eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
196هزار عکس
136.2هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
ت نماز تحت قبه سیدالشهداء (صلوات اللّه علیه) در تاریخ هفدهم شهریور ماه ۱۳۹۰ مصادف با نهم شوال ۱۴۳۲ را که به جا آوردم، برسد به کسانی که در تشییع جنازه ام شرکت کرده اند، غسلم داده و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیه ام شرکت می کنند، هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم اباعبدالله الحسین (صلوات اللّه علیه) را شفیع و دست گیرشان در یوم الحسرت قرار دهد؛ انشاءالله. ضمناً همه را تحت قبه دعا نمودم؛ مخصوصا تمامی همسفرانی که أین جانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شده اند. برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین، بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه می خوانم، دعاگویم و برای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بسیار دعا کنید که فرج مان در فرج آقا و مولای مان صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. از همه حلالیت می طلبم؛ مخصوصاً همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی ...مرتضی عطایی... ...💔... 🔴 قسمت آخر 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖📚 این قسمت:اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... 💊 تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش میکردم ‌‌... 👀 زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... 🎥 هیچ وقت، هیچکس دستش را برای کمک به من بلند نکرده بود ‌... 😔 فردا صبح با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ..‌‌. 🚗 جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست ... -چرا این کارو کردی ؟... 🤔 زیر چشمی نگاهش کردم ... -به خاطر تو نبود ... به من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... -تو چی؟ 🧐 لابد لیاقتش یه آدم مثل توئه ... بغل زدم ... بعد از چند لحظه ... -من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... 🛣️ بچه بودم دلم میخواست دکتر بشم ...👨‍⚕️ درس می‌خوندم، کار میکردم ... از خواهر و برادر هام مراقبت می‌کردم ...👨‍👧‍👦 می خواستم از تو اون کثافت خودم و اونا رو بیرون بکشم ... اما بدتر توش غرق شدم ... من می خواستم اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو تنها شانس کل زندگی من بود ... 😔 رسوندمش در خونه ...🏠 با ترمز ماشین حاجی سریع از خونه بیرون اومد ... 🏃‍♂️ مشخص بود تمام شب پشت پنجره منتظر ما کشیک می کشیده ... وقتی احد داشت پیاده میشد ... رو کرد به من ... -پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... 🚫 زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...🤲 این را گفت و از ماشین پیاده شد ...🚶‍♂️ ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : من گاو نیستم برگشتم خونه ... 🏠 تمام مدت جمله احد توی ذهنم میچرخید ... یک لحظه به خودم اومدم ... استنلی اگر واقعاً چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😥 تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ...🏃‍♂️ دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول این بار با دقت ... 😳 شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قران خونده بودم ... بدون آب ... 🥤 بدون غذا ...🍛 بستمش ... 🙂 ولو شدم روی تخت و قرآن را گذاشتم روی سینم ... "ما دست شما را می گیریم ... شما را تنها نمیزاریم ... هدایت را به سوی شما می فرستیم ... اما آیا چشم برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست ... آیا شما هدایت رو می پذیرید و یا چشمهاتون رو به روی اونها می‌بندید ..." تازه میتونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشمم پایین میومد ... 😭 من داشتم خدا رو میدیدم ... نعمتها و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس میکردم ... نزدیک صبح رفتم جلوی در منتظر شدم بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ...🏢 مادرشون اون هارو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج اقا اومد دم در ... 🚪 نگاهش سنگین بود ...😕 -احد حالش چطوره؟... -کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز صبح زود رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد ... 🗣️ موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... -متاسفم ...😔 مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست ... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...🚶‍♂️ -استنلی شبیه آدمی نیستی که برای احوالپرسی اومده باشه ... چرخیدم سمتش ... -هیچی فقط اومده بودم بگم ... من گاو نیستم ... 😶 یعنی ... دیگه گاو نیستم ... .🚫 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت :دست خدا حال احد کم کم خوب شد.... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد،بچه ها ریختن دورش... پسر حاجی بود....🙂 من سمتشون نمی رفتم تا اینکه خود احد اومد سراغم...🚶‍♂️ -میگن عشق و نفرت دو روی یه سکه است... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره.... خندید و گفت... حاضرم پدرم را باهات شریک شم... 🙂 خنده ام گرفت... ما دو تا برادر و رفیق هم شدیم...👥👬 اونقدر که پاتوق احد خونه من شده بود.... 🏠 و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود،مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند... البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم...😨😬 و چه بلایی سرش اورده بودم... سال ۲٠۱۱،مراسم تشرف من به اسلام انجام شد... اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون را عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن... اما من این کار رو نکردم...🚫 من توی زندگی قبلی ام آدم درستی نبودم... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه... من لیاقتش را نداشتم...😔 اون روز،من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم... و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد...🥺 بلند شد و پیشونی من رو بوسید... -استنلی... تو ادم بزرگی هستی... که از اون زندگی تا اینجا اومدی... خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره... اما اونها بی توجه به لطف خدا،بهش پشت می کنن... خدا عهد کرده،گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک میکنه...🙂 هرگز فراموش نکن... دست تو،توی دست خداست...🌿 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : اولین نماز چند هفته،حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید...⏳ تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم... کلی تمرین کردم... سخت تر از همه تلفظ بود... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت...🤦‍♂️ خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن... می خواستم اولین نماز رو خونه خودم بخونم...🏠 تنها... 🚫 از لحظه ای که قصد کردم... فشار سنگینی شروع شد... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد... وضو گرفتم... سجاده رو پهن کردم... مهر رو گذاشتم... دستم رو بالا اوردم... نیت کردم و ﷲاکبر گفتم... هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم اومد...😔 صحنه های گناه و ناپاک... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد...💔 تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد...🧲 انگار دو نفر از زمین و اسمان،من رو می کشیدند... چند بار تصمیم گرفتم نماز را بشکنم و رها کنم... اما بعد گفتم... نه استنلی... تو قوی تر از اینی... می تونی طاقت بیاری... ادامه بده... تو می تونی...💪 وقتی نماز به سلام رسیده بود... همه چیز ارام شد... ارام ارام... ﷲاکبر اخر رو که گفتم اما جانی در بدن نداشتم... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم... خیس عرق،از شدت فشار و خستگی خوابم برد...😴 از اون به بعد هرگز نمازم ترک نشد...😊 در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم...❤️ ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : وسوسه حدود هفت ماه از مسلمان بودنم می گذشت...⏳😊 صبح عین همیشه رفتم سر کار... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود... ادمی که در بخش بزرگی از خاطرات قلبم شریک بود... -اوه... مرد...خودتی استنلی؟... چقدر عوض شدی... کین بود...🧑 اومد سمتم... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟... بعد از کار باهم رفتیم کافه... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش،دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن... خیلی خودش رو بالا کشیده بود...😏 -هی استنلی،شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست میکنه... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی...🤑💵 شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم...👨‍🔧 نفس عمیقی کشیدم... -ولی من از زندگیم راضیم... 🙂 -دروغ میگی... تو استنلی هستی... یادته چطور نقشه می کشیدی؟... تو مغز خلاف بودی... هیچ کدوم یه کرد پات هم نمی رسیدیم... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند،خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگتر ها می پریدی... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کنار کشیدی؟.... 😒 اصلا از پس زندگیت بر میای؟...🧐 -هی گارسون... دو تا دام پریگنون...🍛 نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم...پولدار شدی...😏 ماشین خریدی... شامپاین 300 دلاری میخوری... بعد رو کردم به گارسون... _ من فقط لیموناد میخورم... 🥤 -لیموناد چیه؟... مهمون منی... نیم خیز شد سمتم... برگرد پیش ما... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...😕 کلافه شده بودم یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست... 😓 شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن... پول و ثروت...و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود... نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود... ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : من ترسو نیستم برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم... 😖 اما یه لحظه به خودم اومدم... حواست کجاست استنلی؟... این یه انتخابه... یه انتخاب غلط... نذار وسوسه ات کنه... تو مرد سختی ها هستی... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی...😖🚫 حالا جای ما عوض شده بود... من سعی می کردم کین را متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی را بذاره کنار... و بعد از ساعت ها... -باورم نمیشه...😟 تو اینقدر عوض شدی... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی... تو یه ترسو شدی استنلی.. یه ترسو😒 -به من نگو ترسو... اون زمان که تو شب به شب،مادرت برات غذای گرم درست می کرد... من توی اشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا اخر شب کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه،من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم... و هنوز زنده ام... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار... من برای زنده موندن جنگیدم...⚔️ فکر کردی با یه نقشه و بررسی موفقیت... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره... قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵٠٠ دلاره...💵 فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟... محاله یکی تون زنده برگردید... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه... پس به هر قیمتی،سیستم ازشون دفاع می کنه... فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون،خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ... احمق نشو کین... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله... پیدات می کنن و چنان بلایی سرم میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه... اما فایده نداشت... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد...🚫🗣️ اون هم انتخاب کرده بود... وقتی از کافه اومدم بیرون...🚶‍♂️ تازه می فهمیدم که ندا هرگز کسی رو رها نمی کنه... حنیف واسطه من بود... من واسطه کین... مهم انتخاب بود... 🙂 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : من عاشق شدم اواخر سال ۲٠۱۱ بود... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم...👨‍🔧👨‍🎓 انگیزه، هدف و انرژی من شده بود... شادی و ارامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود... شادی و ارامشی که کم کم داشت رنگ دیگری به خود می گرفت... چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود...👩‍⚕️ شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم... زیر نظر گرفته بودمش...👀 واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربونی بود...🧕 من رسم مسلمان ها را نمی شناختم... برای همین دست به دامن حاجی شدم...👳‍♂️ اون هم، همسرش رو جلو فرستاد... و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن...😅 حاجی با پدر حسنا حرف زد...🗣️ قرار شد یه شب برم خونه شون... به عنوان مهمان،نه خواستگار... پدرش می خواست با من صحبت کنه تا بیشتر باهم اشنا بشیم... و اگر مورد تائید قرار گرفتم با حسنا صحبت می کردن...🧕 تمام عرضم رو جمع کردم تا نظرش رو جلب کنم... اون روز هیجان زیادی داشتم... قلبم ارامش نداشت... شوق و ترش باهم ترکیب شده بود... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم...👔 عطر زدم... یه سبد میوه گرفتم...🍒🍓 و رفتم خونه شون...🏠 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : خواستگاری خیلی مهمان نواز و مهربان با من برخورد کردند...😊 از دید حسنا، من یه مهمون عادی بودم... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم...☺️ بعد از غذا با پدر حسنا رفتم توی حیاط تا مردانه صحبت کنم... -حاج اقا و همسرشون خیلی از شما تعریف کردند... حاج اقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری... سرم رو پایین انداختم... خدایا! تو خالق و مالک منی... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن...🤲 توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم...🗣️ قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود... با وجود ترس و نگرانی،بی پروا شروع به صحبت کردم... ولی این نگرانی بی جهت نبود... هنوز حرفم تموم نشده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد... -توی حرومزاده چطور به خودت جرات دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟...😡🤬 همه وجودم گر گرفت... -مواد فروش و دزد؟... اینها رو به حاج اقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟... ادمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه... حرفش رو خورد... رنگ صورتش قرمز شده بود... پاشو از خونه من گمشو بیرون...👈 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت :دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمیرفت ... بغض بدجوری راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینم آتش روشن کرده بودن ... 🔥 توی راه چشم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد ... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... -بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن ... گفتی دستم تو دست خداست ... گفتی تنها فرق من با بقیه فقط اینه که کسی نمیتونه پشت سرم نماز بخونه ... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راهم موندم ... -از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... -اما دروغ بود حاجی ... 😖 بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم را انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا ،مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدارو ... حاجی صورتش سرخ شده بود ... 😡 از شدت خشم ،شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... 🥴 به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک سالم به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن بازکنه رفتم ... 🏃‍♂️ چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط میدویدم ... . ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت :تو خدایی؟ یه هفته تمام حالم خراب بود ... 🤕 جواب تماس هیچکس حتی حاجی رو ندادم ... 📵 موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ... اون روز نماز ظهر دوباره ساعتم زنگ زد ... ⌚ ساعت مچیم را تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر را از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمیدونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود اشک مثل سیلاب از چشمم پایین میومد ...😭 بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون‌روژ برم ... .🏃‍♂️ از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونشون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... .🚪 شروع کردن به حرف زدن ... 🗣️ از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... _ حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمیکنی ؟... .🤨 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff