eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
18 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🎥 فیلم و کارتون ایرانی اسلامی 🎥 سینمایی و سریالی 👈 با حجم کم 👉 💿 برای اولین بار در ایتا 💿 🎥 هر روز صبح ، ۳ کارتون بارگزاری می شود 📼 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیستم 🌸 ⚜ ماندانا با حالتی غمگین گفت : ⚜ تا حالا فکر کردی ⚜ که مردم درباره تو چی میگن ؟! 🌟 ماشا سرش را پایین انداخت و گفت : 🌷 مردم چه میگن مهم نیست 🌷 مهم اینه که خدا چه میگه 🌷 ولی دوست دارم عبرت مردم باشم . 🌷 دوست دارم همه مردم ، 🌷 من و داستان زندگی منو ببینن 🌷 تا بفهمند 🌷 که در هر سطحی که باشن ، 🌷 ستاره موسیقی و سینما هم که باشند 🌷 باز هم می تونن به اسلام روی بیارن 👈 و با حجاب بشن . ⚜ ماندانا گفت : ⚜ آخه دختر خوب ، ⚜ غیر از بدبختی و نداری ، ⚜ چی گیرت اومد ؟! 🌟 ماشا نفس عمیقی کشید 🌟 و با تبسم گفت : 🌷 لحظه ای به ذهنم ، خطور هم نمی‌کرد 🌷 که روزی به حج برم 🌷 و از بهترین و گواراترین آب ، 🌷 یعنی آب زمزم بنوشم . 🌷 اگه خدا بخواد ؛ 🌷 بازم تلاش خودمو خواهم کرد 🌷 و از نظر مادی و معنوی ، 🌷 به پیشرفت های زیادی خواهم رسید . 🌟 ماندانا تبسمی کرد و گفت : ⚜ خوش به حالت ماشا ، ⚜ که هنوز پای اعتقادات جدیدت وایسادی ⚜ و خوش به حالت که حج رفتی ⚜ البته عشقم بهم قول داده ⚜ که حتما منو به حج ببره . 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 عشقت ؟! 🌷 مگه تو ازدواج کردی ؟! ⚜ ماندانا لبخندی زد و گفت : ⚜ هم ازدواج کردم هم بچه دار شدم 🌟 ماشا با خوشحالی و ذوق فراوان ، 🌟 ماندانا را بغل کرد و گفت : 🌷 وای دختر ، باورم نمیشه 🌷 یعنی تو واقعا ، ازدواج کردی ؟! 🌷 آخه چرا خبرم نکردی ؟! 🌟 ماندانا گفت : ⚜ ببخشید عزیزم که خبرت نکردم ⚜ آخه تو یه دفعه ، غیبت زد ⚜ معلوم نبود کجا رفته بودی ⚜ شماره تلفن سابقت ، خاموش بود ⚜ خونه ات رو هم که عوض کردی ⚜ اصلا نمی دونی بعد از تو ، من چی کشیدم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🔮 وقتی همسرتان ، روی مبل نشسته 🔮 و با تلفن هوشمندش بازی می‌کند ، 🔮 ناخودآگاه این جمله را به زبان می‌آورید : 👈 چه کار می کنی ؟! 🔮 ما مشاوران می‌دانیم منظورتان از این کار ، 🔮 تجسس کردن در کارهایش نیست 🔮 اما جمله « چه کار می‌کنی؟ » 🔮 در ذهن همسرتان ، 🔮 معنایی پیچیده‌تر از آنچه فکر می‌کنید ، دارد . 🔮 او این جمله را این‌طور می‌شنود : ⚜ چه‌ کار می‌کنی ؟ ⚜ باز مشغول بازی با موبایلت هستی ⚜ به جای اینکه با خانواده‌ات وقت بگذرانی ⚜ مشغول بازی شده‌ای ؟ ⚜ با غریبه‌ ها وایبربازی می‌کنی ⚜ و وارد روابطی شده‌ای که اگر من بو ببرم ⚜ حسابت را می‌رسم و. . . 🔮 باورتان می‌شود که یک مرد می‌تواند 🔮 از جمله ساده همراه با کنجکاوی شما ، 🔮 چنین برداشت هایی را در ذهنش بسازد ؟ 🔮 بهتر است باور کنید که ساختار ذهن مردان ، 🔮 خیلی پیچیده و گاهی منفی‌نگر است . 🔮 پس کنجکاوی کوچک‌تان را کنترل کنید 🔮 و با چنین جمله بی‌ اهمیتی ، 🔮 یک دعوای اساسی به پا نکنید . 💟 @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون دیرین دیرین 🇮🇷 این قسمت : نشانه ضعف 🇮🇷 نکته اخلاقی : غیبت ممنوع 🔮 @amoomolla 🕌
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و یکم 🌸 🌟 ماندانا گفت : ⚜ بعد از آخرین تماسمون و بعد از خوب شدنم ⚜ اومدم سراغت ، اما پیدات نکردم . ⚜ از تک تک دوستان و همکارانت ، ⚜ سراغتو گرفتم ؛ ⚜ اما کسی از تو خبری نداشت . ⚜ نمی دونی برای پیدا کردنت چه ها کشیدم ؟! ⚜ همه جارو دنبالت گشتم . ⚜ اما پیدات نکردم ⚜ ولی خودمونیم دختر ، ⚜ دنبال تو گشتن ، ⚜ برکات زیادی برای من داشت . 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 چطور ؟! 🌟 ماندانا گفت : ⚜ حالا وایسا ، بعدا می فهمی . 🌟 ماشا گفت : 🌷 خب پس الآن چطوری پیدام کردی ؟! ⚜ ماندانا گفت : ⚜ یکی از دوستات به نام ریسا ، ⚜ به شوهرم گفته بود که تو رو دیده ⚜ شوهرم هم به سرعت ، به من اطلاع داد . 🌷 ماشا گفت : 🌷 شوهرت کی هست ، می شناسمش !؟ ⚜ ماندانا گفت : ⚜ بله که می شناسیش ⚜ اتفاقا الآن پشت دره ⚜ ما با هم اومدیم 🌟 ماندانا با تعجب گفت : 🌷 پشت در خونه‌ی ما ؟؟ 🌟 ماشا به سختی می خواست بلند شود 🌟 و در حین بلند شدن گفت : 🌷 چرا بنده خدا رو پشت در گذاشتی 🌟 ماندانا گفت : ⚜ می خواستم سورپرایزت کنم . ⚜ تو بلند نشو گلم ⚜ خودم درو باز می کنم 🌟 ماشا گفت : 🌷 نه عزیزم ، شما مهمونی ، بشین راحت باش 🌟 ماشا به دیوار تکیه داد و ایستاد 🌟 به طرف در رفت و در و باز کرد 🌟 ناگهان ماشا با حالتی متعجب ، 🌟 به بیرون نگاه می کرد . 🌟 چشمانش ، خیره و شگفت زده شدند 🌟 لبانش آرام به حالت تبسم باز شدند 🌟 با تعجب و صدایی شگفت زده گفت : 🌷 تو ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌹 از این زندگی خسته شده‌ام 🌹 تو با رفتارت ، منو خسته کردی 🍂 شما با چنین جملاتی ، 🍂 تنها عصبانیت لحظه‌ای‌تان را نشان داده‌اید 🍂 اما مردها این جمله ساده را ، 🍂 کلی‌تر از آنچه شما تصور می‌کنید 🍂 می‌بینند . 🍂 آنها با شنیدن چنین جمله‌ای تصور می‌کنند 🍂 در تمام ساعتها ، روزها ، ماهها ، 🍂 و همه سالهای با هم بودنتان ، 🍂 راه را اشتباه رفته‌اند . 🍂 و هیچ‌ وقت ، 🍂 نتوانسته‌اند شما را راضی کنند . 💟 @ghairat
🌹 خوش بحال خواهرم چه شوهری دارد 🌹 از برادرت یاد بگیر 🌹 چرا مثل برادرام نیستی و... 🌷 این حرفهای ناپسند ، 🌷 هم غیرت و غرور و اقتدار مرد را می کشد 🌷 هم رابطه اش را با مردان دیگر خراب می کند 🌷 اگر نمی‌خواهید رابطه همسرتان را ، 🌷 با مردهای اطرافتان ویران کنید 🌷 و همسرتان را نسبت به احترامی که 🌷 برای مردهای دیگر قائلید ، حساس کنید ، 🌷 هرگز از او نخواهید 🌷 که از یکی مردهای فامیلتان چیزی یاد بگیرد 🌷 یا از از رفتارهایشان ، الگوبرداری کند . 🔮 ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و دوم 🌸 🌟 جاک ، با موهای مرتب ، 🌟 و با تیپ و ظاهر متشخص ، ✨ و دارای ریشِ بور و زیبا ، 🌟 با بچه ای که در بغلش بود ، 🌟 روبروی در ایستاده بود . 🌟 و با لحنی آرام ، به ماشا سلام کرد . 🌟 ماشا نیز ، با لبخند و ظاهری متعجب ، 🌟 و جاک سلام کرد و گفت : جاک خودتی ؟! 🌟 ماشا روی خود را به ماندانا کرد و گفت : 🌷 تو با جاک ازدواج کردی ؟! 🌟 ماندانا ، با یک لبخند ، جواب ماشا را داد . 🌟 دوباره ماشا گفت : 🌷 باورم نمیشه ، 🌷 شما همدیگر و از کجا پیدا کردید ؟! 🌟 ماندانا گفت : ⚜ داستانش مفصله عزیزم ، همه رو بهت میگم ⚜ فعلا بیا بشین 🌟 ماشا ، جاک را به خانه اش دعوت کرد 🌟 ماندانا نیز ، 🌟 درست کردن شام را برعهده گرفت . 🌟 ماشا ، مشغول بازی کردن با بچه بود 🌟 سپس گفت : 🌷 اسم این کوچولو رو چی گذاشتید ؟ 🕌 جاک گفت : علی 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 چی ؟! علی ؟! جدی میگی جاک ؟! 🌟 جاک گفت : 🌷 ماشا ، من دیگه اسمم جاک نیست 🌷 به من بگو محمّد 🌟 ماشا بیشتر تعجب کرد و گفت : 🌷 اینجا چه خبره ؟! چی داری میگی ؟ 🌟 ماشا ، رو به ماندانا کرد و گفت : 🌷 ماندانا این چی میگه ؟! 🌟 ماندانا گفت : ⚜ خب راست میگه عزیزم ⚜ تازه ، منم ماندانا نیستم ⚜ از این بعد ، به من بگو مدینه 🌟 ماشا با بهت و شگفتی گفت : 🌷 واقعا اینجا چه خبره ؟! 🌷 شماها چتون شده ؟! 🌷 من نبودم چه اتفاقی براتون افتاد ؟! 🌷 اصلا شماها چطور با هم آشنا شدید ؟ 🌷 چرا اسم مسلمانی برای خودتون گذاشتید ؟ 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
💞 کد ۳۱۹ 💞 💍 ۵۴ 💍 💍 حق التدریس 💍 ۱۵۰ ۶۰ رو 💍 از شهرهای دیگه می پذیرم به شرط زندگی در شهر خودم یا نزدیک به شهر خودم 💍 خودم چادری سابقه فعالیت در کارهای فرهنگی و قرآنی دارم و شوخ طبع هستم 💍 طرف مقابل هم باید اهل نماز و روزه و .... و خوش اخلاق باشد . 💟 @ghairat
🇮🇷 زنان‌تان را ، در جریان کارهایتان بگذارید 🇮🇷 از قرارها ، تصمیمات و مسئولیت‌هایتان ، 🇮🇷 زنان‌تان را مطلع سازید . 🇮🇷 تا در آرامش باشند و به شما آرامش دهند. 🇮🇷 تا احساس نکنند که دوستشان ندارید . 💟 @ghairat
🇮🇷 به‌عنوان یک مرد که تمام‌ روز کار می‌کند 🇮🇷 ممکن است قرارها ، تصمیمات ، 🇮🇷 و مسئولیت‌های زیادی داشته باشید . 🇮🇷 که اگر همسرانتان را از آنها مطلع نکنید 🇮🇷 آنها احساس طرد شدن می کنند 🇮🇷 و گاهی فکر می کنند آنها را دوست ندارید 🇮🇷 و یا مورد قبول شما نیستند 🇮🇷 شاید باورتان نشود 🇮🇷 با گفتن برنامه هایتان به زنانتان ، 🇮🇷 گاهی چنان احساس آرامش و غروری 🇮🇷 به زنان‌تان دست می‌دهد 🇮🇷 که موجب شادی فراوان آنها می شود . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و سوم 🌸 🌟 جاک ( یا همان محمد ) گفت : 🕌 آخرین باری که اومدی سالن رو یادت هست ؟ 🌷 ماشا گفت : خب آره ، چطور ؟ 🌟 محمد گفت : 🕌 وقتی تو رو با اون حال معنوی دیدیم 🕌 به کل حال ما رو گرفتی و رفتی 🕌 دیوونه تو شده بودیم 🕌 از اون روز به بعد ، 🕌 گروه ما مثل قبل ، نشد که نشد 🕌 نسبت به ادامه فعالیتمون ، شک داشتیم 🕌 تا اینکه ، مدینه یا همون ماندانای شما ، 🕌 وارد سالن شد . 🕌 داشت دنبال تو می گشت . 🕌 سراغ تو رو ، از ما می گرفت . 🌟 مدینه در ادامه حرف محمد گفت : ⚜ ماشا جون باورت نمیشه ⚜ همه جا را دنبال تو گشتم ⚜ ولی پیدات نکردم 🌟 دوباره محمد گفت : 🕌 منم چون دیدم تنهاست 🕌 بهش قول دادم که در پیدا کردن تو 🕌 بهش کمک کنم . 🕌 و راستش ، من خودم هم می خواستم 🕌 که باز هم ببینمت و ازت بپرسم 🕌 که اون روز آخری چه اتفاقی برات افتاده بود 🕌 هر جا که فکرش رو بکنی ، 🕌 برای پیدا کردنت ، رفتیم . 🕌 کلیسا ، معبد ، مسجد ، محله‌های مسلمانان 🌟 دوباره مدینه گفت : ⚜ سراغ تو را از همه گرفتیم ⚜ اما پیدات نکردیم 🌟 دوباره محمد گفت : 🕌 در این مدت که دنبالت می گشتیم ، 🕌 با خیلی چیزها آشنا شدیم . 🕌 با مسجد ، خونه خدا ، نماز ، دعا 🕌 با مناجات ، روضه امام حسین ، همدلی ، 🕌 با همزبونی ، با محبت ، با عشق و... 🕌 خلاصه ، خیلی چیزها یاد گرفتیم 🕌 هر روز می رفتیم تو محله های مسلمان نشین 🕌 وقتی تو دردسر می افتادیم 🕌 مسلمانان کمکمون می کردند 🕌 وقتی پول ما رو دزدیدند 🕌 مسلمانان برای ما پول جمع کردند 🕌 وقتی گرسنه بودیم ، 🕌 مسلمانان ، به ما آب و غذا دادند 🕌 وقتی آخرای شب ، 🕌 جایی برای خواب نداشتیم ، 🕌 مسلمانان ، به ما جا و مکان می دادند . 🕌 خوبی هایی که مسلمانان در حق ما کردند 🕌 هیچ کس ، حتی فامیلمون نکرد 🕌 همون جا تصمیم گرفتم ، مسلمان بشم 🕌 ولی می ترسیدم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚