📸ببینید| درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
🔹اخیراً پستهای یک پسر خردسال در #اینستاگرام با بازخوردها و واکنشهای مختلفی مواجه شده است. در پستهای او دو دختر کم سن و سال بهعنوان «ملکههای زیبای او» نیز حضوری نا متعارف دارند و دیالوگهایی که میان آنها رد و بدل میشود نشان از این دارد که آنها صرفاً مجریان سناریوهای از پیش تعیین شدهای هستند که تیمی بزرگسال برای آنها نوشته است.
📎متن کامل یادداشت در پست بعدی👇👇👇👇
🆔 @sedayehowzeh
✍️درباره فانتزیهای غیراخلاقی پسربچه اینستاگرامی و دو دختر
🔹فعالیت روزانه و سطح فیلمهای تولید شده در صفحه منتسب به این پسربچه، سؤالات و ابهامات متعدد و جدی را ایجاد کرده بود تا اینکه درز برخی اطلاعات و تصاویر از «پشت صحنه» 📸 ضبط و تولید محتوای خاص این صفحه، به روشنی بر گمانه فوق تأکید گذاشت که یک تیم حرفهای با #برنامهریزی قبلی برای تولید این پستهای خاص با هزینهکردهای سنگین مالی در عقبه این صفحه حضور دارد و این کودکان تنها مجریان دیدگاههای آنها هستند.
🔸اینکه ایجاد چنین صفحاتی با چه هدفی انجام میشود و عقبه تولید محتوای آنها چه کسانی هستند، از سؤالات مهمی است که این روزها، #افکار_عمومی دوست دارد پاسخ روشنی برای آنها داشته باشد.
⁉️ آیا حضور چند نفر عکاس و فیلمبردار با #تجهیزات_حرفهای در صفحات متعلق به این افراد که تجهیزات همراه آنها قیمت زیادی دارد، صرفاً با هدف ضبط فیلم و تولید پستهای اینستاگرامی از "فانتزیهای غیراخلاقی یک پسر خردسال" معقول به نظر میرسد؟
⁉️یا اینکه تصور کنیم در اختیار گذاشتن یک اسب با نژادی با قیمتی بین یک تا ۲ میلیارد تومان در اختیار یک پسر خردسال صرفاً برای تولید پستهایی برای #خودنمایی در شبکههای اجتماعی، انجام میشود و اهداف پسپردهای برای تولید چنین محتواهایی با هزینهکردهای سنگین وجود ندارد؟
🔹به نظر میرسد حداقلیترین پاسخ برای این دست اقدامات، می تواند تلاش برای #تبلیغ و ترویج یک صفحه با رویکردی خاص با هدف شکار فالوور و کسب درآمد از صفحات پر مخاطبشده از این طریق باشد.
🔸اقدامی که در پس آن نگاهی سرمایهدارانه قرار دارد و این بار هم جنس دیگری از کودکان برای کسب #سرمایه و ثروت در خدمت جریانی خاص به کار گرفته شدهاند و تنها تفاوت آن با واقعه تلخ کودکان کار و زبالهگردی که در سطح شهرها دیده میشوند تنها همین نمایش های رنگ و لعابدار و بزک شده از ایشان است./تسنیم
🆔 @sedayehowzeh
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارشی مختصر از ضربات مهلکی که صهونیست ها خوردند و در رسانه های خبری ضدانقلاب و حتی رسانه های وطنی چندان دیده نشدند!
🔹#انتقام_سخت تبدیل به انتقامی #مستمر و #جاری شده و آنان هر لحظه منتظر انتقامی نو هستند!
🆔 @sedayehowzeh
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت دوم ) زیبا🌷
✨قرآن کریم در آیات زیادی به شدت با پیروی از ظنّ و گمان مخالفت میکند و میگوید :
⚠️مادامی که به چیزی علم و یقین حاصل نکردهای آن را دنبال مکن {2}.
🔍امروز از نظر فلسفی مسلّم شده است که یکی از عوامل عمده خطاها و اشتباهات همین بوده است.
🖌دکارت، هزار سال پس از قرآن اولین اصل منطقی خویش را این قرار داد و گفت :
🤚هیچ چیز را حقیقت ندانم مگر اینکه بر من بدیهی باشد و در تصدیقات خود از شتابزدگی و سبق ذهن و تمایل بپرهیزم،
👌و نپذیرم مگر آن را که چنان روشن و متمایز باشد که هیچگونه شک و شبهه در آن نماند{3}.
💰میلها و هواهای نفسانی
انسان اگر بخواهد صحیح قضاوت کند باید در مورد مطلبی که میاندیشد
کاملاً بیطرفی خود را حفظ کند؛
☝️یعنی کوشش کند که حقیقتخواه باشد و خویشتن را تسلیم دلیلها و مدارک نماید.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_126 با نشستن فهیمه خانم، پیمان رو به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_127
سرش را به آغوش گرفت.
_دخترهی دیوونه، فکر نمیکنی این جوری حرف میزنی دق میکنم؟ فکر نمیکنی طاقت بغض کردنتو ندارم؟
دست پریچهر هم دور پدرش حلقه شد. صدای بیبی در آمد.
_بسه بسه. هندی بازیو تموم کنین؛ اشکمونو در آوردین. باز این دو تا شروع کردن.
پریچهر لبخند زنان جدا شد و گردن کج کرد.
_خب حالا که باهام آشتی کردین، برم بخوابم؟
با شب به خیرشان بالای اولین پله رفت و رو به پدر کرد.
_قربون شاهدوماد خودم برم. مدارک یادت نره.
پیمان یک قدم به طرفش خیز برداشت که پریچهر به سرعت فرار کرد.
_پدر صلواتی، من که دستم بهت میرسه.
با خندهها و جیغهایش بقیه هم خندیدند.
پریچهر همزمان با کارش در اداره، پیگیر کار ازدواج پدرش بود و او را هم به جلو هل میداد. برای عقدشان عمو پیام و خانوادهاش آمدند. استاد هم با خانواده دعوت شد. دخترهای فهیمه خانم و خواهرش هم بودند. لباس شیری رنگ، کفش همرنگش و چادر سفید، فهیمه خانم را متفاوت کرده بود. با اصرار و همراهی پریچهر به خرید رفته بودند و همه لوازم و لباسها را طبق رسم به طور کامل خریدند.
صبح جمعه عاقد که شروع به خطبه کرد، پیمان همچنان از خجالت عرق میریخت. پریچهر باز هم دستمال به دستش داد و گونهاش را نوازش کرد. عروس و داماد که بله را گفتند و خطبه خوانده شد، همه تبریک گفتن. هر نفر به اندازه خودشان هدیهای دادند. پریچهر عقبتر ایستاده بود. کنار که رفتند، او نزدیک شد. اول فهیمه خانم را در آغوش گرفت و تبریک گفت. به پدر که رسید، خود را در آغوشش گم کرد.
_خیلی خوشحالم بابا جون. خیلی. این همه سال عذاب وجدان داشتم به خاطر تنهاییت. حالا دلم آروم شده. مبارکت باشه دورت بگردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_127 سرش را به آغوش گرفت. _دخترهی د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_128
پیمان او را کمی عقب کشید و به چشمانی که از پشت روبنده پیدا بود زل زد.
_به خاطر دل تو حاضر به این کار شدم اما ازت ممنونم که باعثش شدی. واسه دل تو هم که شده، سعی میکنم زندگی آرومی بسازم.
پریچهر پاکتی را به طرف پدر گرفت و بعد یک سرویس جواهر را به فهیمه خانم داد.
_اینم هدیه من به شما. برگ سبزیست تحفه دریش چه کند بینوا ندارد بیش.
فریبا جعبه سرویس را که باز کرد، همه هوی بلندی کشیدند. خواهر فهیمه خانم به حرف آمد.
_شما تحفه درویشتون اینه؟ چه درویش دست و دل بازی؟
پیمان پاکت را باز کرد. پاسپورت و بلیطها را بیرون آورد. نگاهی به پریچهر کرد.
_اینا چیه پریچهر؟
_مدارک رو گفتم بدم به آقای قربانی واسه همین بود. میخواستم با وکالت ویزا بگیره و توی کاروان کربلا ثبت نامتون کنه. خوب میدونم هر دوتاتون دلتون میخواست یه همچین سفر برین. کلی گشتیم تا یه کاروان هوایی برای همین امروز غروب پیدا کردیم.
پیمان با چشمان گرد شده نگاهش کرد. هر دو اسمش را صدا زدند.
_جانم، هدف غافلگیریتون بود که حاصل شد.
_آخه تو چی کار کردی دختر؟ همین امروز؟ آخه شما تنها میمونین که.
داریوش به حرف آمد.
_اصلا غصه نخور عمو جون. دختر زورگوی شما منو مجبور کرده این یه هفته بمونم پیششون.
_پس مغازهتو چی کار میکنی؟
_سپردم به شاگردم. بابا هم میره سر میزنه بهش. همه چیز برنامهریزی شده که شما با آرمش بری و از طرف ما زیارت کنی.
این بار فریده به حرف آمد.
_پریچهر خانوم، شما واقعا سنگ تموم گذاشتی. اون از سرویس جواهر و اینم سفرشون. مامان چند ساله کربلا رفتن آرزوش بوده.
_اتفاقا چون ازش شنیده بودم این کارو کردم.
فهیمه خانم دوباره او را در آغوش گرفت و تشکر کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#تلنگرانه
یه روز یکی، نه، یه عده، پا گذاشتن روی تمام احساسات جوونیشون.
یه روز دیگه یکی، نه، یه عده، گفتن اینا خودشون خواستن جوونی نکنن و خودشونو به کشتن دادن.
امروز میخوام بگم، آره اینا خودشون خواستن اما اینا خواستن پیش مرگ شما باشن تا از گهوارهها بزرگ بشین و حالا و همین لحظه ابرقدرتهای دنیا به چه کنم قدرت و توان شما جوون امروزی بیافتن.
قدر قدرتی که اون عده واستون به ارث گذاشتنو بدونین.
#شهید
#شهادت
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_128 پیمان او را کمی عقب کشید و به چش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_129
ناهار در خانه خورده شد و پریچهر به پدر برای بستن بار سفر کمک کرد. وسایل را به فهیمه خانم داد تا در یک چمدان جمع کند.هنگام بدرقه چهره خوشحال و تشکرهای پشت سر همش باعث دلگرمی پریچهر شد. اشکش از دوری پدر را برای بعد از رفتنشان گذاشت. داریوش هم تلاش کرد تا حال و هوایش را عوض کند. از صبح روز بعد، توران خانم، خدمتکاری که گاهی برای خانه تکانیها میآمد، جای فهیمه خانم شروع به کار کرد. داریوش هم مثل قبل آزارش را از سر گرفت و بساط جنگ و کشمکش او با پریچهر به راه بود. تذکرهای بیبی هم بیاثر بود. وسط هفته کار پریچهر طول کشید. با پیام به داریوش خبر داد. شب شده بود. در حال جمع کردن وسایلش بود که رضا وارد شد.
_اجازه بدین برسونمتون. شب شده.
_نه ماشین خودم هست. تازه سر شبه. مشکلی نیست.
_ترجیح میدم حداقل همراهتون بیام تا اینکه بعد بگم کاش تنهاتون نمیذاشتم.
پریچهر که از رانندگی در شب چندان راضی نبود، با این فکرش مخالفتی نکرد. از راهرو که میگذشتند، متوجه شد کسی اطرافش نیست. همین استرس به وجودش انداخت. سعی کرد لرزش دستهایش را کنترل کند. با صدای بسته شدن یکی از درها، پریچهر جیغی کشید و سریع صدایش را با پشت دستش خفه کرد. رضا که کمی جلوتر میرفت، به عقب برگشت.
_حالتون خوبه؟
پریچهر فقط سرش را تکان داد. صدای زنگ گوشیش حرف را تمام کرد. به طرف آسانسور حرکت کردند. آن طرف خط داریوش بود که با وصل کردن تماس، صدای دادش به گوش رضا هم رسید. وارد آسانسور که شدند، کم کردن صدا هم باعث نشد رضا حرفهایش نشنود.
_پریچهر تا الان کدوم گوری هستی؟ شب شده. من کجا دنبالت بگردم. وقتی جواب گوشیتم نمیدی.
پریچهر که توقع این برخورد را نداشت و ترس از فضای اطرافش هم لرز به جانش انداخته بود، با صدایی لرزان و آرام جوابش را داد. اشک هم امان نداد تا حرفش تمام شود.
_سر کارم. الان راه افتادم. گوشیم آنتن نداشت که جواب بدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_129 ناهار در خانه خورده شد و پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_130
_میخوام بدونم، عمو که بود هم این موقع میاومدی خونه؟ الان بابات زنگ بزنه، چی بگم بهش؟ بگم بیغیرت بودم و نمیدونم کجاست؟
_داداش، دارم میام.
گریه دیگر امانش نداد تا حرف بزند. رضا اشاره به گوشی کرد.
_گوشیو بیزحمت بدین بهم.
پریچهر که حالش بد بود، بدون مقاومت آن را به طرفش گرفت. از آسانسور بیرون رفتند.
_سلام. جناب برادر، آقای باغیرت، غیرت به این نیست که سر خواهرت داد بزنی و بند دلشو پاره کنی. غیرت به حمایته. به اینه که وقتی دیدی به خطر افتاد، جونتو واسش بدی، به اینه که بدونی امنیت نداره و نتونی آروم بشینی.
_تو کی هستی که واسه من درس غیرت میدی و این موقع و توی این شرایط، همراه خواهرمی؟ الان اگه بیخیال تو و بودنت بشم، بیغیرت نیستم؟
_من جام توی این موقع و این شرایط درسته. چون وظیفهم محافظت از ایشونه. به اندازه شمام غیرت سرم میشه.
دستش را به طرف پریچهر گرفت و لب زد که سوییچ را بدهد. با باز شدن در، سوار شدند. رضا رانندگی میکرد.
_آهان. تو همون آقا پلیسهای که اسکورتش میکردی. گوشیو بده به خودش.
به عقب برگشت و گوشی را به طرف پریچهر گرفت. با صدایی که از گریه گرفته بود جوابش را داد.
_دارم میام الان.
گفت و اجازه نداد حرف دیگری زده شود. تماس را قطع کرد. در طول مسیر پریچهر گریه میکرد و سرگرد کلافه فقط سکوت کرد. جلوی در، خواست پیاده شود که پریچهر با همان صدای گرفته او را منع کرد.
_نمیشه الان بدون ماشین برگردین. ماشینو ببرین. فردا توی اداره ازتون میگیرمش.
_خب صبح لازمش دارین.
پیاده شد.
_ماشین بابا هست، داریوش منو میرسونه.
_پدرتون نیستن که پسرعموتون احساس مسئولیت میکنن؟
_بابا رفته کربلا. داریوش اومده که تنها نباشیم. ببخشید امشب زحمتتون دادم.
تشکر و خداحافظی کرد.
وقتی وارد خانه شد، روبنده را بالا نزد. چون میدانست بیبی طاقت دیدن اشکهایش را ندارد. سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت سوم ) زیبا🌷
🧐درست مانند یک قاضی که روی پروندهای مطالعه میکند، باید نسبت به طرفین دعوا بیطرف باشد.
💟قاضی اگر تمایل شخصی به یک طرف داشته باشد به طور ناخودآگاه دلایلی که برای آن طرف است نظرش را بیشتر جلب میکند
😍و دلایلی که لَهِ طرف دیگر و علیه این طرف است خود به خود از نظرش کنار میرود و همین موجب اشتباه قاضی میگردد.
☝️انسان در تفکرات خود اگر بیطرفی خود را نسبت به نفی یا اثبات مطلبی حفظ نکند و میل نفسانیاش به یک طرف باشد،
👌خواه ناخواه و بدون آنکه خودش متوجه شود عقربه فکرش به جانب میل و خواهش نفسانیاش متمایل میشود.
⚠️این است که قرآن هوای نفس را نیز مانند تکیه بر ظنّ و گمان یکی از عوامل لغزش میشمارد.
✨در سوره النّجم میفرماید:
إِنْ یتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ
پیروی نمیکنند مگر از گمان و از آنچه نفسها خواهش میکنند.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }