فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_173 _بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_174
هینی کشید و روی تخت نشست.
_کجا خانوم خوشگله؟ فکر نمیکردی یه ماده شیر ممکنه اسیر دست شکارچی بشه؟
_آقای شکارچی، میشه آزادم کنی؟ بچهها منتظرن.
رضا نشست و گونهاش را بوسید.
_اینم دستمزد اون نگاه عمیق و بوسه یواشکیت.
پریچهر ایستاد و دست به کمر زد.
_از کی بیداری؟ آقا پلیسه از کجا فهمیدی عمیق نگات میکردم؟
_از وقتی داشتی لباس میپوشیدی و شونهت از دستت افتاد. نگاه عمیقتم از صدای نفسات فهمیدم.
_حساب نیست. تو همه چیزو با شمّ پلیسیت میفهمی.
رضا ایستاد و نگاهی در آینه انداخت. به موهایش شانه زد.
_مگه بازیه که میگی حساب نیست؟ اول اینکه من این حسو از اول داشتم و وقتی پلیس شدم و آموزش دیدم، تقویت شده. دوم اینکه همه چیزو نمیفهمم. خیالت راحت. بیا بریم. کادوها یادت نره.
بچهها با دیدن کادوها و کیک حسابی ذوق کردند و بقیه را هم سر ذوق آوردند. حسین برای بازی با ماشین، حرص کمیل را در آورد. گفتند و خندیدند و شادی کردند. آخر شب رضا بعد از رساندن رضوانه، پریچهر را به خانهاش رساند.
صبح، همین که وارد اتاق شد، چشمش به رضا افتاد که پشت میز او نشسته بود. با ورودش از جا بلند شد.
_به به سلام و صبح به خیر سرکار خانم کوثری! چه مرخصی قشنگی!
_به به علیک سلام جناب سرگرد عزیزم. دیدم جام خالیه؛ گفتم بیشتر دلتنگم بشی ظلمه.
رضا خندید و با پریچهر دست داد. بعد از احوالپرسی، رضا رفت تا او به کارش برسد. ظهر که شد، رضا با ظرف غذایش وارد اتاق پریچهر شد. غذای پریچهر روی میز بود و دست نخورده.
_پاشو بیا که امروز وقتم تنظیم شده تا با همسر جان ناهار بخورم. غذات یخ میشه.
_وسط کارم. چند لحظه صبر کن.
چند دقیقهای منتظر ماند. دوبار که صدایش زد، پریچهر از جا بلند شد. سر میز دیگر اتاق نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
❤️✨❤️
#همسرداری
نگذارید سکوت بینتان حاکم شـود!
🌹نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید. صحبت نکردن از اولین جرقه های سردی در زندگی زناشویی است.
✨به بهانه های مختلف با همسرتان صحبت کنید. درباره فرزندان، کار، آب وهوا و... باهم صحبت کنید.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
دوست خوبم که توییت میزنی #نه_به_حجاب_اجباری.
بعد توی عکس پروفایلت که هیچی نداری. توی خیابونم یه وجب روسری که یه وقتایی هست و آستینم که تا آرنج وجود نداره. پاچهها بیشتر یه وجب آب رفته. زاپ و حریر لباسا هم که بماند.
عزیزم موضعتو مشخص کن. "نه" گفتن شما دقیقاً سر چیه؟
سر حجاب ما؟
#حجاب
#حیا
#زینتا
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مد لباس زنان امروزی به سبک برده جنسی و قوم لوط
تأمل برانگیز است 🤔
#قوم_لوط
#اخرالزمان
#سبک_زندگی_اسلامی
#حجاب
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_174 هینی کشید و روی تخت نشست. _کجا خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_175
سر میز دیگر اتاق نشست. رضا طرف مقابلش روی صندلی نشسته بود.
_روز بعد عقد، با کمک حسین همه فهمیدن مزدوج شدم، یه شیرینی انداختن گردنم؛ ولی خب خیلی کم میدونن با تو ازدواج کردم.
_نوش جونشون. مگه میخواستی شیرینی ندی؟
_مگه جرات دارم؟ خب بیا شروع کنیم. میخوام یه بازیو شروع کنیم.
_اوه چه جذاب! جناب سرگرد سر کار با همسرش یه بازیو شروع میکنه.
_الان ساعت ناهاره و واسه بازی آزادم؛ پس بذار بگم. یه دست همدیگه رو بگیریم و با اون یکی دستمون بدون کمک غذامونو بخوریم. ببینم کی تمیزتر و زودتر غذا میخوره.
پریچهر که از هیجان خوشش میآمد، شروع کرد. وسط خوردن، رضا به اداهای پریچهر میخندید. تقهای به در خورد. صدای مردانه پشت در باعث شد، پریچهر روبندهاش را تنظیم کند. با ورودش اخم رضا درهم رفت.
_کاری داشتی جناب سرگرد؟
_انگار مزاحم شدم. دارابی گفت اینجایی اومدم وگرنه محفل دوستانهتونو به هم نمیزدم. انگار خانم با شما جور شدن. حواست هست جناب علوی؟
در حال خارج شدن بود که رضا صدایش زد.
_جناب سرگرد یزدانی، خانم کوثری همسرم هستن. لطفا اول احتمالاتو در نظر بگیر؛ بعد تهمت بزن.
یزدانی چشم گرد کرد. دهانش باز مانده بود.
_پس شیرینی مال عقد شما دو تا بوده. مبارکه. سرهنگ هم میدونه؟
_به نظرت ممکنه ماها ازدواج کنیم و ایشون ندونه طرف کیه و چه جور آدمیه؟ خیالت راحت مو لا درزش نمیره. تلاش نکن.
سرگرد یزدانی رفت و رضا با عجله بقیه غذایش را خورد.
_رضا؟ مشکلش با تو چیه؟
رضا سر بلند کرد و نگاهش کرد.
_ولش کن عزیزم. یه سری کَلکل و بچه بازی واسه ماموریتاییه که بهم دادن. غذاتو بخور.
_راستی رضا کار این برنامه نویسی تموم بشه، باید بیای خونهمون هر روز ببینمتا.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_175 سر میز دیگر اتاق نشست. رضا طرف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_176
_چرا خودتو اذیت میکنی جانم؟ عروسی میگیریم کلا هر روز میام ور دلت.
_رضا، نمیخوام قبل از اینکه درمانم تموم بشه عروسی بگیریم. خب؟
غذایش تمام شد. الهی شکری کرد و ایستاد.
_خب بانو. هر چی شما امر کنی. فقط درمانو سرعتش بده که حاجیت خیلی صبرش کمه.
پریچهر چشمغرهای رفت و زیر لب غر زد.
تمرینهای روانشناس در حال انجام بود. هم برای ارتباط گرفتن با رضا و هم مدیریت ترس و استرسش.
بعضی روزها که رضا کارش تا ساعت اداری تمام میشد و کار اضافه نداشت، با هم به خانه پریچهر میرفتند تا تمرینهایی که شبیه بازی بود و هیجان داشت را انجام دهند. این کار برای آن دو که عاشق هیجان بودند، دوست داشتنی بود و سرعت نتیجهگیری را بالا میبرد.
وارد سالن که شدند، شاهین و شایان با پیمان نشسته بودند. رضا نگاهی به پریچهر کرد و جلو رفت. سلام و احوالپرسی کرد. پیمان آنها را معرفی کرد.
_آقا سید، آقا شاهین و آقا شایان پسر عموهای پریچهر هستن.
رضا چشم ریز کرد و نگاهی به هر دو انداخت. بدون آنکه تغییری در چهرهاش بدهد، "خوشوقتم"ی گفت و دست پریچهر را گرفت تا به اتاقش بروند که پیمان پریچهر را صدا زد.
_بابا جان، این بنده خداها اومدن با تو کار دارن.
پریچهر به طرف پدر برگشت.
_مگه کارا با شما نبود؟ شما هر تصمیمی بگیری، صاحب اختیاری. دیگه نیازی به من نیست.
_این دفعه میخوان با خودت حرف بزنن. بمون بشنو بعد برو.
رضا دوباره دست پریچهر را گرفت و کشید.
_تازه رسیده. اجازه بدین آماده بشه چشم.
او را به همان شکل و دوان دوان تا اتاق برد. به اتاق که رسیدند، در را بست. دستش را رها کرد و دست به سینه به در تکیه داد.
_میشه بگی اینا اینجا چی کار میکنن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
شنیدی تازگیا یه خواننده یه چی به اسم #من_مخالف_حجابم خونده؟
ای ننه، جونم واست بگه یه سری حرف دارم واسش. نشنوی از دستت رفته:
۱. ننه، تو اگه خورشید فردایی، ما خورشید دیروز و امروز و فرداییم. اونم مال کهکشان اینجا؛ تو رو دیگه نمیدونم.
۲. ننه، روسری نمیخوای شال و چادرم هست.
۳. ننه، واسه خاطر اینکه باد بپیچه توی موهات با ویزای دانشجویی کشورمون رفتی اونور آب خواننده شدی؟
۴. ننه، ما این همه سال عمر از خدا گرفتیم، فقط و فقطم اسرائیل و آمریکا تهدیدمون کردن. اونم شب و روز. خدا ازشون نگذره.
۵. ننه، مردا از موی سرمون نمیترسن که. میترسن رو بِدن آسترم بخوایم. امروز مو فردا پوست و مو. پس فردا پوست و مو و اعصاب و روان.
۶. ننه، اگه انتخاب چی بپوشم توی جامعه سلیقهای بود که توی دنیا اینو بپوش اونو نپوش و شل کن و سفت کن راه نمینداختن.
۷. ننه، اگه چی بپوشم حق ساده بود، چرا مهد آزادی کنار گوشت نمیذاره خورشیدای فردای اونجا حجاب بپوشن؟ یه تذکریم به اونا میدادی خب.
۸. ننه، بهشت اون راهیه توش ارزشتو به تن نمایی و دم دستی شدن و تابلوی بیلبورد شدن نشون ندن. توهم اونه که اون قدیم ندیمای اروپا رو از جلو چشمت پاک کنن و سوء استفاده ازت رو نشونه پیشرفتت جلوه بدن. توهمی نشی ننه.
۹. ننه، یه دوره این روانشناسا میگفتن کسی که میگه "من همینم که همینم" تله بازداری هیجانی گرفته. انگاری اسم یه بیماری چیزیهها حواستو جمع کن درمونش کنی.
۱۰. ننه، سرتو درد نیارم. یه چهل، چهل و خردهای سالیه از اون دور بر خودت دارن میگن همین فردا کارتون تمومه. بدت نیادا ولی حرف مفته تو چرا باورش کردی.
#نه_به_حجاب_اجباری
#زینتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از #سلام_فرمانده در کنار کعبه، این کلیپ چقد حال منو خوب کرد
رجز خوانی مهدوی در #مکة_المکرمة
🔺روزنامه آلمانی در مقاله ای با عنوان مغزهای باهوش زیر چادر نوشته
▪️زنان ایرانی در زمان پهلوی آزدی های ظاهری بیشتری داشتند،اما اکثرا تحصیلات علمی نداشتند. حجاب در ایران نه تنها برای زنان محدودیت ایجاد نکرده،بلکه به آنان امکان داده تا بتوانند به راحتی به پیشرفت های خود ادامه دهند
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d