جواب؟ فقط با رفتن این‌جوریت، فهیمه خانوم فکر می‌کنه به خاطر اونه که رفتی و قبولش نداری. _وای پریچهر، من از دست تو چی کار کنم؟ از دستت سر به بیابون نذاشته بودم که الان گذاشتم. ببین چی کار می‌کنی. به دل اون بنده خدام بد آوردی. هر دیقه یه شاهکار میذاری دستم. _خب منم بودم همین طوری فکر می‌کردم. طرف بیاد حرف بزنه و بعد سر به بیابون بذاره و برنگرده... داد پیمان بلند شد. _ای خدا، من از دست این بچه چه کنم؟ من از کارای تو شاکیم چه ربطی به حرفای ما و قبول داشتنش داره؟ پریچهر ابرویی بالا داد و لبخند زد. _پس قبولش داشتی و توافق کردین. _در قبول داشتنش که شکی نیست؛ حرفامونم زدیم. پریچهر من هنوز تو شک کاریم که کردی. باید بهم فرصت می‌دادی. _زیاد فرصت دادم بابا جون. تو من و حرفامو جدی نگرفتی. حالا کی میای؟ _از دست کارای تو بیابونم نمی‌تونم برم. باید برگردم تا بیشتر سوءتفاهم نشد. _عاشقتم بابایی. یه دونه‌ای. شاه‌دوماد خودمی. پیمان اسمش را با حرص صدا زد و او فقط خندید و خدا حافظی کرد. رو به فهیمه خانم کرد. _دیدی الکی واسه خودت داستان درست کردی؟ طفلی، دلم واسش سوخت. خیلی اذیتش کردم. فهیمه خانم چی بگم"ی گفت و برای رسیدگی به کارها رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎می‌رسیم به اصطلاح اجتماعی امروز.امروز انقلاب یک اصطلاح جامعه شناسانه و فلسفه تاریخ است. 🗣وقتی کلمه انقلاب را به کار می‌بریم - که عربها الآن در این معنا لفظ انقلاب را به کار نمی‌برند، ثوره به کار می‌برند نباید دنبال مفهوم لغوی یا حتی اصطلاح فقهی و بالاتر اصطلاح فلسفی اش برویم ⚠️بلکه این یک اصطلاح خاص جامعه شناسانه است که در فلسفه تاریخ مطرح است. ☝️انقلاب به آن معنا که در فلسفه تاریخ و در جامعه شناسی مطرح است همان دگر شدن است (حتی نمی‌گویم دگرگون شدن؛ چون دگرگون شدن یعنی گونه اش، کیفیتش جور دیگر بشود) یعنی این که موجودی چیزی باشد و چیز دگر بشود. دگر شدن غیر از دگرگون شدن است. 🌾اقبال لاهوری معروف تعبیری راجع به قرآن دارد آنجا که می‌گوید: 🔷نقش قرآن چون که در عالم نشست 🔷نقشه‌های پاپ و کاهن را شکست 🔷فاش گویم آنچه در دل مضمر است 🔷این کتابی نیست، چیزی دیگر است 👈شاهد من در این شعر سوم است. می‌گوید: 🔷چون که در جان رفت جان دیگر شود 💗جان که دیگر شد جهان دیگر شود یعنی قرآن جان‌ها و روح‌ها را منقلب و انقلابی می‌کند؛ 🌗وقتی که روحها، ضمیرها، اذهان، افکار دگرگون و انقلابی شد جهان دیگر می‌شود. 📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص6، 7، 8 ✨
⁉️واکنش بعد از دیدن کارنامه بچه‌ها چطور باید باشه؟ 🔹معمولا بعد از گرفتن كارنامه، یکی از مهم‌ترین چالش‌ها بین والدین و فرزندان در دوران تحصیلی اتفاق می‌افته... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_124 _بابا این طوریه. سال‌هاست کمتر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 غروب بود که پیمان برگشت. بی‌بی با فهیمه خانم حرف می‌زد و پریچهر هم با فاطمه چت می‌کرد. سلام و علیکی کرد و به اتاقش رفت. فهیمه خانم به بهانه سر زدن به غذا به آشپزخانه رفت. پیمان لباس عوض کرد و برگشت. بی‌بی فهیمه خانم را صدا زد. _فهیمه خانم، زحمت می‌کشی چای بریزی دور هم بخوریم؟ بعد رو به پریچهر کرد. _به جای اینکه کله‌تو بکنی توی اون فسقل گوشی و نیشت باز باشه، پاشو برو چایی رو وردار بیار. یک کلمه هم اذیت کنی اون بنده خدا رو وای به حالت. پریچهر. لبش را به پایین پیچاند و حالت غم گرفت. _من نمی‌خوام. شماها منو دوست ندارین. همش دعوام می‌کنین. اون از بابا، اینم از شما. صدای پیمان بلند شد. _پریچهر پاشو برو که امروز لوس بازی جواب نمیده. کم حرصم ندادی که حالا بخوای با لوس کردنت ماست مالیش کنی. پریچهر دلخور از جا بلند شد و غر غرکنان به طرف آشپزخانه رفت. _هی باهام تلخی می‌کنه. انگار صد دفعه بهش نگفته بودم. خب شما حرفمو جدی نگرفتی. تقصیر منه؟ چند ماهه آمادگی دادم؛ بعد میگه یهو گفتی. هی هیچی نمیگم باهام مثل بچه سه ساله‌ها رفتار می‌کنن. که چی؟ مثلا بزرگ بشم؟ کجای این کار بچه بازیه؟ ای بابا من نمی‌خوام تنها بمونی، کجاش بده؟ غرغرش که تمام شد، چشمش به لبخند فهیمه خانم افتاد. _بیا اینم سینی چایی. باز که غر می‌زنی دختر خوب. سینی را گرفت و راه برگشت را هم غر زد. _غر نزنم چی‌کار کنم؟ کسی توی این خونه منو جدی نمی‌گیره. این درد نیست؟ به کی بگم که خانواده‌م دغدغه‌های منو درک نمی‌کنن. چای را که جلوی پیمان گرفت، صدای او هم در آمد. _بسه پریچهر. هی حالا غر بزن. یه چیزیم بدهکار شدیما. تمومش کن. پریچهر نشست و فهیمه خانم را هم صدا زد تا برای خوردن چای برسد‌. دست روی دهانش گذاشت. _آ آ. بیا اگه دیگه حرف زدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_125 غروب بود که پیمان برگشت. بی‌بی ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به او کرد. _ببخشید اگه رفتن امروزم باعث سوء تفاهم شد. دستپاچه مِن مِن کرد. _نه. خواهش می‌کنم. مساله‌ای نیست. پریچهر خواست به معذب بودنشان بخندد اما از پیمان می‌ترسید. بی‌بی رو به پیمان کرد. _پیمان جان، من امروز با دخترای فهیمه خانم صحبت کردم. حرفاشونو شنیدم و بعدش قانعشون کردم و حل شد. پیمان سر به زیر انداخت و تشکر کرد. _می‌مونه تاریخش که فکر کنم آخر هفته دیگه بهتر باشه. به آقا پیام اینام می‌خوام بگم بیان. وقت داشته‌باشن. شمام وقت واسه خرید و کارای محضر و اینا داشته باشین. پیمان این بار سر بلند کرد. _بی‌بی، نمی‌خواد کسیو خبر کنی. من همین طوریشم فکر خبردار شدنشونو می‌کنم؛ اون‌وقت... _تو نمی‌خواد فکرشو بکنی. خودم میگم. تو کارای مربوط به خودتو انجام بده. پریچهر دستش را به علامت اجازه گرفتن بالا برد. _با اجازه. مدارکتونو بدین به من. میدم آقای قربانی کارارو انجام بده. تا بعد از شام پریچهر هیچ حرف دیگری نزد. سکوتش برای بقیه که عادت به شیطنتش داشتند، به چشم می‌آمد. _پریچهر، چرا حرف نمی‌زنی؟ ساکت شدی؟ هی با اون گوشی ور میری که چی؟ پریچهر آهی کشید و نگاهی به آن‌ها کرد. _چی بگم؟ همین شما باعث شدین این طوری بشم. با خودم عهد کردم دیگه توی هیچ کاری دخالت نکنم و در ضمن وقتی همه‌تون باهام دعوا می‌کنین یا منو مقصر هر چیزی می‌دونین، دیگه چه حرفی بزنم. اصلاً من دیگه غلط می‌کنم حرف بزنم. از جا بلند شد. بغض صدایش حالش را بروز داد. شب به خیری گفت و به طرف پله‌ها رفت. هنوز دستش را به نرده نگرفته بود که پیمان شانه‌هایش را گرفت و او را برگردند. سرش را به آغوش گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸ببینید| درباره فانتزی‌های غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر 🔹اخیراً پست‌های یک پسر خردسال در با بازخوردها و واکنش‌های مختلفی مواجه شده است. در پست‌های او دو دختر کم سن و سال به‌عنوان «ملکه‌های زیبای او» نیز حضوری نا متعارف دارند و دیالوگ‌هایی که میان آن‌ها رد و بدل می‌شود نشان از این دارد که آن‌ها صرفاً مجریان سناریوهای از پیش تعیین شده‌ای هستند که تیمی بزرگسال برای آن‌ها نوشته است. 📎متن کامل یادداشت در پست بعدی👇👇👇👇 🆔 @sedayehowzeh
✍️درباره فانتزی‌های غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر 🔹فعالیت روزانه و سطح فیلم‌های تولید شده در صفحه منتسب به این پسربچه، سؤالات و ابهامات متعدد و جدی را ایجاد کرده بود تا اینکه درز برخی اطلاعات و تصاویر از «پشت صحنه» 📸 ضبط و تولید محتوای خاص این صفحه، به روشنی بر گمانه فوق تأکید گذاشت که یک تیم حرفه‌ای با قبلی برای تولید این پست‌های خاص با هزینه‌کردهای سنگین مالی در عقبه این صفحه حضور دارد و این کودکان تنها مجریان دیدگاه‌های آن‌ها هستند. 🔸اینکه ایجاد چنین صفحاتی با چه هدفی انجام می‌شود و عقبه تولید محتوای آنها چه کسانی هستند، از سؤالات مهمی است که این روزها، دوست دارد پاسخ روشنی برای آن‌ها داشته باشد. ⁉️ آیا حضور چند نفر عکاس و فیلمبردار با در صفحات متعلق به این افراد که تجهیزات همراه آنها قیمت زیادی دارد، صرفاً با هدف ضبط فیلم و تولید پست‌های اینستاگرامی از "فانتزی‌های غیراخلاقی یک پسر خردسال" معقول به نظر می‌رسد؟ ⁉️یا اینکه تصور کنیم در اختیار گذاشتن یک اسب با نژادی با قیمتی بین یک تا ۲ میلیارد تومان در اختیار یک پسر خردسال صرفاً برای تولید پست‌هایی برای در شبکه‌های اجتماعی، انجام می‌شود و اهداف پس‌پرده‌ای برای تولید چنین محتواهایی با هزینه‌کردهای سنگین وجود ندارد؟ 🔹به نظر می‌رسد حداقلی‌ترین پاسخ برای این دست اقدامات، می تواند تلاش برای و ترویج یک صفحه با رویکردی خاص با هدف شکار فالوور و کسب درآمد از صفحات پر مخاطب‌شده از این طریق باشد. 🔸اقدامی که در پس آن نگاهی سرمایه‌دارانه قرار دارد و این بار هم جنس دیگری از کودکان برای کسب و ثروت در خدمت جریانی خاص به کار گرفته شده‌اند و تنها تفاوت آن با واقعه تلخ کودکان کار و زباله‌گردی که در سطح شهر‌ها دیده می‌شوند تنها همین نمایش های رنگ و لعاب‌دار و بزک شده از ایشان است./تسنیم 🆔 @sedayehowzeh
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارشی مختصر از ضربات مهلکی که صهونیست ها خوردند و در رسانه های خبری ضدانقلاب و حتی رسانه های وطنی چندان دیده نشدند! 🔹 تبدیل به انتقامی و شده و آنان هر لحظه منتظر انتقامی نو هستند! 🆔 @sedayehowzeh