فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_123 _از طرف شما مشکلی نیست. شما اقت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_124
_بابا این طوریه. سالهاست کمتر با کسی درد دل میکنه. میریزه توی خودش. این عجله و اصرار من کلافهش کرده. بیچاره فکر نمیکرد کسی به این نزدیکی و آشنایی واسش در نظر بگیرم و یهو بگم بیا باهاش حرف بزن. هضم کردن این مساله واسش سخته. قول میدم جبرانش کنه.
فهیمه خانم با شک نگاهی انداخت. پریچهر روی صندلی نشست.
_اصلاً بیا یه کاری کنیم. من پدرمو عین کف دست میشناسم. الان زنگ میزنم و روی حالت بلندگو میذازم تا بشنوی حرفش چیه. البته اگه جوابمو بده.
کاری که گفت را انجام داد. کمی گذشت تا جواب دهد. سلام سرد پدر نشان از شاکی بودنش داشت.
_بابا، کجایی الان؟
_باید جواب پس بدم بهت؟
_نه عزیز دلم. چرا جواب؟ فقط با رفتن اینجوریت، فهیمه خانوم فکر میکنه به خاطر اونه که رفتی و قبولش نداری.
_وای پریچهر، من از دست تو چی کار کنم؟ از دستت سر به بیابون نذاشته بودم که الان گذاشتم. ببین چی کار میکنی. به دل اون بنده خدام بد آوردی. هر دیقه یه شاهکار میذاری دستم.
_خب منم بودم همین طوری فکر میکردم. طرف بیاد حرف بزنه و بعد سر به بیابون بذاره و برنگرده...
داد پیمان بلند شد.
_ای خدا، من از دست این بچه چه کنم؟ من از کارای تو شاکیم چه ربطی به حرفای ما و قبول داشتنش داره؟
پریچهر ابرویی بالا داد و لبخند زد.
_پس قبولش داشتی و توافق کردین.
_در قبول داشتنش که شکی نیست؛ حرفامونم زدیم. پریچهر من هنوز تو شک کاریم که کردی. باید بهم فرصت میدادی.
_زیاد فرصت دادم بابا جون. تو من و حرفامو جدی نگرفتی. حالا کی میای؟
_از دست کارای تو بیابونم نمیتونم برم. باید برگردم تا بیشتر سوءتفاهم نشد.
_عاشقتم بابایی. یه دونهای. شاهدوماد خودمی.
پیمان اسمش را با حرص صدا زد و او فقط خندید و خدا حافظی کرد. رو به فهیمه خانم کرد.
_دیدی الکی واسه خودت داستان درست کردی؟ طفلی، دلم واسش سوخت. خیلی اذیتش کردم.
فهیمه خانم چی بگم"ی گفت و برای رسیدگی به کارها رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
📎میرسیم به اصطلاح اجتماعی امروز.امروز انقلاب یک اصطلاح جامعه شناسانه و فلسفه تاریخ است.
🗣وقتی کلمه انقلاب را به کار میبریم - که عربها الآن در این معنا لفظ انقلاب را به کار نمیبرند، ثوره به کار میبرند نباید دنبال مفهوم لغوی یا حتی اصطلاح فقهی و بالاتر اصطلاح فلسفی اش برویم
⚠️بلکه این یک اصطلاح خاص جامعه شناسانه است که در فلسفه تاریخ مطرح است.
☝️انقلاب به آن معنا که در فلسفه تاریخ و در جامعه شناسی مطرح است همان دگر شدن است (حتی نمیگویم دگرگون شدن؛ چون دگرگون شدن یعنی گونه اش، کیفیتش جور دیگر بشود) یعنی این که موجودی چیزی باشد و چیز دگر بشود. دگر شدن غیر از دگرگون شدن است.
🌾اقبال لاهوری معروف تعبیری راجع به قرآن دارد آنجا که میگوید:
🔷نقش قرآن چون که در عالم نشست
🔷نقشههای پاپ و کاهن را شکست
🔷فاش گویم آنچه در دل مضمر است
🔷این کتابی نیست، چیزی دیگر است
👈شاهد من در این شعر سوم است. میگوید:
🔷چون که در جان رفت جان دیگر شود
💗جان که دیگر شد جهان دیگر شود
یعنی قرآن جانها و روحها را منقلب و انقلابی میکند؛
🌗وقتی که روحها، ضمیرها، اذهان، افکار دگرگون و انقلابی شد جهان دیگر میشود.
📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص6، 7، 8 ✨
⁉️واکنش #والدین بعد از دیدن کارنامه بچهها چطور باید باشه؟
🔹معمولا بعد از گرفتن كارنامه، یکی از مهمترین چالشها بین والدین و فرزندان در دوران تحصیلی اتفاق میافته...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_124 _بابا این طوریه. سالهاست کمتر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_125
غروب بود که پیمان برگشت. بیبی با فهیمه خانم حرف میزد و پریچهر هم با فاطمه چت میکرد. سلام و علیکی کرد و به اتاقش رفت. فهیمه خانم به بهانه سر زدن به غذا به آشپزخانه رفت. پیمان لباس عوض کرد و برگشت. بیبی فهیمه خانم را صدا زد.
_فهیمه خانم، زحمت میکشی چای بریزی دور هم بخوریم؟
بعد رو به پریچهر کرد.
_به جای اینکه کلهتو بکنی توی اون فسقل گوشی و نیشت باز باشه، پاشو برو چایی رو وردار بیار. یک کلمه هم اذیت کنی اون بنده خدا رو وای به حالت.
پریچهر. لبش را به پایین پیچاند و حالت غم گرفت.
_من نمیخوام. شماها منو دوست ندارین. همش دعوام میکنین. اون از بابا، اینم از شما.
صدای پیمان بلند شد.
_پریچهر پاشو برو که امروز لوس بازی جواب نمیده. کم حرصم ندادی که حالا بخوای با لوس کردنت ماست مالیش کنی.
پریچهر دلخور از جا بلند شد و غر غرکنان به طرف آشپزخانه رفت.
_هی باهام تلخی میکنه. انگار صد دفعه بهش نگفته بودم. خب شما حرفمو جدی نگرفتی. تقصیر منه؟ چند ماهه آمادگی دادم؛ بعد میگه یهو گفتی. هی هیچی نمیگم باهام مثل بچه سه سالهها رفتار میکنن. که چی؟ مثلا بزرگ بشم؟ کجای این کار بچه بازیه؟ ای بابا من نمیخوام تنها بمونی، کجاش بده؟
غرغرش که تمام شد، چشمش به لبخند فهیمه خانم افتاد.
_بیا اینم سینی چایی. باز که غر میزنی دختر خوب.
سینی را گرفت و راه برگشت را هم غر زد.
_غر نزنم چیکار کنم؟ کسی توی این خونه منو جدی نمیگیره. این درد نیست؟ به کی بگم که خانوادهم دغدغههای منو درک نمیکنن.
چای را که جلوی پیمان گرفت، صدای او هم در آمد.
_بسه پریچهر. هی حالا غر بزن. یه چیزیم بدهکار شدیما. تمومش کن.
پریچهر نشست و فهیمه خانم را هم صدا زد تا برای خوردن چای برسد. دست روی دهانش گذاشت.
_آ آ. بیا اگه دیگه حرف زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_125 غروب بود که پیمان برگشت. بیبی ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_126
با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به او کرد.
_ببخشید اگه رفتن امروزم باعث سوء تفاهم شد.
دستپاچه مِن مِن کرد.
_نه. خواهش میکنم. مسالهای نیست.
پریچهر خواست به معذب بودنشان بخندد اما از پیمان میترسید. بیبی رو به پیمان کرد.
_پیمان جان، من امروز با دخترای فهیمه خانم صحبت کردم. حرفاشونو شنیدم و بعدش قانعشون کردم و حل شد.
پیمان سر به زیر انداخت و تشکر کرد.
_میمونه تاریخش که فکر کنم آخر هفته دیگه بهتر باشه. به آقا پیام اینام میخوام بگم بیان. وقت داشتهباشن. شمام وقت واسه خرید و کارای محضر و اینا داشته باشین.
پیمان این بار سر بلند کرد.
_بیبی، نمیخواد کسیو خبر کنی. من همین طوریشم فکر خبردار شدنشونو میکنم؛ اونوقت...
_تو نمیخواد فکرشو بکنی. خودم میگم. تو کارای مربوط به خودتو انجام بده.
پریچهر دستش را به علامت اجازه گرفتن بالا برد.
_با اجازه. مدارکتونو بدین به من. میدم آقای قربانی کارارو انجام بده.
تا بعد از شام پریچهر هیچ حرف دیگری نزد. سکوتش برای بقیه که عادت به شیطنتش داشتند، به چشم میآمد.
_پریچهر، چرا حرف نمیزنی؟ ساکت شدی؟ هی با اون گوشی ور میری که چی؟
پریچهر آهی کشید و نگاهی به آنها کرد.
_چی بگم؟ همین شما باعث شدین این طوری بشم. با خودم عهد کردم دیگه توی هیچ کاری دخالت نکنم و در ضمن وقتی همهتون باهام دعوا میکنین یا منو مقصر هر چیزی میدونین، دیگه چه حرفی بزنم. اصلاً من دیگه غلط میکنم حرف بزنم.
از جا بلند شد. بغض صدایش حالش را بروز داد. شب به خیری گفت و به طرف پلهها رفت. هنوز دستش را به نرده نگرفته بود که پیمان شانههایش را گرفت و او را برگردند. سرش را به آغوش گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
📸ببینید| درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
🔹اخیراً پستهای یک پسر خردسال در #اینستاگرام با بازخوردها و واکنشهای مختلفی مواجه شده است. در پستهای او دو دختر کم سن و سال بهعنوان «ملکههای زیبای او» نیز حضوری نا متعارف دارند و دیالوگهایی که میان آنها رد و بدل میشود نشان از این دارد که آنها صرفاً مجریان سناریوهای از پیش تعیین شدهای هستند که تیمی بزرگسال برای آنها نوشته است.
📎متن کامل یادداشت در پست بعدی👇👇👇👇
🆔 @sedayehowzeh
✍️درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
🔹فعالیت روزانه و سطح فیلمهای تولید شده در صفحه منتسب به این پسربچه، سؤالات و ابهامات متعدد و جدی را ایجاد کرده بود تا اینکه درز برخی اطلاعات و تصاویر از «پشت صحنه» 📸 ضبط و تولید محتوای خاص این صفحه، به روشنی بر گمانه فوق تأکید گذاشت که یک تیم حرفهای با #برنامهریزی قبلی برای تولید این پستهای خاص با هزینهکردهای سنگین مالی در عقبه این صفحه حضور دارد و این کودکان تنها مجریان دیدگاههای آنها هستند.
🔸اینکه ایجاد چنین صفحاتی با چه هدفی انجام میشود و عقبه تولید محتوای آنها چه کسانی هستند، از سؤالات مهمی است که این روزها، #افکار_عمومی دوست دارد پاسخ روشنی برای آنها داشته باشد.
⁉️ آیا حضور چند نفر عکاس و فیلمبردار با #تجهیزات_حرفهای در صفحات متعلق به این افراد که تجهیزات همراه آنها قیمت زیادی دارد، صرفاً با هدف ضبط فیلم و تولید پستهای اینستاگرامی از "فانتزیهای غیراخلاقی یک پسر خردسال" معقول به نظر میرسد؟
⁉️یا اینکه تصور کنیم در اختیار گذاشتن یک اسب با نژادی با قیمتی بین یک تا ۲ میلیارد تومان در اختیار یک پسر خردسال صرفاً برای تولید پستهایی برای #خودنمایی در شبکههای اجتماعی، انجام میشود و اهداف پسپردهای برای تولید چنین محتواهایی با هزینهکردهای سنگین وجود ندارد؟
🔹به نظر میرسد حداقلیترین پاسخ برای این دست اقدامات، می تواند تلاش برای #تبلیغ و ترویج یک صفحه با رویکردی خاص با هدف شکار فالوور و کسب درآمد از صفحات پر مخاطبشده از این طریق باشد.
🔸اقدامی که در پس آن نگاهی سرمایهدارانه قرار دارد و این بار هم جنس دیگری از کودکان برای کسب #سرمایه و ثروت در خدمت جریانی خاص به کار گرفته شدهاند و تنها تفاوت آن با واقعه تلخ کودکان کار و زبالهگردی که در سطح شهرها دیده میشوند تنها همین نمایش های رنگ و لعابدار و بزک شده از ایشان است./تسنیم
🆔 @sedayehowzeh
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارشی مختصر از ضربات مهلکی که صهونیست ها خوردند و در رسانه های خبری ضدانقلاب و حتی رسانه های وطنی چندان دیده نشدند!
🔹#انتقام_سخت تبدیل به انتقامی #مستمر و #جاری شده و آنان هر لحظه منتظر انتقامی نو هستند!
🆔 @sedayehowzeh
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت دوم ) زیبا🌷
✨قرآن کریم در آیات زیادی به شدت با پیروی از ظنّ و گمان مخالفت میکند و میگوید :
⚠️مادامی که به چیزی علم و یقین حاصل نکردهای آن را دنبال مکن {2}.
🔍امروز از نظر فلسفی مسلّم شده است که یکی از عوامل عمده خطاها و اشتباهات همین بوده است.
🖌دکارت، هزار سال پس از قرآن اولین اصل منطقی خویش را این قرار داد و گفت :
🤚هیچ چیز را حقیقت ندانم مگر اینکه بر من بدیهی باشد و در تصدیقات خود از شتابزدگی و سبق ذهن و تمایل بپرهیزم،
👌و نپذیرم مگر آن را که چنان روشن و متمایز باشد که هیچگونه شک و شبهه در آن نماند{3}.
💰میلها و هواهای نفسانی
انسان اگر بخواهد صحیح قضاوت کند باید در مورد مطلبی که میاندیشد
کاملاً بیطرفی خود را حفظ کند؛
☝️یعنی کوشش کند که حقیقتخواه باشد و خویشتن را تسلیم دلیلها و مدارک نماید.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_126 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_127
سرش را به آغوش گرفت.
_دخترهی دیوونه، فکر نمیکنی این جوری حرف میزنی دق میکنم؟ فکر نمیکنی طاقت بغض کردنتو ندارم؟
دست پریچهر هم دور پدرش حلقه شد. صدای بیبی در آمد.
_بسه بسه. هندی بازیو تموم کنین؛ اشکمونو در آوردین. باز این دو تا شروع کردن.
پریچهر لبخند زنان جدا شد و گردن کج کرد.
_خب حالا که باهام آشتی کردین، برم بخوابم؟
با شب به خیرشان بالای اولین پله رفت و رو به پدر کرد.
_قربون شاهدوماد خودم برم. مدارک یادت نره.
پیمان یک قدم به طرفش خیز برداشت که پریچهر به سرعت فرار کرد.
_پدر صلواتی، من که دستم بهت میرسه.
با خندهها و جیغهایش بقیه هم خندیدند.
پریچهر همزمان با کارش در اداره، پیگیر کار ازدواج پدرش بود و او را هم به جلو هل میداد. برای عقدشان عمو پیام و خانوادهاش آمدند. استاد هم با خانواده دعوت شد. دخترهای فهیمه خانم و خواهرش هم بودند. لباس شیری رنگ، کفش همرنگش و چادر سفید، فهیمه خانم را متفاوت کرده بود. با اصرار و همراهی پریچهر به خرید رفته بودند و همه لوازم و لباسها را طبق رسم به طور کامل خریدند.
صبح جمعه عاقد که شروع به خطبه کرد، پیمان همچنان از خجالت عرق میریخت. پریچهر باز هم دستمال به دستش داد و گونهاش را نوازش کرد. عروس و داماد که بله را گفتند و خطبه خوانده شد، همه تبریک گفتن. هر نفر به اندازه خودشان هدیهای دادند. پریچهر عقبتر ایستاده بود. کنار که رفتند، او نزدیک شد. اول فهیمه خانم را در آغوش گرفت و تبریک گفت. به پدر که رسید، خود را در آغوشش گم کرد.
_خیلی خوشحالم بابا جون. خیلی. این همه سال عذاب وجدان داشتم به خاطر تنهاییت. حالا دلم آروم شده. مبارکت باشه دورت بگردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞