eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شاهد کوچه‌های مدینه شاهد است، یک روز، بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها درِ خانه انصار و مهاجر را می‌زد تا بیایند برای حمایت از حضرت علی‌ علیه‌السلام. کسی حرکت نکرد و نیامد. فرمود: بیایید علی را یاری کنید، که یادتان نرفته، هنوز رنگ بیعت غدیر از دست‌هاتان نرفته است. افسوس که گوش‌ها سنگین شده بود.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_180 _خدا نکنه. قشنگ معلومه که حواست
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _ماشاءالله. چه خبره؟ من این همه آپشنو داشتم که تو قبولم کردی؟ _چی بگم؟ لابد داشتی که مورد قبول واقع شدی. _دختره‌ی پررو. پاشو یه چیز گرم واسه خودت ردیف کن. مثل دمنوشای اون دفعه که سرماخورده بودی. بدون لباس اومدی بیرون سرما می‌خوری. دراز کشید و سر را روی پای رضا گذاشت. _نمی‌خواد. مگه چقدر بیرون بودم؟ تازه هنوز کاپشنت تنمه‌ها. راستی نگفتی تو چه آپشنایی در نظر داشتی؟ _خب خانوم جان، من فول آپشن در نظر داشتم که خدا رو شکر نصیبم شد. البته ناگفته نمونه که بهم انداختن. بعضی آپشناش درست کار نمی‌کنه. پریچهر از جا پرید و دست به کمر اخم کرد. _دیگه چی؟ کدوم آپشن مشکل داشته بفرما درست بشه. _بُراق نشو. کسی تا حالا بهت نگفته وقتی دست به کمر می‌زنی و براق میشی چقدر با نمک میشی؟ آدم دلش می‌خواد تو رو بچلونه. _اِ؟ دیگه چی؟ از حرص خوردن من خوشت میاد؟ _حرص نخور پیر میشی. اون‌وقت مجبور میشم برم یه زن خوشگل دیگه پیدا کنم. رو برگرداند و پشت به رضا کرد. رضا خودش را نزدیک کرد و سرش را کنار گوش او جلو برد. _جون رضا قهر نکن. من جزو آپشنام زن قهر قهرو نداشتما. پریچهر برای روبه‌رو شدن با او ایستاد و اخم کرد. _مگه من داشتم؟ تو که اول قهر کردی. _من اشتباه کردم. تو که فول آپشن بودی نباید این گزینه‌های بدو داشته باشی که. اخمش باز شد و کنار او نشست. _میگم رضا، دیگه این کارو نکن. خیلی حالم بد شد. کلی گریه کردم. تازه‌شم نتونستم شام بخورم. _قول نمیدم دیگه این کارو نکنم اما ببخش عزیزم. دیدم اگه بمونم ممکنه حرفی بزنم که ناراحتت کنم و پشیمون بشم. رفتم که اذیتت نکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_181 _ماشاءالله. چه خبره؟ من این همه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _با این طوری رفتنت که بیشتر داغونم کردی. آهان نگفتم. اون برادرا اومده بودن چون شایان بدهی بالا آورده بود؛ می‌خواست سهامشو بفروشه. منم گفتم به من ربطی نداره. اگه خریدار پیدا کردین، سهم منم بفروشین. رضا لبخندی زد. _آره دیگه لبخند بزن. میری منو دق میدی بدون اینکه بخوای بدونی من به حرف و نظرت اهمیت میدم یا نه‌ البته بهشون که نگفتم آقامون دستور صادر کردن. _من که گفتم تو محشری. هر روز عزیزتر میشی. اینم از آپشناته که عالی کار می‌کنه. احترام نگه داشتن و اهمیت دادن به حرف همسر جانت. _ای جان. چقدر خودتو تحویل می‌گیری. رضا دست پشت پریچهر گذاشت و او را هل داد. _پاشو دختر تنبل. حتما از غذای شام مونده. منم چیزی نخوردم. گرم کن بخوریم. پریچهر غرغر کنان به طرف آشپزخانه رفت. _خوبه الان گفتما توی این خونه این خدمات نصفه شبی مال آقایونه. _خانم غرغروی خودم، اون مال وقتی بود که خواب باشی. نه اینکه همین پایین ور دلم نشستی. بالاخره یه جاهایی باید مثل خانوم خونه رفتار کنی دیگه. وقتی صدای غر زدن‌های پریچهر را که از آشپزخانه می‌آمد شنید، لبخندی زد و سر تکان داد. از ماشین پیاده شدند و به طرف کافی‌شاپی که با فاطمه قرار گذاشته بود، رفتند. قرار داشتند تا برای نامزدش تولد بگیرند. _رضا، چرا خانوم دکتر میگه باید بازم برم پیشش؟ رضا دست پشتش گذاشت و همراهش حرکت کرد. _عزیز من، اون که گفت. اون حرکتت بدون اراده و یهویی بوده. دفعه قبلم که زبونت بند اومده بود، یه ترس یهویی باعث شد زبونت باز بشه. خب حق داره. نمیشه که هر ترس و استرسی یه ور از جسمتو نابود کنه. زبونم لال اگه یه اتفاق خطرناک‌تری واست بیافته چطور می‌خوای خودتو کنترل کنی؟ الان دیگه هیچ ترسی اذیتت نمی‌کنه؟ در ضمن شما فقط اون شب پریدی بغلم. هنوز تا درست شدن آپشنای خاصت کلی مونده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 فرهنگ لغت‌ها می‌گوید معنی ولایت حکومت است. نمی‌دانم فرهنگ لغت‌ها شعورشان نمی‌رسد یا ما که ولایت را قبول داریم و حکومت مولا بر زندگیمان را انکار می‌کنیم؟ بروم معنی حکومت را هم جستجو کنم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 حق انتخاب بین علی و غیر علی دایر شد. یک طرف حمایت نبی را داشت و طرف دیگر حمایت خلق. چه دو راهی ناموزونی‌ست وقتی می‌دانی پشت حامی علی به گرداننده عالم گرم است. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_182 _با این طوری رفتنت که بیشتر داغو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر از حرکت ایستاده. به فکر فرو رفته بود. حق با رضا بود. همه حرف‌هایش حق بود؛ حتی اشکال داشتن آپشن‌هایی که به شوخی می‌گفت، درست بود. به این فکر کرد که رضا با کوتاه آمدن از آنچه حقش بود، باعث آرامشش شده و از بابت این درکش از او ممنون بود. با حرکت بازو‌هایش که در دست رضا بود، به خودش آمد. _هان؟ چیه؟ مگه منار جنبونم که این طوری تکونم میدی؟ رضا بازویش را رها و اشاره کرد که به راهشان ادامه دهند. _روتو دختر... یهو وسط راه می‌ایستی و قفل می‌‌کنی. خب آدم می‌ترسه. _ول کن بابا. بادمجون بم آفت نداره. رضا؟ _جانم. _تو ازم خسته نمیشی؟ یعنی ممکنه یه روز دلتو بزنم و فکر کنی دیگه منو نمی‌خوای؟ این بار رضا ایستاد. پریچهر قدم رفته را برگشت. _وا؟ تو چرا قفل کردی؟ اون وقت به من می‌گفتیا. رضا همچنان خیره نگاهش کرد. _بعد میگی چرا باید به درمان ادامه بدم. خب همین فکرات مشکل داره دیگه. یه آدم نفهم یه موقعی بی‌لیاقتی کرد و ازت گذشت. اون وقت تو باید در مورد منم این طوری فکر کنی؟ من جواهر دستمو ول کنم و کیو بهتر از تو پیدا کنم؟ اصلاً هیچ چیزتم که مثل الان نباشه، منو اینقدر نمک نشناس و بی‌معرفت دیدی که بتونم ازت دل بکَنم؟ با صدای زنگ گوشی پریچهر حرف را تمام کردند. _جانم فاطمه. _جانم و کوفت. دو ساعته جلوی کافی‌شاپ وایستادین دل می‌دین و قلوه می‌گیرین؟ یه درصد فکر نکنی ما هم منتظرتونیما. پریچهر نگاهی به اطرافش کرد. _اِوا، راست میگی خواهر. رسیده بودیما. آخه میدونی؛ وقتی شوهرت با حرفاش دلتو به بازی بگیره، هوش و هواس واست نمی‌مونه دیگه. لبخند زدند و در کافی شاپ را باز کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_183 پریچهر از حرکت ایستاده. به فکر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _خاک تو سر شوهر ندیده‌ت کردن. پاشو بیا بالا. حیف من که واست جای دنج اونم دوتا میز رزو کردم. _یه دونه‌ای گلم. اومدم. راستی شوهرت بدش نیومد دوتا میز گفتی؟ _نه بابا. واسه خوردن جدا میشیم دیگه مراسمو که با همیم. _مگه پیشش نیستی که لو میدی؟ جیغ فاطمه در آمد. _پریچهر؟ خوبه رسیدی. تلفنو قطع کن. حضوری سوالاتو بپرس. پریچهر سهام شرکت را فروخت و یک موسسه فرهنگی و تفریحی با مدیریت فاطمه و همسرش تاسیس کرد. کار آن موسسه به خاطر مکانش و داشتن نوجوان و جوانان زیاد در آن منطقه و همین طور مدیریت خلاقانه آن زوج، گرفت. با درمان کامل پریچهر، تاریخ ازدواج پریچهر و رضا برای جشن میلاد پیامبر ص تعیین شد. هنوز یک ماه تا آن زمان وقت بود. به پیشنهاد پیمان تغییراتی به خانه دادند؛ از رنگ و لعابش تا نو کردن بعضی وسایل که لازم بود. پریچهر برنامه مورد نظرش را تمام کرد و تحویل داد. کارش تحسین مسئولین مربوطه را برانگیخت. _زن‌داداش، فهمیدی قراره با عروسی شما منم برم قاطی خروسا. رضا که نزدیکش بود، پس گردنی به او زد. _مگه مرغ بودی که حالا بری قاطی خروسا. باز پرو و پلا گفتی؟ _نه خیرم. زن گرفتی دست بزن پیدا کردیا. تا حالا قاطی جوجه‌ها بودم. الان دارم قاطی خروسا میشم. منو چه به قاطی شدن با مرغا. یه مرغ که بیشتر قرار نیست اختیار کنم. پریچهر سینی چای را روی میز گذاشت. _به سلامتی. مبارکه. از عروس خوشبختت رو نمایی نمی‌کنی؟ همین که حسین خواست لیوان چای را بردارد، رضا پشت دستش زد. _بار هزارم. دست به لیوان من نزن. حسین دستش را نوازش کرد و رو به‌ مادر که از آشپزخانه به طرفشان می‌آمد، کرد. _مامان، چرا تبعیض؟ فقط رضا آدمه که واسش چایی لیوانی می‌ریزی؟ مادر کنارش نشست و دستش را گرفت و نوازش کرد. _نه مادر تو هوسانه لیوانی می‌خوری. یه وقتایی که واست می‌ریزم، نصفه ولش می‌کنی. رضا دنبال حرفش را گرفت. _می‌بینی مشکل از خودته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 حق انتخاب بین علی و غیر علی دایر شد. یک طرف حمایت نبی را داشت و طرف دیگر حمایت خلق. چه دو راهی ناموزونی‌ست وقتی می‌دانی پشت حامی علی به گرداننده عالم گرم است. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای علی علی مولا در قلب عربستان.... تونل مشعر به سمت منا... ❀〇🍃 ⃟🌺❀❀〇🍃 ⃟🌺❀ نوای نام مولا جلوی چشم وهابی‌ها با این حجم وسیع امید فرج حضرت صاحب رو مژده میده. یا علی
حاج‌میثم_مطیعی_یاعلی_مالک_ملک_دلی_.mp3
3.78M
🔊 | 📝 یاعلی مالک ملک دلی... 👤 حاج‌میثم 🌺 ویژهٔ ✅ کانال مداحی اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia