6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنان بغضآلود حامد سلطانی، مجری تلویزیون در مراسم ختم همسر و فرزند خردسالش
▪️همسر من کنیز امام حسین(ع) بود و در خانه ایشان نوکری میکرد. از محبت همه مردم عزیز ایران که لطف داشتند تشکر میکنم.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسعود فراستی با غلطک از رو عنکبوت مقدس و کارگردانش رد شد٬ دمت گرم.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
•﷽•
تـقوا یعنـۍ⁉️
تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه
از همه کارهای ما فیلم گرفتند
و گفتند اعمال هفته گذشتهات
در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم.
آیتالله مجتهدی (ره)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_132 سلامی از پریچهر شنید. سرش را به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_133
کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی تخت دراز کشیده بود. تقه در را که شنید پشت به در کرد تا داریوش نفهمد بیدار است. متوجه داخل شدنش بود. نور سالن اتاق را کمی روشن کرد. چشمش را بست. داریوش کنارش نشست. دستی به موهایش برد.
_میدونم بیداری. وقتی ادای خواب در میاری، حداقل صفحه گوشیتو قفل کن که لو نری.
پریچهر از لو رفتنش خندهاش گرفت اما خود را کنترل کرد و هیچ حرکتی انجام نداد.
_باشه تحویل نگیر اما خواستم بگم، راست میگی جوگیر شدم و بد برخورد کردم. ببخش اگه اذیت شدی. من فردا صبح میرم. وقتی عرضه ندارم تو و کاراتو درک کنم، بودنم چه فایده داره؟
خواست از جا بلند شود که پریچهر برگشت و یقه پیراهنش را گرفت.
_کجا؟ مگه شهر هرته که ما رو ول کنی و بری؟ ناسلامتی بابا ما رو دست تو سپرد.
داریوش سعی کرد شوکه شدنش را نشان ندهد.
_باز که دست به یقه شدی. مگه افساره که این طوری میکشی؟
با بلند شدن داریوش، پریچهر هم روی تخت ایستاد اما یقهاش را رها نکرد.
_افسارو این جوری نمیگیرن. یقه رو این مدلی میگیرن. نگفتی. کجا؟
_هیچ جا. فقط میخواستم یه بچه پررو که خودشو به خواب زده بودو از جاش بلند کنم که کردم.
پریچهر جیغی کشید که داریوش گوشش را گرفت.
_ای داد. کاش میذاشتم همون قهر میموند.
_مگه الان آشتی کردم؟
_نه. این حجم از جیغ زدن، به طور حتم نشونه آشتی نیست.
_برو پی کارت. من میخوام بخوابم.
داریوش اشاره به یقهاش کرد.
_اینو ول کل تا برم خب.
پریچهر نوچی کرد. داریوش یک پایش را روی تخت گذاشت و با حرکت تشک پریچهر تعادلش را از دست داد و افتاد. سرش به تاج تخت خورد. با آخ و ناله نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_133 کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_134
_روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی ممکنه چیزیم بشه؟
_نوچ. روانیم خودتی که یقهمو گرفتی میگی برو. حالا بگیر بخواب.
پریچهر سرش را ماساژ میداد.
_چه جوری بخوابم؟ سرمو داغون کردی.
داریوش به طرف در رفت.
_بسه بسه. خودتو لوس نکن. حنات رنگی ندار واسم.
_بدجنس، سرم درد گرفت. داری میری؟
بیرون رفت.
_چی کار کنم؟ کولت کنم ببرم دکتر؟
_نخواستم. تو سر منو نشکن، دکتر بردن پیشکش.
برای برگشت پیمان و فهیمه خانم، پریچهر حال خوبی داشت. آن روز سر کار نرفت. با کمک توران خانم وسایل فهیمه خانم را به اتاق پیمان برد و گوشهای چید تا خودش با سلیقه خودش مرتب کند. عصر برای استقبال به فرودگاه رفتند. خانواده فهیمه خانم هم آمده بودند. آنها را برای شام دعوت کرده بود. عمو پیام و داوود به خاطر کار باغات عمو نتوانستند بیایند.
وقتی پدر را دید، بیطاقت سمتش دوید و او را طولانی در آغوش گرفت. آخر هم با کنایههای داریوش از هم جدا شدند. در راه خانه، کنار پدر نشست و سر به شانهاش گذاشت. داریوش که رانندگی میکرد، از آینه نگاهی انداخت.
_پریچهر، بسه دیگه اینقدر نچسب به بابات. قبلنا فرق میکرد. الان خانومش خوشش نمیاد هی آویزونش بشی.
پیمان توبیخی اسم داریوش را صدا زد. پریچهر که در ماشین روبنده را بالا زده بود، برایش زبان درازی کرد.
_تا چشاتم درآد. حسودی؟ به تو چه؟
_عمو، چه جوری اینو تربیت کردین که روز به روز لوستر و بی ادبتر میشه؟
پریچهر جیغی زد.
_این به درخت میگن. من بیادبم؟
__الان بچه دو ساله میدونه زبون درآوردن بیادبیه.
پیمان سعی کرد ساکتشان کند.
_باز شما شروع کردین؟ معلوم نیست این یه هفته چی به سر بیبی بیچاره آوردین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✍مشاوره کودک و نوجوان
✅فرزندانی که در خانواده دچار کمبود محبت میشوند، به دنبال جایی برای تأمین این نیاز میروند.
اگر کسانی که به نیاز او پاسخ مثبت میدهند دچار انحراف باشند، باید منتظر بود که آنها از آثار محبت نهایت سوء استفاده را کنند؛
زیرا فرزند ما با توجه به رابطۀ محبتی که با آنها برقرار کرده است، دوست دارد شبیه آنها شود و از رفتار و گفتار آنان بیچون و چرا تبعیت میکند.
✅✅اگر که میخواهیم تغییری در رفتار کودک و #نوجوان مان ایجاد کنیم لازم است:
👇
پیشرفتهای کوچک او را ببینیم و به او بازخورد دهیم.
👈برای اشتباهات و شکستهایش او را سرزنش نکرده و در یافتن مسیر درست و جبران شکست، کمک و همراهی کنیم.
✅ اجازه دهیم بین راه درست و راه غلطی که چندان آسیب رسان نیست، دست به انتخاب بزند و با پیامد انتخابش مواجه شود.
بااو رابطه صمیمی وعاطفی داشته باشید وبه اوتوجه کنید
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_134 _روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 135
_بابا، من حاضرم صد دفعه بگم غلط کردم که گفتم این بیاد پیشمون بمونه. هزار بار بیشتر قدرتو دونستم.
صدای داریوش بلند شد.
_هی هی، مگه این به درخت نمیگفتن؟ غلط کردی؟ اصلا من غلط کردم که یک هفته کارمو ول کردم اومدم پیش تو موندم.
_آره خب. موندی که سرم داد بزنی، اشکمو در بیاری و بهم همه چی ببندی.
پیمان اسمش را صدا زد و دستور سکوت داد.
_بشکنه دستم که نمک نداره. آدم گنده میره با پلیس و کی و کجا کار محرمانه میکنه اون وقت به باباش میرسه چوقولی میکنه تا خودشو لوس کنه. نوبری دختر.
بیبی سر حرف را با پرسیدن حال و هوای سفر عوض کرد. پیاده که شدند، داریوش چمدان پیمان و ساکی که اضافه شده بود را برداشت. پریچهر که میدانست داریوش دلخور شده است. دست دراز کرد.
_ساکو بده من بیارم.
_بکش دستتو. لازم نکرده. واسه بچهها سنگینه.
پریچهر پا به زمین کوبید.
_اِ بعد به من میگه لوس. داریوش، سر ناسازگاری نذار که اذیت کردنو از سر بگیرم.
مهمانها هنوز نرسیده بودند. پشت سر بقیه از پلهها بالا رفتند.
_فردا میرم و دیگه وقت واسه اذیت نداری. بیخیال.
پریچهر باز جیغ زد و اسم داریوش را با حرص صدا کرد.
_باشه. میبینیم حالا.
به طرف فهیمه خانم رفت.
_فهیمه خانم، وسایلتو آوردیم تو اتاق بابا. فقط چیدنش با خودت و سلیقهت.
_ای وای. چرا زحمت کشیدی عزیزم.
_کمک توران خانوم بود. وگرنه من که تنهایی این از کارا نمیکنم.
داریوش چمدان و ساک را به اتاق پیمان برد و برگشت.
_فهیمه خانوم، شما خواستی برو دوش بگیر و لباس عوض کن. الانه که بچهها بیان.
_پریچهر جان، واسه شام کارا ردیفه؟ کاری نمونده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 135 _بابا، من حاضرم صد دفعه بگم غلط
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_136
_آهان. راستی تا یادم نرفته، از این به بعد توران خانوم قراره کارای خونه رو انجام بده. هر کار بود، بهش بگو.
_وای چرا این کارو کردی؟ من خودم به کارا میرسیدم. بیکار که نمیتونم بمونم.
پیمان به طرف اتاق میرفت. پریچهر شانه فهیمه خانم را گرفت و به طرف اتاق هل داد.
_شما از این به بعد کارت اینه که ور دل بابام باشی و این همه سال تنهاییشو جبران کنی.
فهیمه خانم هینی کشید.
_نگو این طوری دختر. زشته.
کمی کمرش را هل داد.
_پاشو بیا برو. هیچم زشت نیست. طفلی بابام گناه داره خب.
فهیمه خانم که رفت، رو به سالن کرد. داریوش روی مبل نشسته بود. چشمهایش بسته بود و سرش را به پشتی آن تکیه داده بود. بیصدا طرفش رفت و قبل از آنکه متوجه شود، گازی از صورتش گرفت. که داد داریوش را به هوا برد. اهل خانه به این وضع عادت داشتند. داریوش از جا بلند شد و پریچهر هم خودش را به پلهها رساند.
_وحشی شدی؟ چرا صورتمو داغون کردی؟
_دوست داشتم. میخواستی باهام سر سنگین نشی.
_بزرگ شو بچه. من فردا برم خونه نمیگن این چه وضعیه؟
پریچهر بلند خندید.
_چیه میترسی زنعمو بگه داشتی اونجا چه غلطی میکردی و با کیا میگشتی؟
_وایستا تا بهت بگم چی میگه.
پریچهر با جیغ فرار کرد و در اتاق را قفل کرد.
تا دو هفته اوضاع عادی بود. کلاسها، کار برنامهنویسی و شرایط خانه با آرامش پیش میرفت. در مرحلهای از کار گیر کرده بود. با استاد تماس گرفت و از او خواست برای کمک برود. استاد آن روز را کنارش ماند و راهنماییش کرد. وقت رفتن، استاد صدایش زد.
_راستی میدونستی واسه فاطمه یه خواستگار خوب اومده و ممکنه عروسش کنیم؟
پریچهر هیجان زده ایستاد.
_وای راست میگین؟ پس چرا فاطمه نامرد بهم نگفت؟ دارم براش.
_خب حالا بذار جدی بشه، لابد خودش میگه.
از ذوق آنکه ممکن است فاطمه ازدواج کند، در فکر بود و حواسش نبود کی به خانه رسیده است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎
خدایا:
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم.
من نفهمیدم.
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت،
نگاهم به تو باشد.
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنارم من نیست،
معنایش این نیست که تنهایم.
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.
با تو تنهایی معنا ندارد.
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم.
دوستت دارم "خدای من"
#شهید_چمران
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_136 _آهان. راستی تا یادم نرفته، از ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_137
حواسش نبود کی به خانه رسیده است. وقتی به خودش آمد، وارد سالن شده بود. خواست مثل همیشه اهالی را صدا بزند، که صدای حرف از آشپزخانه توجهش را جلب کرد.
_توران خانوم، من که چیزی نگفتم بهت. میگم این غذا رو زودتر ردیفش کن. پریچهر دوستش داره. وقتی بیاد، میخواد بخورتش.
_خب نمیرسم. میبینی که. خودت بیا ردیفش کن. خوبه تا دور روز پیش جای من داشتی کلفتی این خونه رو میکردی، دیگه اینقدر خانوم شدی که افت داره دست به کاری بزنی؟
پریچهر هنوز حرکتی نکرده بود که فهیمه خانم از آشپرخانه بیرون آمد. چشم در چشم شدند. برق اشک را در چشمانش دید. بیهیچ حرفی راهش را به اتاق گرفت و رفت. لباس را عوض کرد. با شرکت خدماتی که نیروی برای کار برایش میفرستاد تماس گرفت. در طول آن چند سال، کمک زیادی به نیروهایی که برای نظافت میآمدند، کرده بود. از او خواست آدم مطمئن مطابق شرایطش که تا قبل از آن به خانهشان نیامده باشد را از فردا بفرستد. حقوق آن ماه توران خانم را هم به حسابش واریز کرد.
پایین که رفت، بیبی در سالن نشسته بود و فهیمه خانم نبود. توران خانم را در حال جمع کردن آشپزخانه دید. ورودی آشپزخانه ایستاد.
_توران خانم، حقوق این ماهتو ریختم به حسابت.
دست از کار کشید.
_تازه اوایل ماهه که. چرا الان؟
_گفتم از فردا یکی دیگه بیاد. دیگه به شما زحمت نمیدیم.
_ای وای خانوم چرا؟ به خدا من به این کار نیاز دارم. گرفتار میشم.
_ببین توران خانوم، بحث نداریم.
اشاره به بیبی کرد.
_این زن که میبینی، سی، چهل سال آشپز یه عمارت بوده و پدرم منو توی یه خونه سرایداری بزرگ کرده. وقتی با فهیمه خانوم حرف میزدی، من توی سالن بودم. طرز فکر و حرف زدنت باهاش این هشدار رو به من میده که در مورد بقیه ما هم همین فکری رو میکنی. اینکه گفتم کسی بیاد توی این خونه و کارای خونه رو انجام بده از سر اینکه پز بدم که من توی خونهم خدمتکار دارم نبوده. بیبی توانشو نداره و منم وقتم با درس و کار و چیزای دیگه پره. پس تصمیم گرفتم من کمک خرج یکی باشم و اون کمکم کنه واسه کارای خونه. من با فکر کلفت و نوکر و ارباب و رعیتی مشکل دارم. به سلامت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞