eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
🔥🔱🔥🔱🔥🔱 🔱🔥🔱💀🔱 🔥🔱💀 🔱💀﷽ 🔥🔱 🔱 #اعترافات_شیطان_به_یک_زن #قسمت_سوم #ف_مقیمی زن، ایستاده‌بود و ماشین‌ها یک
🔥🔱🔥🔱🔥🔱 🔱🔥🔱💀🔱 🔥🔱💀 🔱💀﷽ 🔥🔱 🔱 وقتی با او بودی صورتت آرام بود. می‌خندیدی. دروغ چرا؟ حسودی‌ام می‌شد. عشقت به او، من را از تو دور می‌کرد. از من که همیشه بیشترین لذت‌ها را به تو می‌دادم! تو زیادی به آن مرد اعتماد داشتی و این غلط بود. هیچ انسانی قابل اعتماد نیست! هیچ انسانی! این را کسی می‌گوید که از روز اول با این جماعت سر و کار داشته است. و من چون دوستت داشتم هر روز و هر شب این ذکر را توی گوش‌های پنبه‌زده‌ات می‌خواندم! می‌گفتم:« مراقب شوهرت باش! گوشیش‌و چک کن». ولی تو به آن پنبه‌های توی گوشت خو گرفته بودی و همین کارم را سخت کرد. ایرادی ندارد! من مرد کارهای سختم! برای جلب اعتمادت باید رفیقت می‌شدم. باید باور می‌کردی من صلاح تو را می‌خواهم. هر روز با تو حرف می‌زدم. مهم نبود چندبار، مهم نبود چقدر گوش می‌دهی. من فقط وظیفه‌ام را در قالب تکرار انجام می‌دهم. همان چیزی که شما به آن می‌گویید وسوسه. سعی می‌کردم خاطره‌ی دعوا را یادت بیندازم. صدای زن را توی گوشت زیاد می‌کردم و می‌گفتم : «من واقعاً نگران زندگیت هستم. شوهرت واقعاً کیمیاست. دیدی توی جامعه چقدر دزد زندگی ریخته؟! باید از این به بعد حواست به خودت باشه. نشنیدی اون زن چی گفت؟ اگه واقعاً یکی مثل اون، دل شوهرت‌و ببره چی؟ توی خونه براش آرایش کن. لباس‌های خوب بپوش. موهات رو مدل بده. عطر بزن.» یک روز، خوب به حرف‌هایم فکر کردی. حرف حق را همه می‌پذیرند. حتی من و توله‌هایم. منتها غرور نمی‌گذارد اعتراف کنیم. نصیحت‌های من هم به تو حق بود. شبیه حرف‌های خدا و پیغمبرت. تو می‌دانستی این کارها زندگی‌ات را زیبا می‌کند. زندگی‌ات زیباتر شد. اما این‌بار دیگر حسودی نکردم چون تو مطاع من بودی نه خدا! هر روز وضو می‌گرفتی. بعد آرایش می‌کردی و به استقبال شوهرت می‌رفتی. می‌دانی بعد از آن روز اولین باری که برایت لبخند زدم کی بود؟ وقتی که پیشنهاد دوستانه‌ام را خیلی راحت پذیرفتی. پیشنهادم این بود: « چرا خودت‌و عذاب می‌دی؟ صورتت‌و به این قشنگی درست کردی تا شوهرت ببینه. حالا که دیر کرده و تو هم وضوت باطل شده یکم بیشتر صبر کن. خود خدا بهت تا دیروقت فرصت داده تو نمی‌خواد کاسه‌ی داغ‌تر از آش شی. بذار شوهرت بیاد از آرایشت لذت ببره بعد نمازتم می‌خونی. والله که رضایت خدا در رضایت شوهرته!» از آن روز به بعد دیگر تو دائم‌الوضو نبودی! چه بی‌آرایش و چه با آرایش نمازهات به تاخیر می‌افتاد. تو نمی‌خواستی بشنوی ولی من خوب می‌شنیدم که مَلک سمت راستت چقدر توی گوشت فریاد می‌کشد. تو نمی‌دیدی ولی من می‌دیدم که چطور سیل رحمت و برکت از زندگیت کم می‌شد. من به چشم خود دیدم فرشتگان محافظ چشم زخم و بلایا که خدا برای تک تک شما مقدر کرده خانه‌ات را ترک کردند.. وقتی آنها رفتند خانه جولانگه من شد. کم‌کم به من بیشتر از وجدانت اعتماد پیدا کردی. گفتم:« برای اینکه از مد روز و طنازی عقب نمانی بشقاب ماهواره وصل کنید. هرچه باشد تو هم باید بفهمی دنیا دست کیست. تا کی باید از دهان این و آن اسم برنامه‌هایی را بشنوی که تا به حال ندیدی؟» تا دلت می‌لرزید قرصش می‌کردم که خیالت راحت! مهم طرز استفاده از تکنولوژی است. درست مثل کاربرد چاقو! تو سعی کن از راه درستش استفاده کنی. تا چندماه اول شبکه های مذهبی و چند شبکه‌ی موزیک و فیلم ایرانی نصب کردی. ولی وقتی از دوست‌های جدید باشگاهی‌ات تعریف قصه‌ی یکی از سریال‌های جم را شنیدی در گوشت گفتم:«فیلم که اشکال نداره! هم سرت‌و گرم می‌کنه، هم چشم و گوشت باز می‌شه.دیگه هم مجبور نیستی عین خنگ‌ها به دوستات نگاه کنی و نفهمی دارند راجع به چی حرف می‌زنن! » دیگر مثل قبل سرسخت نبودی. گفتم که! حسابی باهم رفیق شده بودیم. یک خانواده‌ی ناگسستنی! با هم می‌نشستیم فیلم‌ها را می‌دیدیم. من و تو و شوهرت به همراه توله ‌های من که توی خانه‌ات جفتک بارو می‌زدند. ادامه دارد... ارسال این داستان بدون ذکر نام نویسنده و کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی و قانونی دارد. 💥@ghalamdaaran💥 🔱 🔥 🔱💀 🔥🔱💀 🔱🔥🔱💀 🔥🔱🔥🔱🔥🔱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥🔱🔥🔱🔥🔱 🔱🔥🔱🔥💀 🔥🔱🔥💀 🔱🔥💀﷽ 🔥💀 🔱 زندگی عاشقانه‌ی شما کم‌کم به یک زندگی معمولی با خیانت‌های پنهانی مبدل شد. خیانت‌هایی که با نقاشی هنرمندانه‌ی من عادی به‌نظر می‌رسید. دوستان مجازی همسرت شدند خواهرانش و دوستان مجازی تو شدند برادرانت! و من عاشق این خواهر و برادرهایی هستم که روزی همدیگر را عشقم صدا می‌زنند! شوهرت مرد مهربانی است.خیلی مهربان. فقط بلد نبود از مهربانی‌اش چطور استفاده کند. فیلم‌های ماهواره و دنیای مجازی به او یاد داد که هم تو را داشته باشد هم سنگ صبور زن مطلقه‌ای باشد که از درد ناچاری به دامنش پناه آورده. زن، هر روز از خودش عکس‌های زیادی به اشتراک می‌گذاشت و همه را دعوت می‌کرد درمورد ظاهرش نظر بدهند. زیر یکی از عکس‌ها نوشته بود:«لعنت به زندگی که در جوانی پیرم کرد» شوهرت نوشت: «زندگی زورش به تو نمی‌رسه بانو! هزار الله اکبر خیلی هم خوشگلی!» خوب چه اشکالی دارد دل یک زن تنها را شاد کردن؟ همین گفتگوها باب درد دل‌های خصوصی را باز کرد و او عادت کرد هر روز از حال خواهر مجازی‌اش باخبر شود. زیاد طول نکشید. روی هم رفته شش ماه باهم برادر و خواهر بودند. بعد شدند عاشق و معشوق! تاسف آور است نه؟ باور کن من همیشه به او تأکید می‌کردم فقط برای زن همدم باش! ثواب دارد. اما خب چه می‌شود کرد!؟ انسانید دیگر! جان به جانتان کنند کار خودتان را می‌کنید! خدا نکند پای میل و جنون وسط باشد! مگر می‌شود رامتان کرد؟ بی خودی به او نسبت ناروا نده! او هرگز به فکر خیانت نبود. من خودم شاهدم که از تو پیش آن زن به نیکی تعریف می‌کرد. منتها یکی از توله‌هایم ماموریت داشت زن را مطیع ما کند. توله‌ام حس‌گرهای حسادت و حسرت او را فعال کرد و او نازی به صدایش داد و گفت :«خدا بده شانس!! کاش شوهر منم عین تو بود». چند وقت بعد در این‌طور مواقع می‌گفت:«کاش تو شوهرم بودی!» شوهر مهربان و دست و دلباز تو در این موقعیت گیر افتاده‌بود. من شاهد بودم چقدر با خودش درگیر بود. او نمی‌توانست درست تصمیم بگیرد. امیدوارم درک‌ کنی چرا به کمکش رفتم! من دوست ندارم شما در جدال با وجدان پر سروصدا و اعصاب خردکنتان مو سفید کنید. آمدم به کمکش! اما فقط در حد پیشنهاد. من هیچ وقت پا را از این فراتر نمی‌گذارم. زحمت اصلی به دوش سریال‌های فارسی‌وان و جم بود. آن فیلم‌ها به او یاد داد قلبش را با زن‌های زیادی قسمت کند. به تو هم یاد داد زیبایی‌ات را با همه قسمت کنی. یادت می‌آید روزی که ندا به دیدنت آمد؟ یادت هست وقتی چشمش خورد به شبکه‌ی جم، چه واکنشی نشان داد؟ او آن روز مأمور خدا بود برای هدایت تو. تا پا گذاشت خانه‌ات، حالمان بد شد! چون نیتش را می‌دانستیم. چای تعارف کردی. برداشت ولی نخورد. شنیده‌بود به بهانه‌ی بغل کردن بچه، دیگر چادر سر نمی‌کنی. به فنجان زل زد و با مهربانی نصیحتت کرد. هی غیرمستقیم از آثار گناه گفت. تو اما حوصله شنیدن نداشتی. حواست به برنامه‌ی مورد علاقه‌ات بود. گفت: «ممکنه خاموشش کنی؟» گفتی:« خیلی برنامه‌ی جالبیه. بعد شروع کردی به تعریف: «هر روز یکی از این چهار نفر میرن خونه اون یکی مهمونی. به دستپخت و میزبانیش نمره می‌دن.» زل زد به چشمهات. گفت: «چقدر عوض شدی» منظورش را فهمیدی ولی خودت را به آن راه زدی:«آره همه می‌گن بینی‌تو عمل کردی عین مارگو رابی شدی » دست‌هایت را گرفت. اشکش چکید. گفت:«من اون دوست قبلی خودم‌و بیشتر دوست داشتم» گفتی: «ای حسود! اولین کسی هستی که اینو‌ درباره ظاهرم میگی» گفت:«من دارم از یه چیز دیگه حرف می‌زنم » و بعد برایت گفت از چه چیزهایی! ترسیده بودم! ترسیدم هر چه رشته کردم پنبه کند. ولی تو درس‌هایت را خوب یاد گرفته بودی. اینقدر خوب که لم دادم کنارتان و فقط تماشا می‌کردم. تو سرخ شدی. برایت سخت بود او نصیحتت کند. اخم‌ها را توی هم کردی و جواب دادی: «ببین نمی‌خوام ناراحتت کنما ولی تو خیلی تندرو و‌خشک مقدسی. اتفاقاً من ارتباطم خیلی هم با خدا بهتر و قوی تر از قبل شده. نیازی هم ندارم یکی دیگه منو ارشاد کنه. مثل اینکه یادت رفته خودم اینا رو بهت یاد دادم! » گفت:«نه یادم نرفته. برا همینم اینجام تا بپرسم چرا چادری رو که اینقدر دوست داشتی کنار گذاشتی؟ چرا مسجد نمیای؟» گفتی:« مسجد نمیام چون مرکز غیبت و زرزر بقیه‌ست. بعدشم! مگه حجاب فقط به چادره؟ من یه تار مو هم بیرون نمی‌ذارم. مانتومم بلنده.» با خنده‌ای تلخ سر تکان داد:«چقدر عوض شدی» گفتی:«تو فکر کردی من اینقدر ضعیف و بدبختم که با چهارتا فیلم و برنامه عوض شم؟ واقعاً که! خیلی حرف‌هات زشته. اگه مهمونم نبودی جوابت‌و می‌دادم» بلند شد چادرش را انداخت روی سرش. چای نخورده گفت:«آره کاملاً معلومه عوض نشدی!» تو خودت متوجه نبودی. تغییرت را بقیه می‌فهمیدند! و این آخرین دیدار شما بود. روزی که تو از بندگی‌ات به من روسفید بیرون آمدی! مرحبا به تو! ***
از روزی که سیلی خوردی شش ماه گذشته‌است. تو در خانه‌ی پدری زندگی می‌کنی و منتظر حکم دادگاهی. هفته‌ای یک‌بار هم دخترت را می‌بینی. امروز قرار است ملاقاتش کنی! از اینکه مجبوری با شوهر خائنت رودررو بشوی حالت بد است. دنبال این هستی او را بچزانی. بدون اینکه بدانی از کجا به کجا رساندمت! حتی یادت نیست شروع بازی از چهارراه بود. و حال درونت دست کمی از زن مو قرمزی که عصبانی‌ات کرد ندارد. او هم آن روز مهره‌ی دست نشانده‌ی من بود و خبر نداشت. تو هم مثل او افسرده‌ هستی ولی گریه نمی‌کنی. وجودت پر از خشم و نفرت و انتقام است. صفاتی که من عاشقشان هستم. و بخاطر دارا بودنش دشمن قسم خورده‌ات شدم! روبروی آینه ایستاده‌ای و به خطوط ریز زیر چشمهات نگاه می‌کنی. امروز قرار است روحت را تمام و کمال به من واگذار کنی. زل می‌زنم توی صورتت و می‌گویم: «حالا نوبت توئه. صورت جوون و خوشگلت رو با اشک و غصه از بین نبر. وقتشه از اون انتقام بگیری..تو هم عین خودش شو. نباید از این مرد کم بیاری. اون زن اصلا به اندازه‌ی تو زیبا نبود. فقط بیشتر به خودش می‌رسید.پس تو هم خودت رو نقاشی کن. تا شوهر بی‌خاصیتت بسوزه.تا بهش اثبات شه درّ نایابی رو از دست داد.» رژ قرمز را از کیف لوازمت بیرون می‌آوری و با عزم قوی میگویی:« آره. نباید کم بیارم. بهش می‌فهمونم که خیلی ضرر کرد منو از دست داد.» من با کلماتم روح زنگار بسته‌ات را نوازش می‌کنم: «بهترین لباست رو بپوش و زیباترین لاک رو بزن. تو باید از نظر اون خیلی زیبا بنظر برسی» و تو سر تعظیم بر اراده‌ام فرود می‌آوری. و این زنجیره ادامه خواهد داشت. تو با خیال آب کردن دل شوهر سابقت مرد زن‌دار دیگری را به گناه می‌کشی و زن آن مرد، مرد دیگری را! من تمام تلاشم را می‌کنم تا بنیانتان را نابود کنم. برای رسیدن به این هدف هم خوب حوصله می‌کنم! «به امید دیدارمان در روز رستاخیز» پایان ارسال این داستان بدون ذکر نام نویسنده و کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی و قانونی دارد. 💥@ghalamdaaran💥 🔱 🔥💀 🔱🔥💀 🔥🔱🔥💀 🔱🔥🔱🔥💀 🔥🔱🔥🔱🔥🔱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 گوشه‌ای ایستاده‌ام. درست نمی‌دانم کجا. قبلاً هم اینطوری شدم. عصرهایی که از خستگی روی مبل خوابم می‌برد و غروب با هول بیدار می‌شدم، یادم نمی‌آمد صبح است یا شب. باید چند ثانیه پلک می‌زدم و فکر می‌کردم تا بفهمم کجا هستم و چه وقتی از روز است. فقط یک چیز با قبل فرق دارد. برعکس آن وقت‌ها سبکم؛ مثل پری که میل به پرواز دارد. آها یادم آمد. توی اتاق پذیرایی‌ام. دیشب تا دیروقت اینجا کار داشتم. منتظر بودم لباسشویی دور آخر لباس‌ها را تمام کند که چشمم افتاد به لکه‌های روی مبل. اسکاچ و شامپو برداشتم، افتادم به جان روکششان. مریم همه جایش را با خودکار خط خطی کرده بود. مثل آدم که رفتار نمی‌کنند. همین‌طور میوه دست می‌گیرند و با آب لب و لوچه این ور آن‌ور می‌روند. وقتی پدرشان که مثلاً سن و سالی ازش گذشته گرد سیگار را زیر بالش مبل بریزد از اینها چه توقعی داشته باشم؟ کارم که تمام شد ساعت سه بود. از کت و کول افتاده‌ بودم. بوی گند عرق می‌دادم ولی زورم آمد حمام بروم. هن‌هن‌ کنان رفتم آشپزخانه. دست‌هایم جوری درد می‌کرد انگار استخوان‌هایش شکسته باشد. شیر آب را باز کردم و زیر بغل و سروصورتم را با آخ و اوخ شستم. بعد راه افتادم طرف اتاق خوابمان. رضا خواب بود؛ نمی‌شد چراغ را روشن کنم. همینطوری کورمال کورمال تا کشوی لباس‌ها رفتم. از داخلش پیراهنی در آوردم. لباسم را عوض کردم و توی سبد گوشه‌ی دراور انداختم. کف دست‌هایم می‌سوخت. کرم مالیدم ولی باز سبک نشد. وقتی کنار رضا خوابیدم بدنم لهِ له بود. بااین حال ناله‌ام بلند نشد. دوست نداشتم از خواب بیدار بشود. طفلی صبح کله‌ی سحر از خانه بیرون می‌زند و شب مثل جنازه برمی‌گردد. روا نیست همین چند ساعت خواب هم زهرمارش کنم. توی این ده دوازده سال زندگی، دیگر اخلاق‌هایش دستم آمده است. برخلاف من که سلام و احوالپرسی‌ام با قیل و قال است او اغلب ساکت و صبور است. شب به شب که از سرکار می‌آید نیم ساعتی با بچه‌ها ور می‌رود تا شام را بکشم. دیشب سرم گرم کاردستی مریم شد، وقتی رسید هال ریخت و پاش بود. خودش تا لباس درآورد دولا شد و جمع و جور کرد. خیلی بهم برخورد. چون فکر می‌کردم با این کارش می‌خواهد به من طعنه بزند که زن شلخته‌ای هستم. از همان‌جا رفتم توی خودم. شام را با اخم و تخم کشیدم. بچه‌ها را با غرغر خواباندم. جواب سوال‌هایش را هم یکی در میان دادم. هی می‌پرسید:« طوری شده؟» من هم می‌گفتم:«نه. سر درس و مشق این بچه‌ها کفری‌ام. معلماشون ننه باباها رو با دانش‌آموز اشتباه گرفتن. خستم کردن» این‌ها را گفتم تا بفهمد دلیل نامرتبی خانه، بی خیالی من نیست. والله به خدا من هم آدمم. خسته می‌شوم! او هیچ وقت بخاطر این کارها از من تشکر نمی‌کند. نه فقط او! هیچ کس! من هم مدت‌هاست دیگر گلایه ای نمی‌کنم. مرور زمان به من آموخت که با او نجنگم! نه فقط او! با هیچ کس! این زندگی انتخاب من است و باید تا آخر عمر به پای این انتخاب بسوزم. « ارسال این داستان بدون ذکر نویسنده و آدرس کانال حرام است » https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac https://t.me/joinchat/AAAAAEY6QIKH1VXSx4DEyw 🥀 🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀🌃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 #من_زنده‌_نیستم #قسمت_اول #ف_مقیمی گوشه‌ای ایستاده‌ام. درست نمی‌دانم کجا. ق
🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 🥀 یک نفر دارد توی اتاق گریه می‌کند. صدایش خیلی آهسته است. آنقدر آهسته که نباید بشنوم ولی واضح می‌شنوم. صدای رضاست. مطمئنم! نمی‌فهمم چطور به اتاق رسیدم. از بس سبکم و سرحال انگار پرواز کردم. لابد بخاطر قرصی است که پریماه چند روز پیش داد. خودش گفته بود برای آرتروز خوب است من باور نکردم! رضا با لباس‌های بیرون، گوشه‌ی اتاق کز کرده و با چشم‌های خیس به تخت نامرتب زل زده! معلوم نیست چه اتفاقی افتاده‌است. _ چی‌شده رضا؟ چرا اینجا نشستی؟ زانوهایش را بغل می‌کند. سر را رویش می‌گذارد. کنارش روی پنجه‌ی پا می‌نشینم: _رضا؟ می‌گوید: _ کجایی کس و کار رضا؟ کجایی امید رضا؟ حالا من بدون تو چیکار کنم بی معرفت؟ _ چی‌شده؟ کی رفته؟ درباره‌ی کی حرف می‌زنی؟ سرش را از زانو برمی‌دارد و بدون اینکه جواب بدهد به طرف تخت می‌رود. با همان لباس‌های بیرون روی روتختی می‌نشیند. غر می‌زنم: « صدبار بهت گفتم بدم میاد با لباس بیرون رو تخت بشینی» ولی بیشتر که دقت می‌کنم، می‌بینم کارش عصبانی‌ام نکرده‌؛ فقط از روی عادت غر زدم. همان‌طور که از روی عادت پرسیدم چه شده؟! جوری سبک و رها شده‌ام که توپ هم تکانم نمی‌دهد. عجب قرصی بهم داده این پری‌ماه! رضا از زیر بالش پارچه‌ی گل‌داری بیرون می‌کشد. این که لباس من است. همان لباس عرقی که دیشب درآوردم را می‌چسباند به صورتش‌ و عمیق بو‌ می‌کشد! روی تخت می‌نشینم. هق‌هق می‌کند! معلوم نیست چه اتفاقی افتاده اینقدر به هم ریخته؟ شاید اخراجش کرده‌اند! دیگر سوالی نمی‌پرسم. اگر می‌خواست حرف بزند می‌زد. معمولاً همین‌طوری است. خلقش تنگ نمی‌شود ولی اگر بشود نباید زیاد دم پرش باشی! بعد خودش کم کم خوب می‌شود و تعریف می‌کند. _آخه چرا اینقدر خودت رو درگیر ما کردی؟ کاش یکمی به فکر خودت بودی! دیگه شبا به امید نگاه کی بیام تو این خراب شده؟! چرا پرت و پلا می‌گوید؟ چرا اصلا نگاهم نمی‌کند؟ انگار دور از جان مرده‌ام! _ چی می‌گی رضا؟ به سجده می‌رود و زار می‌زند.اثر قرص دارد می‌رود. نگران شده‌ام.. ترسیده‌ام. می‌خواهم تکانش بدهم ولی دستم قدرت ندارد. هر چه انگشت‌ها را دور بازویش محکم می‌کنم باز گوشتش توی دست نمی‌آید. انگار که چنگ بزنی به باد. بیشتر می‌ترسم! _ رضا؟ جواب نمی‌دهد. _ رضا _ پروین پروین پروین _ رضا چرا اینجور می‌کنی؟ مشت می‌کوبد به خوشخواب: _ خدااااا من بدون پروین چه کنم؟ بدون من؟ من که اینجا هستم. نکند واقعاً مرده‌ام؟ چشم می‌گردانم به اطراف. همه جا را می‌بینم. واضح‌تر از همیشه. حتی می‌توانم پشت دیوارها هم ببینم. توی کوچه، خیابان. این اتفاق با عقل جور در نمی‌آید. یک چیزی تغییر کرده‌است. هیچ چیز مثل سابق نیست. نه من، نه رضا. و نه حتی این خانه. نکند واقعاً من زنده نیستم؟! داد می‌زنم: _رضاااااا و چون صدا بر می‌گردد به خودم وحشت‌زده به بالا نگاه می‌کنم. ناگهان بین زمین و هوا معلق می‌شوم. نمی‌توانم بدنم را به صورت عمودی نگه دارم. عین عروسک خیمه شب بازی هی به چپ و راست کشیده می‌شوم. نمی‌دانم نخ‌هایم دست کیست. نمی‌دانم دارد چه اتفاقی می‌افتد. به سقف چسبیده‌ام ولی حسش نمی‌کنم. از این بالا همه چیز را می‌بینم. همه چیز! رضا.. درون رضا، درون چوب تخت، همسایه‌های طبقه‌ی پایین را. ادامه دارد... ⛔ ارسال این داستان بدون ذکر نویسنده و آدرس کانال حرام است. ⛔ https://t.me/joinchat/AAAAAEY6QIKH1VXSx4DEyw https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0 🥀🌃 🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃 🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃🥀🌃 🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃
مجله قلمــداران
🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 🥀 #من_زنده‌_نیستم #قسمت_دوم #ف_مقیمی یک نفر دارد توی اتاق گریه می‌کند. صدایش خیل
برای ارسال نظرات خود درباره‌ی این داستان به تالار ف. مقیمی مراجعه کنید👇👇 تذکر: قبل از ارسال پیام در تالار پیام سنجاق ‌شده را مطالعه کنید. https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزانی که در قنوت امشب یاد خواهندشد 🌷شهید سید محمد باقر میرابوطالبی 🌷شهید سید محمدتقی میرطالبیان 💫خانم ها ✅🌹هاجر صادقی ✅🌹ندا دهقان ✅🌹زهرا علی دادی ✅🌹فاطمه عزیزی ✅🌹رقیه شعبانی ✅🌹پروین حسینوند ✅🌹مرحوم حاج اسماعیل اسماعیلی ✅🌹مرحوم امیرحسین حیدری ✅🌹مرحوم سعید سمیعی ✅🌹مرحوم اکبر مومنی التماس دعای فرج کاربرانی که تمایل دارند مجددا اسمشون در لیست نماز شب اعلام بشه از طریق لینک زیر وارد گروه بشن (افرادی که بیش از دو ماه است اسمشون اعلام نشده ) تا از بین شون اسامی انتخاب بشه https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0 برای شادی ارواح مومنین به ویژه افرادی که به تازگی از دنیا رفتند فاتحه ای هدیه کنید همچنین برای شفای بیماران به ویژه بیماران کرونایی حمدشفا قرائت بفرمایید