کوتاه بیا !
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
⭕️ از حواشی جالب دیدار اهالی رسانه با شهردار تهران، اقتدا نماز جماعت مدیران رسانه های اصلاح طلب به امامت حاج حسین شریعتمداری بود
حاشیه مهمتر هم این بود که دکتر زاکانی برای تمامی دغدغه های که اهالی رسانه برای پایتخت مطرح کردند، طرح و برنامه در دست اجرا داشت که برای همه قابل توجه بود
👤 مهدی جهان تیغی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۱ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقبنشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقبنشینی نکرده بود.
بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقبنشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیتآمیز بود. بچهها همه خوشحال بودند.
ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشهها را انداخته و لاستیکها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود.
عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچهها شربت بدهیم.
سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچهها می خوردند و کیف می کردند.
در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچهها در دم شهید شدند. یکی از بچهها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم.
بر اثر آتش خمپاره های دشمن، بچهها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. یک آن شنیدم سیدابراهیم هم مجروح شده. او پشت بی سیم به من گفت: «من حالم خوبه. تو حواست به گردان باشه.» یک ترکش به پایش خورده و چند ترکش ریز به کمرش اصابت کرده بود. وقتی رسیدم که سیدابراهیم را برده بودند.
با رفتن سیدابراهیم مسئولیت گردان عملاً افتاد گردن من. اولین کارم، جمع و جور کردن بچهها بود. دشمن با خمپاره باران شدید تلفات زیادی از ما گرفت. حدود ۷، ۸، ۱۰ نفر از بچهها شهید شدند، کلّی هم مجروح دادیم.
بچهها را آوردم روی تلّ ۶ مستقر کردم. دشمن ول کن نبود؛ خمپاره ها پشت خمپاره. تند و تند مجروح می دادیم. بچهها را سر جمع کردم. بگی نگی ترسیده بودند. با مجروح شدن سیدابراهیم هم خودبهخود روحیه ها پایین آمده بود. سنگر درست و حسابی نداشتیم. تازه آمده بودیم روی تل سنگر درست کنیم. باید تیربارها را می چیدیم و دور تل تأمین می گذاشتیم. بچههایی که ترسیده بودند، گفتند: «آقا! اینجا نمیشه سنگر زد.» بعد هم سر تل را گرفتند و آمدند پایین، رفتند یک تل عقب تر، روی تل ۵، هر چه فریاد زدم: «بابا! مگه نمی گفتین سر می دیم سنگر نمی دیم، پس کجا دارین می رین؟» گوش شان بدهکار نبود و می گفتند: «اینجا جای وایسادن نیست.» بی انصاف ها بعضی تیرباری که دست شان بود، تیربار نو، با یک نوار هفتصدتایی فشنگ را همان جا گذاشتند و آمدند پایین. نشد جلویشان را بگیرم. همه عقبنشینی کردند. شرایط خیلی سخت شد. پیکرهای شهدا افتاده بودند روی زمین، مجروح ها هم همین طور. ماشین هم نبود آنها را ببرد عقب. من ماندم و «سید رضا حسینی» و دو نفر دیگر. آنها گفتند: «ابوعلی! تا هر جا تو وایسی، ما هم وایمیسیم.»
اگر دشمن می رسید بالای تل، تیربارهای خودمان را علیه خودمان به کار می گرفت. به بچهها گفتم: «ما چهار نفر که نمی تونیم تل رو نگه داریم، کلّ گردان رفته پایین. جمع و جور کنید حداقل همین سلاح هایی که اینجا مونده رو برداریم با خودمون ببریم.»
در حال آماده شدن بودیم که یک دفعه خمپاره خورد کنار سید رضا. او خیلی پرحرف بود. آن قدر حرف می زد که حوصله آدم سر می افتاد. پسر خوب و مهربانی بود، اما مثل رادیو حرف می زد. خمپاره که آمد، عدل خورد پشت سر سید رضا و سرش ۵، ۶ سانت شکافت. بر اثر اصابت ترکش، سیستم عصبی اش بهم خورد و لکنت زبان گرفت. در آن شرایط هم دست از حرف زدن برنمی داشت. هِی می خواست حرف بزند، نمی توانست. وقتی اسم من را صدا می کرد، می گفت: «اَ بَ بَ بَ بَ ... بوعلی!» ابوعلی را یک دقیقه طول می داد.گفتم: «سیدرضا! ساکت باش، بذار سرتو ببندیم.» با کمک بچهها سرش را باند بستیم. می توانست راه برود. او
و آن دو نفر دیگر را راهی کردم و گفتم: «شما برید پایین، منم الان میام.» آنها هم رفتند.
من اسلحه ی خودم را انداختم روی شانه ام، دسته ی تیربارها را هم گرفتم به سمت عقب که صدای سوت خمپاره ۱۲۰ آمد. خم شدم. تا آمدم دراز بکشم، خمپاره در ۵ متری من، بوف، خورد زمین. سوزش و درد شدیدی را در دستم حس کردم. نگاه کردم دیدم شستم قطع شده و به پوست آویزان است. شانسی که آوردم، تیربار دستم بود. تمام ترکش ها به بدنه تیربار خورده بود. اگر تیربار دستم نبود، سوراخ سوراخ شده بودم.
با مجروح شدن من، عملاً کار مختل شد. بچهها آمدند زیر بغل ام را گرفتند، آوردند پایین و سوار ماشین کردند. سید رضا هم داخل ماشین بود.
بدجوری درد می کشیدم. سید رضا هم با همان لکنت زبانش، همین جور صحبت می کرد. اعصابم خرد شده بود. رویم هم نمی شد چیزی بگویم.
چون بچهها شریان بند را اصولی نبسته بودند، خون به دستم نرسیده و دستم بی حس شده بود. به سید رضا گفتم: «این لاستیک رپ هر چند یک بار باز کن، دوباره ببند که خون برسه به رگ ها.»
ماشین که توی دست اندازها می رفت، دردم بیشتر می شد. شیشههایش همه ترکش خورده بود، گرد و خاک می آمد داخل، سیدرضا هم که مخ خوری می کرد؛ یک وضعی بود.
بعد از ۲۰ کیلومتر، رسیدیم درمانگاه تی ۴. یک شب آنجا بودیم. بعد از آنجا منتقل مان کردند به بیمارستان «حُمص». آنجا سیدابراهیم را دیدم. او هم در همان بیمارستان بستری بود. یک ترکش به ماهیچه ی پشت پا و چند تا ترکش ریز هم به پشتش خورده بود. با این که خیلی درد داشت اما می توانست راه برود.
سیدابراهیم در بیمارستان حمص به تمام معنا نوکری بچهها را می کرد. اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند. همیشه می گفت: «هر چی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچهها رو بکنی.» همه جور مجروح داشتیم؛ یکی دستش قطع شده بود، یکی تیر به پهلویش خورده بود، یکی به رانش خورده بود؛ همه کرقم بود. سیدابراهیم برای بچهها مثل دایه بود. نفری که گلوله به شکمش خورده بود، خونریزی داخلی داشت. خیلی هم درد می کشید. شلنگ کرده بودند داخل شکمش، ظرفی هم به او وصل بود. خون های داخل شکمش خارج شده و داخل ظرف می ریخت. از بس درد داشت و ناله می کرد، یکسره به او مرفین می زدند. به دلیل خونریزی شکم، همه وجودش خونی شده بود. طفلک از زور درد، دستش را به صورتش مالیده و صورتش را هم خونی کرده بود. سیدابراهیم مثل یک مادر دور و ور او می پلکید و تر و خشکش می کرد. دائم می رفت به پرستارها می گفت: «آقا! بیا یک مسکّن به این بزن.» یک پارچه برداشته بود با ظرف آب ولرم. پارچه را می زد توی آب، تر می شد، بعد با آن خون های روی دست و صورت او را می گرفت و تمیز می کرد. هر کس دیگری بود، شاید بدش می آمد یا چندش اش می شد، اما سیدابراهیم خیلی با حوصله حتی خون های لای انگشتان پای او را هم تمیز می کرد. اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد سید، داداش آن مجروح است. باورش سخت بود که سید فرمانده گردان اوست.
بیمارستان اصلا وضع خوبی نداشت. رسیدگی ها بسیار ضعیف بود. ۲۰۰ متری بیمارستان درگیری بود و صدای تیراندازی می آمد. غذای آنجا، غذای درست و درمانی نبود. سیدابراهیم برای بعضی ها که خیلی ضعیف شده بودند، می رفت با پول خودش از بیرون کباب می خرید.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۲ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
{ پایان فصل هشتم }
...💔...
بعد از ۲، ۳ روز قرار شد دست من را عمل کنند. علی القاعده قبل از عمل از ساعت ۱۲ شب مریض نباید چیزی بخورد و ناشتا باشد. یکی از پرسنل بیمارستان آمد و از این ساندویچ های شاورما آورد. به او فهماندم که قرار است عملم کنند و نباید چیزی بخورم. او گفت: «لا، لا، هذا مکان ما مشکل.» یعنی توی این بیمارستان هر چی هم بخوری، مشکلی نیست. چند بار گفتم که باید ناشتا باشم. او هم می گفت: «ما مشکل.» پیش خودم گفتم: « این پرسنل بیمارستان دیگه، حتماَ یه چیزی می دونه.» گرسنه هم بودم. نامردی نکردم و نشستم تا ته ساندویچ را خوردم.
مدتی بعد، دکتر صدایم زد و بردنم اتاق عمل. آنجا چهار تا دکتر بودند با سه تا مذهب؛ دو نفر سنی، یک نفر شیعه و یکی هم مسیحی. یک مترجم هم آنجا بود. دکتر بیهوشی که یک مقدار فارسی بلد بود، پرسید: «چیزی که نخوردی؟» گفتم: «چرا!» گفت: «چی خوردی؟» گفتم: «ساندویچ شاورما خوردم مثل مرد.» گفت: «کی؟» گفتم: «یه نیم ساعت، یک ساعت پیش.» گفت: «نباید چیزی می خوردی.» گفتم: «آقا! من هر چی گفتم باید ناشتا باشم، یکی از این پرسنل بیمارستان گفت نه، نمی خواد.» با این حساب بیهوشم نکرد. چند تا آمپول زد به دستم، دستم از پایین کلاً کرخت و بی حس شد. جلوی صورتم یک پارچه گذاشتند تا چیزی نبینم. اما من کلّه کِشَکی می کردم که چه کار می کند. با دریل استخوان بالای شستم را سوراخ کرد. مته از این ور انگشت رفت و از آن طرف در آمد. استخوان مچ ام را هم سوراخ کرد و یک پین به عنوان آتل کار گذاشت. همه اینها را می دیدم، اما چیزی حس نمی کردم. نمی دانم کاری چیزی داشتند که دائم ساعت را نگاه می کردند. جالب این که یکی شان خیلی راحت بالای سر من سیگار می کشید.
عملم سه ساعت طول کشید. یکی از آن ها با افتخار گفت: «این عمل پنج ساعته بود اما ما سه ساعته تمومش کردیم.» نگاه کردم به دستم، دیدم چه بخیه کج و معوجی زدند. بعضی جاهای دستم را که گوشت کم آورده بود را با گاز استریل پر کرده بودند.
فردا سیدابراهیم گفت: «ما رو مرخص کردن، می خوان بفرستن دمشق.» بی معطلی رفتم از دکتر پرسیدم: «من کی مرخص می شم؟» دکتر گفت: «شما تازه عمل کردی. باید یکی دو روز دیگه تو بیمارستان باشی.» هر چه گفتم، قبول نکرد.
فکر جدایی از سیدابراهیم عذابم می داد. اصلاً دوست نداشتم دوباره بین من و او فاصله بیفتد. رفتم به او گفتم: «سید! می دونی که من تنهات نمیذارم، هر جا بری دنبالت میام. یه کاری کن منم باهاتون بیام.» از وضعیت بیمارستان و این که هنوز بهبود پیدا نکردم، برایم گفت. گفتم: «سید جون! من رو هم با خودتون ببرین دمشق. من اینجا توی حُمص غریبم؛ نه دوستی، نه آشنایی، همه عرب ان. اینجا دق می کنم.» گفت: «خب، تو مرخص نیستی!» گفتم: «جان سید! من رو هم با خودتون ببرید.» وقتی پافشاری ام را دید، گفت: «می خوای بیای؟» گفتم: «ها!» گفت: «پس هر چی می گم، باید بگی چشم.» گفتم: «نوکرتم.»
از حُمص تا دمشق حدود ۲۰۰ کیلومتر راه است. سیدابراهیم گفت: «قراره آمبولانس بیاد که ما رو ببره دمشق. هر جا ما رفتیم، تو هم با ما بیا. پاتو بکن تو یه کفش، مثل همون قضیه که گفتی افغانی ام، اینجا هم بگو آقا منم باید برم. ما هم میگیم آقا، ابوعلی باید با ما بیاد. اگه نیاد، ما هم مرخص نمیشیم. وایمیسیم تو بیمارستان با هم مرخص بشیم.» گفتم: «باشه.»
آمدند سید و چند نفر دیگر را با آمبولانس ببرند. سید دست من را گرفت و گفت: «بیا بریم.» جلوی در بیمارستان، نگهبانی گیر داد و گفت: «این آقا مرخص نیست. باید برگرده.» سید به زور من را سوار آمبولانس کرد، خودش هم نشست. مسئول ترخیص بیمارستان آمد گفت: «این آقا مرخص نیست. باید پیاده شه.» بعد هم دست من را گرفت برد داخل بیمارستان. به سیدابراهیم گفتم: «سید! ولش کن، پیله نکن. نمیشه دیگه.» با چانه ای آویزان آمدم توی اتاق.
داخل اتاق بودم که سید وارد شد. قاچاقی آمده بود دنبالم. گفت: «بدو بیا، مأموره رفت. بیا برو سوار ماشین شو.» خیلی خوشحال شدم. با این حال گفتم: «سید! دوباره الان نمی ذارن بیام.» گفت: «بیا یواش می ریم، متوجه نمیشه.» همه لباس بیمارستان داشتیم؛ پیراهن و شلوار یک دست آبی. خودمان را رساندیم به آمبولانس. البته این به ظاهر آمبولانس بود. یک ماشین هایس بود که نه برانکاردی داشت و نه وسیله امدادی. همه چیز را جمع کرده و ۷، ۸، ۱۰ نفر را چپانده بودند عقب ماشین. رفتم قاطی آنها نشستم. هم چین که راننده خواست حرکت کند، در ماشین باز شد و دوباره من را آوردند پایین. سیدابراهیم گفت: «ابوعلی! من نذر کردم تو رو از اینجا ببرم. نمی ذارن تنها اینجا باشی. هر جور شده می برمت.» رو کرد به بچهها و گفت: «آقا! ما یا از اینجا با ابوعلی می ریم یا اصلا هیچ کدوم مون نمی ریم.»او فرمانده گردان بود. بچهها خیلی دوستش داشتند. حرفش خریدار داشت. همه از ماشین پیاده شدند، آمدند تو
ی بیمارستان. شلوغ پلوغ شد. مأمورها آمدند.
حرف بچهها این بود که: «الّا و بالّا ابوعلی هم باید با ما بیاد.» یادم هست روز تعطیل هم بود. با رئیس بیمارستان تماس گرفتند. رئیس بیمارستان بعد از هماهنگی، تلفنی نامه ترخیص من را داد. رفتیم نشستیم توی هایس و حرکت کردیم. داخل ماشین جوک می گفتیم و می خندیدیم. حتی زدیم کنار و بعضی بچهها سیگار گرفتند. همان عقب ماشین هم سیگارها را روشن کردند.
رسیدیم دمشق. یک شب در بیمارستان دمشق بودیم. روز بعد آماده پرواز به ایران شدیم. یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته و عصا داشت. هر کس یه مدل لنگ می زد و مجروح بود. قبل از سوار شدن به هواپیما، سیدابراهیم شروع کرد به شعر خواندن:
کلنا داغونتیم یا زینب
کلنا داغونتیم یا زینب
برای هر کس به فراخور حالش شعر می خواند. نمی دانم این شعرها را چطور آن قدر سریع می سرود. ما به بیمارستان بقیه الله تهران تهران منتقل شدیم. من و سیدابراهیم با هم در یک اتاق بودیم. تخت مان کنار هم بود. آنجا هم سیدابراهیم آرام نداشت. تقریبا همه او را می شناختند. از این اتاق به آن اتاق می رفت و نوکری بچهها را می کرد. به آنها می گفت: «چیزی کم و کسری ندارید؟» طرف تلفن نداشت. شماره خانوادهاش را که بعضاً در افغانستان بودند، می گرفت، می داد صحبت می کرد. بعضی ها را ماساژ می داد. با بعضی ها هم صحبت می شد و درد دل شان را گوش می کرد. می گفت: «افغانی ها اینجا غریب ان. بعضیهاشون خانواده ندارن، بعضی هاشون بهشون رسیدگی نمیشه.» هر جور می توانست کمک بچهها می کرد.
در بقیه الله بعد از آن که باندهای دستم را باز کردند و دکتر دستم را معاینه کرد، متوجه شدم تمام کارهایی که در بیمارستان حمص روی دستم انجام شده، سرهم بندی بوده است. همهی آنها را دوباره روی دستم انجام دادند. چند مرتبه دستم را عمل کردند. سیدابراهیم رفت سوریه، اما من هنوز درگیر دستم بودم و برای ادامه مداوا باید در ایران می ماندم. دوباره از سید جدا شدم.
قضیه دستم کمی بیخ پیدا کرد. علاوه بر پینی که در دستم کار گذاشتند، کار به پیوند استخوان هم کشید. قسمتی از لگنم را شکافتند. از آنجا استخوان برداشتند، به دستم پیوند زدند. دکتر گفت: «این دست دیگر برای شما دست بشو نیست. پلاتین باید همیشه روی دستت باشد. اگر آن را برداریم،شستت می افتد.»
با همان دست شکسته و گچ گرفته همراه یکی از فرماندهان با نیروهای صابرین خودم را رساندم سوریه. نمی توانستم در ایران بمانم. خیلی زود، در حالی که هنوز استخوانم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم. خیلی مزاحمم بود. اما همان طور که دکتر گفت، این دست دیگر آن دست سابق نشد. حتی قدرت کشیدن ماشه را هم نداشتم. از پنج انگشت فقط دو تا انگشت حس دارد، سه تای بقیه بی حس اند.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۳ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
...💔...
نیروهای اعزامی برای اولین بار بود که به سوریه می آمدند. لذا فرمانده ی آنها من را به عنوان مشاور انتخاب کرد تا کنارش باشم و از تجربیاتم استفاده کند.
سیدابراهیم که زودتر از من آمده بود، فرماندهی پادگانی در جنوب حلب را بر عهده داشت. آنجا محل تقسیم نیروهای جدید بود. در کنار این، سید، یگان ناصرین را هم تشکیل داد.
چند بار آمارش را از بچههای فاطمیون گرفتم. گفتند در «خانات» است. از جای ما تا خانات چند کیلومتر فاصله بود. همراه یکی از بچهها که با ماشین به آنجا می رفت شدم و به خانات رفتم. آنجا سیدابراهیم را در اتاق فرماندهی پیدا کردم. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم. همدیگر را در بغل گرفته و ماچ و بوسه کردیم.
آن روز سید گفت: «قراره فردا حمله ای داشته باشیم. تو هم میای؟» گفتم: «بچه های خودمون رو چی کار کنم؟» گفت: «مگه قراره کاری کنی؟ بپیچونشون.» اطاعت امر کردم. دیگر مقر نرفتم و شب همانجا ماندم.
صبح اول وقت آماده حمله شدیم. سید داخل ماشین نشسته بود. در ماشین باز و ضبط روشن بود. دستگاه پخش صوت نوحه ی پرشوری می خواند. صدایش هم بلند بود. سید دست چپش را به دستگیره سقف گرفته و با حالی معنوی زیر لب هم خوانی می کرد. من هم از او فیلم می گرفتم. تا رسید به اینجای نوحه:
منم بی تابم، دیدم تو خوابم
میان دشتی از گل های یاسم
عجب دردیه، چه خوش دردیه
ایشاالله تاسوعا پیش عباسم
اینجا رو کرد به من، ۲، ۳، بار زد به سینه اش و با تأکید گفت: «ایشالله تاسوعا پیش عباسم.» بعد هم با شور سینه زنی نوار، سرش را به حالت لذّت، این ور و آن ور می برد.
به او گفتم: «سید! حرفی، صحبتی، چیزی!» گفت: «ایشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه ی زهرا، پیروزی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.» اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد: «ایشالله بچهها، رزمندهها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.» گفتم: «شهید نشی تا ما برگردیما» مکثی کرد و گفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»
این را که گفت، دست کشید روی چشمانش و اشک ها را پاک کرد. دوباره با نوار هم نوا شد. پرسیدم: «سید! خسته نشدی از این کارها و از این عملیات ها؟» محکم دستش را آورد بالا و گفت: «تشنه تر شدم.»
رفتیم پای کار عملیات «سابقیه». طبق طرح عملیات که «والعادیات» نام داشت، قرار بود مناطق سابقیه، «خلسه» و «زیتان» را آزاد کنیم. سیدابراهیم یگان ناصرین را برداشت و آمد. من مسئولیتی نداشتم و کنار سید بودم. خدا رحمت کند شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» را؛ در این عملیات فرمانده محور بود. او خیلی به سیدابراهیم گیر می داد. سید با ناصرین بی ترمز می رفت جلو و می خواست سریع تر خود را به دیوار شهر بچسباند؛ حاج عمار هم دائم می گفت: «احتیاط کنید.» در آن عملیات خیلی خوب پیش روی کردیم و بدون درگیری سابقیه را گرفتیم.
بعد از عملیات سید را برداشتم، آوردم گردان خودمان. به او گفتم: «سید! بیا مخِ این فرمانده ی ما رو بزن که ما رو آزاد کنه، توی عملیات های بعدی هم با شما باشم.» گفت: «غمت نباشه، هر طوری شده، نامه ت رو می گیرم، بیای پیش خودمون.»
رسیدیم مقر. فرمانده بابت این که بدون اجازه او رفته بودم عملیات، از دستم شاکی بود. او با درخواست انتقال من مخالفت کرد و گفت: «ما اینجا نیروی کاربلد نداریم و همه تازه واردند. ابوعلی کمک ماست.» کمی با او صحبت کردیم و در نهایت راضی شد با سیدابراهیم بروم.
ماه محرم بود. دوباره برای عملیات «القراصی» آمدم پیش سیدابراهیم. عملیات بزرگی بود و حاج قاسم شخصاً بر آن نظارت داشت.
شب تاسوعا بود؛ شب قبل از شروع عملیات. یکی از بچهها از سیدابراهیم فیلم می گرفت. به او گفت: «سید! اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «امشب شب تاسوعاست. درهای رحمت خدا به روی همه بازه. خیلی حال می ده آدم تو روز تاسوعا شهید بشه.» در همین حین، من از راه رسیدم. چند حبه انگور همراه خودم داشتم و دادم به سیدابراهیم. او خورد و گفت: «خودتم بخور.» گفتم: «نمی خورم.» متوجه شد روزه هستم. معمولاً دوشنبهها و پنجشنبهها روزه می گرفتم. گفت: «ای ناقلا! بازم روزه ای؟»
فیلم بردار به سید گفت: «رفیقتم که اومد. حالا اگه وصیتی داری بگو.» سید چند جمله ای صحبت کرد. او را بوسیدم و رفتیم بخوابیم.
سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمینگیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم.حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت ک
رد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...»
حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچهها بخواند.
کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم.
شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچهها رو هدایت کنه!»
آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچهها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانهها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانههای ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچهها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.»
در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم.
بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچهها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچهها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند.
چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود.
همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۴ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
{ پایان فصل نهم }
...💔...
شیخ محمد آمد و گفت: «ابوعلی! بلند شو. بچهها همه دارن نگاه می کنن، پاشو. بعدِ سید کار دست توئه، پاشو.» اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. روی بدن سید افتاده بودم و زار می زدم. با نهیب و تشر شیخ محمد به خودم آمدم که گفت: «ابوعلی! پاشو خودت رو جمع کن. روحیه بچهها رو بیشتر از این بهم نریز! والله به خدا اگه سید راضی باشه تو این طوری می کنی!» بلند شدم، اما حالم عوض نشد. شیخ محمد که دید من بلند شدم، سریع رفت پیش بچهها.
با زحمت جنازه ی سیدابراهیم را انداختم روی کولم. پاهای سید روی زمین کشیده می شد. اشک می ریختم و او را می آوردم عقب. ۷۰، ۸۰ متر که آمدم، نفس ام برید. اما اگر او را زمین می گذاشتم، ممکن بود دیگر نتوانم بلندش کنم. دغدغهام نیفتادن جنازه سید دست دشمن بود. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. هر طوری بود او را به اولین خانه ای که در القراصی گرفته بودیم و محل لجستیک مان شده بود، رساندم.
تا غروب جنازه سید همان جا ماند. بعد از تاریکی هوا او را پتوپیچ کردیم، فرستادیم عقب؛ اما خودمان همان جا ماندیم.
نیروهای کمکی از سمت راست آمدند. با فشاری که به دشمن وارد آوردیم، آنها را مجبور به عقبنشینی کردیم.
بعد از گرفتن القراصی و تحویل آن به نیروهای جدید، برگشتیم عقب. اما من دیگر دل و دماغ نداشتم. همین جور بی خود اشک ام می آمد و نمی توانستم جلوی آن را بگیرم. بچهها خیلی دلداری ام می دادند؛ اما داغ سید خیلی برایم سنگین بود.
یک هفته بعد از شهادت سید، حاج قاسم به مقر ما در یک مدرسه آمد. آن روز فرمانده تیپ من را به حاج قاسم معرفی کرد و گفت: «هر جا سیدابراهیم بوده و می رفته، ابوعلی هم دنبالش بوده است.» همان روز من به عنوان جانشین سیدابراهیم معرفی شدم و فرماندهی یگان ناصرین به من سپرده شد.
حاج قاسم در سخنرانی آن روزش برای بچهها، از سیدابراهیم یاد کرد و گفت: «من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید؛ سیدابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانه ای داشت، مثل داش مشتی های تهرانی. من او را نمی شناختم. وقتی از پشت بی سیم حرف می زد، گفتم: «او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است.» حسین [بادپا] گفت: «سیدابراهیم.» وقتی از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین [بادپا] سؤال کردم: «این سیدابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟» سید را نشان داد [و] گفت: «این.» یک جوان رشید، باریک که خیلی تو دل برو بود و آدم لذت می برد که نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم: «چطور به اینجا آمده است.» [گفتند:] این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این می گویند. زرنگ به من و امثال من نمی گویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصت ها را به این شکل به دست می آورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد می کند، دوست دارد. فَضَّلَ اللّهُ المجاهدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجرًا عظیمًا. اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبت، عشق و عاطفه اش را در دل ها آکنده می کند. امثال سیدابراهیم در خیابانهای تهران بسیارند، اما آن چیزی که سیدابراهیم را بسیار عزیز کرد، این مسأله بود.»
من شعری درباره سیدابراهیم سروده بودم که آن روز جلوی حاج قاسم خواندم:
ظهر تاسوعا میان کربلای دیگری
در ره عشق حسین دیدم که بی پا و سری
خوب دیدم عشق در قلب تو غوغا می کند
دشمن بی دین ز احساس ت پروا می کند
خوب دیدم مصطفی عباسِ زینب می شود
روز روشن بر همه تکفیریان شب می شود
ای برادر مصطفی ای سرو قامت ای رشید
ای نگهبان حرم ای مرد میدان ای شهید
خوب دیدم چهره ات یک لحظه غرق نور شد
ظهر تاسوعا خدایا چشم دنیا کور شد
از رشادت های تو هر چه بگویم من کم است
ذکر عشق تو به بی بی روی دردم مرهم است
گفته بودی اربعین پای پیاده کربلا
آه سید، رهسپارم می روم من تو بیا
وعدهی دیدار ما ای جان من ای مصطفی
اربعین در کربلا در کربلا در کربلا
این خوابی بود که سیدابراهیم دیده بود. یک بار که با شیخ محمد دور هم نشسته بودیم، سید گفت: «ابوعلی! دیشب خواب دیدم با هم پیاده داریم می ریم کربلا.» خیلی انتظار تعبیر خواب سید را می کشیدم.جدای از این، چندین بار به هم قول داده بودیم، هر کدام زودتر شهید شدیم، او آن دیگری را شفاعت کند. یک بار یکی از بچهها داشت از من و سید فیلم می گرفت. اول از من پرسید: «تو این قدر شهید شهید می کنی، هیچ پیامی نداری؟» سید کنارم بود. رو به دوربین گفتم: «ما با هم یه قرارهایی گذاشتیم. الانم متذکّر می شیم که هر کدوم مون زودتر پرید - البته این سید زودتر می پره - هر کی زودتر پرید، بره بستْ
در خونه حضرت سیدالشهدا بشینه، شهادت اون یکی رو بگیره. اگر این کارو نکنه، شهید پَستیه.»
یک بار دیگر توی ماشین بودیم که این صحبت شد. آنجا سیدابراهیم رو به دوربین گفت: «مردم! تا حالا شهید پست دیدین؟.»
سیدابراهیم که شهید شد، پدرش می خواست آخرین مسئولیت اش را روی سنگ قبرش بنویسد. من به او گفتم: «آخرین مسئولیت سیدابراهیم جانشین تیپ بود. منتهی شاید اگه خود سیدابراهیم هم بود، راضی نمی شد که مسئولیتش رو روی مثلاً سنگ قبرش بنویسند. هیچ وقت دوست نداشت مطرح بشه.»
روی سنگ قبرش حک شد: «فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۵ "
|فصل دهم : حوالی شهادت|
{ پایان فصل دهم }
...💔...
بعد از عملیات القراصی، بچههای صابرین برای عملیات به «عبطین» رفتند. من هم با آنها رفتم و جواد را فرستادم تا یگان ناصرین را دست بگیرد.
در عملیات عبطین هم حاج قاسم شخصاً حضور داشت. جلودار ستون، چهار تا تانک بودند. حاج قاسم با تویوتا برای بررسی موقعیت منطقه جلوی این تانک ها حرکت می کرد.
بار دیگر وقتی ما در مدرسه ای مستقر شده و منتظر فرمان آغاز حمله بودیم، حاجی را دیدیم که بدون محافظ وارد شد، از پلهها رفت بالا و خودش را رساند پشت بام. او از آنجا با دوربین منطقه را رصد کرد.
با پایان یافتن عملیات، نیروهای لشکر به ایران برگشتند، اما من با مسئولین لشکر صحبت کردم و ماندم.
مدتی بعد، دشمن موفق شد القراصی را دوباره بگیرد. آنها طی عملیاتی تمام خانه هایی که نیروهای ما در آن حضور داشتند را با تانک زده بودند. تعدادی شهید و حتی اسیر هم دادیم.
من با مسئولیت فرماندهی یگان ناصرین در این عملیات حضور داشتم. این یگان ۳۰ نفر نیرو داشت؛ ۳۰ نفر نیروی کیفی که اکثراً دست پرورده سیدابراهیم بودند.
قرار بود در این عملیات ما خط شکن باشیم. اولین باری بود که در نبود سیدابراهیم یگان او را فرماندهی می کردم. کمی نگرانی و استرس داشتم. به خودش متوسّل شدم و گفتم: «سید! اینها همه نیروهای خودت هستن. اگه قرار باشه کار دست من باشه، می دونم نمی تونم از پس اش بربیام. خودت کمک کن بتونم سربلند بیرون بیام.»
با عنایت خدا و مددی که از سیدابراهیم گرفتم، در آن عملیات خون از دماغ یکی از این ۳۰ نفر هم نیامد. ما بعد از نفوذ دو کیلومتری در دل دشمن، با روشن شدن هوا، از مواضع مان به آنها حمله کرده و کاملاً غافلگیرشان کردیم. دوباره با کمک بقیه یگان ها، القراصی آزاد شد.
یگان ناصرین به عقب برگشت، اما من با یکی از بچهها رفتیم جلو، توی دل دشمن. آن قدر رفتیم تا محل تجمع شان را پیدا کردیم. سریع بی سیم را روشن کردم و به «ایوب»، فرمانده عملیات گفتم: «ایوب، ایوب، ابوعلی!» ادامه دادم: «ایوب جان! ما آغل زنبورشان را پیدا کردیم. گراش رو می دیم، شما آتیش بریزید.» ایوب گفت: «ابوعلی! کجایی لامصّب؟ چرا برنمی گردی؟» نگو همه برگشته و فقط ما مانده بودیم. ایوب هم ما را شهید حساب کرده بود. به او گفتم: «حاجی! تازه ما آغلشون رو پیدا کردیم، کجا برگردیم. سفره پهن پهنه. فقط باید آتیش بریزید.» این بار فریاد کشید و گفت: «بهت می گم برگرد! این یه دستوره! به هیچ چیز دیگه ای هم کار نداشته باش.»
وقتی برگشتیم، فهمیدیم بعضی از گردان ها شهید و مجروح و اسیر داده اند.
بعد از عملیات، رفتم مرخصی. وقتی دوباره برگشتم، یگان ناصرین متحول شده بود. همه جدید بودند. حالم گرفته شد. رفتم مسئولیت این یگان را تحویل فرماندهی دادم. او گفت: «حالا کجا می خوای کار کنی؟» گفتم: «هر جا که شد. هیچ فرقی برام نمی کنه. شما بگی جاروزن مقر بشم، می شم. اومدم کار کنم.» گفت: «من تو رو فرمانده محور غربی خان طومان معرفی کردم.» روی حرفش چیزی نگفتم.
در عملیات«خان طومان» فرمانده محوری شدم که سه گردان پیاده و یک گردان احتیاط زیر دستم بود. عملیات به خوبی پیش رفت و ما موفق شدیم خان طومان را بگیریم. با یک حرکت دیگر می توانستیم اتوبان حلب - دمشق را هم بگیریم. برنامه هم همین بود. اگر اتوبان را می گرفتیم، نیمی از راه آزادی «فوعه» و «کفریا» را هم رفته بودیم. پشت بندش «ادلب» را هم می گرفتیم.
در آن عملیات از ناحیه پهلو مجروح شدم. منتقلم کردند عقب و حتی می خواستند منتقلم کنند به ایران. چون جانشینم «جان محمودی» شهید شده بود، امکان داشت کار به مشکل بخورد. به همین خاطر شلنگ سرم را در بیمارستان قیچی کردم و آنژیو به دست، برگشتم خط.
فرمانده لشکر وقتی من را دید، گفت: «برای چی برگشتی خط؟ تو وضعت مناسب نیست، برگرد برو.» گفتم: «جانشینم شهید شده. اگه برم کار زمین می مونه. باید خودم بالا سر کار باشم.» مدتی که آنجا بودم، هر روز می رفتم درمانگاه و پانسمانم را عوض می کردم.
بعد از دو ماه حضور در خط، باید خط را تحویل نیروهای جدید می دادم؛ نیروهایی که از شیراز آمده بودند. خط را تحویل دادیم و برگشتیم. آنها هم بعد از دو ماه خط را تحویل بچههای شمال دادند. این مقطع مصادف شد با زمان آتش بس در منطقه. اما مثل همیشه، دشمن با نقض آتش بس و حمله به خان طومان، خط را شکست و علاوه بر خان طومان، «خلصه»، «برنه» و «زیتان» را هم اشغال کرد. نوروز ۱۳۹۵ برای مرخصی آمدم ایران.سیدابراهیم هم همین بود. یعنی تا دوره آخر هم به او گیر می دادند. با این که مسئولیت های سنگینی داشت، مسئول محور بود، جانشین تیپ بود، اما باز هم مانع تراشی می کردند.
خود من هم همین جور. آخرین سِمَتم مسئول محور خان طومان بود. چهار تا گردان زیر مجموعه ام بودند. با این حال، الان یک ماه است می خواهم بروم، نمی گذارند و گیر توی کارم می آورند. حالا ای
ت نماز تحت قبه سیدالشهداء (صلوات اللّه علیه) در تاریخ هفدهم شهریور ماه ۱۳۹۰ مصادف با نهم شوال ۱۴۳۲ را که به جا آوردم، برسد به کسانی که در تشییع جنازه ام شرکت کرده اند، غسلم داده و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیه ام شرکت می کنند، هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم اباعبدالله الحسین (صلوات اللّه علیه) را شفیع و دست گیرشان در یوم الحسرت قرار دهد؛ انشاءالله.
ضمناً همه را تحت قبه دعا نمودم؛ مخصوصا تمامی همسفرانی که أین جانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شده اند.
برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین، بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه می خوانم، دعاگویم و برای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بسیار دعا کنید که فرج مان در فرج آقا و مولای مان صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
از همه حلالیت می طلبم؛ مخصوصاً همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی ...مرتضی عطایی...
...💔...
🔴 قسمت آخر
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت46
این قسمت:اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ... 💊
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ...
نشسته بودم و نگاهش میکردم ... 👀
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... 🎥
هیچ وقت، هیچکس دستش را برای کمک به من بلند نکرده بود ... 😔
فردا صبح با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... 🚗
جز چند تا خراش جزئی سالم بود ...
راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ...
بالاخره سکوت رو شکست ...
-چرا این کارو کردی ؟... 🤔
زیر چشمی نگاهش کردم ...
-به خاطر تو نبود ...
به من به پدرت بدهکار بودم ...
لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...
-تو چی؟ 🧐
لابد لیاقتش یه آدم مثل توئه ...
بغل زدم ...
بعد از چند لحظه ...
-من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... 🛣️
بچه بودم دلم میخواست دکتر بشم ...👨⚕️
درس میخوندم، کار میکردم ...
از خواهر و برادر هام مراقبت میکردم ...👨👧👦
می خواستم از تو اون کثافت خودم و اونا رو بیرون بکشم ...
اما بدتر توش غرق شدم ...
من می خواستم اون طوری زندگی کنم ...
دیدن حنیف و پدر تو تنها شانس کل زندگی من بود ... 😔
رسوندمش در خونه ...🏠
با ترمز ماشین حاجی سریع از خونه بیرون اومد ... 🏃♂️
مشخص بود تمام شب پشت پنجره منتظر ما کشیک می کشیده ...
وقتی احد داشت پیاده میشد ...
رو کرد به من ...
-پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... 🚫
زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...🤲
این را گفت و از ماشین پیاده شد ...🚶♂️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت47
این قسمت : من گاو نیستم
برگشتم خونه ... 🏠
تمام مدت جمله احد توی ذهنم میچرخید ...
یک لحظه به خودم اومدم ...
استنلی اگر واقعاً چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😥
تمام اتفاقات زندگیم ...
آیات قرآن ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ...🏃♂️
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
از اول این بار با دقت ... 😳
شب شده بود ...
بی وقفه تا شب فقط قران خونده بودم ...
بدون آب ... 🥤
بدون غذا ...🍛
بستمش ... 🙂
ولو شدم روی تخت و قرآن را گذاشتم روی سینم ...
"ما دست شما را می گیریم ...
شما را تنها نمیزاریم ...
هدایت را به سوی شما می فرستیم ...
اما آیا چشم برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست ...
آیا شما هدایت رو می پذیرید و یا چشمهاتون رو به روی اونها میبندید ..."
تازه میتونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ...
اشک قطره قطره از چشمم پایین میومد ... 😭
من داشتم خدا رو میدیدم ...
نعمتها و هدایتش رو ...
برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس میکردم ...
نزدیک صبح رفتم جلوی در منتظر شدم بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ...🏢
مادرشون اون هارو بدرقه کرد و برگشت داخل ...
بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ...
حاج اقا اومد دم در ... 🚪
نگاهش سنگین بود ...😕
-احد حالش چطوره؟...
-کل دیروز توی اتاقش بود ...
غذا هم نخورد ...
امروز صبح زود رفت مدرسه ...
از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد ... 🗣️
موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ...
-متاسفم ...😔
مکث کرد ...
حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست ...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...🚶♂️
-استنلی شبیه آدمی نیستی که برای احوالپرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ...
-هیچی فقط اومده بودم بگم ...
من گاو نیستم ... 😶
یعنی ...
دیگه گاو نیستم ... .🚫
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت48
این قسمت :دست خدا
حال احد کم کم خوب شد....
برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد،بچه ها ریختن دورش...
پسر حاجی بود....🙂
من سمتشون نمی رفتم تا اینکه خود احد اومد سراغم...🚶♂️
-میگن عشق و نفرت دو روی یه سکه است...
فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره....
خندید و گفت...
حاضرم پدرم را باهات شریک شم... 🙂
خنده ام گرفت...
ما دو تا برادر و رفیق هم شدیم...👥👬
اونقدر که پاتوق احد خونه من شده بود.... 🏠
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود،مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم...😨😬
و چه بلایی سرش اورده بودم...
سال ۲٠۱۱،مراسم تشرف من به اسلام انجام شد...
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون را عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن...
اما من این کار رو نکردم...🚫
من توی زندگی قبلی ام آدم درستی نبودم...
هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه...
من لیاقتش را نداشتم...😔
اون روز،من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم...
و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد...🥺
بلند شد و پیشونی من رو بوسید...
-استنلی...
تو ادم بزرگی هستی...
که از اون زندگی تا اینجا اومدی...
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره...
اما اونها بی توجه به لطف خدا،بهش پشت می کنن...
خدا عهد کرده،گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک میکنه...🙂
هرگز فراموش نکن...
دست تو،توی دست خداست...🌿
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت49
این قسمت : اولین نماز
چند هفته،حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید...⏳
تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم...
کلی تمرین کردم...
سخت تر از همه تلفظ بود...
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت...🤦♂️
خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن...
می خواستم اولین نماز رو خونه خودم بخونم...🏠
تنها... 🚫
از لحظه ای که قصد کردم...
فشار سنگینی شروع شد...
فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد...
وضو گرفتم...
سجاده رو پهن کردم...
مهر رو گذاشتم...
دستم رو بالا اوردم...
نیت کردم و ﷲاکبر گفتم...
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم اومد...😔
صحنه های گناه و ناپاک...
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد...💔
تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه...
تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد...
بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد...🧲
انگار دو نفر از زمین و اسمان،من رو می کشیدند...
چند بار تصمیم گرفتم نماز را بشکنم و رها کنم...
اما بعد گفتم...
نه استنلی...
تو قوی تر از اینی...
می تونی طاقت بیاری...
ادامه بده...
تو می تونی...💪
وقتی نماز به سلام رسیده بود...
همه چیز ارام شد...
ارام ارام...
ﷲاکبر اخر رو که گفتم اما جانی در بدن نداشتم...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم...
خیس عرق،از شدت فشار و خستگی خوابم برد...😴
از اون به بعد هرگز نمازم ترک نشد...😊
در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم...❤️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت50
این قسمت : وسوسه
حدود هفت ماه از مسلمان بودنم می گذشت...⏳😊
صبح عین همیشه رفتم سر کار...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود... ادمی که در بخش بزرگی از خاطرات قلبم شریک بود...
-اوه...
مرد...خودتی استنلی؟...
چقدر عوض شدی...
کین بود...🧑
اومد سمتم...
نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟...
بعد از کار باهم رفتیم کافه...
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش،دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن...
خیلی خودش رو بالا کشیده بود...😏
-هی استنلی،شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست میکنه...
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی...🤑💵
شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم...👨🔧
نفس عمیقی کشیدم...
-ولی من از زندگیم راضیم... 🙂
-دروغ میگی...
تو استنلی هستی...
یادته چطور نقشه می کشیدی؟...
تو مغز خلاف بودی...
هیچ کدوم یه کرد پات هم نمی رسیدیم...
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند،خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگتر ها می پریدی...
حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کنار کشیدی؟.... 😒
اصلا از پس زندگیت بر میای؟...🧐
-هی گارسون... دو تا دام پریگنون...🍛
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم...پولدار شدی...😏
ماشین خریدی...
شامپاین 300 دلاری میخوری...
بعد رو کردم به گارسون...
_ من فقط لیموناد میخورم... 🥤
-لیموناد چیه؟...
مهمون منی...
نیم خیز شد سمتم...
برگرد پیش ما...
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...😕
کلافه شده بودم یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست... 😓
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن...
پول و ثروت...و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود...
نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود...
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت51
این قسمت : من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم... 😖
اما یه لحظه به خودم اومدم...
حواست کجاست استنلی؟...
این یه انتخابه...
یه انتخاب غلط...
نذار وسوسه ات کنه...
تو مرد سختی ها هستی...
نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی...😖🚫
حالا جای ما عوض شده بود...
من سعی می کردم کین را متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی را بذاره کنار...
و بعد از ساعت ها...
-باورم نمیشه...😟
تو اینقدر عوض شدی...
دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی...
تو یه ترسو شدی استنلی..
یه ترسو😒
-به من نگو ترسو...
اون زمان که تو شب به شب،مادرت برات غذای گرم درست می کرد...
من توی اشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم...
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا اخر شب کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه،من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم...
و هنوز زنده ام...
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار...
من برای زنده موندن جنگیدم...⚔️
فکر کردی با یه نقشه و بررسی موفقیت...
و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی...
اون مغازه طلا فروشی بالای شهره...
قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵٠٠ دلاره...💵
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟...
محاله یکی تون زنده برگردید...
می دونی چرا؟...
چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن...
چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه...
پس به هر قیمتی،سیستم ازشون دفاع می کنه...
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون،خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه...
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ...
احمق نشو کین...
دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار...
فکر کردی بی خیالت میشن...
حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله...
پیدات می کنن و چنان بلایی سرم میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه...
اما فایده نداشت...
اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد...🚫🗣️
اون هم انتخاب کرده بود...
وقتی از کافه اومدم بیرون...🚶♂️
تازه می فهمیدم که ندا هرگز کسی رو رها نمی کنه...
حنیف واسطه من بود...
من واسطه کین...
مهم انتخاب بود... 🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت52
این قسمت : من عاشق شدم
اواخر سال ۲٠۱۱ بود...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم...👨🔧👨🎓
انگیزه، هدف و انرژی من شده بود... شادی و ارامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود...
شادی و ارامشی که کم کم داشت رنگ دیگری به خود می گرفت...
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود...👩⚕️
شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم...
زیر نظر گرفته بودمش...👀
واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربونی بود...🧕
من رسم مسلمان ها را نمی شناختم...
برای همین دست به دامن حاجی شدم...👳♂️
اون هم، همسرش رو جلو فرستاد...
و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن...😅
حاجی با پدر حسنا حرف زد...🗣️
قرار شد یه شب برم خونه شون...
به عنوان مهمان،نه خواستگار...
پدرش می خواست با من صحبت کنه تا بیشتر باهم اشنا بشیم...
و اگر مورد تائید قرار گرفتم با حسنا صحبت می کردن...🧕
تمام عرضم رو جمع کردم تا نظرش رو جلب کنم...
اون روز هیجان زیادی داشتم...
قلبم ارامش نداشت...
شوق و ترش باهم ترکیب شده بود...
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم...
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم...👔
عطر زدم...
یه سبد میوه گرفتم...🍒🍓
و رفتم خونه شون...🏠
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت53
این قسمت : خواستگاری
خیلی مهمان نواز و مهربان با من برخورد کردند...😊
از دید حسنا، من یه مهمون عادی بودم...
اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم...☺️
بعد از غذا با پدر حسنا رفتم توی حیاط تا مردانه صحبت کنم...
-حاج اقا و همسرشون خیلی از شما تعریف کردند...
حاج اقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی...
زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری...
سرم رو پایین انداختم...
خدایا! تو خالق و مالک منی...
پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن...🤲
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم...🗣️
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم...
و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود...
با وجود ترس و نگرانی،بی پروا شروع به صحبت کردم...
ولی این نگرانی بی جهت نبود...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد...
-توی حرومزاده چطور به خودت جرات دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟...😡🤬
همه وجودم گر گرفت...
-مواد فروش و دزد؟...
اینها رو به حاج اقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟...
ادمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه...
حرفش رو خورد...
رنگ صورتش قرمز شده بود...
پاشو از خونه من گمشو بیرون...👈
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت54
این قسمت :دروغ بود
تا مسجد پیاده اومدم ...
پام سمت خونه نمیرفت ...
بغض بدجوری راه گلوم رو سد کرده بود ...
درون سینم آتش روشن کرده بودن ... 🔥
توی راه چشم به حاجی افتاد ...
اول با خوشحالی اومد سمتم ...
اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد ...
تا گفت استنلی ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
-بهم گفتی ملاک خدا تقواست ...
گفتی همه با هم برابرن ...
گفتی دستم تو دست خداست ...
گفتی تنها فرق من با بقیه فقط اینه که کسی نمیتونه پشت سرم نماز بخونه ...
گفتم اشکال نداره ...
خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ...
انتخابه ...
منم مردونه سر حرف و راهم موندم ...
-از بغلش اومدم بیرون ...
یه قدم رفتم عقب ...
-اما دروغ بود حاجی ... 😖
بهم گفت حرومزاده ای ...
تمام حرف هاش درست بود ...
شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ...
اما این حقم نبود ...
من مادرم را انتخاب نکرده بودم ...
این انتخاب خدا بود ...
خدا ،مادرم رو انتخاب کرد ...
من، خدارو ...
حاجی صورتش سرخ شده بود ... 😡
از شدت خشم ،شریان پیشونیش بیرون زده بود ...
اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... 🥴
به بدترین شکل ممکن ...
تمام ایمان یک سالم به چالش کشیده بود ...
قبل از اینکه دهن بازکنه رفتم ... 🏃♂️
چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ...
اما نایستادم ...
فقط میدویدم ... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت55
این قسمت :تو خدایی؟
یه هفته تمام حالم خراب بود ... 🤕
جواب تماس هیچکس حتی حاجی رو ندادم ... 📵
موضوع دیگه آدم ها نبودن ...
من بودم و خدا ...
اون روز نماز ظهر دوباره ساعتم زنگ زد ... ⌚
ساعت مچیم را تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر را از دست ندم ...
نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمیدونستم با خودم قهرم یا خدا ...
همین طور که سرم توی موتور ماشین بود اشک مثل سیلاب از چشمم پایین میومد ...😭
بعد از ظهر شد ...
به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ...
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتونروژ برم ... .🏃♂️
از دور ایستاده بودم و منتظر ...
خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونشون نزدیک شد ...
زنگ در رو زد ...
پدر حسنا اومد دم در ... .🚪
شروع کردن به حرف زدن ... 🗣️
از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ...
بیشتر شبیه دعوا بود ...
نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ...
رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ...
که صدای حرف هاشون رو شنیدم ...
_ حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمیکنی ؟... .🤨
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff