خطای هشتم بایدها:
فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقتها اطرافیان آن روی بیاعصابمان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه میفهمند تا حالا دنیا دست کی بوده!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای نهم برچسب زدن:
اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازندهم. نگو همیشه خراب میکنم.
مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض میروی. شاید دوسه هفتهای لتوپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی.
همین. بزرگش نکن لطفاً!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای دهم سرزنش:
اِلیس میگوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانیها پیدا نمیکنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است.
حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما!
ادامه دارد...
م. رمضانخانی
نتیجهگیری:
وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعیاش را به فنا میدهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید.
البته ما ایرانیها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای میریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض میکنیم، سربالا میاندازیم:
_ایشالا هیچی نمیشه!
کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم.
دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی.
خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم!
بی حواس گفتم:
_نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود!
نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبهنفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمههای لیوان بالا رفت.
_همین که نمیپذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه.
کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان.
نمیدانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر.
گفتم:
_نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت میکنم پس قطعا درست میگم.
لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند:
_پس... پس... پس... همین نتیجهگیریها یعنی خطای شناختی.
خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را میخورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمیشوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم!
پایان
م.رمضانخانی
#م_رمضانخانی
#قدمی_شاید_به_مرگ
#کمی_تجربه
پلان اول
بوی رنگ پیچید توی بینیام. آفتاب پهن شده بود روی زمین. روی سرامیکها پر بود از رد کفش. مامان کنارم ایستاد:
_خیلی تمیز کاری داریم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم:
_همین که خونه تکمیل شد خدارو شکر، تمیزکردن کاری نداره.
چادرم را روی دستگیره آویزان کردم. شوفاژ روشن بود اما اتاق هوا نداشت.
چند منظوره را برداشتم:
_من میرم اتاق جلویی.
رفتم توی اتاق. جلوی پنجره ایستادم. روی ساختمان کوتاه روبرو پُر از برف بود. دودکش نانوایی دود میکرد. شاید اگر پنجره را باز می کردم و کمی عمیق نفس می کشیدم، عطر نان تازه میپیچید توی بینیام!
در کمد دیواری را باز کردم. اسپری را فشار دادم. پیسی کرد و پاشید روی چوب.
دستمال کشیدم. خاک ، چوب را رها کرد و به آغوش دستمال پناه برد.
بعد از سه سال بالاخره خانه تمام شد. هرچند من هنوز همان خانهٔ قدیمی را دوست داشتم. همان حیاط بزرگ و درختهایی که برای بار دادنشان ذوق میکردیم.
دلم برای درخت انگوری که خودش را از پنجره بالا کشیده بود؛ تنگ میشد.
اما دیگر حرف ،حرف من نبود. گاهی حرف حرف هیچکس نیست! تصمیمی است که دودوتا چهارتای دنیا برایت میگیرد و تو به خاطر همه سکوت میکنی!
حالا آن خانه با آجرهای سه سانتی فرو ریخت و روی ویرانهاش این نمای رومی قد علم کرد!
خودم را کشیدم بالا:
_مامان چهارپایه نیاوردی؟
_نه! یادم رفت.
زیر لب غر غر کردم:
_اخه بدون چهارپایه کار جلو میره. اَه.
سرم گیج رفت! دست گرفتم به کمد. چندبار پلک زدم.
مامان آمد توی اتاق:
_میخوام زمین اینجارو بشورم.
سرتکان دادم. معدهام غنجی رفت و یادم افتاد صبحانه نخوردم. دستمال را انداختم روی زمین:
_من خیلی گشنمه. اینجارو بشوریم ناهار بخوریم.
سر شلنگ را داد دستم:
_برو اینو بزن به شیر حمام.
در حمام را باز کردم.
بوی بدی زد توی صورتم:
_اه چه بوی بدی میده.
مامان سرش را کرد تو. چندبار نفس کشید. چینی به بینی انداخت:
_من که فقط بوی وایتکس تو دماغمه.
رابط شلنگ را دستم داد. دوبرابر شلنگ بود. ابرو بالا انداختم:
_این چیه؟ نمیخوره که بهش.
انگار ترسید دوباره غر بزنم:
_من خودم میشورم، تو بشین سرشو نگه دار در نره.
چشم چرخاندم. شلنگ را وصل کردم و روی دوپا نشستم. از کارهای این مدلی بدم میآمد. انگار رفتی دنبال نخود سیاه! اصلا همیشه خانهٔ ما یک چیزش لنگ میزد!
سرم گیج رفت! این بار شدیدتر. معدهام به هم پیچید. چشم بستم. بوی بد رهایم نمیکرد.
بلند گفتم:
_تموم نشد؟ مردم از گشنگی.
شلنگ را انداخت توی حمام:
_آبو ببند بیا.
رفتم توی اتاق. مامان لگن گذاشت روی زمین. روی دوپا نشست. با دستمال آبها را جمع میکرد و توی لگن میریخت:
_خشک کن ناهار بخوریم.
دلم میخواست بیوفتم یک گوشه و چندساعتی بخوابم.
بیحوصله دستمال را برداشتم و روی زمین انداختم. سنگین شد! چلاندم توی لگن.
نگاهم افتاد به پنجره. سردم بود اما دلم هوای تازه خواست...
بازش کردم. مامان تند گفت:
_سرما میخوری.
بهانه آوردم:
_باد بخوره زودتر خشک میشه.
زمین را خشک کردیم. مامان ساک گلدارش را باز کرد. یک سر زیرانداز را داد دستم. پهنش کردم و ولو شدم روی زمین.
بساط ناهار را گذاشتیم روی سفره یکبار مصرف.
سه برگ کالباس توی نان باگت گذاشتم. مامان در نوشابه را باز کرد:
_جای بقیه خالی.
گاز اول را زدم:
_میخواستن بیان کمک.
مامان پنجره را بست. روی زیرانداز پاها را دراز کردم. خجالت کشیدم بگویم خوابم میآید!
_پاشیم الان عصر میشه بابا اینا میان.
چای را بهانه کردم تا بیشتر بنشینم. اما زیاد طول نکشید که استکانها خالی شدند.
بیحوصله بلند شدم:
_من میرم سرویس این اتاق بشورم.
او هم دمپایی پوشید:
_منم میرم آشپزخونه.
در حمام را باز کردم. بوی گند زد زیر بینیام. غر زدم:
_لامصب بذار چهارنفر بیان استفاده کنن بعد بو بگیر.
چند منظوره را اسپری کردم روی دیوار. طی را برداشتم و از بالا تا پایین کشیدم. سرم گیج رفت! سینه ام درد میکرد. تنگی نفس هم کم کم اضافه شد. اهمیت ندادم. دوش را باز کردم و همه جا را آب گرفتم.
گوشهایم نمیشنید! قلبم ضعیف میزد اما توی سرم نبض داشت! انگار قلب و مغزم باهم جابه جا شده بودند!
اسکاچ برداشتم و روی شیرآلات کشیدم.
ضربان قلبم ناگهان بالا رفت. نمیدانم مغزم کجا رفته بود که به جایش دوقلب داشتم!
یکی توی سرم میکوبید و آن یکی میخواست سینهام را بشکافد!
دست به دیوار گرفتم. خودم را به زور بیرون کشیدم. افتادم روی زیرانداز. انگار بین دم و بازدمم کدورتی پیش آمده بود!
رفتم توی خلسه. زمان گاهی کند میگذشت و گاهی تند. زبانم به صدا زدن نمیچرخید. چشمهایم مدام میرفت و میآمد. خواب نبودم اما خواب میدیدم! بیدار بودم اما هوشیاری نداشتم.
صدای کسی را بیرون شنیدم:
_چقدر بوی گاز میاد!
همسرم بود. شاید هم پدرم. آمده بودند دنبال ما!
ما نه! مادرم...
من که داشتم جان میدادم!
قلبم درد میکرد. قفسش بیشتر! انگار روی سرم پتکی سرد میکوبیدند. بیچاره بچههایم! پسرم که بعدها من را یادش نمیآید!
صدای دخترم آمد:
_مامان کجاست؟
به سختی لب تکان دادم:
_مُرد.
گردنم کج شد. نگاهم روی پنجره ماند! آسمان لباس نارنجی پوشیده بود. مردی کنارم ایستاد:
_وقتت تمومه!
کات!
احتمالا باید همینطور تمام میشد! مرگ همین است. دم و بازدمت گاهی دچار اختلاف میشوند و تو دیگر نمیتوانی میانجیگری کنی!
اما خدا بلد است!
مثلا دعای مادری... دلسوزی برای بچهای... یا شاید رحمی برای جوانیات...
نمیدانم. من که آن بالا نیستم دلایلش را بدانم!
پلان دوم:
از دستشویی بیرون آمدم. افتادم روی زیرانداز. مطمئن بودم قلبم دارد منفجر میشود! این حجم از تپیدن امکان نداشت.
جان کندم و مامان را صدا زدم. آمد. نمیتوانستم خوب نگاهش کنم! چشمهایم توان دیدن نداشت. اما شنواییام برگشته بود. آنقدر که توانستم نگرانیاش را بشنوم:
_یا فاطمه چی شد؟
_فشارم بالاس.
نشست کنارم.
امام زمان را توی دلم صدا زدم:
_میدونم میمیرم. ولی الان نه! مامان دست تنهاست. ببینه من افتادم میمیره. از خدا مهلت بگیر برام تا بقیه بیان.
آرنج روی چشم گذاشته بودم. مامان گفت:
_منم سردرد گرفتم. نمی دونم چمه.
زنگ زدند. مامان دوید سمت در.
صداها شروع شد. بابا بود و همسرم. برادرم و بچههایم.
محمدامین دوید و بغلم کرد. جان گرفتم. به سختی بلند شدم. از دور همسرم را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد. از چشمم خواند که چشمش نگران شد! دست به دیوار گرفته بودم و میخواستم به طرفش بروم، اما پاهایم را حس نمیکردم. گاهی این میپیچید جلوی آن و در قدم بعدی آن تلافی میکرد!
میخواستم بگویم حالم بد است، اما فکم قفل شده بود. دیگر تحمل حمل جسمم را نداشتم. هنوز خیلی مانده بود به هم برسیم. افتادم روی زمین. نگاهم گوشهٔ سقف ماند!
صداها نزدیک شد.
_یا ابالفضل...
_اینجا چرا آنقدر بوی گاز میاد؟!
همسرم پاهایم را بالا گرفت. برادرم دست روی گونهام کشید. اما نگاه من مانده بود روی سقف!
حتی نمیتوانستم چشم بچرخانم.
همان جا داشتم فکر میکردم اگر او نخواهد قدرت تکان دادن همین مردمک را هم نداری!
بابا سد نگاهم شد. مردمکم شفا گرفت. همسرم سرم را چرخاند سمت خودش. اخم داشت؛ اما رنگش پریده بود.
پشت سرش مامان چهارچوب در را گرفت. دیدم که انگار زانوهایش شُل میشود. زبانم شفا گرفت:
_داداش، مامانو بگیر.
همسرم دست زیر سرم گذاشت. پوستم شفا گرفت و سرما دوید توی تنم.
بلندم کردند، بردند توی بالکن. لرزیدم. تمام روز و شب را وقتی توی بیمارستان بودم لرزیدم!
اگر پنجرهها وسط کار باز نشده بودند، اگر مردها دیر میآمدند، اگر مامان جای من رفته بود توی حمام، اگر....
تمام اینها فقط یک جواب دارد!
پایان داستانم به همان نگاه پشت پنجره؛ روی تن نارنجی آسمان تمام میشد!
✍م رمضانخانی
@maede_68
@gahi_ghalam
انتشار بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
امشب برخلاف همیشه دلم میخواهد زود بخوابم.
قبل از نیمه شب...
قبل از اینکه یک بگذرد و بیست بدود روی ساعت!
دوست دارم بخوابم و فکر کنم چنین روز و عددی وجود ندارد!
هنوز هم کنار قاسم که شهید میبینم دلم میلرزد!
اصلا من یاد گرفتم به ندیدن این لقب...
عادت کردم به نگفتنش...
بر من ببخشید و اجازه بدهید شما را همان #جان_فدا صدا بزنم...
م.رمضانخانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#به_وقت_نیمه_شب
مریم سرفه میکند...
مثل تمام دو هفته گذشته.
صورتش به زردی میزند و پلک هایش به کبودی.
دلم می خواهد سرماخورده باشد، اما آسم دارد.
هی شربت پشت شربت میدهم و اسپری پشت اسپری!
اما تسکین ندارد وقتی هوا برای تنفس کم است.
اگر چندسال قبل هستهای تعطیل نمیشد، حالا شاید مازوت کمتری میسوخت.
هوا صافتر بود و آسمان آبی تر.
مریم سینه اش را گرفته. سرفه میکند و نفس نفس میزند.
و من خیره به صورت بیرنگش به این فکر میکنم که چند مدیر ، مسئول امروز او هستند؟!
و چند نفر پایشان گیر است برای یک امضا!؟
نمیدانم حال امروز دخترم، نتیجه چند شعار و سوت و کف است وسط خیابان؟
به نام نان! به کام خیانت...
✍ م.رمضانخانی
@gahi_ghalam
#روانشناسی_ایرانیزه
هوش هیجانی
یادتون میاد بچه بودیم با غلتک از روی ما رد می شدند تا با کلی تست ، بگن آیکی مون چنده!
چقدرم استرس میکشیدیم و اگر کسی آی کیو پایینی داشت، مسخرهاش میکردیم. دیگه کسی نمیدونست آی کیو یا همون هوش شناختی کاملا ارثیه. همون ژن خوب خودمون!
هوش شناختی درون فردیه، یعنی هر گلی بزنی به سر مبارک خودت زدی. قابل ارتقا هم نیست.
پس اگر عینک بزنی و سه تا کتاب زیر بغلت باشه، قهوه بذاری روی میز و به افق خیره بشی بازهم آی کیوت تغییری نمی کنه!
الان دیگه فرق کرده. حالا با سمباده مارو می سابن تا بهمون یاد بدن ای کیو (EQ) یا همون هوش هیجانی مون بالا بره! بدبختی اینه دیگه بهانهای وجود نداره. چون هوش هیجانی قابل ارتقاست!
برون فردی هم هست. یعنی دیگه به اطرافیان نمیتونی بگی من همینم که هستم، چون درجا استخوان های پشت دست شون میاد روی دندونهات.
ادامه دارد...
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
#روانشناسی_ایرانیزه
#هوش_هیجانی
#هوش_گاردنر
اگر می خوای توی فعالیت های غیر فردی موفق بشی، باید هوش هیجانی رو زیاد کنی.
گاردریل... معذرت میخوام.
گاردنر هشت هوش مطرح کرده.
1⃣ هوش موسیقیایی و ریتم: الحمدالله همه کسانی که عروسیهای دهه شصت رو دیدن ازاین هوش سرشار هستند! مردهای اون زمان با شلوارهای پیلی دار و موهای فوکولی استاد ریتم های منظم و نامنظم بودند!
2⃣ هوش دیداری فضایی: این هوش به افراد تصویر ذهنی میده. همون سه بعدی خودمونه، اسمشو یکم شیک کردن. توی زندگی روزمره هم برای جهتیابی خیلی به کار میاد. والا ما خودمون چندتا اپلیکیشن خفن داریم که همیشه فیلتره، خیلی هم راضی هستیم.
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
#روانشناسی_ایرانیزه
#پای_میز_روانشناس
همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بیعلت. یک دلهره برای اتفاقی که نمیدانستم چیست و هنوز نیوفتاده بود!
خودم را بغل کرده بودم و توی خانه راه میرفتم. معدهام به هم میپیچید. کم کم نفسهایم کوتاه و نامنظم شد. دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ به نظر میرسید. درو دیوار خانه میخواستند لحد شوند روی سینه ام.
دلم میخواست گریهای کنم در اندازه عزاداری. مثلا خودم مرده باشم و برای خودم ضجه بزنم.
اما علائم حیاتی میگفت زندهام. گشتم دنبال روحم. لابلای تکه پارههای جسمم خودش را پنهان کرده و زانو زده بود. صدایش زدم. نگاهم نکرد. فریاد زدم سربلند کند، اما انگار مرده بود! رنگش به خاکستری میزد. رنجور و بیمار به نظر میرسید. دوست داشتم با طنابی او را از خودم بیرون میکشیدم اما ناتوان بودم.
سرگیجه آمد و چسبید به حال خرابم. میلرزیدم؛ بدون آنکه سردم باشد!
بدن درد هم شروع شد! فکر کردم شاید کرونا است اما نه...
درد جایی بود فراتر از گوشت و استخوان. روحم درد میکرد! خودش را بغل گرفته و میپیچید به خودش!
من هم همان کار را کردم. افتادم روی تخت. خودم را بغل کردم و پیچیدم به هم.
دیگر هیچکس را دوست نداشتم. نه خودم، نه همسرم نه بچهها.
عذاب وجدان کوبید توی دهانم! من مادر بودم. همسر بودم. اما هیچکس مهم نبود! چنگ انداختم لابلای موهایم. صدای کنده شدنشان از ریشه را شنیدم. رو به کسی که نبود زمزمه کردم:
_نمیخوام... نمیخوامشون... نمیخوامت...
نگاهم رفت بالا. احساس کردم اهل آسمان زل زدهاند به من! به مار شدنم! به زهری که نیش میزد به جان خودم...
تاب نگاهشان را نداشتم. پتو کشیدم روی سرم!!
پای چپم تیک گرفته و مدام میپرید. دهانم به ناسزا باز شد و فحشی نثارش کردم.
دست چپم مشت شد. ناخنها فرو رفت توی پوستم. عمیق و دردناک.
کلید افتاد توی در. صدای بچهها جارو کشید روی هوای خاکآلود خانه.
رضا یک راست آمد توی اتاق:
_چرا خوابیدی؟
نگاهم دخیل انداخت به چشمهای مهربانش. مردمکم سوخت و بدون اینکه بخواهم اشکم چکید:
_حالم بده. استرس دارم.
نشست روی تخت. دستهای یخزدهام را گرفت. مشتهای گره خوردهام را به سختی باز کرد. خیره شد به زخمی که ناخنها کاشته بودند کف دستم. نفس عمیقی کشید. غم نگاهش را با پارادوکس خنده پوشاند:
_میای بریم هیأت؟
مقصد مهم نبود. فقط دلم میخواست بروم از این لحد چهارطرفه.
سر تکان دادم. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم. سرش را پایین انداخت و تند از اتاق بیرون رفت! از جا بلند شدم. میلرزیدم و تلو تلو میخوردم. به سختی حاضر شدم.
سوار ماشین شدیم. همه چیز سایه داشت! درختان دوتا بودند و خیابان چندتا! تمرکز روی پیدا کردن تصویر اصلی عصبیترم کرد. چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی.
استرس هنوز بود. مثل عنکبوتی که تار تنیده باشد روی دلم...
ماشین ایستاد. بچه ها با ذوق پیاده شدند. در را باز کردم و پا گذاشتم روی آسفالت.
نگاهم عمق داشت! زمین گاهی بالا بود گاهی پایین. خیره شدم به مقصد... به گنبد سبز... دعایی از بلندگوها پخش میشد. تمرکز نداشتم کلماتش را بشنوم.
پاتند کردم. رسیدم جلوی پلهها. فقط چند قدم مانده بود به رسیدن.
اما زمین زیر پایم لرزید. ایستادم. صدای بلندگو قطع شد. فکر کردم نکند هیات تمام شده. به رضا و بچهها که جلوتر از من بودند خیره شدم. نگاهم میکردند. لب هایشان تکان میخورد. صدای نفسهایم اکو شد توی سرم. منگ آسمان را نگاه کردم. زمین انگار دهان باز کرد و من را بلعید!
افتادم و کیلومترها تا عمقش فرو رفتم...
نفسهایم قطع شد. بلندگو باز خواند. صداها برگشت.
_بگیر سرش نخوره زمین، زنگ بزن اورژانس، آقا این آبمیوه رو بده بخوره.
لابلای همهمه و آدمهایی که دورهام کرده بودند، دنبال خودم میگشتم.
دستم را به سختی بالا آوردم و کشیدم به روسریام. از حضور مردها معذب بودم. نگاهم چرخید دنبال یک آشنا.
دست رضا نشست زیر سرم. چشم دوخت به من. خیسی نگاهش را غافلگیر کردم. صدای زهرا از دورتر آمد:
_مامانم چی شده؟ مامانمو کمک کنید.
چشمم سوخت و اشک داغم ریخت پایین.
توی سرم روضه به پا شد « مادری خورد زمین ، همه جا ریخت به هم...» یازهرایی زمزمه کردم. لبهایم را به سختی تکان دادم:
_رضا، منو ببر.
صدای داد و بیداد رضا را از توی راهرو شنیدم. سر دکتری که دیر آمده بود بالای سرم عربده می کشید!
زمزمه کردم آروم باش. من خوبم. دلم میخواست صدایم را بشنود.
هنوز میلرزیدم. پرستار یک پتو انداخت روم. سِرُم را فرو کرد توی رگم. سوختم. اما دردش لذتبخش بود! نگاهم ماند روی مهتابی نیمسوز سقف. لبهایم لرزید و ناگهانی زدم زیر گریه.
هدایت شده از مجله قلمــداران
اولین تجربهای بود که از حمله پنیک داشتم. بالاترین دردی که توی زندگی تجربه کردم. مدتها طول کشید تا توانستم عواطف درهم پیچیده آن لحظه را تفکیک کنم. انگار مانده بودم وسط یک گرداب. تمام جسم و روحم به هم پیچیده بود. مثل یک کابوس...
گمان میکنم تنها وقتی که زمان توان توقف دارد ، وسط همین گرداب است!
از این تجربه چند ساعته، اندازه چند سال حرف دارم!
کم کم بلد شدم این حملهها مثل یک سگ هار است که فقط چنگ و دندان نشان میدهد. پارس میکند و آب لبو لوچهاش را به رخ میکشد. اگر بترسی پاچهات را میگیرد. ولی اگر سنگ به طرفش پرت کنی، آرام مینشیند.
نترسیدن از این شرایط سخت بود. یکی دوبار جرات کردم و مسخره اش کردم!
یکبار که دستم دوباره مشت شد، نگاهش کردم. خندیدم و گفتم:
_تموم کن این مسخره بازیارو؟!
سگ هار یک قدم عقب رفت. زل زدم توی چشمهایش و گفتم:
_زورت همینه؟
دندانهایش را پنهان کرد. با غرور سر بالا گرفتم. تنها جایی که اجازه داشتم کسی را تحقیر کنم، همینجا بود. میتوانستم روبرویش پوزخند بزنم و یادآوری کنم هرچقدر هم پوزه نشانم بدهد، بازهم حقیر است.
معجزه بلد نبودم. نمیتوانستم استرس را از بین ببرم. نمیتوانستم یک شبه شفا برای خودم نسخه کنم. اما از بهشت ودیعهای به نام اراده با خودم آوردم. ایمان داشتم با قدرت اراده میتوانم سگ هار را دور نگه دارم. کمی عقبتر از روح ترسیدهام!
او هرروز زوزه میکشید، پا زمین میکوبید، دندان نشان میداد. اما پوزخند از روی لبهای من کنار نمیرفت. کنار نمیرود....
تجربهای از یک دوست...
✍م.رمضانخانی
❌انتشار بدون نام نویسنده حرام است.
@ghalamdaaran
هدایت شده از مجله قلمــداران
https://eitaa.com/joinchat/1149108524C68997f8ead
بیا اینجا در موردش حرف بزنیم. منتظر تحلیلهاتون هستم
گاهی...قلم...
اولین تجربهای بود که از حمله پنیک داشتم. بالاترین دردی که توی زندگی تجربه کردم. مدتها طول کشید تا
#روانشناسی_ایرانیزه
#پنیک
#م_رمضانخانی
اسمی شیک و مجلسی دارد. اما خب ظاهرش این حرفها را برنمیدارد!
حمله پنیک با یک استرس غیرقابل کنترل شروع میشود. بعد که میبیند اوضاع مناسب است فک و فامیلش را هم صدا میکند!
انقباض عضلات، تپش قلب، تیک عصبی، واهمه از مرگ یا گاها علاقه به مرگ، احساس نفرت نسبت به خود و اطرافیان، درد اندامهای داخلی مثل معده، لرز شدید، غش و.... از آشنایان این موجود نهچندان محترم هستند.
اما شاید سختترین قسمت این ماجرا جایی باشد که فرد احساس عذاب وجدان دارد!
عذاب وجدان نسبت به اطرافیان.
و البته وحشت از اینکه نکند نتوانم این موجود درنده را کنترل کنم و توی همین حال باقی بمانم!
ریشه این حملات از عدم تعادل دوپامین و سروتونین اتفاق میافتد.
تجربه من و دوستانی که این سگ سیاه را دیدهایم ثابت کرده از این موجود نباید ترسید!
جنگیدن همه چیز را بدتر میکند. اگر هنوز شروع نشده بلندشو و سر خودت را گرم کن. میدانم این کار، عجیب سخت است. خصوصا وقتی دستهایت میلرزد و دلشوره امانت را بریده. اما تلاشت را بکن.
با دوست صمیمیات صحبت کن. کتاب رنگآمیزی معجزه میکند! اگر شرایط مناسب بود برو بیرون و یک پیاده روی تند انجام بده. انگار تو میدوی و سگ هار به گرد پایت هم نمیرسد!
اما اگر شروع شد، بیتابی را کنار بگذار و اجازه بده گذر کند!
باورش سخت است اما او بیعرضهتر از آن است که به جز نشان دادن چنگ و دندان، کار دیگری از دستش بربیاید!
روانشناسم میگفت، گاهی مسخرهاش کن! گاهی تحقیرش کن.
میدانم دیوانگی است؛ اما اگر میتوانی با او حرف بزن! «میدونم اومدی اذیتم کنی،اما گذرا هستی. میفهمم تو چه شرایطی هستم اما تموم میشه. تا حالا نتونستی کسی رو مغلوب کنی، احتمالا من رو هم نمیتونی. باشه دلت میخواد بمونی؟ ایرادی نداره. اما زمان تو هم به آخر میرسه!»
پذیرش اینکه من تنها آدمی نیستم که این شرایط را تجربه میکنم مثل نوشدارو میماند. انسانهای زیادی در دنیا، شرایط تو را دارند!
درصد زیادی از مردم، حداقل یک بار حملات پنیک را تجربه میکنند. پس با خودت تکرار کن «من تنها نیستم»
عذاب وجدان نداشته باش. راستش را بخواهی بد نیست گاهی خودخواه باشی. این ذهنیت را در خودت تقویت کن؛ من بیمارم و قطعا بعد از دورهای درمان، به شرایط عادی برمیگردم. احتمالاً آنقدر عزیز هستم که اطرافیان مدتی صبوری کنند. اصلا به خودت بگو من خوبم! دیگران غیر عادی هستند.
توسل را فراموش نکن. بدون شک قدرتی بالاتر از خواست و اراده خدا وجود ندارد. اگر آیهای، ذکری یا حتی شعر مورد علاقهای داری مدام زیرلب زمزمه کن.
در صدر این مطالب مراجعه به روانشناس فراموش نشود.
اگر اطرافیان حملات پنیک دارند چه؟!
میدانم دیدن عزیزت در این شرایط سخت است، اما مطمئن باش تو بیشتر از او عذاب نمیکشی!
او هم درد میکشد، هم شرمنده است و هم ترسیده!
دست و پایت را گم نکن. بی خیال هم نباش. اجازه بده بفهمد برای حالش ارزش قائلی اما نگران و عصبی نیستی.
نشین کنارش و برایش از نعمتهای بیشمار خدا نگو! با این کار فقط احساس گناهش را تقویت میکنی. او به نصیحت نیازی ندارد!
برایش یک لیوان شربت گلاب درست کن.
اگر به نور حساس شده، احترام بگذار.
حتما سوال کن که دوست دارد کنارش بنشینی؟ دلش میخواهد حرف بزند؟ علاقه دارد لمسش کنی؟
از اتفاقات کوچک و خوشایندی که قرار است در آینده بیوفتد تعریف کن. مثل یک سفر کوتاه، یک شام در فضایی که میپسندد.
از خاطرات کوچک گذشته بگو. اگر در جوابت گریه کرد، به هم نریز. این یک واکنش طبیعی است. او دارد با وجدانش کلنجار میرود و بابت آزاری که به تو میرساند خودش را شماتت میکند!
تواناییهایش را ردیف کن جلوی چشمش و از اینکه انقدر در زندگی شما موثر است، تقدیر کن.
❌ انتشار بدون نام نویسنده حرام است.
✍م.رمضانخانی
#روانشناسی_ایرانیزه
تجربه یک دوست...
نه اینکه قدم کوتاه باشد؛ نه.
فقط از شانس بدم توی خانوادهای قد بلند به دنیا آمدم. نه تنها خانواده، که تمام فامیل هم قد بلند هستند. متفاوت بودن همیشه بد نیست. اما اگر اطرافیان این تفاوت را مدام به رویت بزنند ، میرود توی مغزت مینشیند و خدایی میکند!
کودکی و نوجوانی من پر از حرف است. پر از کلمات تلخ. پر از تمسخر.
هیچوقت کارهای مثبتم به چشم کسی نیامد. گاهی که موفقیتی به دست آوردم، جمله اولی که میشنیدم این بود « تو با این یه وجب قد!»
بارها خودم را توی آینه برانداز کردم. کنار آدمها ایستادم و مقایسه کردم، واقعا قد من یک وجب نبود!
اما گفتم که؛ گاهی حرفها خدایی میکنند!
دیگر مقاومت نکردم. پذیرفتم قد کوتاهی دارم و این پذیرش اول بدبختی بود!
از قرار ملاقات حضوری با آدمها فراری بودم. نگاه خیره هر غریبهای اخمهایم را توی هم میبرد. برای همین کم کم خانه نشین شدم.
زیاد طول نکشید که دور شدم از خودم. از سلیقهام!
دیگر شلوار دمپا نخریدم، چون قدم را کوتاه نشان میداد. مانتوهایم شدند مثل هم و شومیزها همه یک اندازه!
با اینکه سلیقه من کاملا اسپرت است، اما خریدن کفش بدون پاشنه را گذاشتم کنار و کتونیها را به بهانههای مختلف رد کردم.
من ماندم با لباسهایی که دوستشان نداشتم و کفشهایی که از نظرم افتضاح بودند. اما من همه کار میکردم تا مسخره نشوم.
یادم نمیآید برای برداشتن وسایل از بالای کابینت از کسی کمک گرفته باشم! یک چاقوی بلند برمیداشتم و وسیله مورد نظرم را با آن پرت میکردم پایین. این هم مهارتی است برای خودش!
وصل کردن پرده برای من یک امر حیثیتی بود! به ضرب و زورِ هرچه شده، خودم را میکشیدم آن بالا.
بدتر از همه قد کشیدن بچههایم بود! انگار نگران بودم زود به من برسند و بابت قدم مسخرهام کنند.
حالا که در آستانه سی و چند سالگی قرار دارم، میبینم که اوج جوانی ام را مثل یک چهل ساله لباس پوشیدم. انرژی ام را گذاشتم پای اینکه به خودم ثابت کنم دستم به گیرههای چوب پرده میرسد!
بدتر از همه مقایسه پشت مقایسه...
به اطرافیان نگاه کردم. هرچه دلشان خواست پوشیدند. خندیدند و من ماندم با پذیرشی اشتباه.
روانشناس پیشنهاد داد چهل شب در مورد قد خودم مطلب بنویسم. جملههای کوتاه و پر معنا. اول برایم سخت بود. شبهای اول خودکار میگرفتم دستم و خیره میماندم به کاغذ.
اما بعد کم کم جملهها خودش آمد!
زاویه دوربین را تغییر دادم. من نسبت به تمام قد بلندهای فامیل انسان موفقتری بودم. قدم هرگز مانع من نبوده. حتی خودم هم از آن ناراضی نبودم! همینها را نوشتم. نمیدانم چند شب گذشت که خودکار بدون اختیار من، روی کاغذ رقصید: « تو هرچی که هستی ، سلیقه خدایی »
از دیدن این جمله بغض کردم. بیشتر از صد بار دیگر نوشتمش و بیش از هزار بار خواندم.
دوماه از آنشب گذشت. دلهره داشتم برای انجامش...
تصمیم بزرگی بود اما من بعد از هجده سال کفش بدون لژ، خریدم!
برای اولین بار بدون اینکه سلیقه و حرف دیگران را در نظر بگیرم، خودم انتخاب کردم.
پوشیدنش سخت بود. اما با خودم گفتم باید مشخص شود نوع کفش پوشیدن من چقدر روی رفتار آدم ها تاثیر میگذارد.
همسایه طبقه پایین خیلی عادی سلام کرد. خانمی که باهم قرار داشتیم هم همینطور.
رفتار هیچکس نسبت به روز قبل با من فرق نکرده بود!
با خودم گفتم حالا سه سانت کوتاه تری، تواناییهایت کم شده؟
خودم را امتحان کردم. دیدم من هنوز معلمم، هنوز بلدم یک مبحث پرقدرت را تدریس کنم، هنوز یک مغز تحلیلگر دارم.
من فقط دنیارا از سه سانت پایینتر میبینم. البته با یک تفاوت.
کفشهایم خاص هستند! چون غنیمتی از یک جنگ بزرگ را پوشیدم!
احتمالا توی این دنیا تنها کسی هستم که به خاطر کفشهای اسپرتم خدارا شکر کردم....
✅انتشار با نام نویسنده حلال است.
✍ م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
#مردان_ایرانیزه
صبح تا بیدار شدم یک چشمم را باز کردم و گوشی را برداشتم. پیامهارا چک کردم. توی یکی از کانالهای مشاوره بنری نظرم را جلب کرد.
کارگاه ویژه آقایان! نقش پدر در خانواده!
ادمین تقاضا کرده بود خانمها اگر موردی مد نظر دارند مطرح کنند، تا استاد توی جلسه در موردش صحبت کند. زمان برگزاری دو ساعت!
گوشی را انداختم روی تخت و بلند خندیدم!
دوساعت؟!
خداوکیلی توی دوساعت کدام مردی را میتوان قانع کرد؟!
خیره شدم به ساعتی که چند ماهی میشود مانده روی نه و چهل دقیقه! مرد خانواده قرار است باطری بخرد و راهش بیندازد!
اما خب... تازه چندماه گذشته، فرصت هست.
سعی کردم جدی و منطقی باشم.
نباید تک بعدی نگاه کنیم. مردها هنرهایی هم دارند. آنها بلدند زیرشلواری را روی زمین شبیه گل تزیین کنند!
قانونگذاران خوبی هم هستند. مثلاً میتوانند با روشن کردن جفت راهنمای ماشین، توی اتوبان دنده عقب بروند!
توی ورزش هم که اصلا سرآمد هستند! ما خودمان تمام تجهیزات کوهنوردی را داریم. منظم و مرتب قاب کردیم زدیم به دیوار!
آشپزهای خوبی هم هستند اما نمیدانم چرا
درست وقتی ما گاز را تمیز میکنیم، هوس آشپزی به سرشان میزند!
تلفن زنگ خورد. حلال زاده خودش بود! گفتم بله. جوابم را داد:
_سلام خوبی؟ بهرامپورررر، بیا این سند و ببر بده چراغی امضا کنه. چه خبر؟ چاییو نذار اونجا می ریزه رو کاغذها. بچه ها خوبن؟ بیات، جلسه عصر یادت نره.
مکثی کرد و ادامه داد:
_کار داشتی زنگ زدی؟
خیره مانده بودم به کانال کولر. خواستم جوابش را بدهم که گفت:
_صدبار گفتم وقتی شلوغم زنگ نزن!
و گوشی را قطع کرد! پوکر فیس خدا را نگاه کردم! خودش منظورم را فهمید!
او توی مردها یک قطعه اضافه کار گذاشته. یک عدد اعتماد به نفس، بیشتر از زنها.
همان هم کار را خراب کرده و آنها برای خودشان در این حیطه خدایی میکنند!
مردها هروقت جلوی آینه میایستند، تصویر بردپیت را میبینند!
از لحاظ زور بازو اودی ویلسون را میگذارند توی جیب!
اخلاقا هم که هرکدام یک علامه طباطبایی درون خودشان دارند!
تلفن دوباره زنگ خورد. گفتم اگر خودش باشد از خجالتش درمیآیم. اما خدا یارش بود!
یکی از دوستانم زنگ زده بود. کمی که حرف زدیم، صدای جیغش بلند شد:
_صددفعه گفتم میخوای اخ و توف کنی دَرِ اون دستشویی رو ببند!
رو به من کرد:
_نمیدونم این چرا همهجاش صدا میده! اون از خروپفش، اون از مسواک زدنش، اینم از صورت شستنش. خدا میدونه یه ریش میزنه، تا تو قابلمه برنجم مو درمیاد!
بالاخره قطع کرد.
موبایلم را برداشتم. مامان پرسیده بود برای تولد داداشم تیشرت بگیرد خوب است یا نه؟
کمی فکر کردم. مگر مردها تیشرت هم میپوشند؟! آنها فقط دو سری لباس دارند. لباس بیرون که برای بیرون است. زیرپوش و زیرشلواری که مناسب هرمکان و زمانی به جز بیرون است! از نظر آنها هرچیزی اضافه است جز همین دو عنصر ارزشمند!
مثلاً اگر کمی رو بدهی میگویند با همان آبکش میوه را بگذار جلوی مهمان! چاقو هم که نیاز نیست. خدا دندان را داده برای چی؟
تابه هم چیز مزخرفی است. وسط همان قابلمه میشود همه کار کرد!
یادم میآید چندسال پیش، یکبار مادرم خانه نبود و پدرم توی سسخوری برای مهمانها چای ریخت!
البته از حق نگذریم مردها پدر خوبی هستند. آنها تمام تلاششان را میکنند تا بچه را روی پا بخوابانند. اما خب این ایراد بچه است که بابا زودتر خوابش میبرد!
به عنوان قصهٔ قبل از خواب، داستان سمندون را تعریف میکنند و نمیدانند چرا بچه شب ادراری دارد!
بعد از غذا چرخ و فلک بازیشان میگیرد و این بچهٔ بیلیاقت بدموقع بالا میآورد!
آنقدر پدرهای خوبی هستند که بچه را میبرند شهربازی و تمام مدت خودشان ماشین برقی سوار میشوند.
آنالیز مردها را گذاشتم کنار. رفتم که صبحانه بخورم. همین که پا گذاشتم تو آشپزخانه، سرم محکم خورد توی در کابینت. پیشانیام را گرفتم و آخ بلندی گفتم. عصبی داد زدم:
_کی این درو باز گذاشته؟
مریم از اتاق گفت:
_بابا!
تصمیم خودم را گرفتم. من به استاد پیام میدهم و میگویم زمان بگذارید و این دوساعت را در مورد نحوه بستن در کابینت صحبت کنید! بنده به شخص هیچ خواسته دیگری ندارم!
✍م رمضانخانی
@ghalamdaran
#هوش_هیجانی
#گلمن
#روانشناسی_ایرانیزه
دانیل گلمن میگه هوش هیجانی مجموعه ای از تواناییهاست که فرد میتواند:
✅ انگیزهٔ خودش را حفظ کند؛ ما ایرانی ها توی انگیزه خیلی کم توقع هستیم. یعنی اگر شب قصد خودکشی داشته باشیم یک نفر بگه من صبح میرم بربری تازه میگیرم، منصرف میشیم.
✅ در مقابل ناملایمات پایداری کند؛ ما اینجا ماشین در عرض یک شب صد میلیون گرون میشه، پایداری که بچه بازیه، جوک می سازیم در موردش.
✅ تکانش های خودش را کنترل کند؛ منظورش همون جوگیری خودمونه. ماها توی این مورد خیلی ضعیف هستیم. خصوصا وقتی جنس مخالف میبینیم! از این مورد میشه به تک چرخ زدن جلوی مدرسه دخترونه اشاره کرد!
✅ حالات روحی خودش را تنظیم کند؛ ما تنظیمیم! فقط دیگران باید رعایت کنند که پا روی اعصابمون نذارن. موقع غذا خوردن دهنشون صدا نده. زیاد نیان خونهٔ ما مهمانی. سوالات خصوصی هم نپرسند. ما تنظیمیم. حله!
✅ همدلی داشته باشد و امیدوار باشد؛ اینو که همهمون داریم. ما وقتی برای دوستمون مشکلی پیش بیاد به سرعت ثابت می کنیم از اون بدبخت تریم تا همدلی کرده باشیم و طرف احساس امیدواری کنه!
گلمن میگه هوش هیجانی بالا می تونه کیفیت زندگی و اجتماعی فرد رو تقویت کنه. جناب، این همه آپشنی که گفتی تو ملائک هم به سختی پیدا میشه! من این آپشن هارو داشتم برای جبرییل شدن فرم پر می کردم!
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
#روانشناسی_ایرانیزه
#کابوس
#م.رمضانخانی
کابوس، شناسنامهٔ افسردگی است!
اصلا روایت داریم هرکس که کابوس نمی بیند از افسرده ها نیست ( قال نویسنده!)
کابوسها به چند دسته تقسیم میشوند.
اولی کابوسهای تکرار شونده هستند. یعنی یک مردم آزاری ماموریت دارد هروقت که میخوابی فیلمی تکراری را پِلِی کند. جالب است که مغز، با اینهمه ادعا هرشب میترسد. بابا این را همین دیشب دیدی ، این ادا اصولها دیگر چیست که در میآوری!
این کابوسهای تکراری معمولا ریشه در اتفاقی دارد که توی کودکی یا در گذشته تجربه کردید. شاید حتی خودتان به خاطر نیاورید، اما ضمیر ناخودآگاه لطف میکند و یادآوری میکند که چنین بدبختیای را تجربه کردید!
دومی کابوسهایی است که نمیدانی چه دیدی! به نظر من این ترسناکترین نوع کابوس است. از خواب بیدار میشوی و فقط ترسیدی! احساس میکنی سایهٔ مرگ افتاده توی اتاق! اول تا چند ثانیه هنگ هستی. انگار خودت مردی و توی قبر بیدار شدی. چند لحظه منتظر نکیر و منکر میمانی و وقتی میبینی خبری نشد، میفهمی مشقی بوده! تازه این شروع ماجراست! با ترس مینشینی روی تخت و به قفسه سینهٔ بغل دستیات نگاه میکنی تا ببینی بالا پایین میرود یا نه. حالا نوبت این است که بروی سروقت باقی اعضای خانواده؛ و تا وقتی نبض و قند و فشار خون تک تک افراد را چک نکنی آرام نمیگیری.
سومی کابوسهایی هستند که از ترس شما میآیند. خدا نکند فوبیای چیزی را داشته باشید؛ تا با همان فوبیا، دو سه تا سکته ناقص به شما ندهد ول کن ماجرا نیست. مثلا ترس از ارتفاع دارید، هی میبینید از کوه پرت میشوید پایین! من خودم فوبیای این را دارم که مهمان دعوت کنم و یادم برود برنج دم کنم. لامصب ماه نیست بیاید برود کابوسش را نبینم. یکی نیست بگوید خب حالا برنج نپخته باشی، عهد قلقله میرزا که نیست. نهایت از رستوران سر کوچه میگیرید.
مغز است دیگر... حرف حساب که حالیاش نمیشود.
کابوسهای بعدی خوراک فکر و خیال روزانهات را تأمین میکنند! یک نفر نشسته آنجا با خودش دودوتا چهارتا میکند، به این نتیجه میرسد که ای بابا! این چند وقت چقدر کم اعصابش را ریختیم به هم! یک برنامهای بچینیم...
همان شب خواب میبینی سگ، بچهات را گاز گرفته. صبح تا بچه برود مدرسه و برگردد نصف موهایت سفید شده. یا احیانا خواب میبینی همسرت خیانت کرده! واویلا اگر آن روز یک گربه ماده از جلوی ماشینش رد شود! ماجرا را خیلی باز نمیکنم! فقط اینکه بسوزد پدر تجربه!
این یکی را نمیدانم بگذارم لای کابوسها یا نه. اما از نظرم آنقدر دردناک است که باید اسمش را بیاوریم. کابوسهای شیرینی که دلبستگی میآورد! مثلا خواب میبینی یک بچه جدید داری. آنقدر خواب زنده و حقیقی است که وقتی بیدار میشوی تا چند دقیقه دنبال بچه میگردی!
خدا نیاورد آن لحظهای که میفهمی خواب بوده. انگار که فرزندی را از دست دادی. مسئول اتصالات این کابوس، مردمآزارترین موجودی است که در دنیا وجود دارد! خب بیانصاف! نشستیم زندگیمان را میکنیم، این دیگر چه مدلش است؟!
متاسفانه کابوس دیدن مداوم، آدم را از خوابیدن متنفر میکند. حالا هی از افسردههای اطرافتان بپرسید، چرا شب زود نمیخوابی؟ چرا صبح دیر بیدار میشوی؟ و....
مطمئن باشید ترجیح میدهد چشمش ازحدقه بیرون بزند تا اینکه مجبور شود تا صبح چند بار علائم حیاتی اطرافیان را چک کند!
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
بیا اینجا از کابوسهات بگو. فکر کنم جذاب باشه...
https://eitaa.com/joinchat/1149108524C68997f8ead
#رز_زخمی
از توی خیابان پیروزی پیچیدم توی پرستار. پاتند کردم تا نوبت دکترم دیر نشود. کمی جلوتر دو سه نفر ایستاده بودند. زمین را نگاه میکردند و سر تکان میدادند. نزدیک که شدم مرد را دیدم. نشسته بود روی زمین، لابلای شیشه خردههای شکسته.
نحیف بود و لاجون. جلیقهٔ سرمهای توی تنش زار میزد. نوک کتونی های مشکیاش چرم نداشت! روزگار ردپای سپیدی پاشیده بود روی موهای پرپشتش. با نوک انگشت شیشهها را جابجا کرد. سر بالا آورد. آسمان منعکس شد توی چشمهای پر آبش. بغض، صورت استخوانیاش را لاغرتر نشان میداد.
به رزهای سرخی که لابلای خرده شیشهها زخمی شده بودند نگاه کردم. ترسیدم بپرسم چه شده و بغض مرد بیشتر آتشم بزند. چروکهای دور چشمش احساساتم را به بازی گرفت. هرچه باشد مرد بود برای یک خانواده. شاید پدر برای چند بچه. احتمالا توی خانه ابهت خودش را داشت، اما حالا نشسته بود و وسط خیابان بیپروا گریه میکرد.
زنی از پشت سرم پرسید چه شده.
پیرمرد دهان باز کرد. دندانهایش یکی درمیان بود و نبود:
_خوردم زمین. همه گلدونام شکست.
کنارش دوتا گلدان سالم بود. شیشههای شفاف بلند که توی هرکدام دو رز قرمز جا خوش کرده بود. صدای شازده کوچولو پیچید توی گوشم «هرکس مسئول گل خودش است»
گاهی شاید مسئول گل دیگران هم باشیم. خودم داشتم لابلای دیالوگهای شازده پرسه میزدم، اما زبانم کنار مرد بود:
_کارتخوان دارید؟
سربالا انداخت:
_ندارم. شماره حساب دارم.
موبایلم را درآوردم. دستی زنانه از کنارم جلو آمد و یک تراول داد به مرد. زنی چند ده تومانی به طرفش گرفت. آپم را باز کردم.
مردی یک تراول دیگر مهمانش کرد.
شماره کارتش را پرسیدم. تند از حفظ گفت. رقم را زدم و دلم آرام گرفت.
از ترویج تفکر گدایی متنفرم. عزت نفس آدمها را حتی اگر خودشان متوجه نشوند میبلعد. برخلاف باقی که پول میدادند و میرفتند، دولا شدم و یک شاخه رز زخمی از جلوی پایش برداشتم:
_من اینو ازتون خریدم.
هنوز داشت گریه میکرد. خسارتش که قطعا جبران شد. شاید از درد زمین خوردن بود یا از عزت مردانهاش که شکست وسط پیادهرو.
سرتکان داد. رز را برداشتم و راه افتادم.
شازده مدام حرف میزد و آسمان هنوز توی نگاه مرد جولان میداد. دلم مانده بود پیش صورت مظلومش.
توی ذهنم هی داستان میآمد پشت داستان. گاهی همسرش قربان صدقهاش میرفت بابت شیشه های شکسته، گاهی سرکوفت میزد و بی عرضه خطابش میکرد.
شاید قرار بود فروش امروزش را هدیه بخرد برای تولد پسرش. یا شیرینی و میوه برای فردا که خواستگار در خانهشان را میزند.
آنقدر خیال بافتم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی در مطب. گل را گذاشتم توی کیفم.
دوساعتی کارم طول کشید. راه رفته را برگشتم بالا. هنوز پکر بودم. از اینکه گریههای مردی را ببینم بیزارم. رسیدم همانجا.
خشکم زد! پاهایم رمقی برای رفتن نداشتند.
مرد هنوز نشسته بود! گریه میکرد و به هر رهگذری که رد میشد میگفت خوردم زمین و گلدونام شکست!
دو نفر رد شدند و سر تکان دادند؛ اما بقیه اسکناس میگذاشتند کف دستش. دست کردم توی کیفم که گل را بردارم. خار رفت توی دستم. سوختم!
کشیدمش بیرون. به آینه حماقتم نگاه کردم. پوزخند میزد انگار! انداختمش توی جوب. از جلوی پیرمرد رد شدم و با خودم فکر میکردم هزینهای که دادم خیلی زیاد بود!
به اندازهٔ اعتمادی که فرو ریخت! نمیدانم اگر یک روز واقعا یک مرد زمین بخورد و گلدانهایش بشکند، میتوانم کمکش کنم یا نه!
اعتماد بدجور گران است!
✍ م.رمضانخانی
@gahi_ghalam
...................
مریم را برده بودم پارک. سه سالش بود و مامان مامان از دهانش نمیافتاد.
درختها را رد کردیم و رسیدیم به محوطه بازی. مثل همیشه شلوغ بود. بچهها ، توی صفِ تاب ایستاده بودند. بعضی مادرها روی نیمکت نشسته و صحبت میکردند. چند پدر هم توی زمین بازی و کنار سرسره مراقب بچههایشان بودند.
مریم دوید طرف سرسره، از پلهها بالا رفت و نشست. صدایم زد و دنبالم میگشت. سرم را از زیر سرسره بیرون بردم و سک سک کردم. خندید. نگاهم صورتش را رد کرد و رسید به مردی تنها که کمی دورتر از فضای بازی ایستاده بود. همانطور خیره نگاهم میکرد. خودم را زدم به آن راه و سرم را با مریم گرم کردم. شاید دودقیقه هم نگذشته بود که مرد نزدیکتر شد و اشاره زد همراهش بروم! گر گرفتم.
اخم کردم. دست کشیدم به چادرم و روسریام را کشیدم جلوتر. سعی کردم مثبت فکر کنم، شاید من اینطور تصور کردم! احتمالا اصلا با من نبوده! با این حال به مریم گفتم برویم خانه اما لجبازی کرد و زیر بار نرفت.
از نگاههای مرد دلشوره گرفته بودم و نمیتوانستم درست تصمیم بگیرم. انگار مدیریت شرایط از دستم خارج شده بود.
مرد نزدیک تر شد؛ مدام اشاره میزد بروم ته پارک! هر طرف میچرخیدم که نگاهم به نگاهش نیوفتد، باز میآمد جلوی چشمم. کم کم کسانی که دوروبرم بودند ماجرا را فهمیدند. زنها با نگرانی نگاهم میکردند و مردها دست به سینه انگار آمده بودند سینما!!
دستهایم شدید میلرزید و هی به مریم التماس میکردم بیخیال بازی شود.
آخر نشستم روی زمین. با حرص شانههایش را گرفتم و مجبورش کردم توی چشمهای مصمم نگاه کند. بلند گفتم:
_الان باید بریم خونه. احتمالا فردا میایم پارک اما حالا باید بریم. اگر گریه نکنی خونه بهت چیپس و بستنی میدم.
ساکت زل زد به چشمهام. انگار او هم فهمید مستأصل هستم. باشه ای گفت. دستش را گرفتم و از لابلای نگاههای خیره به طرف ماشین راه افتادم. قلبم گواهی خوبی نمیداد. با نگرانی به پشت نگاه کردم. مرد با فاصله داشت میآمد. پدرهای توی پارک کنار هم جمع شده و زل زده بودند به ما!
فکری عین مار پیچید دور تنم و نیشش را زد. اگر دست مریم را بکشد و با خودش ببرد هم میتوانم دنبالش نروم؟! فشارم افتاد انگار. نزدیک بود غش کنم. فقط به مریم گفتم : بدو
پرسید : چرا؟
بیهوا گفتم: مسابقهاس.
دویدیم. به عقب برگشتم. مرد پوزخند زنان با قدمهای بلند دنبالمان میآمد. لابلای صدای نفسهایم مدام یا قمر بنی هاشم میگفتم.
در ماشین را زدم. مریم را تقریبا چپاندم تو و خودم را انداختم پشت فرمان. در را قفل کردم. با دستهایی که میلرزید سعی کردم سوییچ را جا بزنم. به بیرون نگاه کردم. مرد با اخم به طرفمان میآمد. مریم شعر میخواند و من اشهدم را.
بالاخره جان کندم و ماشین را روشن کردم. راه افتادم، نگاهم ماند توی آینه. مرد سوار موتور شد و راه افتاد دنبالمان. قلبم توی دهانم میزد. هرچه ذکر بلد بودم گفتم و هرچه آدم خوب میشناختم واسطه کردم تا دست از سرمان بردارد. ترسیدم بروم طرف خانه. گفتم اگر ریموت را بزنم او هم میتواند همزمان بیاید تو. پیچیدم توی خیابان فرعی. بعد هم یک کوچه و دوباره خیابان. سر یک دوراهی همین که رد شدم یک ماشین پیچید جلوی موتورش و نزدیک بود تصادف کنند. مردی از ماشین پیاده شد و شروع کرد به داد زدن. پیچیدم توی کوچه و با سرعت به طرف خانه رانندگی کردم.
نگاه ترسیدهام اما توی آینه جا مانده بود.
رسیدیم خانه. برای مریم چیپس ریختم توی ظرف و پناه بردم توی اتاق. دستهایم را گذاشتم جلوی صورتم و زار زدم. درست است که ترسیده بودم اما بیشتر از همه احساس تنهایی اذیتم میکرد. دلم میخواست یکی از آن زنها کنارم میایستاد و وانمود میکرد خواهرم است. یا یکی از آن مردها لااقل تا کنار ماشین همراهم میآمد.
حدود هفت سال از آن روز میگذرد. من قیافه آن مرد را فراموش کردم اما صورت بی تفاوت پدرهایی که توی پارک به دویدن هراسان من نگاه می کردند را نه!
#شهید_الداغی
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/gahi_ghalam
متنی که خوندید داستان نبود. برای خودم اتفاق افتاده! اسم دختر من مریمه و این ماجرا حقیقته...
ضمن اینکه آدم بیمار توی جامعه زیاده، این دیدگاه که این افراد فقط دنبال مانتوییها میرن اشتباهه. من خودم با اینکه به شدت محجبه هستم بارها و بارها مورد مزاحمت قرار گرفتم.
حالا نکته در مورد داستان اینه که ذره بین رو کجا بذاریم؟ اگر ذره بین رو بذاریم روی چادری بودن این خانم و بارها و بارها بهش تاکید کنیم حرف شما درست میشه.
اما ذره بین، روی اون مردهای توی پارکه، که با وجود شرایطی که دیدن،ترس من، دویدن، معذب بودنم، باز انقدر منفعل بودند! و دقیقاً اینجا کاری که این شهید انجام داد بزرگ میشه.
به منفعل بودن اون آقایون بارها اشاره شد. حتی پایان داستان با همون تمام شد و فکر می کنم همین موضوع حق مطلب رو ادا کرد.
هدایت شده از مجله قلمــداران
#روانشناسی_ایرانیزه
اوایل پاییز بود. خورشید ته ماندهٔ گرمای تابستان را میریخت روی زمین، اما حریف نفسهای پرقدرت پاییز نمیشد. آسمان خاکستری بود. نه اینکه زده باشد توی نخ زیبایی و این حرفها؛ نه! هوا آلوده بود. آنقدر زیاد که مدارس را تعطیل کرده بودند. بچهها هم ماندند خانه و از صبح راه رفتند روی اعصابم. زدم بیرون. آماده بودم بندازم توی دل جاده و پیاده بروم تا ناکجاآباد. اما خب، این ادا اطوارها مال سریال خط قرمز است. ما را سر چهارراه اول نرسیده، کت بسته تحویل خانواده میدهند!
تپهٔ بغل خانه را بالا رفتم تا رسیدم کنار جنگل. دلم میخواست جلوتر بروم ولی همسرم سمت جنگل رفتن را قدغن کرده. منتظر یک ویوی حسابی بودم اما تمام شهر دفن شده بود زیر آلایندهها و خورشید لابلای کثافت آسمان دست و پا میزد.
آن طرفتر یک لاستیک تریلی را فرو کرده بودند توی خاک. رفتم و تکیه دادم بهش. جلوی پایم یک شیشه نوشابه خرد شده بود. مدتها میشد که چیزهای تیز را قایم میکردم. به خودم اطمینان نداشتم. حالا همه چیز دست به دست هم داده بود، که برسم جلوی خرده شیشههای وسوسه کننده.
دولا شدم و لمس شان کردم. سرد بودند. هیجان، چموشی کرد و دوید توی رگهام.
یک تکه شیشه را برداشتم و گذاشتم روی رگم. زیباترین قاب جهان بود انگار. گوشی را درآوردم و این لحظهٔ طلایی را ثبت کردم. فرشتههای روی شانهام ایستاده تماشا میکردند. سمت چپی درحالی که تخمه میشکست گفت:
_ دِ بزن لامصب.
سمت راستی صدایش لرزید:
_حالا وقتش نیست.
احساس قدرت داشت دیوانه ام می کرد. تیزیاش را کشیدم روی دستم. خون که از زخم نامسطح دلمه زد بیرون آرام شدم.
شیشه را رو به بالا تکان دادم:
_بیعرضه نیستما، از تو میترسم. میدونم این مدلی بیام اون طرف، سرویسم!
کمی از بهار گذشته. خورشید هنوز از سرمای زمستان بیرمق است. هندزفری توی گوشم گذاشته و تپه را بالا میروم. تمام شهر پیداست. نگاهم میرود به طرف همان لاستیک. پاهام هم دنبالش! شیشهها هنوز روی زمین هستند. کثیف و خاک گرفته. با نوک کفش جابجایشان میکنم. یادم نمیآید کدام تکه رگم را بوسید! دنبال حسهای همان پاییز توی خودم میگردم. حس رها کردن، رهایم کرده و رفته! احتمالا همپایش نشدم خودش زده به دل جاده.
میدانم دیوانگی است، اما خودم را امتحان میکنم. بازهم تیغ...
فرشته چپ تخمه به دست میایستد و راستی یا ابالفضل گویان بلند میشود. به آسمان نگاه میکنم. خورشید پشت خطی سرخ پنهان شده! نور قرمزش از پشت ابرها دلمه زده بیرون!وسوسه نمیشوم.
پا میگذارم روی شیشهها. صدای خرد شدنشان میپیچد لابلای صدای بچههایی که دورتر فوتبال بازی میکنند. سرازیری را پایین میآیم. حتما همسرم سفره افطار را پهن کرده... حتما بچهها منتظرند... و حتما من دیوانه نیستم که حالا قصد مردن داشته باشم...
✍م. رمضان خانی
هدایت شده از مجله قلمــداران
متن بالارو فرستادم برای مشاورم.
جواب دادن چقدر هارمونی بهار و پاییز جالب بود! 😐
یعنی اینکه طرف کلا خوب شده و دیگه قصد خودکشی نداره، هیییییچ...
اینکه طرف دیگه قصد رفتن نداره هم هییییچ...
قشنگ احساس کردم جونم وسط توصیف بهار و پاییز حکم پیام بازرگانی رو داشته😂
قطعا وقتی داشتن میخوندن میگفتن این مسخره بازیا چیه وسط توصیف به این خوبی آورده😁
شایدم آخرش یه بی عرضه به فرشته سمت چپی گفتن! 😐
خلاصه که خواستم بدونید مشاور داشتن چطوریه😐
من میرم معتاد شم🚶♂
#روانشناسی_ایرانیزه
روانشناس شناسی!!!
بالاخره شغل مورد علاقهام را پیدا کردم. تصمیم گرفتم روانشناس شوم چون این شغل نسبت به باقی مشاغل کلی آپشن دارد.
مثلا هرروز مینشینی روی صندلی و روزی چند داستان، به صورت زنده با کیفیت اچ دی میبینی. سر پیری هم هزارتا خاطره داری که برای نوههات تعریف کنی!
از هرکه خوشت بیاید که هیچ، اما اگر با کسی حال نکنی یک پارانوییدی، چیزی میبندی بهش! طرف هم مجبور است سرتکان بدهد و بگوید شما درست می فرمایید!
موقع عروسی بچههات اگر از دختره و پسره خوشت نیاید یک تست شخصیت میگیری و چهارتا اصطلاحی که هیچکس نمیشناسد ردیف میکنی و تمام!
روانشناس باشی بلدی حرف اشتباهی که زدی را بندازی گردن طرف مقابل! نهایت یک خطای شناختی بهش نسبت میدهی!
و طرف میماند توی آمپاس و هزار فکر و خیال میآید توی سرش که عجب دیوانه ای شدم!
روانشناسها مثل مامانها میمانند! اصلا و ابدا نمیتوانید چیزی را از آنها مخفی کنید! چون بلدند جوری میانبر بزنند که بیوفتید گوشهٔ رینگ و به گناهان پدر جدتان هم اعتراف کنید!
روانشناسها یک تکنیکی دارند که مثل چایی نبات، برای هر دردی میتوانی تجویزش کنی! اسم این تکنیک « پذیرش » است. هرجا که درمانی پاسخ نداد و نتوانستی راه حلی برای گذشتهٔ مزخرفش پیدا کند پذیرش میآید وسط. یک چیزی تو مایههای « همینی که هست » خودمان! اگر این بدبختی را پذیرفتی که هیچ. اما اگر نپذیرفتی بازهم هیچ! همینی هست که هست!
خلاصه که روانشناس تنها آدمی است که از هر کسی ایراد اخلاقی بگیرد، طرف نه تنها ناراحت نمیشود؛ کلی هم تشکر میکند و میرود که خودش را اصلاح کند.
البته هر شغلی سختیهای خودش را هم دارد.
سختترین قسمت مشاوره جلب اعتماد است! فکر کن یک نفر از دوست و آشنا زخم خورده؛ حالا نشسته روبروت و به چشم عامل بدبختیهاش به تو نگاه میکند. خیلی باید خودت را کنترل کنی تا چک اول را مهمانش نکنی!
از ویترین بودن صندلی روانشناسها هم خوشم نمیآید! تمام رفتارهات زیر ذرهبین است. یک لیوان نسکافه با بیسکویت نمیتوانی بخوری، چه برسد به اینکه دست از پا خطا کنی! کوچکترین قضاوت اشتباهی، زبان بدن غلطی، حتی سکوت بیش از حد، حال طرف را بدتر میکند. آنوقت باید جواب ننه بابایش را بدهی!
خداوکیلی هیچی سختتر از این نیست چیزی به نظرت مسخره و مضحک بیاید، بعد تو وانمود کنی همچنان داری با حوصله گوش میدهی!
من اگر باشم از خنده پخش میشوم وسط زمین!
من اگر روانشناس شوم هیچ وقت شمارهام را به مراجعم نمیدهم! فکر کن شب رفتی بخوابی، طرف پیام داده دلم می خواهد بمیرم! من باشم یک « زودتر » میگویم؛ کمی به چپ چرخیده، بالش را جابجا میکنم و میخوابم.
هیچوقت هم سراغ زوجدرمانی نمیروم.چون به دردسرش نمیارزد. طرف این را بگیری آن یکی ناراحت میشود. از رفتار او دفاع کنی به این یکی بر میخورد. هی هم میخواهند تهمت بزنند که با طرف مقابل تبانی کردی! نمیارزد!
خیلی همت کنم یاوهگوییهای یک زن بلندپرواز را بشنوم و دری وریهای یک مرد شکاک را نسبت به محیط کارش گوش کنم. بعد هم درب و داغون میروی خانه، تازه اطرافیان میگویند تو اگر خیلی آدمی زندگی خودت را درست کن!
قسم میخورم هر روانشناسی لااقل یکبار از زبان دوست و آشنا این جمله را شنیده!
همهی اینها به کنار! فکر کن خودت قسط مطبت عقب افتاده. شوهرت خبر داده چتر خواهرش پهن شده وسط خانهات، اعصاب خودت خط خطی است، بعد یکی بیاید ور دلت بشیند و هی از بدبختیهایش بگوید!
خداوکیلی خیلی هنر میخواهد روانی نشوی.
اصلا حالا که فکر میکنم من آدم این کار نیستم. همین ادامه رمان خودمان را مینویسیم و ته تهش توی سروکله ناشر میزنیم!
✍م. رمضان خانی
روز روانشناس با تأخیر مبارک صاحبش باشه😁