eitaa logo
قاف
433 دنبال‌کننده
6 عکس
1 ویدیو
2 فایل
کانال اشعار سیدمهدی‌حسینی‌رکن‌ابادی @smahdihoseinir
مشاهده در ایتا
دانلود
داغت گداخت قلب مرا، چشم من تر است با گریه بر تو حال من امروز بهتر است در چشم من شده همه‌ی لحظه‌ها غروب ماه است خون گرفته و خورشید، پرپر است هر پنجره ز داغ تو در پرده‌های ابر این چشم‌ها دو ماهی در خون شناور است. نگذاشت شعر باز هم امشب بخوابم و... این شعر نیز قصه‌ی زخمی مکرر است. دارم به انتهای خودم می‌رسم ولی، بن‌بست نیست رو به رویم، راهِ دیگر است فتح الفتوح، قصه‌ی فتح دل من است یعنی که قلب سنگی من بی تو خیبر است! هر روز یک دو بیت پر از روضه می‌شوم بی‌ روضه‌ی تو روز و شب من برابر است در خانه‌ام، به یاد تو در هیئتم هنوز من در میان جمع و دلم جای دیگر است! مولا میان هیئت و، من غافلم از او یعنی حضور حاضر غایب، میسّر است او ریخته نمک به روی روضه‌ها، اگر از هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است. من غرق در حکایت گودال مانده‌ام مولا اگر اجازه دهد، روضه محشر است مولا اگر اجازه دهد، ضجّه می‌زند این شعر در رثای امامی که بی‌سر است شد خطبه‌خوان امام هدایت، به زیر تیغ شمر و سنان، مخاطب و گودال، منبر است هرچند سنگ می‌وزد از فتنه‌ی زمین این آسمان پر از پر و بال کبوتر است دیروز بوسه‌گاه نبی بود و بعد از این این بارگاه، عرصه‌ی جولان خنجر است آشوب در تمامی ذرات عالم و... خورشید از هجوم سیاهی، مکدّر است برگشته‌ام ز هیئت و در هیئتم هنوز دنبال ساربان که... نگوییم بهتر است.. این برق خنجر است به چشمم چه آشناست شاعر سکوت کرد... نفسهای آخر است. @smahdihoseinir
در تب و تاب تو آتش به دلم شعله‌ور است خیمه‌ی عمر من از داغ غمت پر شرر است. بگذارید بگویم، که نگفتیم چه‌قدر این جهان از غم بسیار شما بی‌خبر است تیغ‌ها سجده‌کنان نیت قربت کردند، چیست سجاده‌شان؟ مخمل زخم پدر است غم تو سوگ «امام» است و تب غفلت قوم مثل شمعی شده‌ای از دو سر آتش به سر است* سنگ‌باران شدی ای کعبه و آتش‌باران آتش طعن به روی جگرت بیشتر است! ای کبوتر خبر صبح قریب آوردی گرچه دیدند که زنجیر بر این بال و پر است خطبه را تیغ گشودی، پی خیبرشکنی همه گفتند مگر چاره به جز «الحذر» است؟ آن علی‌بن‌حسین‌بن‌علی تیغ به کف این علی‌بن‌حسین‌بن‌علیِ دگر است! راوی چند سفر عُسر و اسارت؟ هرگز! چشم تو راوی دعوت به سلام و سحر است. چشم‌هایت همه‌ی عمر شده لجّه‌ی خون راوی زخم عمیقی است که روی جگر است. * شمعی شدم که از دو سر آتش گرفته است (محمدسعیدمیرزایی) @smahdihoseinir
... باز در خود بشنوم امشب صدای گریه را چشم من گم کرده اما کوچه‌های گریه را می‌دوم در شهر غربت، کوچه‌های آه را بی‌نشان‌آباد غم را ناکجای گریه را غربتی پیداست پشت پرده‌های اشک من می‌نوازد زخمه در زخمه، نوای گریه را اشک، دامن می‌زند بر آتشم، دستی کجاست تا رهاند کشتی بی‌ناخدای گریه را شانه‌های مهربانت کو شبی تا سر دهم قصه‌های بی‌کسی را،‌ های‌های گریه را داغ تو خم کرد پشت آسمان را گوش کن بشنوی از سنگ‌ها حتی صدای گریه را سرنوشت سنگ‌ها بی تو طنین ناله است زخم پوشانده‌ست بر دل‌ها ردای گریه را اینک ای شهر مدینه، می‌توانی دید از او در احد، در بیت‌الاحزان ردّ پای گریه را می‌توانی دید در تاریکی دشت سکوت هرم داغ سینه‌ام را، روشنای گریه را خواب آرامی نخواهی داشت، آری بعد از این نشنوی دیگر پس از این لای‌لای گریه را یک گلو اندوه خود را ریختم در گوش چاه چاه دارد بعد ازین حال و هوای گریه را مهر ١٣٧۵ @smahdihoseinir
... ای آسمان رهاشده در بی‌قراری‌ات خورشيد، رنگ باخته از شرمساری‌ات ای روح سبز آب، بهشت محمدی جان می‌گرفت در نفس گرم جاری‌ات بوی فرشته از تن محراب ميچكيد تا می‌رسيد فرصت شب زنده‌داری‌ات در فصل آتشی كه از آن سمت مي‌وزيد رنگ خزان گرفت هوا‌ی بهاری‌ات در بی‌صدای غربت تو، خواب شهر را آشفت شور زمزمه بردباری‌ات وقتي كه در نگاه تو حيرت شكفته بود اشك علی نشست به آئينه‌داری‌ات ديوار و در نماند، وليكن به خون نوشت در دفتر زمانه، خط يادگاری‌ات مهر ١٣٧٠ @smahdihoseinir
ای در نگاهت هزاران درِ بستۀ آسمانی کی می‌گشایی به رویم دری از سر ِمهربانی تو با سرانگشت خود پرده از راز گل می‌گشایی با دست خود شبنم صبح در کام گل می‌چکانی تو در دل سنگ‌ها بغض هر چشمه را می‌شناسی تو رودها را به آبی‌ترین لحظه‌ها می‌رسانی وامی‌کنی مشت هرچه مترسک- که حجم فریب است- می‌آیی و بیدها را به خاک ادب می‌نشانی آغاز باران و خورشید در چشم‌های تو پیداست تو با درخت و نسیم و گل و شاپرک، هم‌زبانی کی طعم دیدار خورشید را می‌چشانی به گل‌ها کی گرد اندوه را از نگاه همه می‌تکانی؟ دنیای بی تو فریب است؛ رنگ است؛ نام است؛ ننگ است؛ ای خضر! ما را ازین ورطۀ وهم، کی می‌رهانی؟ برما جزیره‌نشینان سیاره درد، رحمی! امثال ما را فقط تو از این رنج‌ها می‌توانی... چشم‌انتظار تو بیرون این شهر من ایستادم قرآن و آئینه در دست شاید مرا هم بخوانی می‌دانم ای دوست می‌آیی و می‌نشینی کنارِ آنان که خوبند، در شهر در خلوت بی‌نشانی... مادر بزرگم همیشه دعا می‌کند در حق من: «روزی الهی ببینم که سرباز صاحب‌زمانی» یک روز در مسجد سهله از شوق دیدار گفتم حس من این است امروز در مسجد جمکرانی تیرماه 1396 (علیه‌السّلام)
کسی با روح من آمیخت در طوفان دلتنگی مرا در ابر غم پیچید در کوران دلتنگی تمام آن‌چه با خود داشتم با خود از اینجا برد و اشکم روی دستم ماند بر دامان دلتنگی دلم سیر است ازاین دست شادی‌ها، شبی ای کاش به پای سفره‌ی غم می‌شدم مهمان دلتنگی دلم شد بیت‌الاحزانی، همه اشک و همه اندوه بقیعی تازه شد دل، این غریبستان دلتنگی در این حال و هوا همراه با اندوه شیرینت طراوت می‌دهد جان مرا باران دلتنگی صدایم کن، و گرنه در سکوتی گنگ می‌پوسم رهایم کن رهایم کن، ازین زندان دلتنگی در این فصل پریشانی، نگاهت را مگیر از من کنون من ماندم و یک روح سرگردان دلتنگی سلام ای غربت معصوم ای روح سترگ عشق درود ای بهترین آغاز بر پایان دلتنگی تمام شعر من اندوه شد ای عاشق صادق مگر از خاطراتت پر شده دیوان دلتنگی فروردین1372
این شب جمعه، بعد از جلسه هیئت، یکی از طلبه‌ها آمد سراغم و بعد از «سلام علیک» گرم، گفت: با خودم گفتم، این پیر غلام کیست که در این تاریکی، لابلای جوان‌ها ایستاده و دارد سینه می‌زند؟ حالا می‌بینم شما بودید؛ معلمم! (البته به تعبیر خودش استادم!) امان از این تعابیر و القاب... عبارت «پیر غلام» دلم را لرزاند... به بهانه‌ای با او خداحافظی کردم و پناه بردم به گوشه‌ای از هیئت. بغضی که نمی‌توانست جلوی جمع، تبدیل شود به اشک، شد این رباعی: افسوس که یک لحظه مریدت نشدم یارت نشدم،«جون» و «سعید»ت نشدم می‌میرم از این خجالت آخر یک روز من پیر شدم، ولی شهیدت نشدم ... ٢٢فروردین١۴٠۴
ای نور تو آمیخته با سوره‌ی جان قدر تو شد تفسیر کوثر، نجم، رحمان ای سوره‌های مهربانی در نگاهت آیه به‌ آیه، حرفهایت شرح انسان چشمه به چشمه برکتت جاری است در شهر حس می‌کنم نور تو را، باران به باران آیینه‌باران شد شب ما با حضورت سامان گرفت این شهر، این زلف پریشان تا قبله‌ی هفتم، صراط‌المستقیمی سعی و صفای ما شد از قم تا خراسان تا آمدی، ابلیس شد آواره در شهر این شهر شد باب‌ ولایت، شهر ایمان این شهر با یادت پر از بال فرشته است شد کوچه‌هایش مست بوی «رَوح و ریحان» شهر بدون تو؟ چه تصویر غریبی... هرگز نمی‌خواهم دلم را بی تو، یک آن اذن دخول من به صحن آینه چیست؟ باید که چشم من شود آیینه‌بندان گاهی فقیر و خسته می‌آیم کنارت آواره و مسکین، پر از حس غریبان گاهی پر از آهم، پر از شرم گناهم آیینه‌ای محو «شکست»، از سنگ طغیان یک گوشه‌ی اندوه در قعر سکوتم آزاد کن روح مرا از شرّ زندان گردابها بستند صدها سد به رویم ای ساحل آرامشم در اوج طوفان آیینه‌ای را روبرویم میگذاری با یاد مادر می‌شود دل، بیت‌الاحزان عطر مدینه می‌وزد در سینه‌ی من یاد شما در سینه‌ام تا هست مهمان با اشک‌هایم می‌نویسم روی این خاک باشد برای آن مزار، آن راز پنهان وقتی زیارت‌نامه می‌خوانم برایت حسّ برائت دارم از دجال و شیطان وقت زیارت زیر لب با خود بگویم: «باشد قرار بعدی ما باب رضوان با «اشفعی لی» وعده‌گاه تو بهشت است دنیا و اهلش هرچه را باشد، بپیچان!» لکنت شدم... ، اینجا کمیت شعر لنگ است آیینه‌ی یادت دلم را کرده حیران دست مرا بگذار توی دست دعبل من، کودک شعر، اول راه دبستان... می‌خواستم از دوستت دارم بگویم شد مشق من این شعر بی آغاز و پایان این بیت‌هایم حسّ بیت‌النور دارد روح‌القدس! بر شعر من بالی بیفشان ٩اردی‌بهشت١۴٠۴
ای ابر لطف! کی تو مرا می‌دهی عبور از این کویر گمشده تا جلوه‌گاه نور ماه و ستاره، محضر خورشید می‌رسند من ابر بی‌قرارم و بی‌بهره از حضور نقاره‌خانه شد دل من با خیال تو دائم تو را صدا بزنم تا دم نشور همدرد رنج خواهرتانم در این فراق زیر لب: السلام علی زینب الصبور باید دخیل پرچم سبز تو می‌شدم مثل نسیم آمدم از دشت‌های دور اذن دخول خواندم و «فاخلع» به روی لب با این تصور: آمده موسی به کوه طور اذن دخول خواندن من، روضه خواندن است در ذهن من مدینه چرا می‌شود مرور‌‌؟ این آفتاب جلوه‌ای از چشم‌های توست بی حس آفتاب، جهان است سوت و کور حس می‌کنم جهان پرِ لبخندهای توست در چشم آفتاب، تو را می‌کنم مرور در محضر امام دلم عرض می‌کنم: دست شماست بر سر ما تا دم ظهور گفتی حدیث و «فانفجرت اثنتی عشر» آتش گرفت قلب همه... «فارّ التنور»... دستی کشیده‌ای به روی چشم‌های من این چشم‌ها اگر که شده سوره‌های نور چشمم کویر و، در تب مرداد وَهم بود با زمزم عنایت تو شد چنین نمور این شعر چیست؟ ترجمه اشکهای من قلبم پر از تلاطم یا حیّ و یا غفور با یاد چشم تو، قدح شعر میزنم هر شب که از کنار دلم می‌کنی عبور عمری‌است «لا اله» تو را جار می‌زنم باید که شعر من بشود دعبل غیور... این روزها کسی به دلم سر نمی‌زند شد دفتر قصائد من خانه‌ی قبور لطف تو بود و جهل من و ذره‌ای جنون آقا ببخش! شعر شد این بار هم جسور... ٢۵اردی‌بهشت١۴٠۴
کوفه دیگر خانه‌ی مردانِ مرد انگار نیست کوچ کرده مردی و این شهر، شهرِ یار نیست کوفه اکنون بنده‌ی زور و زر و تزویر شد کوفه دیگر کوفه‌ی تسلیمِ محضِ یار نیست کوفه، مردستان شمشیر و شجاعت بود، حیف آه در این شهر، جز «طوعه» کسی عیّار نیست سایه‌ی رعب و خیانت می‌دود در کوچه‌ها یک پناه امن، حتی سایه‌ی دیوار نیست نابرادرها یکایک در هراس از گرگ وَهم، یوسفی هست و خریداری در این بازار نیست زخم شمشیر خیانت را ببین بر پشت من سرفرازم، زخم‌ سرباز تو ذلت‌بار نیست مستی دنباله‌داری یافتم از گیسویت آه از مستی چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست بر روی دارالاماره چشم من دنبال توست هیچ حسی بهتر از این وعده‌ی دیدار نیست... بهار ١۴٠۴ (علیه‌السّلام)
تا به کی آشوب هستی؟ هرچه نتوان بود، باش مثل آه دردمندان، آتش بی‌دود باش جنب‌و‌جوش قطره‌ها احساس خوب رفتن است سنگ هستی؟ باش! اما در مسیر رود باش کمتر از پشّه نباش، از غلغل دشمن مترس هان به قدر وُسع خود در جنگ با نمرود باش یا عصا شو یا تبر! در پیش رویت دشمن است لااقل پیغام پیروزی چو بوی عود باش آسمان پیداست... هان از پیله‌‌ات بیرون بزن این تغافل تا به کی؟ از خویش ناخشنود باش در کمال حسن باید در حجاب بُخل بود در نگاه هرزه‌پویان، در عدم موجود باش تو بهشتی، قصد تو دارند اصحاب الشمال در هراس از خود بمان، از هرطرف مسدود باش! ای درخت، آغوش‌ها راه نفَس را بر تو بست وعده‌ای داس هرس باش و عتاب‌آلود باش آی ای انسان بیا و اندکی آدم بشو در مقام آدمیت، بعد از این محمود باش خاک راه زائران شو، خویش را بر باد ده مثل مشایه، طریق کعبه‌‌ی مقصود باش کاروان اشک راه افتاد سمت کربلا التماست می‌کنم ای چشم عاشق... زود باش! هجدهم مرداد١۴٠۴ لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi