eitaa logo
قاف
411 دنبال‌کننده
4 عکس
1 ویدیو
2 فایل
کانال اشعار سیدمهدی‌حسینی‌رکن‌ابادی @smahdihoseinir
مشاهده در ایتا
دانلود
... ای حس مبهم که شدیداً آشنا هستی در ناکجاآباد جانی، هرکجا هستی حس می‌کنم بدجور حالا دوستت دارم حس می‌کنم با من شدیداً آشنا هستی هرجاکه گشتم نیستی؛ یعنی دلم تنگ است دلواپسم سردرگمم! یعنی کجا هستی؟ حتی اگر حتی اگر من بدترین باشم تو خوب خوب خوب، بین خوب‌ها هستی روراست می‌گویم که بی تو زندگی پوچ است این روزها من خوب می‌فهمم چرا هستی این روزها من خوب می‌فهمم چرا ای ماه از ما جدا هستی و، حق داری جدا هستی تو ماه پیدایی و ما از نور تو غافل در هاله‌ای از غفلت ما ابرها هستی یک لحظه هم آن یار موعودت نبودیم و هی ادعا کردیم که موعود ما هستی تنها چراغ روشن شب‌زنده‌دارانی تنها مسیر آشتی‌مان با خدا هستی عیبی ندارد؛ حرف من باشد برای بعد... حالا که در حال و هوای ربّنا هستی وقتی که پای روضه‌ی او در میان باشد من مطمئنم مطمئنم کربلا هستی *** بین من و تو حرفهای ناتمامی‌ هست ای حرف‌های من دوباره ناتما هستی... تیرماه ١٣٩۶ @smahdihoseinir
... دارم قدم قدم به قدمگاه می‌رسم به ردّ پای پاک تو ای شاه می‌رسم در خواب دیده‌ام که به یوسف رسیده‌ام تا مالکم شوی، لب این چاه می‌رسم من آمدم تو را بخرم با کلاف شعر آیا به جلوه‌های تو ای ماه می‌رسم؟ احرام بسته‌ام من و لبیک گفته‌ام به حج عاشقانه از این راه می‌رسم اینجاست جحفه من و احرام بسته‌ام حس می‌کنم به سیر الی الله می‌رسم بر موج «لا» به حکم «انا من شروطها» به ساحل ولای تو آگاه می‌رسم «نقاره می‌زنند.. مریضی شفا گرفت» یا من به بارگاه تو ای شاه می‌رسم؟ آقا اگرچه دعبلتان نیستم، ولی با لطفتان به مرتبه و جاه می‌رسم لطف شما نبود که شاعر نمی‌شدم سوغات شعر دارم و از راه می‌رسم دیگر به روی پای خودم بند نیستم ای هرچه آرزو...به تو ناگاه می‌رسم ذی‌قعده/ مرداد ١٣٩٧ @smahdihoseinir
تنهایی نوح را کمی ‌می‌فههم شیدایی روح را کمی ‌می‌فهمم درسینه هر سنگ، دلی در تپش است فرهادم و کوه را کمی ‌می‌فهمم 🔶 ابلیس شدی تو با صفات دل خویش بشناس بت لات و منات دل خویش حالا پی رمی‌ِ جمره آمده‌ای پس سنگ بزن درجمرات دل خویش 🔶 حالا که رسید نوبت سنگ زدن مانند خلیل، عزم کن بت بشکن! پرورده‌ی نفس توست این لات منَت یک چند به ابلیس دلت سنگ بزن ذی‌الحجه/شهریور ٩۶ مکه‌ی مکرمه
... ... و من ماندم و آشنایی که نیست و پشت سرم ردّ پایی که نیست ببین مردم شهر دم می‌زنند همه از خدا، از خدایی که نیست! دل مردم شهر، زندان شده‌است و بسته‌است راه صدایی که نیست ولی هیچ‌یک نینوایی نشد نوایی که بود و نوایی که نیست کجا می‌دود چشم مردان شهر؟ به دنبال آن ناکجایی که نیست به مقصد رسیدند با سامری و مبهوت برق طلایی که نیست... دلم شد کبوتر به راهت نشست خبر می‌دهد از وفایی که نیست *** در اینجا اسیرست هر مسلمی؛ اسیر تو در کربلایی که نیست مرا عاقبت کربلایی کند در این شهر کرب‌و‌بلایی که هست... ذی‌الحجه ١٣٩۶ @smahdihoseinir
... در شهر نمانده اهل دردى جز تو در جاده‌ی‏ عشق، ره‌نَوردى جز تو در كوفه، اگر چه لاف مردى بزند اى طوعه! نمانده است مردى جز تو چون صبح مرا به بر کشیدند همه گفتند ز خورشید و دمیدند همه چون سایه‌ی‌ هولناک شب را دیدند ترسیده، به خانه‌ها خزیدند همه ظلمتكده‌‏اى است كوفه، چون شام بوَد با اين همه، دل به يادت آرام بود سرمستى‌‏ام از باده‌ی‏ عشق است و عطش معراج من، افتادن از اين بام بوَد! ذی‌الحجه‌ی ١٣٨١ @smahdihoseinir
... كس نيست در اين شهر امان داشته باشد يك تيغ نمانده كه زبان داشته باشد از سرّ محبت چه توان گفت به اين قوم؟ آن‌گاه كه ايمان، غم نان داشته باشد من بي‌خبر از خويشم ‌و از دوست بگويم عاشق خبر از خويش چه‌سان داشته باشد؟ يوسف سر بازار وفا مانده و، افسوس كس نيست ز جان، نقد روان داشته باشد جان است عزيز و، سر بازار محبت از يوسف من كيست نشان داشته باشد؟ دل مي‌تپد اما جرس قافله‌اي نيست كز دوست نشاني به زبان داشته باشد دل مي‌تپد و اشك مرا همسفري نيست تا قافله چون ريگ روان داشته باشد تا بويي ازين غم ببرد جانب معشوق اي كاش صبا لَختي امان داشته باشد مي‌ترسم از اين غصه در اين راه، امامم از غربت من دل، نگران داشته باشد جانم به لب است و به لبم نام تو هر دم؛ تا در رگ من خون جريان داشته باشد بر روي بهار تو خسان تيغ كشيدند حيف است كه اين باغ، خزان داشته باشد *** از چشم شما مردم افتادم، اما اين عشق، محال است زيان داشته باشد... ذی‌الحجه‌ی ١٣٨١ @smahdihoseinir
... كربلا عشق است؛ شوق كوي جانان مي‌شوم جسم را وا مي‌نهم پا تا به سرجان مي‌شوم تا ‌بپيوندم به اقيانوس عشقت يا حسين در كوير بي‌كسي رودي خروشان مي‌شوم پيرم اما مرگ در آغاز راهم مانده است در مصاف دشمنان چون تيغِ عريان مي‌شوم حاليا در محضر قرآن ناطق بر عدو با زبان تيغ خود تفسير قرآن مي‌شوم جلوه نور خدا را در نگاهت ديده‌ام تا هميشه بر تو ای آئينه، حيران مي‌شوم من حبيبم؛ حاجي از كاروان جامانده‌ات مي‌رسم از راه و برلطف تو مهمان مي‌شوم سعي من از كوفه بود و كربلايم شد صفا پاي تو اي كعبه مقصود، قربان مي‌شوم تشنه لبيك ماندي در مناي قرب دوست جوشش لبيك بر آن كام عطشان مي‌شوم آبان ١٣٨٠ @smahdihoseinir
... باز در خود بشنوم امشب صدای گریه را چشم من گم کرده اما کوچه‌های گریه را می‌دوم در شهر غربت، کوچه‌های آه را بی‌نشان‌آباد غم را ناکجای گریه را غربتی پیداست پشت پرده‌های اشک من می‌نوازد زخمه در زخمه، نوای گریه را اشک، دامن می‌زند بر آتشم، دستی کجاست تا رهاند کشتی بی‌ناخدای گریه را شانه‌های مهربانت کو شبی تا سر دهم قصه‌های بی‌کسی را،‌ های‌های گریه را داغ تو خم کرد پشت آسمان را گوش کن بشنوی از سنگ‌ها حتی صدای گریه را سرنوشت سنگ‌ها بی تو طنین ناله است زخم پوشانده‌ست بر دل‌ها ردای گریه را اینک ای شهر مدینه، می‌توانی دید از او در احد، در بیت‌الاحزان ردّ پای گریه را می‌توانی دید در تاریکی دشت سکوت هرم داغ سینه‌ام را، روشنای گریه را خواب آرامی نخواهی داشت، آری بعد از این نشنوی دیگر پس از این لای‌لای گریه را یک گلو اندوه خود را ریختم در گوش چاه چاه دارد بعد ازین حال و هوای گریه را مهر ١٣٧۵ @smahdihoseinir
... ای آسمان رهاشده در بی‌قراری‌ات خورشيد، رنگ باخته از شرمساری‌ات ای روح سبز آب، بهشت محمدی جان می‌گرفت در نفس گرم جاری‌ات بوی فرشته از تن محراب ميچكيد تا می‌رسيد فرصت شب زنده‌داری‌ات در فصل آتشی كه از آن سمت مي‌وزيد رنگ خزان گرفت هوا‌ی بهاری‌ات در بی‌صدای غربت تو، خواب شهر را آشفت شور زمزمه بردباری‌ات وقتي كه در نگاه تو حيرت شكفته بود اشك علی نشست به آئينه‌داری‌ات ديوار و در نماند، وليكن به خون نوشت در دفتر زمانه، خط يادگاری‌ات مهر ١٣٧٠ @smahdihoseinir
... كس نيست در اين شهر امان داشته باشد يك تيغ نمانده كه زبان داشته باشد از سرّ محبت چه توان گفت به اين قوم؟ آن‌گاه كه ايمان، غم نان داشته باشد من بي‌خبر از خويشم ‌و از دوست بگويم عاشق خبر از خويش چه‌سان داشته باشد؟ يوسف سر بازار وفا مانده و، افسوس كس نيست ز جان، نقد روان داشته باشد جان است عزيز و، سر بازار محبت از يوسف من كيست نشان داشته باشد؟ دل مي‌تپد اما جرس قافله‌اي نيست كز دوست نشاني به زبان داشته باشد دل مي‌تپد و اشك مرا همسفري نيست تا قافله چون ريگ روان داشته باشد تا بويي ازين غم ببرد جانب معشوق اي كاش صبا لَختي امان داشته باشد مي‌ترسم از اين غصه در اين راه، امامم از غربت من دل، نگران داشته باشد جانم به لب است و به لبم نام تو هر دم؛ تا در رگ من خون جريان داشته باشد بر روي بهار تو خسان تيغ كشيدند حيف است كه اين باغ، خزان داشته باشد *** از چشم شما مردم افتادم، اما اين عشق، محال است زيان داشته باشد... ذی‌الحجه‌ی ١٣٨١ @smahdihoseinir
... عمامه پیغمبر بر سر دارد او یک‌تنه عزم دفع لشگر دارد این شیر، علی‌بن‌حسین‌بن‌علی است شمشیر منافق‌کش حیدر دارد... سوز جگر از دل به زبان آمده بود بابا سوى ميدان، نگران آمده بود جانى شد و بر تن على جان بخشيد آن لب كه ز تشنگى به جان آمده بود در جلوه شدند ماه و مهتاب از هم دل برده به یک نگاه بی‌تاب از هم از هر دو عقیق لب، عطش می‌جوشید دو تشنه ولی شدند سیراب از هم! خشکیده لب علیّ اکبر بوسید تر کرد لبی و، جام کوثر بوسید در روی علی جمال جدّش را دید نیّت کرد و، لب پیمبر بوسید این روح مصّور است«ارباً ارباً»ست یا جسم پیمبر است«ارباً ارباً»ست؟ این کیست که لرزانده دل اهل حرم؟ آه این علی اکبر است«ارباً ارباً»ست منشق شده چون جدّ تو، فرق سر تو قطعه قطعه شده تن اطهر تو ارباً ارباً جسم تو، هم چون دل من قرآن ورق ورق شده، پیکر تو رمضان‌المبارک 1381 @smahdihoseinir
... داغت گداخت قلب مرا چشم من تر است با گریه بر تو حال من امروز بهتر است در چشم من شده همه‌ی لحظه‌ها غروب ماه است خون گرفته و خورشید، پرپر است هر پنجره ز داغ تو در پرده‌های ابر این چشم‌ها دو ماهی در خون شناور است. نگذاشت شعر باز هم امشب بخوابم و... این شعر نیز قصه‌ی زخمی مکرر است. دارم به انتهای خودم می‌رسم ولی، بن‌بست نیست رو به رویم، راه دیگر است فتح الفتوح، قصه فتح دل من است یعنی که قلب سنگی من بی تو خیبر است! هر روز یک دو بیت پر از روضه می‌شوم بی‌ روضه تو روز و شب من برابر است مولا میان هیئت و من غافلم از او یعنی حضور حاضر غایب میسر است او ریخته نمک به روی روضه‌ها اگر، از هر زبان که می‌شنوم نامکرر است فرمود روضه عمو عباس را بخوان پیغام آشنا نفس روح‌پرور است. در خانه‌ام، به یاد تو در هیئتم هنوز من در میان جمع و دلم جای دیگر است! من غرق در حکایت گودال مانده‌ام مولا اگر اجازه دهد، روضه محشر است مولا اگر اجازه دهد، ضجه می‌زند این شعر در رثای امامی که بی‌سر است شد خطبه‌خوان امام هدایت، به زیر تیغ شمر و سنان، مخاطب و گودال، منبر است هرچند سنگ می‌وزد از فتنه زمین این آسمان پُر از پَر و بال کبوتر است دیروز بوسه‌گاه نبی بود و، بعد از این این بارگاه، عرصه جولان خنجر است آشوب در تمامی ذرات عالم و... خورشید از هجوم سیاهی، مکدر است برگشته‌ام ز هیئت و، در هیئتم هنوز دنبال ساربان که... نگوییم بهتر است... این برق خنجر است به چشمم چه آشناست شاعر سکوت کرد... نفسهای آخر است. یکم مردادماه١۴٠٢ @smahdihoseinir