🎥 فیلم و کارتون ایرانی اسلامی
🎥 سینمایی و سریالی
👈 با حجم کم 👉
💿 برای اولین بار در ایتا 💿
🎥 هر روز صبح ، ۳ کارتون بارگزاری می شود
📼 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیستم 🌸
⚜ ماندانا با حالتی غمگین گفت :
⚜ تا حالا فکر کردی
⚜ که مردم درباره تو چی میگن ؟!
🌟 ماشا سرش را پایین انداخت و گفت :
🌷 مردم چه میگن مهم نیست
🌷 مهم اینه که خدا چه میگه
🌷 ولی دوست دارم عبرت مردم باشم .
🌷 دوست دارم همه مردم ،
🌷 من و داستان زندگی منو ببینن
🌷 تا بفهمند
🌷 که در هر سطحی که باشن ،
🌷 ستاره موسیقی و سینما هم که باشند
🌷 باز هم می تونن به اسلام روی بیارن
👈 و با حجاب بشن .
⚜ ماندانا گفت :
⚜ آخه دختر خوب ،
⚜ غیر از بدبختی و نداری ،
⚜ چی گیرت اومد ؟!
🌟 ماشا نفس عمیقی کشید
🌟 و با تبسم گفت :
🌷 لحظه ای به ذهنم ، خطور هم نمیکرد
🌷 که روزی به حج برم
🌷 و از بهترین و گواراترین آب ،
🌷 یعنی آب زمزم بنوشم .
🌷 اگه خدا بخواد ؛
🌷 بازم تلاش خودمو خواهم کرد
🌷 و از نظر مادی و معنوی ،
🌷 به پیشرفت های زیادی خواهم رسید .
🌟 ماندانا تبسمی کرد و گفت :
⚜ خوش به حالت ماشا ،
⚜ که هنوز پای اعتقادات جدیدت وایسادی
⚜ و خوش به حالت که حج رفتی
⚜ البته عشقم بهم قول داده
⚜ که حتما منو به حج ببره .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 عشقت ؟!
🌷 مگه تو ازدواج کردی ؟!
⚜ ماندانا لبخندی زد و گفت :
⚜ هم ازدواج کردم هم بچه دار شدم
🌟 ماشا با خوشحالی و ذوق فراوان ،
🌟 ماندانا را بغل کرد و گفت :
🌷 وای دختر ، باورم نمیشه
🌷 یعنی تو واقعا ، ازدواج کردی ؟!
🌷 آخه چرا خبرم نکردی ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ ببخشید عزیزم که خبرت نکردم
⚜ آخه تو یه دفعه ، غیبت زد
⚜ معلوم نبود کجا رفته بودی
⚜ شماره تلفن سابقت ، خاموش بود
⚜ خونه ات رو هم که عوض کردی
⚜ اصلا نمی دونی بعد از تو ، من چی کشیدم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔮 وقتی همسرتان ، روی مبل نشسته
🔮 و با تلفن هوشمندش بازی میکند ،
🔮 ناخودآگاه این جمله را به زبان میآورید :
👈 چه کار می کنی ؟!
🔮 ما مشاوران میدانیم منظورتان از این کار ،
🔮 تجسس کردن در کارهایش نیست
🔮 اما جمله « چه کار میکنی؟ »
🔮 در ذهن همسرتان ،
🔮 معنایی پیچیدهتر از آنچه فکر میکنید ، دارد .
🔮 او این جمله را اینطور میشنود :
⚜ چه کار میکنی ؟
⚜ باز مشغول بازی با موبایلت هستی
⚜ به جای اینکه با خانوادهات وقت بگذرانی
⚜ مشغول بازی شدهای ؟
⚜ با غریبه ها وایبربازی میکنی
⚜ و وارد روابطی شدهای که اگر من بو ببرم
⚜ حسابت را میرسم و. . .
🔮 باورتان میشود که یک مرد میتواند
🔮 از جمله ساده همراه با کنجکاوی شما ،
🔮 چنین برداشت هایی را در ذهنش بسازد ؟
🔮 بهتر است باور کنید که ساختار ذهن مردان ،
🔮 خیلی پیچیده و گاهی منفینگر است .
🔮 پس کنجکاوی کوچکتان را کنترل کنید
🔮 و با چنین جمله بی اهمیتی ،
🔮 یک دعوای اساسی به پا نکنید .
💟 @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون دیرین دیرین
🇮🇷 این قسمت : نشانه ضعف
🇮🇷 نکته اخلاقی : غیبت ممنوع
🔮 @amoomolla
🕌 #دیرین_دیرین #کارتون #انیمیشن
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و یکم 🌸
🌟 ماندانا گفت :
⚜ بعد از آخرین تماسمون و بعد از خوب شدنم
⚜ اومدم سراغت ، اما پیدات نکردم .
⚜ از تک تک دوستان و همکارانت ،
⚜ سراغتو گرفتم ؛
⚜ اما کسی از تو خبری نداشت .
⚜ نمی دونی برای پیدا کردنت چه ها کشیدم ؟!
⚜ همه جارو دنبالت گشتم .
⚜ اما پیدات نکردم
⚜ ولی خودمونیم دختر ،
⚜ دنبال تو گشتن ،
⚜ برکات زیادی برای من داشت .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 چطور ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ حالا وایسا ، بعدا می فهمی .
🌟 ماشا گفت :
🌷 خب پس الآن چطوری پیدام کردی ؟!
⚜ ماندانا گفت :
⚜ یکی از دوستات به نام ریسا ،
⚜ به شوهرم گفته بود که تو رو دیده
⚜ شوهرم هم به سرعت ، به من اطلاع داد .
🌷 ماشا گفت :
🌷 شوهرت کی هست ، می شناسمش !؟
⚜ ماندانا گفت :
⚜ بله که می شناسیش
⚜ اتفاقا الآن پشت دره
⚜ ما با هم اومدیم
🌟 ماندانا با تعجب گفت :
🌷 پشت در خونهی ما ؟؟
🌟 ماشا به سختی می خواست بلند شود
🌟 و در حین بلند شدن گفت :
🌷 چرا بنده خدا رو پشت در گذاشتی
🌟 ماندانا گفت :
⚜ می خواستم سورپرایزت کنم .
⚜ تو بلند نشو گلم
⚜ خودم درو باز می کنم
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه عزیزم ، شما مهمونی ، بشین راحت باش
🌟 ماشا به دیوار تکیه داد و ایستاد
🌟 به طرف در رفت و در و باز کرد
🌟 ناگهان ماشا با حالتی متعجب ،
🌟 به بیرون نگاه می کرد .
🌟 چشمانش ، خیره و شگفت زده شدند
🌟 لبانش آرام به حالت تبسم باز شدند
🌟 با تعجب و صدایی شگفت زده گفت :
🌷 تو ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌹 از این زندگی خسته شدهام
🌹 تو با رفتارت ، منو خسته کردی
🍂 شما با چنین جملاتی ،
🍂 تنها عصبانیت لحظهایتان را نشان دادهاید
🍂 اما مردها این جمله ساده را ،
🍂 کلیتر از آنچه شما تصور میکنید
🍂 میبینند .
🍂 آنها با شنیدن چنین جملهای تصور میکنند
🍂 در تمام ساعتها ، روزها ، ماهها ،
🍂 و همه سالهای با هم بودنتان ،
🍂 راه را اشتباه رفتهاند .
🍂 و هیچ وقت ،
🍂 نتوانستهاند شما را راضی کنند .
💟 @ghairat
🌹 خوش بحال خواهرم چه شوهری دارد
🌹 از برادرت یاد بگیر
🌹 چرا مثل برادرام نیستی و...
🌷 این حرفهای ناپسند ،
🌷 هم غیرت و غرور و اقتدار مرد را می کشد
🌷 هم رابطه اش را با مردان دیگر خراب می کند
🌷 اگر نمیخواهید رابطه همسرتان را ،
🌷 با مردهای اطرافتان ویران کنید
🌷 و همسرتان را نسبت به احترامی که
🌷 برای مردهای دیگر قائلید ، حساس کنید ،
🌷 هرگز از او نخواهید
🌷 که از یکی مردهای فامیلتان چیزی یاد بگیرد
🌷 یا از از رفتارهایشان ، الگوبرداری کند .
🔮 ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و دوم 🌸
🌟 جاک ، با موهای مرتب ،
🌟 و با تیپ و ظاهر متشخص ،
✨ و دارای ریشِ بور و زیبا ،
🌟 با بچه ای که در بغلش بود ،
🌟 روبروی در ایستاده بود .
🌟 و با لحنی آرام ، به ماشا سلام کرد .
🌟 ماشا نیز ، با لبخند و ظاهری متعجب ،
🌟 و جاک سلام کرد و گفت : جاک خودتی ؟!
🌟 ماشا روی خود را به ماندانا کرد و گفت :
🌷 تو با جاک ازدواج کردی ؟!
🌟 ماندانا ، با یک لبخند ، جواب ماشا را داد .
🌟 دوباره ماشا گفت :
🌷 باورم نمیشه ،
🌷 شما همدیگر و از کجا پیدا کردید ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ داستانش مفصله عزیزم ، همه رو بهت میگم
⚜ فعلا بیا بشین
🌟 ماشا ، جاک را به خانه اش دعوت کرد
🌟 ماندانا نیز ،
🌟 درست کردن شام را برعهده گرفت .
🌟 ماشا ، مشغول بازی کردن با بچه بود
🌟 سپس گفت :
🌷 اسم این کوچولو رو چی گذاشتید ؟
🕌 جاک گفت : علی
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 چی ؟! علی ؟! جدی میگی جاک ؟!
🌟 جاک گفت :
🌷 ماشا ، من دیگه اسمم جاک نیست
🌷 به من بگو محمّد
🌟 ماشا بیشتر تعجب کرد و گفت :
🌷 اینجا چه خبره ؟! چی داری میگی ؟
🌟 ماشا ، رو به ماندانا کرد و گفت :
🌷 ماندانا این چی میگه ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ خب راست میگه عزیزم
⚜ تازه ، منم ماندانا نیستم
⚜ از این بعد ، به من بگو مدینه
🌟 ماشا با بهت و شگفتی گفت :
🌷 واقعا اینجا چه خبره ؟!
🌷 شماها چتون شده ؟!
🌷 من نبودم چه اتفاقی براتون افتاد ؟!
🌷 اصلا شماها چطور با هم آشنا شدید ؟
🌷 چرا اسم مسلمانی برای خودتون گذاشتید ؟
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
💞 کد ۳۱۹ 💞
💍 #خانم #مجرد #دائم #متولد ۵۴
💍 #استان_گلستان #تحصیلان #کارشناسی
💍 #معلم حق التدریس
💍 #قد ۱۵۰ #وزن ۶۰ #سفید رو
💍 از شهرهای دیگه می پذیرم به شرط زندگی در شهر خودم یا نزدیک به شهر خودم
💍 خودم چادری سابقه فعالیت در کارهای فرهنگی و قرآنی دارم و شوخ طبع هستم
💍 طرف مقابل هم باید اهل نماز و روزه و .... و خوش اخلاق باشد .
💟 @ghairat
🇮🇷 زنانتان را ، در جریان کارهایتان بگذارید
🇮🇷 از قرارها ، تصمیمات و مسئولیتهایتان ،
🇮🇷 زنانتان را مطلع سازید .
🇮🇷 تا در آرامش باشند و به شما آرامش دهند.
🇮🇷 تا احساس نکنند که دوستشان ندارید .
💟 @ghairat
#ازدواج #اخلاق_همسرداری #همسریابی
🇮🇷 بهعنوان یک مرد که تمام روز کار میکند
🇮🇷 ممکن است قرارها ، تصمیمات ،
🇮🇷 و مسئولیتهای زیادی داشته باشید .
🇮🇷 که اگر همسرانتان را از آنها مطلع نکنید
🇮🇷 آنها احساس طرد شدن می کنند
🇮🇷 و گاهی فکر می کنند آنها را دوست ندارید
🇮🇷 و یا مورد قبول شما نیستند
🇮🇷 شاید باورتان نشود
🇮🇷 با گفتن برنامه هایتان به زنانتان ،
🇮🇷 گاهی چنان احساس آرامش و غروری
🇮🇷 به زنانتان دست میدهد
🇮🇷 که موجب شادی فراوان آنها می شود .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و سوم 🌸
🌟 جاک ( یا همان محمد ) گفت :
🕌 آخرین باری که اومدی سالن رو یادت هست ؟
🌷 ماشا گفت : خب آره ، چطور ؟
🌟 محمد گفت :
🕌 وقتی تو رو با اون حال معنوی دیدیم
🕌 به کل حال ما رو گرفتی و رفتی
🕌 دیوونه تو شده بودیم
🕌 از اون روز به بعد ،
🕌 گروه ما مثل قبل ، نشد که نشد
🕌 نسبت به ادامه فعالیتمون ، شک داشتیم
🕌 تا اینکه ، مدینه یا همون ماندانای شما ،
🕌 وارد سالن شد .
🕌 داشت دنبال تو می گشت .
🕌 سراغ تو رو ، از ما می گرفت .
🌟 مدینه در ادامه حرف محمد گفت :
⚜ ماشا جون باورت نمیشه
⚜ همه جا را دنبال تو گشتم
⚜ ولی پیدات نکردم
🌟 دوباره محمد گفت :
🕌 منم چون دیدم تنهاست
🕌 بهش قول دادم که در پیدا کردن تو
🕌 بهش کمک کنم .
🕌 و راستش ، من خودم هم می خواستم
🕌 که باز هم ببینمت و ازت بپرسم
🕌 که اون روز آخری چه اتفاقی برات افتاده بود
🕌 هر جا که فکرش رو بکنی ،
🕌 برای پیدا کردنت ، رفتیم .
🕌 کلیسا ، معبد ، مسجد ، محلههای مسلمانان
🌟 دوباره مدینه گفت :
⚜ سراغ تو را از همه گرفتیم
⚜ اما پیدات نکردیم
🌟 دوباره محمد گفت :
🕌 در این مدت که دنبالت می گشتیم ،
🕌 با خیلی چیزها آشنا شدیم .
🕌 با مسجد ، خونه خدا ، نماز ، دعا
🕌 با مناجات ، روضه امام حسین ، همدلی ،
🕌 با همزبونی ، با محبت ، با عشق و...
🕌 خلاصه ، خیلی چیزها یاد گرفتیم
🕌 هر روز می رفتیم تو محله های مسلمان نشین
🕌 وقتی تو دردسر می افتادیم
🕌 مسلمانان کمکمون می کردند
🕌 وقتی پول ما رو دزدیدند
🕌 مسلمانان برای ما پول جمع کردند
🕌 وقتی گرسنه بودیم ،
🕌 مسلمانان ، به ما آب و غذا دادند
🕌 وقتی آخرای شب ،
🕌 جایی برای خواب نداشتیم ،
🕌 مسلمانان ، به ما جا و مکان می دادند .
🕌 خوبی هایی که مسلمانان در حق ما کردند
🕌 هیچ کس ، حتی فامیلمون نکرد
🕌 همون جا تصمیم گرفتم ، مسلمان بشم
🕌 ولی می ترسیدم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا