میگم چقدر قشنگ گفت که:
خوشبهحال انارها و انجیرها
دلتنگ که میشوند
میترکند...
•مهدیاخوانثالث
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_166 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _حالا دیگه سوپرایز اینجوری؟ اگه س
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_167
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دستهایم را خشک کردم و به سالن رفتم. گوشهای ایستاده بود. پدر و مادر کمی دورتر حین حرف زدن، مشغول خوردن چای بودند. سرش را نزدیکم کرد.
_هلیا اجازهتو بگیرم، میای بریم شمال؟
دلم دریا میخواست. دوست داشتم امینه و خانوادهاش را هم ببینم. ذوق زده نگاهش کردم.
_جدی؟ یعنی میشه بریم؟
_یعنی اینقدر خوشحال میشی؟
اوهومی گفتم و او دستش را پشتم گذاشت. مرا برای نشستن روبروی پدر و مادر همراه کرد. از پدر اجازه گرفت تا روز بعد یک سفر دو نفره به شمال را تجربه کنیم. کمی بعد از خوردن کیک پایان تحصیلم، او رفت تا به کارهایش سر و سامانی بدهد و صبح به دنبالم بیاید. من مشغول بستن بار سفرم شدم و مادر هم تدارکات مادرانهاش را آماده میکرد.
وسیلهها را که در صندوق عقب گذاشتیم، خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. امیرحسین همسفر خوبی بود. از همان اول راه شروع کرد به حرف و شوخی. در این بین برایم با ترانههایش اجرای زنده هم داشت. به قسمتی از جاده رسیدیم که نزدیک رودخانه بود. به اصرار من آنجا پیاده شدیم.
به آب که رسیدیم، کفشهایم را در آوردم و با پای بدون کفش شروع به راه رفتن در آب کردم. او هم همراهم شد. روی تخته سنگ بزرگی نشستیم و عکس گرفتیم. عکسهای تکی و دو نفرهی پر شور و احساس. حس عکاسیم گل کرده بود و عکسهای تکی که او از من گرفت را سوژهی اذیتش کردم. کنارش صبحانهی آماده شدهی دست مادر را هم خوردیم.
وقتی خواستیم سوار شویم، چشمم به لواشکهایی افتاد که از مغازه به من چشمک میزدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_167 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستهایم را خشک کردم و به سالن رفت
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_168
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دستش را کشیدم و قیافهی بچهگانهای به خودم گرفتم.
_امیرحسین من لواشک میخوام.
_نه خیرم. من لواشک میبینم یاد اون مریض شدنت میافتم. از اون روز از هر چی لواشکه متنفر شدم.
با حالت قهر و دلخوری سوار ماشین شدم و در را بستم. سوار شد و تا خواست حرکت کند، سعی کردم آخرین تلاشم را هم بکنم.
_آمپول و سرمشو من خوردم. تو چرا متنفر شدی؟
به طرفم برگشت. سر کج کرد و لبخندی روی لبش نشاند.
_خب چون باعث شده بود عشقم به اون حال بیافته دیگه.
بلند خندیدم و انگشتهایم را به هم نزدیک کردم و به لبم چسباندم. بوسهای روی آن زدم و بعد آن را به گونهاش زدم. به معنی بوسیدنش. به حرکتم خندید.
_قربون عشق با حیام بشم که عشقشو فقط با داد و بیداد نشونم میداد.
_وای هلیا نمیدونی چه حالی بودم. همه بسیج شدیم و دنبالت میگشتیم. اثری ازت نبود. بعد از کلی گشتن و حرص خوردن پیدات که کردیم خانوم میگه نمیدونه گوشیش کجاست. اگه بدونی؟ اون وقت که شنیدم به خاطر زیاد لواشک خوردن به اون وضع افتادی دلم میخواست نصفت کنم.
_عشق و دلواپسیت، درسته تو حلقم.
_برو بچه. با اون بچه بازیت دق دادی منو.
توجهم که به اطراف جلب شد فهمیدم از حواس پرتی من استفاده و حرکت کرده. از آن مغازه دور شده بودیم. با اخم از او رو برگرداندم و با صدای بق کرده ای به حرف آمدم.
_خیلی بدی. حواسمو پرت کردی که لواشک نخری؟ من لواشک میخوام.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💕چه زیباست...فقط برای خدا💯
بی قید و شرط عشق بورزیم؛
بی قصد و غرض حرف بزنیم؛
بی دلیل ، ببخشیم
و از همه مهمتر، بی توقع محبت کنیم
🌸🍃🌸🍃🌸
همراهان عزیز سلااام😊
روزتون بخیر و پراز توفیقات الهی 💫
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_168 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستش را کشیدم و قیافهی بچهگانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_169
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_هلیا به خاطر لواشک قهر میکنی؟
_من لواشک میخوام.
بلند خندید و باعث شد نگاه متعجبم را به طرفش کنم.
_تو الان این جوری میکنی، وای به ویار کردنت. خدا به دادم برسه.
هینی کشیدم و اخمم را غلیظتر کردم.
_خجالت بکش. فکرتم زیادی پرورش نده. حالا یه چیز ازت خواستما.
ماشین را گوشهای نگه داشت و همچنان که پیاده میشد، جوابم را داد.
_تو جون بخواه. کیه که بده.
شکلکی برای حرفش درآوردم و به طرفی که او میرفت نگاه کردم. با تحلیل کوتاهی فهمیدم برای خرید لواشک میرود. سریع پیاده شدم تا به خودم حق انتخاب داده باشم. بماند که مجبور شد چندین امضاء بدهد و عکس هم بگیرد.
در طول مسیرِ باقی مانده لواشکهای خریده شده را تمام کردم و حتی با وجود غر زدنهایش به لواشکهایی که برای بهاره خریده بودیم هم ناخنک زدم.
قبل از ظهر به خانهی امینه رسیدیم. امیرحسین به ذوق من و شادی آنها با لبخند نگاه میکرد. میتوانستم فکرش را حدس بزنم که در حال مقایسه این ارتباط با رابطهام در مقابل مادرش و عطیه بوده.
به خانوادهها خبر رسیدنمان را دادیم. ناهار خوردیم و بعد از کمی استراحت، برای رفتن کنار دریا آماده شدیم. با خانوادهی امینه به همان جای قبلی رفتیم. امینه از قبل برای شام الویه درست کرده بود تا آنجا راحت باشیم. وقتی کنار خانوادهی امینه بودم حس غریبگی نداشتم. مانند خانوادهی خودم بودند. بعد از شام آنها رفتند و من و امیرحسین گفتیم کمی دیرتر برمیگردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_169 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا به خاطر لواشک قهر میکنی؟ _م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_170
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی زیلو نشسته بودم. امیرحسین کنارم دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت. صدای امواج دریا آرامش عجیبی برایم داشت. کمی که چشمهایش بسته بود و من مشغول نوازش موهایش بودم، شروع به حرف زدن کرد.
_دفعه قبل که با هم اومدیم اینجا، همون شب که توی ساحل روبروم نشسته بودی و ازم فیلم میگرفتی، توی دلم میگفتم کاش الان این دختر مال من بود و به جای روبروش کنارش نشسته بودم. وقتی با اون آهنگ به هم ریختم، میدونی چی حالمو اونقدر بد کرد؟
آرام "چی" گفتم تا ادامه بدهد.
_اینکه منِ احمق که به این سادگی به هم میریزم، چطور میتونم از فرشتهای مثل تو حمایت کنم و برات بشم شوهر. خیلی با خودم کلنجار رفتم اما تنها نتیجهای که گرفتم این بود که بفهمم من خودخواهتر از اونم که بتونم تو رو از دست بدم. با خودم گفتم باید روی خودم کار کنم تا محکم و قوی باشم. باید جوری بشم که بتونی بهم تکیه کنی. هلیا به سختیایی که به ممکنه به خاطر ضعفای من بکشی فکر نکردم. به ظرفیت تو، به دل ظریفت که سعی میکنی بیشتر بزرگیشو نشون بِدی فکر نکردم. تو به خاطر من، شهرتم و خانوادهم داری اذیت میشی. فکر نکن نمیفهمم و دیروز از حرفات فهمیدم. بیشتر از این فهمیدنا، عذاب وجدان غر نزدن و اعتراض نکردنت داره منو میخوره. دلم نمیخواد بریزی توی خودت و غصههات تو دلت انبار بشه. هلیا دلم میخواد مثل بقیهی زنا بهجونم غر بزنی تا سبک شی. ناراحیتو بگی تا لااقل گوش شنوا باشم برات.
خم شدم و بوسهای روی موهایش نشاندم. به حالت قبل که برگشتم، به چشمان بستهاش نگاه کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸دنیای زیبای درونتان را
با فکرکردن
به اشتباهات دیگران
به جهنم تبدیل نکنید
🌸لبخند بزنیدو ببخشید
و باکمک تواناییهاتون
بهترین زندگی را
برای خودتون بسازید
°•| به وقت جنة🍏
°•| @paradisetime
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_170 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی زیلو نشسته بودم. امیرحسین کنار
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_171
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به چشمان بستهاش نگاه کردم.
_امیرحسین من دلم نمیخواد اذیت بشی. میخوام باعث آرامشت باشم نه سوهان روحت. اگه چیزی نمیگم به خاطر ضعف تو نیست. به خاطر اینه که نمیخوام غصه و ناراحتیتو ببینم. وقتی تو آروم و شاد باشی منم آرامش دارم. منم خوشحال میشم. پس به خاطر هر دوتامونه که چیزی نمیگم. توی زندگی هیچی ارزش اینو نداره که من و تو که حالا ما شدیم، به خاطرش همدیگه رو ناراحت کنیم. اگه یه وقت خواستم غر بزنم یکی مثل مامان هست که پیشش غرامو بزنم. البته چون مامانو میشناسم و میدونم بیطرف و عاقلانه با حرفام برخورد میکنه بهش میگم وگرنه به اونم نمیگفتم.
دوباره به جلد شیطنتم برگشتم و ادامه دادم.
_حالا چرا چشاتو باز نمیکنی؟ میخوای با روش خودم بازش کنم؟
لبخندی به لبش نشست اما چشمش را باز نکرد.
_حالا روشت چیه؟ اگه خطر نداره امتحان کنم.
_دیگه دیگه.
حرفم را تمام نکرده، پایم را از زیر سرش کشیدم. سرش به زمین خورد. چشم باز کرد. نشست و با تعجب در حالی که با دست سرش را میمالید نگاهم کرد.
_هلیا؟
_بله؟ چیه؟ انتظار داشتی چه جوری چشمتو باز کنم؟ هوم؟
_نا سلامتی دختریا. یه کم لطافت خانوم جان.
از جا بلند شدم و در حالی که خودم را آمادهی فرار میکردم. جواب دادم.
_چیه پسرهی لوس خوشت نیومد؟ برو به هودارات بگو نازت کنن و چشاتو باز کنن.
زبان درازی کردم و با خیز برداشتن امیرحسین پا به فرار گذاشتم. او هم دنبالم میدوید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_171 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به چشمان بستهاش نگاه کردم. _امیرح
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_172
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_وایستا چشم سفید. دستم درد نکنه با زن گرفتنم. یه کم غیرت داشتی منو به هوادارا واگذار نمیکردی. وایستا میگم... اِ دختر بدون کفش کجا میری؟
همان طور با سرعت فرار میکردم که با فرو رفتن چیز تیزی به پایم آخی گفتم و نشستم. امیر حسین هم کنارم نشست. در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد. به نظرم تکه چوبی آمد که او از پایم درآورد و جوراب را هم کند. رد خون را روی پایم احساس کردم. صدای نگرانش مرا هم نگران کرد.
_ببین چی کار کردی با خودت. میتونی راه بیای یا بلندت کنم؟
_کمکم کن خودم میام.
کمک کرد تا بایستم و با گرفتن زیر بغلم همراهم شد. لی لی کنان رسیدیم و داخل ماشین نشستم. پلاستیکی کف آن پهن کردم تا خونم ماشین را نجس نکند. به نزدیکترین درمانگاه که رسیدیم باز هم همراهم شد تا وارد آنجا شوم. بماند که چقدر کلافه بود و مدام به موهایش چنگ میزد. بماند که پایم چقدر درد و سوزش داشت و باعث شده بود رو به پنجره بیصدا اشک بریزم.
وارد اتاقی که گفته بودند شدیم. مرا نشاند و نگاهش را به من دوخت. نگاهش رنگ غم گرفت. دستی به رد اشک روی صورتم کشید.
_هلیا، خیلی درد داره؟
_آره خب...
با ورود زنی میانسال که وسایل لازم را در دست داشت، امیرحسین بیحرف کمی عقب رفت. زن در حالی که مشغول شستشوی زخمم شده بود، بدون نگاه کردن، امیرحسین را مخاطب قرار داد.
_آقای آزاد خانومتون هستن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739