eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
صدای لیلا می‌لرزد:«چقدر سیاه و لاغر شده!» صبر نمی‌کند جوابم را بشنود. عین مسخ‌شده‌‌ها با قدم‌‌های آه
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۷ فصل_سوم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمی چقدر تو ناز و نعمتی! حتماً باید یکی بیچاره‌تر از خودت ببینی تا قدر عافیت را بدانی. از توی صفحه‌ی گوشی نگاهشان می‌کنم. نگاه پناه، سرگردان می‌چرخد بین لیلا و محمد! روی صورت زنش مکث می‌کند! لیلا با خنده سرش را پایین می‌اندازد. چشم های گود افتاده پناه عین شیشه‌ی باران خورده می‌ماند. محمد شستش را کرده تو دهان و خیره شده به او! پناه می‌خواهد بغلش کند که بچه می‌زند زیر گریه و می‌چسبد به مادرش. اشک پناه بند نمی‌آید! خدا به داد لیلا برسد. هی تکرار می‌کند یعنی این بچه‌ی منه؟ می‌ترسم زنش ناراحت شود وگرنه می‌گفتم نه راستش را بخواهی مال عباس برق‌کار است. ازش یک چند ساعتی قرض گرفتیم برق از سرت بپرد برگردیم! می‌گویم:«آره داداش! اینم جایزه‌ی پاک شدنت. تو این دو سال لیلا خانوم تک و تنها مراقبش بود. از حالا به بعد نوبت توئه که براش پدری کنی..» دست‌هایش را می‌گذارد روی صورت و شانه‌هایش محکم می‌لرزد. من هم اگر وسط دو تا زن نازکش بودم همین کار را می‌کردم. لیلا به بچه می‌گوید:«نترس قشنگم.. باباییه» پناه تکرار می‌کند:«بابا.. بابا.. مگه من بعد علی لیاقت دارم بابا بشم؟» دروغ چرا؟ بغضم گرفته...ولی به ما این سانتی مانتال بازی‌ها نیامده! تلفنم زنگ می‌خورد. شماره نا آشناست. جواب می‌دهم. صدای زنانه‌ی طرف به گوشم شناس نیست. لحنش عصبی و طعنه‌آمیز است. می‌پرسم:« شما؟» وقتی لب باز می‌کند به هم می‌ریزم:«دست شما درد نکنه آقا محسن.. حتماً باید با یه شماره‌ی ناشناس بهتون زنگ می‌زدم تا گوشی‌و جواب بدید؟! اینه رسمش؟! نزدیک یه هفته‌س نه شما جواب می‌دی نه پروانه خانم!» این دیگر از کجا پیدایش شد؟ اگر می‌دانستم او پشت خط است محال بود بردارم! در جواب نگاه سوالی پری سر تکان می‌دهم و لب می‌زنم:«سیماست!» چند قدمی از بقیه دور می‌شوم. کنار یک درخت لخت و عور می‌ایستم و به زور تحویلش می‌گیرم:«خوبی سیما خانوم؟ سوءتفاهم شده. مطمئنید که با من تماس گرفتید؟» «بعله! با شماره‌ی خودم. ولی شما اصلاً جواب ندادید!» نفسم را بی سرو صدا از سوراخ بینی بیرون می‌دهم. وقتی پری پیش خواهرش بود زنگ زد خانه! اول سراغ او را گرفت و بعد که گفتم کجاست درآمد که پس شام و ناهارت را چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی برایت غذا بفرستم؟ گفتم همه چیز هست. نشست به درددل کردن! که آی صولت فلان است.. آی صولت بیسار است. شک کرده بود بهش! می‌گفت مطمئنم سر و گوشش می‌جنبد! کمی آرامش کردم و چهارتا صفت خوب به صولت دادم تا بی‌خیال شود. وا نداد! پیله کرد که من فقط تو رفیق رفقای او به تو اعتماد دارم! پس برادری کن و حواست بهش باشد! زنیکه‌ی اوسگول رسماً من را دعوت می‌کرد به جاسوسی! نمی‌دانم این زن‌ها اصلاً عقل توی کله‌شان هست یا نه؟ که اگر عقلی در کار بود باید می‌فهمیدند تو رفاقت مردها آدم‌فروشی نیست! آن هم وقتی همه از یک قماش باشند! الکی دست به سرش کردم و قطع کرد. یکی دو روز بعد جریان را برای صولت تعریف کردم. می‌خواستم بفهمم چه غلطی کرده که زنش به او شک دارد. گفت زده به سرش! بعد هم قسمم داد دیگر جوابش را ندهم! از در انکار وارد می‌شوم:«عجیبه.. اصلاً متوجه نشدم» و از آنجا که می‌دانم چقدر بد پیله‌است سریع حرف را عوض می‌کنم:«خب حالا بفرمایید. جریان چیه؟!» عین بادکنکی که سوزن خورده صدای ترکیدنش بلند می‌شود:«من که می‌دونم صولت بهتون گفته جوابم‌و ندین! دستتون درد نکنه! این بود رسم برادری؟» همچین می‌گوید برادری هر که نداند فکر می‌کند از یک‌ ننه پس افتادیم! خودش می‌برد و می‌دوزد:«من خر‌و بگو که فکر می‌کردم از بین رفیقای اون شما از همه مرد ترید! اشتباه کردم.» با بی‌حوصلگی می‌گویم:«مگه من چی‌کار کردم؟» من که می‌دانم همه‌ی این آتش‌‌ها از گور صولت دهن لق بلند می‌شود! من باشم دیگر با طناب پوسیده‌ی او توی چاه بروم! «چرا رفتید به صولت گفتید من بهتون زنگ زدم؟! مگه قرار نبود بهش نگید؟» نگاهم به پری می‌افتد که تمام حواسش اینجاست. با سوییچ ماشین روی تن درخت خط می‌اندازم و دلخور و عصبی جواب می‌دهم:«گوش بده سیما خانوم! شما گفتین صولت داره خیانت می‌کنه. خوب طبیعی بود منم برم تو گوشش بزنم!»
پوزخند می‌زند:« الهیییی! جای سیلی‌تون تا یک هفته رو صورتش بود!» سوییچ را بیشتر روی پوست درخت فشار می‌دهم. دوباره زبان می‌گیرد:«به پروانه هم بگین خیلی بی‌معرفته! اصلاً از کجا ملوم دست همتون تو یه کاسه نباشه؟ من ساده و احمق رو بگو که فکر می‌کردم از همه جا بی‌خبرید!» از کوره در می‌روم. پشت می‌کنم به پری و خانواده‌اش و می‌غرم:«من اگه به صولت چیزی گفتم به‌خاطر خودتون بود. اصلاً شما با اون مشکل داری به ما چه مربوطه؟» سیما با حرص جواب می‌دهد:« حتماً مربوطه که بهتون زنگ زدم.» نکند توی مستی صولت گوشی را چک کرده و چت‌هایمان را خوانده ؟ وای اگر بو برده باشد که من هم با او تو سگ‌دونی بودم چه؟ خدایا خودت رحم کن! روا‌ نیست حالا که توبه‌کار شدم بی‌آبرویم کنی! یک‌هو حرفی می‌زند که برق از سه فازم می‌پرد:«اونی که زندگی من‌و خراب کرده آشنای خودته آقا محسن! » بی‌اختیار می‌چرخم طرف پروانه اینها:«آشنای منه؟!» از کدام آشنا حرف می‌زند؟ پری با قدم‌های بلند می‌آید طرفم. رنگ پریده کنارم می‌ایستد. اصلاً شاید سیما منظورش به او باشد! «بععله آقا!» پروانه ناخن به دهان می‌گیرد و با ایما و اشاره می‌خواهد قطع کنم. پشت می‌کنم بهش و در حال دور شدن می‌گویم:« حواست باشه چی داری می‌گی سیماخانوم؟! ما چی‌کار داریم به زندگی شما؟» می‌افتد به زنجموره:«شما کاری نداری ولی من قبلا به پروانه گفتم به خود اون طرفم گفتم که پاش‌و از زندگیم بکشه بیرون.. ولی انقدر پرروئه که باز رفته پیش صولت» گریه می‌کند. صدایش را می‌اندازد تو سرش:«بخدا منم می‌دونم چی‌کارش کنم. بسه هر چی بخاطر شما سکوت کردم! از این به بعد تو محل براش آبرو نمی‌ذارم» پری بازویم را می‌گیرد. با عصبانیت دستش را پس می‌زنم و دوباره فاصله می‌گیرم:«اینقدر صغری کبری نچین سیماخانوم! اون طرف کیه؟» بی‌هوا در می‌آید:«خواهرت!! همون که می‌خواد انتقام بی‌شوهری‌شو از زندگی من بگیره..خدا الهی ازش نگذره..» داغ می‌کنم! دهانم نیم‌بند می‌ماند. زل می‌زنم به صورت پری! ابروهایش در هم شده و لب می‌گزد. این زنیکه چطور به خودش اجازه داده به خواهر من تهمت بزند؟! از پشت دندان‌هام می‌گویم:«حرف دهنت رو بفهم خانوم!!» سلیطه‌بازی در می‌آورد:«صداتو برا من نیار بالا! برو غیرتت‌و حواله ی اون خواهر عوضی‌ت کن که چترش‌و رو سر زندگی این و اون پهن نکنه..» دیگر دارد کفرم بالا می‌آید. پری دستش را آورده جلو تا گوشی را بگیرد. هلش می‌دهم آن‌طرف. نزدیک بود بیفتد!صدبار گفتم وقتی من داغ می‌کنم طرفم نیا ولی مگر می‌فهمد.. حرصم را می‌ریزم توی مشتم و خالی می‌کنم رو درخت. «وای به حالت سیما اگه نتونی ثابت کنی!» «پس زود برو دم بوتیک رفیق شفیقت! خواهرجونت اونجاس! برو با غیرت!» خنده‌ام می‌گیرد:«نه واقعاً دارم کم کم به عقلت شک می‌کنم! مگه هر کی بره تو بوتیکِ یکی، با اون طرف رو هم ریخته؟ خجالت بکش از خودت..» با عصبانیت ادای خنده در‌می‌آورد:«هه..خبر نداری پس!! می‌دونی چندوقته از رابطشون خبر دارم؟! به خیالت من که نبودم کی رفیقت‌و تر و خشک می‌کرد؟» داد می‌زنم:« د خفه شو! اگه راست می‌گی نگهش دار تا برسم. به ولای علی بیام ببینم خودت‌و و خواهر من اونجا نیستید فاتحه‌تو می‌خونم» گوشی را که قطع می‌کنم می‌فهمم لیلا و پناه هم پشت سرم ایستاده‌اند. مرده‌شور این بخت سیاه را ببرند! تا می‌آیی احساس کنی زنده‌ای یک کره‌خر پیدا می‌شود و لگد می‌زند به کیف و حال و آبرویت! عدل باید جلوی زن پناه این عنتر به من زنگ می‌زد؟ پروانه می‌گوید:«محسن تو رو خدا آروم باش..می‌خوای چی‌کار کنی؟» این هم از زن! به جای اینکه عقل کند اینها را ببرد گوشه‌ای حواسشان را پرت کند پا شده آمده اینجا هی سوال پیچ می‌کند.. حالا اگر من این کار را می‌کردم کولی‌بازی در می‌آورد که تو برای عزت من احترام قائل نیستی! « من یه سر می‌رم جایی برمی‌گردم..اگه دیر کردم آژانس بگیرید برید خونه» پناه بچه را توی بغل جابه‌جا می‌کند:«بد نباشه آقا محسن!؟کی بود این‌جوری بهمت ریخت؟» به جای جواب رو به پری می‌گویم :«شما اول برو دنبال خاله اختر بعد هم با لیلا خانوم برید خونه. من می‌رم بنگاه کار پیش اومده» لبم را کش می‌دهم. خداحافظی می‌کنم. من که می‌دانم سیما راجع به مژگان زر زده ولی بدجوری کفری شده‌ام! پشت فرمان می‌نشینم و استارت می‌زنم. « ببین؟ همه‌ی زنا اون کاره‌اند مگر اینکه عکسش ثابت شه» «هوووو» «خب حالا! بلانسبت خواهر مادر و زنت» دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم و دنده را عقب جلو می‌کنم.
تلفنم زنگ می‌خورد. می‌گذارم رو بلوتوث:«چیه پری؟!» آهسته و لرزان می‌گوید:«محسن تو رو خدا نرو.. این سیما خل و چله. من با مژگان حرف زدم. بخدا اون اصلا با اون صولت در به در کاری نداره» کارد بزنی خونم در نمی‌آید. داد می‌زنم:«پس تو خبر داشتی به من هیچی نگفتی هان!؟ به چه حقی تو این همه مدت سکوت کردی تا این زنیکه هرچی دلش خواست بگه؟!» «بخدا مژگان دوست نداشت بهت بگم. می‌ترسید خون بپا شه! محسن تو رو خدا نرو بوتیک. من می‌ترسم» برای پرایدی که راه نمی‌دهد دستم را می‌گذارم روی بوق:«کاری به کار من نداشته باش پری. جلو لیلا هم حرفی نزن نمی‌خوام بویی از قضیه ببرن.» «حواسم هست.» با دندان قروچه می‌گویم:«آره دیدم» تماس را قطع می‌کنم. برزخی برزخی‌ام.. عین سگ می‌ترسم بروم آنجا و مژگان را ببینم... کاش سیما دروغ گفته باشد! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
✍️ م. رمضان خانی: حتما نشسته بود روبروی ضریح! کودکش را نشانده بود روی پا. شاید دستی روی سرش کشید و برای عاقبت بخیری‌اش دعایی خواند. صدای جیغ آمد و شلیک. دعایش مستجاب شد! کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۷ #ف_مقیمی فصل_سوم #محسن بعضی وقت‌ها نمی‌فهمی چقدر تو ناز
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ۳۸ در شیشه‌ای را هل می‌دهم و وارد بوتیک می‌شوم. توی سینه‌ام چنان تالاپ تولوپی راه افتاده که نفسم بالا نمی‌آید. شاگرد جدید صولت پشت پیشخوان ایستاده و در حال حساب کتاب با مشتری است. تا چشمش به من می‌خورد سلام و احوالپرسی می‌کند. آرنجم را می‌گذارم روی پیشخوان:«صولت کجاس؟» از لحنم جا می‌خورد. سرسری از مشتری خداحافظی می‌کند و نگاهی به اطراف می‌اندازد :« فعلاً دستشون بنده. بفرمایید. من در خدمتم» اتاق ته بوتیک را نشانم می‌دهد:« مهمون دارن.. گفتن کسی مزاحم نشه» نبض شقیقه‌هام را می‌شنوم. بلند قدم برمی‌دارم به سمت اتاق. کاش وسط راه فلج بشوم. کاش نرسم! « صبر کنین آقا محسن» برمی‌گردم سمتش. هوا با فشار زیاد از پره‌های بینی‌ام به بیرون پرت می‌شود. انگشت اشاره‌ام را طرفش می‌گیرم:«مغازه رو خالی کن! خودتم برو بیرون» هاج و واج نگاهم می‌کند:«چیزی شده؟» چشم‌غره می‌روم. پس این سیمای گوربه‌گورشده کجاست؟ شماره‌اش را می‌گیرم. ناله می‌زند:«من رو به روی بوتیکم آقا محسن. ازم نخواین بیام تو..» تا می‌خواهم دهان باز کنم با این پسره چشم تو چشم می‌شوم. گوشی را قطع می‌کنم و می‌گذارم توی جیب. اصلاً همان بهتر که سیما اینجا نباشد.آمدیم و حرفش درست بود! می‌پیچم توی راهروی یک در یک.. در انبار نیمه‌باز است. صدای پچ‌پچ صولت را می‌شنوم. در را هل می‌دهم. دستم می‌لرزد. اتاق را مه گرفته! صولت گوشه‌ی انبار، کنار کیسه‌های سیاه ایستاده و سیگار می‌کشد. مژگان گوشه‌ی دیگر، روی یک چهارپایه نشسته و کیف سیاهش را گذاشته روی پاش، دارد کف اتاق را نگاه می‌کند. کاش خوابی که آن شب دیدم الان تعبیر می‌شد. کاش سقف مغازه می‌ریخت رو سرم تا فرصت واکنش پیدا نکنم! صولت تا من را می‌بیند چشم‌هاش گرد می‌شود. دستپاچه سیگارش را روی زمین می‌اندازد و با نوک کفش له می‌کند. مژگان جوری بلند می‌شود که داد چارپایه درمی‌آید. شده‌ام مثل اژدها. هر آن ممکن است از سوراخ‌های دماغم آتش بیرون بزند. انگار که کل راه را دویده باشم نفس‌نفس می‌زنم. رو می‌کنم به مژگان:« اینجا چی‌کار می‌کنی؟ » با من‌من دست‌هاش را توی هوا می‌چرخاند. صولت جلو‌ می‌آید:«داداش چه بی‌خبر اومدی!» بوی نمناک توتون از دهنش بیرون می‌ریزد. با اینکه لبخند زده پیداست عین سگ ترسیده! وگرنه این‌طوری صداش نمی‌لرزید! دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام:«بیا بیا بشین می‌گم بهت» محکم می‌زنم به سینه‌اش. بالا تنه‌اش غش‌ می‌کند عقب:«می‌گم اینجا با خواهر من چه غلطی می‌کردی؟ » مژگان صدام می‌زند:«محسن! هیچ‌ می‌فهمی داری چی می‌گی؟» نگاهش می‌کنم. چشم‌هاش دودو می‌زند. فکش می‌لرزد. قیافه‌اش دارد به جنونم می‌کشد. صندلی کنار پایم را گوشه‌ای پرت می‌کنم. صدام یک پرده بالاتر می‌رود:«اونی که باید جواب بده تویی! یک کلام بگو اینجا تو این اتاق چی‌کار می‌کنی؟ هان؟!» صولت شانه‌هایم را بغل می‌کند:«محسن؟! آقا محسن؟! این رفتارا چیه؟ من رفیقتم داداش! ایشونم خواهرته! درست نیست این‌طوری حرف بزنی» دوباره به عقب هلش می‌دهم. یابو فکر کرده بچه گیر آورده. داد می‌زنم:«خفه شو صولت! وگرنه روزگارت‌و سیاه می‌کنم!تو فک کردی خواهر منم عین مشتری‌هاتن که آوردیش تو این اتاق؟!» لب می‌گزد:«چی می‌گی تو؟ مگه خواب‌نما شدی دیوونه؟» مژگان دست گذاشته روی دهان، بی‌صدا گریه می‌کند. تحمل این کارها را ندارم. کافی است یک کلمه مقر بیاید تا این غائله ختم به خیر شود. خیز برمی‌دارم طرفش. شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. انگشتم را فرو می‌کنم توی بازوهای گوشتی‌اش :«بت می‌گم اینجا چی‌کار می‌کنی؟ برا من آبغوره نگیر مژگان» مثل بید می‌لرزد. به لکنت افتاده:«برات .. می‌گم..» داد می‌زنم:«الان بگو» صولت از پشت سر شر و ور به هم می‌بافد:«بابا داشتیم راجب لباسا حرف می‌زدیم» مژگان را ول می‌کنم و می‌روم طرف او. یقه‌اش را می‌گیرم و می‌چسبانمش به سینه‌ی دیوار. گردن درازش را با آرنج قفل می‌کنم:«مرتیکه‌ی عوضی تو من‌و چی فرض کردی؟ خواهر من‌و آوردی تو انبار راجب لباس حرف بزنی؟» عین گوسفندی که چاقو زیر گلوش است خرخر می‌کند:«بابا لامصب منم صولت! یه کاری نکن که بعد نتونی تو چشمم نگاه کنی» زل می‌زنم به چشم‌های از حدقه در آمده‌اش. اینقدر عصبانی‌ام که قابلیت کشتنش را دارم. مژگان از پشت می‌گیردم:«محسن تو رو خدا نکن!» مشتم را بلند می‌کنم بکوبانم توی دماغ صولت ولی دستم به عمد خطا می‌رود و کنار گوشش روی دیوار می‌خوابد. از زور درد، دادم هوا می‌رود و یک دور می‌چرخم. استخوان‌هام گز گز می‌کند. لگدم را پرت می‌کنم طرف صولت:«بی‌شرف بی‌ناموس»
مژگان دوباره می‌گیردم :«بسه بهت می‌گم محسن! آبرومونو بردی» هلش می‌دهم. می‌افتد روی زمین:« تو اگه آبرو حالی‌ته اینجا چه گهی می‌خوری؟» با گریه از روی زمین بلند می‌شود:«اینجا نمی‌گم» صولت می‌گوید:«آخه چیزی نشده که..» دوباره خیز برمی‌دارم طرفش. اگر من امشب این را نکشتم! «تو خفه شو..» یک‌هو دو دستی می‌کوبد به سینه‌ام. چند قدم پرت می‌شوم آن‌ور تر. داد می‌زند:«خودت خفه شو! هر چی من هیچی نمی‌گم هی شلوغش کرده! یه کاره بلند شدی اومدی اینجا که چی؟ اصن من بد! به خواهر خودتم شک داری؟» کاش روی سگش را زودتر از این‌ها نشان می‌داد. چون می‌دانم وقت‌هایی که برایم هار بازی در‌می‌آورد کفه‌ی ترازوش پر است. منتظرم تا با دو سه تا فحش و لیچار مطمئنم کند زنش دروغ گفته و این دختره همزاد مژگان است. گردن می‌کشد:«پسره‌ی اوسگول! فک کردی اگه واقعاً ریگی تو‌ کفش من بود ناموس‌تو میاوردم اینجا الاغ» مژگان می‌پرد بهش:«بهتره حرف دهنت رو بفهمی!» اشک‌هایش را کنار می‌زند و توی صورتم براق می‌شود:«برای خودم متأسفم که داداشم در موردم این‌طوری فکر می‌کرد!دستت درد نکنه» دوباره رو می‌کند به صولت:«می‌بینی چه شری از دامن تو و اون زن روانیت بلند شده؟» می‌خواهم بگویم تو که این را می‌دانستی پس چرا بلند شدی آمدی اینجا که صدای سیما از پشت سر می‌آید:«من روانی‌ام هان؟!» برمی‌گردم. کفش‌های پاشنه میخی‌اش را محکم می‌کوبد و روبروی مژگان می‌ایستد. موهای زردش را بالا جمع کرده و یک شال قهوه‌ای انداخته روی سرش. چشم‌های آرایش‌کرده‌اش عین وزغ افتاده بیرون:« صبح بت هشدار دادم پات‌و از زندگیم بکش بیرون گوش نکردی. چرا به داداشت نمی‌گی چندبار دیگه هم با شوهرم قرار گذاشتی؟ چرا نمی‌گی اون‌روز با هم تو کافی‌شاپ بودید؟» صولت پاکت سیگار را پرت می‌کند طرفش:«خفه شو سیما! بخدا می‌کشمت» این زنه چه می‌گوید؟ اینجا چه خبر است؟ عین مترسکی‌ام که گیر سه تا کلاغ دروغ‌گو افتاده! سیما می‌گوید:«تو یکی حرف نزن! حالا که این ایکبیری رو به من ترجیح دادی برام هیچی مهم نیست» دست می‌کند توی کیف و گوشی‌اش را بیرون می‌آورد. رمز را می‌زند و سمتم می‌گیرد:«بیا.. بیا خوش‌غیرت! من بی‌سند حرفی نمی‌زنم!» خون به مغزم نمی‌رسد. فقط می‌خواهم زودتر این قائله تمام شود. می‌رود سراغ عکس‌های گالری. مژگان و صولت با همدیگر توی جایی شبیه کافی‌شاپ بودند. نگاه می‌کنم به صولت که خم شده روی گوشی تا مدرک جرم‌ها را ببیند. دلم می‌خواهد حرفی بزنم ولی مغزم فقط می‌گوید یک چیز نوک تیز بردار و فرو‌ کن توی سینه‌ی هر سه‌تاشان! صولت گوشی را با پشت دست پرت می‌کند و زنش را می‌خواباند زمین. انگار یک کیسه بوکس گیر آورده باشد تا می‌خورد می‌زند. صدای جیغ و ناله‌ی سیما کل اتاق را برداشته. من فقط نگاه می‌کنم به مژگان و سرم را با ناباوری تکان می‌دهم. آخر چرا میان اینهمه مرد صولت؟ صولت از روی زنش بلند می‌شود و خودش ولو می‌شود یک گوشه‌ی دیگر. مژگان با گریه دست‌هام را می‌گیرد:«به جون بابا.. به روح آقاجون من با این مرتیکه هیچ صنمی ندارم محسن» کیف خاکی‌اش را از زمین برمی‌دارد و با هق‌هق می‌رود بیرون. با نگاه تعقیبش می‌کنم. یک طرف مغرم فرمان می‌دهد بروم دنبالش و دخلش را بیاورم اما طرف دیگر، زانوهایم را قفل کرده! سر می‌چرخانم سمت صولت. سرش را گرفته و سیما را فحش می‌دهد و تهدید می‌کند. دوست دارم خرخره‌اش را بجوم. سیما با سر برهنه و صورت قرمز نشسته به لنترانی! ریملش شره کرده زیر چشم. یقه‌ی مانتواش پاره شده و لباس زیر قرمزش افتاده بیرون. چتی که قبلاً با صولت داشتم جلوی چشمم رژه می‌رود:«من قلق زن جماعت رو خوب بلدم.. هر زنی یه کلیدی داره» یک‌دفعه تمام خشمم تبدیل می‌شود به بغض! اگر کسی اینجا نبود عر می‌زدم. هیچ فکر نمی‌کردم یک روز کلیدهاش را روی ناموس من امتحان کند! هیچ وقت فکر نمی‌کردم مژگان دختری باشد که جای قفلش را برا مرد و نامرد رو کند! عین دیوانه‌ای هستم که هیچ راهی ندارم جز کوباندن سرم به در و دیوار.. من حتی عرضه ندارم این نارفیق بی‌شرف را بکشم! پاهام را می‌کشم روی زمین و مثل بی‌غیرت ترین مرد دنیا می‌روم طرف در تا برای همیشه قید او و خواهرم را بزنم. صولت با صدای دو رگه و خش‌دار می‌گوید:«صبر کن! مگه نمی‌خواسی بفهمی آبجی‌ت اینجا چی‌کار می‌کرد؟ می‌خوام جلو همین سلیطه برات تعریف کنم» نگاهش می‌کنم. صدام به سختی درمی‌آید:«خفه شو» صدایش را بالا می‌برد:« گمشو برو بیرون كرکره‌ی مغازه هم بکش پایین.» با من است؟ نگاهش را که تعقیب می‌کنم می‌بینم به در نگاه می‌کند. شاگرد دیلاق و مردنی‌اش با ترس و وحشت زل زده به او و زنش!
«چشم آقاصولت! فقط نگران شما بودم.» سریع از جلوی در کنار می‌رود و گم و گور می‌شود. صولت می‌نشیند روی همان چهارپایه‌ای که مژگان نشسته بود. موهای کم پشتش را چنگ می‌زند:« خدا لعنتت کنه سیما..خدا لعنت کنه.. حالا که کار و به اینجا کشوندی راحتت نمی‌ذارم! خاک تو سر من که این‌همه مدت هوات‌و داشتم.» حوصله شنیدن جر و بحثشان را ندارم. دست‌های مشت کرده‌ام را بالا می‌برم. می‌خواهم داد بزنم ولی صدام از زور بغض می‌لرزد: «خفه می‌شی یا نه؟!» سینه‌اش را‌ جلو می‌دهد و داد می‌زند:«نهههه..خفه نمی‌شم.. بسه هر چی خفه‌خون گرفتم!» پشت می‌کنم که بروم ولی با صدای پرتاب چیزی برمی‌گردم. بلند شده و چارپایه را انداخته آن‌ور:«ها؟چیه؟ مگه نیومده‌بودی مچ رفیقت‌و بگیری؟ صبر کن تا خودم بت همه چی رو بگم» با اینکه دوست دارم بشنوم و از این حال سگی فرار کنم ولی پوزخند می‌زنم:« من دیگه با تو رفاقتی ندارم» جلو می‌آید:«خب به درک! ولی باید از رو نعش من رد شی اگه نخوای حرفام‌و بشنوی! بدم می‌آید نگاهش کنم:«بنااال» خم می‌شود و از روی زمین پاکت سیگارش را برمی‌دارد. نخی بیرون می‌کشد و با فندک آتش می‌زند. بالا سر زنش می‌ایستد و دودش را می‌فرستد بیرون:« بخاطر کاری که با مژگان کردی روزگارت‌و سیاه می‌کنم. حالا بشین گوش کن تا بسوزی » غیرتی می‌شوم:«اسم خواهر من‌و به زبون نیار کثافت» سرش را می‌چرخاند طرفم:« مگه الان سر همون باهام دست به یخه نشدی؟ مگه این از خدا بی‌خبر بخاطر خواهرت این شر و درست نکرد؟ مگه تا به همین الان دردت این نبود که از ماجرا سر دربیاری؟! پس چند دیفه غیرتی نشو! تا حرفمم تموم نشده حرف نزن! » زانوهام ضعف می‌رود. سرم سنگین است. همه‌اش از این می‌ترسم که حرف‌هاش دیوانه‌ترم کند. می‌رود گوشه‌ای و تکیه می‌دهد به دیوار. زل می‌زند به حلقه‌ی دود:« آره من یه زمانی خاطرخواش بودم» هم‌زمان با گریه‌ی سیما جلو‌ می‌روم تا لت و پارش کنم ولی دستش را بالا می‌آورد:«بذا حرفام تموم شه بعد نامردم اگه نذارم منو بزنی» لگدی به کیسه‌ی لباس‌ها می‌زنم و به خودم فحش می‌دهم! « آره داداش..من، از همون نوزده بیست سالگی خواهرت‌و دیدم و خاطرخواش شدم. ولی اینقدر خانوم و با حیا بود که بهم روی خوش نشون نمی‌داد.. یه روز براش نامه نوشتم دادم دست هانيه‌مون تا به دستش برسونه. برگشته بود گفته بود که من اهل این رابطه‌ها نیستم! یادته اون‌وقتا بت می‌گفتم یکی هست که اگه خدا من‌و بهش برسونه هر سال نذر می‌کنم کفشای دم مسجدو واکس بزنم و مرتب کنم؟ پوزخند می‌زنم:« آره ولی تا جایی‌که من یادم میاد اسم دختره یه چیز دیگه بود..» چشم‌هاش را ریز می‌کند:« دروغ گفتم بت! چون دلم نمی‌خواس فک کنی به خواهرت چشم دارم. شایدم اشتباهم همین جا بود! چون یه سری به شوخی بهت گفتم کاش با هم فامیل بودیم ولی تو در جا زدی تو پرم که من و تو فقط به درد رفاقت می‌خوریم! یکی دو سال بعد یه روز خیلی اتفاقی دیدمش. رفتم جلو با هزار و یک شرمندگی احساسم‌و بش گفتم. فحشم داد و رفت. دیگه داشتم مطمئن می‌شدم ازم متنفره. گذشت و گذشت تا اون‌وقتی که از رو نردبوم افتادم پایین و پام شکست. همون‌موقع هانيه نامه‌شو برام آورد. هنوزم دارمش. نوشته بود من از داداشم در مورد تو پرسیدم گفته پسر خوبی هستی. ولی من از آدم سیگاری بدم میاد! اگه قول می‌دی سیگارت‌و بذاری کنار با خونوادت بیا جلو. اگه یادت باشه سیگارو گذاشتم کنار ولی باز روم نشد به خودت چیزی بگم. بازم خدا رو شکر که تو در حد رفیق قبول‌مون داشتی، بابات که اصلاً ما رو داخل آدم حساب نمی‌کرد. یه روز ننه‌م رفت با مادرت حرف زد. مامانت شوتش کرد سمت بابات، اونم حسابی از خجالتش در اومد و گفت پسرت لاته.. سیگاریه.. دختربازه! خلاصه کلی بست بهمون.. ننه‌مم افتاد سر لج دیگه نرفت با مادرت صحبت کنه! بعدشم که نسخه‌ی این کثافت‌و برام پیچید.» با دست اشاره می‌کند به سیما. سیما مثل مادرمرده‌ها زل زده به نقطه‌ای! انگار اصلاً تو باغ نیست! «هرچی نه آوردم قبول نکرد. گفت یا با همین ازدواج کن یا مغازه رو ازت می‌گیرم! می‌گفت اون خونواده به ما زن بده نیستند» تو‌ حرفش می‌آیم:«داری زر می‌زنی! مگه می‌شه بابا مامانم به من چیزی نگفته باشن!؟» سیگارش را می‌اندازد زیر پاش. با تمسخر نگاهم می‌کند:« مگه اولین باره اونا ازت چیزی رو قایم کردن؟ هییی!! آقا محسن! اصلاً من و تو داخل آدم بودیم؟ خونواده‌ی تو یه جور، مال من یه جور.. حالا باز تو یه جو جنم داشتی وایسی جلو بابات بگی من همین دخترو می‌خوام. من گاو چی که عقلم‌و دادم دست ننه‌م» کم کم دارد گوشی دستم می‌آید. حالا فهمیدم چرا حاجی از یک زمان به بعد خوشش نمی‌آمد با صولت حشر و نشر داشته باشم!
نکند اشک‌های یواشکی مژگان توی اون سال‌ها بابت همین بود؟ یعنی اینهمه مدت سرکار بودم؟ رفیق گرمابه و گلستان من، دلبسته‌ی خواهرم بوده و همه می‌دانستند جز خودم! دلم می‌خواهد با سر بروم توی دیوار! دوباره یادم افتاده که من هیچ چیز نیستم! یک قدم جلو می‌روم:« خاک بر سر من که الان داری بم می‌گی! حیف اون رفاقت» نمی‌گذارم چیزی بگوید. انگشتم را تکان می‌دهم:«هیچی نگو! فقط می‌خوام بدونم الان با مژگان رابطه داری یا نه؟!» محکم می‌زند به پیشانی‌اش:«به پیر به پیغمبر باش هیچ رابطه‌ای نه داشتم نه دارم! بیچاره اومده بود اینجا تهدید کنه که اگه این زنیکه‌ی نمک به حروم‌و جمع نکنم همه چی‌و بت بگه.» سیما داد می‌زند:«دروغ می‌گی کثافت! دروغ می‌گی! پس اون روز تو کافی‌شاپ چی‌کارش داشتی؟» صولت نفس کم آورده. عین خروسی که دمش را کشیده باشند رو به من فریاد می‌زند:«اون‌روزم به خون حسين اومده بود شکایت! اومد من‌و نصیحت کنه که قدر این چشم سفیدو بدونم! که چرا رفتی به زنت گفتی خاطر من‌و می‌خوای؟ مگه ما با هم صنمی داریم؟ گفتم بابا من مست بودم! حالی‌م نبوده چه زری زدم.. از کجا می‌دونسم این هند جیگر خوار چی تو سرشه پیکم‌و پر می‌کنه؟» دست‌های مشت‌کرده‌ام را بالا می‌برم. پاهام راه نمی‌رود. خودم را به جای او می‌زنم. با گریه داد می‌زند:«خیالت تخت داداش! غیرتی نشو! خواهرت اون‌روز بم گفت حاضر نیست حتی بم فک کنه. خوشحال بود زنم نشده! امروزم اگه دوباره اومد اینجا بخاطر این بود که این تن‌لش دوباره صبح رفته دم محل کارش آبروریزی راه انداخته.» می‌خوابانم زیر گوش خودم:« برا دعوا اومد تو انباری؟ این مدت چی در گوش هم پچ‌پچ‌ می‌کردین؟ حروم‌زاده چرا من‌و خر فرض می‌کنی؟» عربده می‌کشد:« به ارواح خاک ننم اومده بود دعوا. برو از کیا بپرس! بپرس با چه حالی اومد تو مغازه» سرم را می‌گیرم. دور خودم می‌چرخم. چند دقیقه می‌گذرد. صدای گریه‌ی سیما و نفس‌نفس من و صولت انبار را پر کرده. صولت جلو می‌آید. عین زن پا به‌ ماه گشاد گشاد راه می‌رود. تن باریک و ورزیده‌اش چپ و راست می‌شود. شانه‌ام را می‌گیرد:« به رفاقت‌مون قسم راس می‌گم! چون مشتری داشتم کشوندمش اینجا. اونم سر آبرو قبول کرد. مگه خواهرت عین این، بی‌خانواده‌س که هوچی‌بازی در بیاره. کاش لال می‌شدم سر درددل‌و باش وا نمی‌کردم که تو این‌طور سر برسی و بالا پایینمون‌و یکی کنی! بخدا حتی نیگام نمی‌کرد. فقط می‌گفت بشین زندگی‌تو کن. اسم منم تو زبونت نچرخون!» حرف‌هایش را باور می‌کنم! نه صرفاً بخاطر اینکه دوست دارم این‌طور باشد بلکه واقعاً می‌دانم مژگان همچین آدمی هست! ولی دلم شکسته! هم از مژگان هم از حاجی و مامان! برا اینکه گریه‌ام نگیرد فکم را منقبض می‌کنم:«این‌همه سال من‌و هالو فرض کردی. چقدر دیر فهمیدم کی هستی! این‌و مدیون زنتم.. حالا که حرف شد بذار بگم اگه خواهرم تا آخر عمرشم عزب بمونه جنازه‌شم نمی‌دادم دستت! این لقمه واسه دهن تو زیادی بزرگه! لیاقت تو همین زنه!» سیما وسط هق‌هق کیفش را پرت می‌کند طرفم:«خفه شو مرتیکه.. زندگیم‌و خراب کردید پر رو‌ام هستین؟ خدا لعنت کنه همتون‌و» با پوزخند به‌ صولت نگاه می‌کنم:«ببین چقدر بدبختی که اینم بش برخورد گفتم لیاقتت اینه» پشت می‌کنم بهشان و با قدم‌های تند بیرون می‌روم! می‌خواهم سر به تن هیچ‌کدامشان نباشد! صولت برایم مرد! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_۳۸ #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن در شیشه‌ای را هل می‌دهم و وارد بو
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 من خودم را خوب می‌شناسم. وقت‌هایی که نمی‌توانم گریه کنم و داد بکشم، فحش‌های کش‌دار بدهم یا هر چه را دم دستم هست بشکنم یعنی وضعیت قرمز! چند سال پیش همین‌طوری شدم. همه می‌گفتند چه پسر خوبی! چه پسر آرامی! پویا تازه به دنیا آمده‌بود. پری گذاشته بودش روی پا و براش لالایی می‌خواند. من به پشت خوابیده‌بودم وسط هال! کریستال‌های لوستر با باد کولر تکان می‌خوردند. حزن صدای پری تمام عصب‌هایم را تحریک کرده‌بود. بغض تا بیخ گلوم رسید ولی بیرون نریخت. گفتم:«تمومش کن» نشنید. تکرار کردم. پرسید:«با منی؟» سرم را از سرشانه‌ کش دادم بالا :« نه پ با عنم؟» خودم هم از لحن خودم تعجب کردم. تا حالا فحشش نداده بودم چه برسد به اینکه همچین چیزی بگویم! پاهاش دیگر تکان نخورد. چشم‌هاش از حدقه زد بیرون:«چ..چی؟» مغزم می‌گفت عذرخواهی کن ولی دست و بال و زبانم فرمان نمی‌برد. عین‌ جن‌زده‌ها بلند شدم. پارچ آب دم دستم بود. پرت کردم طرفش. محکم خورد به دیوار بالای سرش. تکه‌های کریستال و ذرات آب پخش شد روی زمین! نمی‌دانم پری کی فرصت کرد خم شود روی پویا. صدای جیغ او و گریه‌ی بچه خانه را برداشت. نگاه کردم به دور و بر. خرده‌های شیشه، مثل حصار دورشان را گرفته بود. الان هم همین‌طوری‌ام. از دیروز به طرز عجیبی آرامم. با هیچ کس درباره‌اش حرف نزد‌ه‌ام. اجازه می‌دهم پویا بشیند روی پشتم و خر بازی کند. مثل خرس غذا می‌خورم. تا حالا چندبار پری حرف انداخته تا بفهمد توی بوتیک چه شد. هر بار موضوع را عوض کرده‌ام. فکر کردن به آن‌روز مثل لالایی خواندن چند سال پیش پری می‌ماند. اعصابم را به هم می‌ریزد. سجاده را جمع می‌کنم و می‌گذارم روی مبل. بوی قورمه‌سبزی و سالاد شیرازی هوش از سرم برده‌است. پویا شمشیرش را توی هوا می‌چرخاند و سر و صدا می‌کند. صدای به هم خوردن کاسه و بشقاب از توی آشپزخانه می‌آید. «محسن جان! بیا شام» از وقتی رفتیم مشاوره زیاد جان جان می‌بندد به خیکم. پویا شمشیرش را بی‌هوا می‌زند به شانه‌ام. دردم می‌گیرد. همان‌طور که جایش را می‌مالم داد می‌زنم:«کره‌بز» بلند می‌خندد و دوباره کارش را تکرار می‌‌کند. دارم از کوره در می‌روم که پری شمشیر را از دستش می‌گیرد و با همان آرام می‌زند به پشتش:«چند بار گفتم از این کارای خطرناک نکن؟!» راه می‌افتد توی اتاق و شمشیر را می‌گذارد بالای کمد. پویا دنبالش می‌دود و گریه می‌کند. محلش نمی‌دهد. بچه را می‌گذارد زیر بغل و می‌برد دستشویی. صدای التماس‌های پویا و خط و نشان کشیدن او از توی توالت می‌آید. پویا را با سر و صورت خیس می‌گذارد پایین و در را می‌بندد:« بدو بیا به مامان کمک کن سفره رو بچینیم شاید ستاره‌هات بیشتر شد بخشیدمت» پویا هنوز نق نق می‌کند. سرم را گرفته‌ام توی دست. نگاه‌شان می‌کنم. پری کنارم می‌ایستد:« پاشو دیگه آقا» با ناراحتی سر تکان می‌دهم. می‌نشیند روی مبل کنارم. خم می‌شود و دستم را می‌گیرد:« اشکال نداره که من‌و غریبه می‌دونی ولی لااقل اینقدر تو خودت نریز.. از دیروز تا حالا داری دقم می‌دی» زل می‌زنم به دست‌های سفیدش. خیلی دوست دارم با یکی حرف بزنم ولی آخر این درد را به چه کسی می‌شود گفت؟ به زنم بگویم حق با تو بود؟ صولت تو زرد از آب در آمد و خانواده‌ام جفت پوچ شد؟ اگر بفهمد از این به بعد برایم تره خرد نمی‌کند! هر چند! بعید نیست او هم اهل مخفی‌کاری باشد! « تو تا حالا چیزی ازم پنهون کردی؟» موهای‌بغل سرش را می‌دهد پشت گوش. تند تند پلک می‌زند:«چی‌شده مگه؟!» «چیزی نشده. می‌خوام بدونم» دست پویا را که دارد یقه‌اش را می‌کشد، کنار می‌زند و اخم می‌کند:«کسی بهت چیزی گفته؟!» حتی با آیکیوی زیر صد هم می‌شود می‌شود فهمید این کار را کرده است. وگرنه یک نه گفتن ساده که خرجی ندارد! دلم می‌گیرد. من خر را بگو که خیال می‌کردم میان اینهمه زیر و رو کش او فرق دارد! دستم را می‌گذارم روی زانوهام و بلند می‌شوم:«هیچی.. ولش کن!» شام را می‌خوریم. خودم را مشغول پویا می‌کنم تا زیاد با هم چشم تو چشم نشویم. به بهانه‌ی خواباندنش می‌روم توی اتاق. پویا می‌خوابد. می‌روم سراغ گوشی. دلم می‌خواهد سفره‌ی دلم را پیش دکتر پهن کنم. ولی خوشم نمی‌آید راه‌به‌راه موی دماغش شوم. غلط که نکرده مشاور شده! خودش هزار و یک بدبختی دارد. چند روز پیش فهمیدم جانباز است. با پای مصنوعی راه می‌رود. اینقدر تمیز که تا دقت نکنی نمی‌فهمی! "سلام آقای دکتر! امشب بدجور فکری‌ام. حس می‌کنم هیچی نیستم! از خودم بدم میاد. بهم بگین چطوری با این احساس کنار بیام؟ با پروانه مشکلی ندارما.." تا به خودم بیایم گزینه‌ی ارسال را زده‌ام! من این‌طوری‌ام دیگر.. بعضی وقت‌ها عقلم به کاری حکم می‌کند که دلم حساب نمی‌برد.
بعید می‌دانم جواب بدهد. گفته بود خیلی بیدار بماند یازده شب است. گوشی را می‌گذارم کنار و دست به سینه به لوستر خاموش زل می‌زنم. پروانه در اتاق را باز می‌کند. نور هال سرازیر می‌شود داخل. جلو می‌آید و پتو را می‌کشد روی پویا. آهسته می‌گوید:«چایی دم کردم.» تا ماجرای بوتیک را نفهمد ول کن نیست. من هم بدم نمی‌آید با او درد دل کنم ولی می‌ترسم همین یک ارزن اعتبار هم از بین برود. پشت میز آشپزخانه می‌نشینیم. همه‌ی چراغ‌ها خاموش است جز نور زرد هالوژن بالای سرمان. پری سینی چای و ظرف خرما را می‌گذارد روی میز. تا می‌نشیند تعریف می‌کند:« نمی‌دونم لیلا اینا رو کی دعوت کنیم. دیروز که هر چی اصرار کردم نیومد.» تازه یادم می‌افتد که بنا بود مهمان‌مان باشند! انگشت‌هایم را روی لبه‌ی داغ لیوان می‌گذارم. عرق دیواره‌ها را با نوک ناخن می‌گیرم. می‌پرسد:« نمی‌خوای بگی دیروز چی‌شد؟» خیره می‌شوم به تفاله‌های روی فنجان. بی‌اختیار آه می‌کشم. دستش را می‌گذارد پشت دستم. با مهربانی می‌گوید:«دوست داری عذاب بکشم؟» پوزخند می‌زنم.‌ انگشت‌هایم را که نوازش می‌کند سیر تا پیاز ماجرا را تعریف می‌کنم. ابروهایش پایین می‌افتند. با لحن غمگین می‌گوید:«الهی بمیرم برا مژگان.. کاش نمی‌رفتی محسن!» آمپرم بالا می‌رود:«من یا مژگان؟ آخه شما زنا چرا اینقدر خنگ و خرفتید؟ چطور می‌تونید با پای خودتون برید تو دهن گرگ؟» می‌گوید:« مژگان نه خنگه نه خرفت! لابد دلیلی داشته برا خودش» فنجان خالی را می‌دهم دستش تا پر کند. بلند می‌شود برود پای کتری. چشم‌هام تعقیبش می‌کند:«اگه خنگ نبود نمی‌رفت. شایدم واقعاً ریگی تو کفشش باشه. مگه می‌شه بدونی زن یکی بهت شک داره باز بری دم‌پر یارو که مثلاً بگی زنت‌و جمع کن؟!» فنجان پر را می‌گذارد کنار دستم:« استغفرالله.. یه چیزی بگو که به مژگان بیاد» لحنش زیاد محکم نیست. غلط نکنم او هم نظر من را دارد. همه‌ی آدم‌ها که شبیه تصورات ما نیستند. مژگان هم به خیالش من را خیلی آدم چشم‌پاکی می‌بیند. به قول صولت همه پشت صورت‌های علیه السلام دستشان به خیلی کارها آلوده است! آن‌هایی هم که پاک مانده‌اند آب دم دستشان نبوده وگرنه شناگر ماهری‌اند! پروانه دوباره می‌نشیند:«با خودش حرف زدی تو این مدت؟» اخم‌هام تو هم می‌رود. اگر به من بود که دم بنگاه هم نمی‌رفتم. حالم از همه‌شان به هم می‌خورد. خصوصاً حاجی! از دیشب تو این فکرم که اگر بمیرد چهار قطره اشک برایش می‌ریزم؟ دلم خوش بود به مژگان که او هم این‌طوری کرد. ولی به هوای راست و دروغ در آوردن حرف صولت مجبورم! «فردا می‌رم خونه‌مون. امیدوارم بتونه قانعم کنه» یک‌ خرما می‌گذارم گوشه‌ی دهنم و چای داغ را کم کم قورت می‌دهم. «محسن! من..» «هوم؟» حرفش را نصفه نیمه قورت می‌دهد. نگاهش می‌کنم. سرش را می‌اندازد پایین:«قبل شام یه سوال پرسیدی.. الان می‌خوام جواب بدم» انگشت‌هایش را به هم گره می‌زند. از سرو صورتش اضطراب و خجالت می بارد:« من.. من فقط یه چیزی رو ازت پنهون کردم تو زندگی.. اونم..اونم..احساس واقعیمه. راستش.. برای من ابراز احساسات خیلی مشکله..ولی..» وقتی اینطوری با خودش کلنجار می‌رود یاد اوایل ازدواجمان می‌افتم. دلم غنج می‌رود برای این خجالت و استرسش:« بابا تو که به من خیلی گفتی دوستم داری!» دست‌هاش را در هوا می‌چرخاند:«نه..نه.. منظورم این نیست! چطوری بگم؟! یه چیزای دیگه هم هست که گفتنش برام خیلی سخته» من که می‌دانم از کدام چیزها حرف می‌زند! ولی آرزو دارم برای یک بار هم شده اسمش را کامل بیاورد. فکر کن پری بگوید من عاشق آن کارهام! حتی تصورش هم غریزه‌ام را بیدار می‌کند. دستم را می‌گذارم زیر چانه و با لذت نگاهش می‌کنم. خط خنده افتاده روی گونه‌های سرخش. نفس عمیقی می‌کشد و دستم را می‌گیرد. پوستش سرد و عرق کرده‌است. «می‌دونم منظورم‌و فهمیدی! از مدل نگاه کردنت می‌فهمم.» می‌زنم زیر خنده. موهایش را با حالت عصبی عقب می‌فرستد و می‌خندد: «خیلی مسخره‌ست که نمی‌تونم راحت باهات حرف بزنم ولی بهم فرصت بده.» خدا لعنتم کند که اینقدر اذیتش می‌کنم. دست‌هاش را می‌چسبانم روی صورتم و می‌بوسم:«خجالتی من! بهت فرصت نمی‌دم. باید همین الان جمله‌ت رو تموم کنی!» با خنده از زیر دستم در می‌رود و سینی را می‌گذارد توی سینک. از پشت نگاه می‌کنم به قوس زیبای کمرش و برجستگی پاهاش. او از پشت سر هم زیبا و دوست‌داشتنی‌ است. بلند می‌شوم و از پشت بغلش می‌کنم. گونه‌ام را می‌چپانم زیر گلویش. بوی تنش آرامم می‌کند:«امشب فقط یه پروانه‌ی زیبا می‌تونه حالم‌و خوب کنه!» با اینکه می‌دانم ممکن است این سری هم شروع نکرده دردمان شود ولی می‌دانم این زن با زبان بی‌زبانی داشت می‌گفت من به تو نیاز دارم. از آن‌طرف یک تکه‌ی بزرگ از قلبم به او نیاز دارد. . .
با حوله می‌نشینم. روی مبل و گوشی‌ام را چک می‌کنم. دکتر پروانه جواب داده: "باز شب شد خل شدی پسر؟! از من می‌شنوی هر حس بدی داری زنت رو محکم بغل کن و باهاش حرف بزن. اگه بعدش حالت خوب نشد فردا بهم زنگ بزن بگو چی‌شده!" نیشم باز می‌شود. او دکتر کار درستی است! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_39 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن من خودم را خوب می‌شناسم. وقت‌هایی
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 تازه از محل کار مژگان برگشته‌ام. همکار‌هاش گفتند رفته مرخصی. می‌‌روم دم خانه‌ی خودمان. نمی‌دانم مامان و حاجی جریان را می‌دانند یا نه. گیریم که بفهمند؟ چه کار می‌خواهند بکنند؟ قطعاً کسی که فحش می‌شنود او نیست منم! همیشه همین‌طور بوده و همیشه همین‌طور خواهد ماند. مامان در را باز می‌کند. تا تو می‌روم چشم‌هاش پشت سرم را جستجو می‌کند. در را می‌بندم تا خیالش را راحت کنم تنهام. ناخواسته اخم‌هام تو هم می‌رود. سرد و آهسته سلام می‌کنم. چادرش را آویزان می‌کند روی چوب‌لباسی کنار در:«تنها اومدی!» سوییچ را توی مشتم می‌اندازم:«مژگان خونه‌ست؟» نگاهی می‌کند و می‌رود توی آشپزخانه:«از دیشب لام تا کام حرف نزده» از لحن سردش معلوم است بی‌خبر بی‌خبر هم نیست. می‌رود پای سماور کنار اجاق ‌گاز:«چایی بریزم؟» یک نه سرسری می‌گویم و می‌روم اتاق مژگان. دراز کشیده روی تخت و تا سر رفته زیر پتو. قدیم‌ها هم همین کار را می‌کرد. تا چیزی می‌شد می‌رفت تو اتاق. بعد که می‌فهمید یکی سراغش را می‌گیرد سرش را می‌کرد زیر پتو. عین کبکی که قایم می‌شود تو برف! پتو را از رو سرش کنار می‌زنم:«پاشو داشت اومده» پشت می‌کند و به آن پهلو می‌خوابد. گوشه‌ی لبم را می‌جوم. «زودباش! منتظر توضیحتم!» جواب می‌دهد:« دیر اومدی! اون‌وقتی که التماست می‌کردم بریم خونه تا بت توضیح بدم محل ندادی!» صداش گرفته. عین کسی که تازه از خواب بیدار شده. حق به جانب می‌گویم:« مثل اینکه یه چیزی‌ام بت بدهکار شدم! فک کن زن رفیق‌ت بت زنگ بزنه بگه خواهرت با شوهرم رابطه داره و الان با همن! بعد با دل قرص بری اونجا ببینی ای دل غافل بله! تازه اینا رو ول کن! هی بخوای خودت‌و گول بزنی برات عکس رو کنن.. قصه‌های عجیب غریب تعریف کنن» تمام صحنه‌های آن روز می‌آید جلو چشمم. از زیر پوست صورتم حرارت بیرون می‌زند. باورم نمی‌شود او همچین کاری کرده باشد. شانه‌اش را محکم می‌گیرم و برش می‌گردانم:« ببینم! تو با رفیق من چه صنمی داشتی که تک و تنها اونم بدون من پاشدی رفتی مغازه ش؟!» با یک حرکت می‌نشیند روی تخت. چشم‌هایش وحشی می‌شود و لب‌هاش باز و بسته می‌شوند ولی یک‌دفعه سرش را می‌اندازد پایین و آهسته می‌گوید:« اشتباه کردم!» اصلاً منتظر این جواب نبودم. کاش جای این جمله یک جواب قانع کننده می‌داد. انگشتم را طرفش می‌گیرم:« در این که غلط زیادی کردی شکی نیس منتها می‌خوام بدونم چی‌شد که به خودت اجازه‌ی همچین غلطی دادی؟» موهای سیاهش را از دور شانه‌ها می‌اندازد عقب و کلافه نگاهم می‌کند. رگ‌های سرخ چشم‌هاش پررنگ شده. لبش سفید است: «خودمم از پری‌شب تا حالا دارم به همین فکر می‌کنم.» پلکی می‌زند و گوشه‌ی چشمش خیس می‌شود: «ولی بخدا اون‌طور که تو فکر می‌کنی نیست. مامان همه چی رو می‌دونه» پوزخند می‌زنم:«آره!‌ همه از قصه‌ی عشق خانوم خبر دارن الاّ من!» دهنش را اندازه‌ی کاسه‌ی چشم‌هایش باز می‌کند:«قصه‌ی عشق؟ باز شروع کردی؟» از اینکه همچنان دارد پنهان‌کاری می‌کند کفری‌ام. دور اتاق راه می‌روم و برمی‌گردم طرفش:« خاک بر سر من که تا عاشق پروانه شدم اول به تو گفتم. بعد تو همچنان داری نقش بازی می‌کنی» از تخت بلند می‌شود و روبه‌رویم می‌ایستد. گردن می‌کشد:« چی می‌گی تو؟» مثل خودش گردنم را دراز می‌کنم. صورتم را بالای صورتش نگه می‌دارم. صدایم بالا می‌رود :«بسه دیگه مژگان! خیلی وقته که فهمیدم برای شما هیچی نیستم‍! پ اینقدر خودت‌و نزن به اون راه! » فکم می‌لرزد. خونم به جوش آمده ‌است. ناگهان در باز می‌شود و مامان می‌آید تو«چه خبره؟محسن؟! دارین دعوا می‌کنید؟» اگر خشم، درخت بود دوست داشتم میوه‌اش را با اهل این خانه قسمت کنم. دستگیره در را ول می‌کند و از مژگان می‌پرسد:«چی‌شده مژگان؟» مژگان با صدایی که از عصبانیت می‌لرزد رو می‌کند بهش:«من از کجا بدونم؟! به من می‌گه پنهون کار..می‌گه ..می‌گه..» حوصله‌ی ننه من غریبم‌بازی‌هاش را ندارم. می‌روم تو حرفش:« چیه ننه‌تو دیدی شیر شدی! مگه تو قبلاً خاطر صولت‌و نمی‌خواسی؟» دماغش را چروک می‌اندازد: «چییییی؟! خاطر صولت؟! کی همچین غلطی کرده؟!» رو‌ می‌کند به مامان:«می‌بینی مامان؟! می‌بینی اون عوضی چه‌جوری برام حرف درست کرده؟» دارد عین سگ به دروغ‌گویی ادامه می‌دهد. داد می‌زنم:«یعنی می‌خوای بگی بین شما هیچی نبوده؟! می‌خوای بگی هیچ علاقه‌ای به هم نداشتید؟!» دست می‌اندازد به موهای شقیقه‌اش و عصبی می‌خندد:«مامان این چی می‌گه؟!» مامان در اتاق را محکم می‌بندد و با اخم روبرویم می‌ایستد:«صداتو بیار پایین ببینم چی می‌گی؟! این چرندیات چیه که سر هم می‌کنی؟ صولت غلط می‌کنه به دختر من یه نگاه بندازه چی برسه به اینکه خاطرخواش باشه.» ببین چطوری پشت هم‌اند! ببین چطور برای من شمشیر را از رو می‌بندند؟!
دندان‌هام را به هم فشار می‌دهم:«آررره می‌دونم.. اتفاقاً اینم گفته که چطور ردش کردید» سر و سینه‌اش را جلو می‌دهد:«بله که ردش کردم. بلانسبت گه خورد به خودش جسارت همچین کاری رو داد» دست‌هام را تا کنار گوش بالا می‌برم و عربده می‌کشم:«خب چرا این‌ رو به خود من نگفتین؟ مگه من رفیقش نبودم؟! چرا بهم نگفتین رفیقت همچین گهی خورده؟» انگشتش را تکان می‌دهد:« اولاً صدات رو بیار پایین ما تو در و همسایه آبرو داریم، دوماً مگه نمی‌گی رفیقت بود؟! پس چرا خواهرت‌ رو از خودت خواستگاری نکرد؟» نمی‌دانم چه جوابی بدهم! به من من می‌افتم:«اونم مثل شما.. مگه شما تو این زندگی من‌ رو آدم حساب کردید که اون حساب کنه؟» اخم‌هاش پر رنگ‌تر و صداش آرام‌تر می‌شود: « نگفتم چون مادرش گفت پسرش خبر نداره. خودم دخترت‌ رو توی روضه پسند کردم. بعدشم پیش خودم فکر کردم لابد رفیقت بهت گفته تو حیا کردی چیزی نمی‌گی. حالا منظورت از این معرکه‌گیری چیه؟ دنبال چی هستی؟» ناخواسته صدای من هم پایین می‌رود:« دنبال هیچی نیستم. اصلاً من هیچی نیستم.. فقط می‌خوام بدونم خواهر من چرا با یه مرد زن‌دار دوبار قرار گذاشته؟ این حق رو که دیگه دارم، ندارم؟!» خودم دلم برای بغض شکسته نشده‌ام می‌سوزد. مژگان گریه می‌کند:«چرا حق داری بپرسی ولی اول بذار یه چیزو برات روشن کنم. من هیچ‌وقت از اون رفیق لاتت خوشم نیومده. تو یه مقطعی دلم براش می‌سوخت ولی هیچ وقت دوسش نداشتم. هر چی بهت گفته کذب محضه! به جون مامان بابا که همه چیزم هستن» ازش رو می‌گیرم. توی دلم به حرف‌هاش می‌خندم. « آره من واقعاً خیلی خریت کردم. ولی زن اون برای من شرایطی درست کرده بود که نمی‌دونستم کار درست چیه؟ درد من اینه که یه بزرگ‌تر منطقی و عاقل ندارم. فک کردی اگه جنابعالی خلقت اینقدر تند نبود نمیومدم به خودت بگم؟ همین حالاش چی‌کار کردی؟ تا اومدی اونجا یجور نگام کردی انگار نعوذ بالله لخت شدم!» سرم را تند و عصبی تکان می‌دهم! گفتم که! آخرش هم من محکوم می‌شوم و اینها تبرئه! «جای این زر زرا بگو اونجا چه غلطی می‌کردی » مامان تشر می‌زند:«درست حرف بزن با خواهر بزرگت» مژگان نفسش را با بغض بیرون می‌دهد:« مگه نمی‌خوای بدونی؟ صب کن تا کلش رو بشنوی! یه روز زنش میاد محل کار من و هرچی دهنشه می‌گه.. که آی شوهرم همش حرف تو رو می‌زنه و گفته تو میای خونمون.. من شاخ در آوردم اینا رو شنیدم. هر چی بهش گفتم اشتباه می‌کنی گفت نه. بعد یادم افتاد که اون قدیما این رفیق خل و چلت با پیغام پسغام گفته بود که عاشقمه. رفتم دم مغاره‌ش بهش گفتم کارت دارم. مغازه شلوغ بود. توقع که نداشتی اونجا باش حرف بزنم. وقتی دیدم این‌طوریه گفتم بعد حرف می‌زنیم. تا اینکه عصر همون روز بدون هیچ هماهنگی‌ای اومد محل کارم ببینه چی‌کارش داشتم. بخدا حتی نمی‌دونم آدرس‌مو از کجا پیدا کردند این دو نفر! تو محل کارم هم شرایط مناسب نبود. همین‌طوریش همه به یک چشم دیگه نگاهم می‌کنن. بعد رفتیم کافی‌شاپ نزدیک محل کارم. اونجا نشستیم. خیلی رسمی بهش گفتم قضیه این‌طوریه. زنت برای من مشکل درست کرده. اونم اعصابش خورد شد ازم معذرت‌خواهی کرد گفت زنم رو توجیه می‌کنم! من فک کردم لابد تموم شده که دیگه خبری از زنش نیست. یهو بعدِ چند وقت دوباره سرو کله‌ی زنش پیدا شد. گفت آبروت رو می‌برم. چرا هنوز با شوهرم رابطه داری؟ گفتم آخه زن دیوونه، من چه رابطه‌ای با شوهرت دارم؟ گفت ازت مدرک دارم به زودی رو می‌کنم! نگو که خانوم اومده عکس و فیلم‌مون رو تو کافی شاپ گرفته. خدا می‌دونه چقدر تو این مدت اذیتم کرد. مامان در جریانه چی کشیدم ... اشتباه من این بود که وقتی پریروز وقتی دوباره اومد محل کارم آبروریزی راه انداخت خون به مغزم نرسید و رفتم بوتیک برا دعوا! گفتم ازشون شکایت می‌کنم!» بغضش می‌شکند:« تو نمی‌دونی چقدر برام تو محل کار بد شد محسن.. نمی‌دونی بقیه چطوری نگام می‌کردن..اینهمه سال با نجابت زندگی کردم بعد یه بی‌شعور..» دست‌هاش را می‌گذارد جلوی صورتش و شانه‌هاش می‌لرزد. مامان بازویش را می‌مالد. او خودش‌ را کنار می‌کشد و می‌نشیند روی تخت. مامان سر تکان می‌دهد:«خدا لعنت کنه رفیق بد رو.. از همون اولش از این پسره لاابالی خوشم نمی‌اومد» دوبار می‌زند رو سینه‌ام:«این نونی بود که تو توی سفره‌مون گذاشتی! چقدر بهت گفتیم این پسر مناسب رفاقت نیست. چقدر بهت گفتیم ازش دوری کن. قبل از اومدن اون نماز خون بودی.. سرت تو کار خودت بود» سینه سپر می‌کنم. صدام را فر می‌دهم توی گلو:« کی گفته من نماز نمی‌خونم؟! بعدشم اگه کسی این وسط مقصر باشه شمایید که تو این مدت پنهون‌کاری کردید.» لبخند کجی می‌زند:«هروقت یاد گرفتی جای عربده‌کشی و شلوغ‌کاری مسأله‌ی خونواده‌ات رو حل کنی اون وقت بیا شکایت کن» «آره! خوب گزکی افتاده دستتون»
بیشتر اخم می‌کند:« مگه دروغ می‌گم؟ نمونه‌ش همین چندماه پیش تو خیابون! یادت رفته چطور سر یه فیلم‌برداری از زنت دعوا راه انداختی؟! یا همین حالا! ببین چطور خونه رو گذاشتی رو سرت؟ اینه نشونه‌ی غیرت؟» خودم می‌دانم حق با او است ولی نمی‌خواهم پیش‌شان اعتراف کنم. چون همین‌ها باعث و بانی اینهمه عصبانیت هستند. حالا هر چقدر دکتر بگوید بخاطر اعتیادم است. نگاه می‌کنم به مژگان که به دستمال مچاله‌ی توی دستش زل زده. به طعنه می‌گویم:«وقتی وارد اون اتاق شدم قیافه‌ات شبیه کسی نبود که عصبانیه و داره یکی رو تهدید می‌کنه» بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید:«وقتی تو رسیدی من دادام‌و زده بودم! یهو افتاد به شکرخوری و درددل. التماس می‌کرد به تو چیزی نگم. می‌گفت زنش شکاکه. مریضه. بعدم توهمات خودش‌و راجبم گفت که زدم تو برجکش» نگاهم می‌کند:«بخدا فقط همین.. به جون مامان فقط همین.. می‌دونم اشتباه کردم.. می‌دونم خریت کردم.. خب هر کسی ممکنه اشتباه کنه ولی بخدا می‌ترسیدم به تو و بابا بگم شر بشه.» می‌روم طرف در و به سایه‌اشان می‌گویم:«دیگه از این به بعد روی من هیچ رقمه حساب نکنین! به قول خودتون من اعصاب ندارم. آدم نیستم» در را باز می‌کنم با یک خداحافظی سرد می‌زنم بیرون. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_40 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن تازه از محل کار مژگان برگشته‌ام.
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دکتر اورولوژ روی برگه را تند تند سیاه می‌کند و نسخه را می‌دهد دستم:«این آزمایش‌ها رو حتما تو دو سه روز آینده انجام بده برام بیار» نگاهی سرسری به خط خرچنگ‌ قورباغه‌اش می‌اندازم. می‌گوید:« اگر محرز شه که مشکل فیزیولوژی نداری هم زمان با درمان‌های جسمی، رو درمان ذهنت هم اقدام می‌کنیم تا ان‌شاءالله به حالت روان‌تنی برسی و سکس طولانی‌تری داشته باشی» از اینکه دارم بعد از این‌همه سال درمان می‌شوم حس خوبی دارم. عین یکی که سال‌ها نشسته روی ویلچر ولی یک‌هو می‌فهمد با چند جلسه فیزیوتراپی می‌تواند بدود! از مطب بیرون می‌زنم. تلفنم از موقع ویزیت تا الان هی زنگ می‌خورد. می‌دانم که صولت است. پشت فرمان می‌نشینم. و گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم. نت پیامش را می‌خوانم:«تو بر ندار.. همین‌قدر که بوق بوق خط عنت هم بشنوم کافیه برام!» نیشم باز می‌شود. دو سه روزی می‌شود که موی دماغم شده! راه به راه زنگ می‌زند و پیام می‌فرستد. متن پیام‌هاش هم یک مشت چس‌ناله و عز و جز و نوکرم چاکرم است! دکتر پروانه درباره‌ی او می‌گوید باید از همه‌ی موقعیت‌ها و آدم‌هایی که به گناه سوقم می‌دهند دوری کنم. ولی نمی‌دانم چرا دلم برایش می‌سوزد. وقتی می‌بینم بعد از هر تماس بی‌پاسخ از این پیام‌ها می‌فرستد عذاب وجدان می‌گیرم. دوباره زنگ می‌خورد. شماره شناس نیست. الاغ فکر کرده نمی‌فهمم خودش است. رفته با یک شماره‌ی ناشناس زنگ زده که مثلا من بردارم! گوشی را می‌اندازم روی صندلی و ماشین را روشن می‌کنم. انگار ول کن معامله نیست! دوباره زنگ می‌زند. دلم نمی‌آید بیشتر از این غرورش را خیط کنم. حالا که به خیال خودش زرنگی کرده خدا را خوش نمی‌آید ضایعش کنم. توی بزرگراه سرازیر می‌شوم و گوشی را جواب می‌دهم:«جانم؟» «سلام عرض شد آقا محسن! تحویل نمی‌گیرید!» از تن زنانه و پر از کرشمه‌ی طرف جا می‌خورم. صدا برای لحظه‌ای شبیه صدای تمام زن‌های دور و برم می‌شود. به لکنت می‌افتم:«عذرمی‌خوام. بجا نیاوردم. شما؟» «حق دارین نشناسین! می‌دونین چند وقت از قولی که بهم دادین می‌گذره؟ آپارتمان. آشپزخونه و اتاق خواب» از کدهایی که داد می‌فهمم چه کسی است. صورت زاویه‌دار و پوست صاف و کارتونی‌اش، چشم‌های مداد کشیده و درشتش، سینه‌های شق و رق و پاهای بلند و کشیده‌اش یک‌جا جلوی چشمم می‌آید. بوی ادکلن ورساچ کل دماغم را پر می‌کند. قلبم به تالاپ تالاپ می‌افتد. انگار نه انگار که خودم ناموس دارم! سگ تو روح زنده و مرده‌ی هر چه مرد چشم چران! چشم‌هام را محکم به هم فشار می‌دهم تا تصویر اچ دی‌اش برفکی شود. زیاد موفق نیستم! خیلی هنر کنم آنالوگش را ببینم. خودم را می‌زنم به در بی‌توجهی: «والا به جا نیاوردم! ولی ظاهراً مشتری هستید. امرتون؟» «اوه چه بداخلاق! معلومه به هیچ غریبه‌ای رو نمی‌دینا» سعی می‌کنم سنگین بخندم:« جسارت نکردم. فقط الان پشت فرمونم زیاد تمرکز ندارم.» می‌خندد:«آهااا پس همون! من النازم.. دوست صولت! زیاد وقتت رو نمی‌گیرم آقا محسن. زنگ زدم ببینم پیگیر آپارتمان من شدین؟!» چاره‌ای نیست. مجبورم لباس ماهی قرمزها بیرون بیایم:«بله..بله یادم اومد..حال شما چطوره؟» «قربون شما. کار من‌و کلا فراموش کردین نه؟» فراموش نکرده بودم! عمداً دنبال کارش را نگرفتم. بعد از کابوسی که آن شب دیدم ترجیح دادم ازش دوری کنم. این زن بدجوری من را به هم می‌ریزد. تا جایی که همین الان می‌خواهم برسم توی یکی از فرعی‌های خلوت و با یادش ناپرهیزی کنم. به دروغ می‌گویم:« اتفاقاً خیلی دنبال یه مورد خوب براتون بودم ولی متأسفانه معمارهای بدسلیقه‌ی ایرانی خونه‌ی دلخواه شما رو تو این دور و بر نساختند» کاش این‌جوری نمی‌گفتم! دستی دستی تاس بازی را انداختم! «ای بابااا! عجب شانسی دارم من!» «حالا باز می‌گردم براتون» صداش نازک‌تر می‌شود:«می‌شه یه خواهشی کنم ازتون؟» پاهام را به هم فشار می‌دهم:«جونم؟» «والا یکی بهم یه موردی پیشنهاد کرده ولی فک می‌کنم یه مقدار داره گرون می‌ده. می‌شه بیاین با من یه نگاه بهش بندازید؟! البته نه به‌ عنوان مشاور املاکیا. چون صد در صد بهش برمی‌خوره.. می‌خوام به اسم آشنای خودم بیاین» قاعدتاً باید نه بگویم ولی نمی‌توانم. اصلاً چرا باید بگویم؟ بدبخت کارش گیر من است. گناه که نکرده! «باشه .. چشم.. واسه کی می‌خواین؟» ذوق و شوق از لای کلماتش بیرون می‌ریزد:«واااای خیلی ممنوووون! همین امروز می‌تونید؟» مچم را از روی فرمان می‌چرخانم و ساعتم را می‌بینم:«باشه!یه ساعت دیگه خوبه؟» « وااای...آره خیلی خوبه! مرسی.. پس یه ساعت دیگه بیاین دم میدون .. من اونجا منتظرتونم» وقتی فکر می‌کنم دوباره بناست کنارش بایستم و بویش را حس کنم دلم مور مور می‌شود. حتی نمی‌دانم این حس مور مور شدن از ترس است یا اشتیاق! فقط می‌دانم او به تنهایی می‌تواند دیوانه‌ام کند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_40 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن تازه از محل کار مژگان برگشته‌ام.
🎭🤝 این‌بار یک مانتوی بلند براق و بی‌دکمه پوشیده که با زیر سارافونی کوتاه مشکی ست شده‌است. پاهای خوش‌تراشش توی ساپورت مشکی با آدم حرف می‌زند. دلم می‌خواست نامرئی بودم و یک دل سیر تماشایش می‌کردم. ولی از طرفی می‌ترسم کسی بفهمد او همراه من است! حکایت الناز جماعت این مدلی است دیگر! از تماشا کردنشان لذت می‌بری ولی برایت افت دارد یکی او را با تو ببیند! خودم را کش می‌دهم رو صندلی شاگرد و در را سریع برایش باز می‌کنم. نیم‌نگاهی به داخل می‌اندازد و وقتی سلامم را می‌شنود سوار می‌شود. بوی ادکلن و کرم‌پودر جلوتر از خودش روی صندلی می‌نشیند. انگشت‌هایم را فشار می‌دهم روی دنده. به بهانه‌ی چاق سلامتی نگاهش می‌کنم. موهای مش شده و زیبایش را مثل سری گذشته ول کرده روی شانه‌هاش و شالش را می‌اندازد روی شانه‌. قلبم تند تند می‌زند.. این دفعه از غیرت است. «هنو بهار نیومده چه هوا گرم شده» به هم ریخته‌ام. ولی نمی‌توانم ناراحتی‌ام را توی لحنم بیاورم: «آره ولی رادیو می‌گفت موقتیه! یه توده هوای سرد قراره بیاد» از سایه‌اش می‌فهمم دارد موهایش را با کش می‌بندد. «وااای خدا از دهنتون بشنوه! من که اصلاً تحمل گرما ندارم. بهار میاد غصه‌م می‌شه» ناخواسته نگاهم می‌چرخد سمتش. دست می‌اندازد توی یقه‌اش و عرق سر و سینه‌اش را می‌گیرد. چقدر وقیح است! یعنی شوهر بی‌غیرتش می‌داند او این مدلی می‌چرخد؟ کاش آنقدر جنم و شرف داشتم که پیاده‌اش کنم. ولی چه کنم که در مرام من بی‌شرفی و مردم‌داری در یک قالب معنا می‌شوند! خیس عرق شده‌ام. از منی که دارد بوی عطرش را مزه مزه می‌کند بدم می‌آید. هوا گرگ و میش است. پیچ رادیو را می‌چرخانم. دارد قرآن قبل از اذان پخش می‌شود. اگر پری بفهمد الان جای گرفتن وضو دارم با بوی تن زن نامحرم غسل می‌کنم چه کار می‌کند؟ اصلاً چرا از این عطرها برای او پیدا نمی‌شود؟! همین چندماه پیش با هم رفتیم عطر فروشی! هر چه یارو داد تست کنیم خوشمان نیامد. دست آخر به این نتیجه رسیدیم که بوی عرق پری شرف دارد به عطرهای آن مغازه! بی‌هوا می‌پرسم:«ببخشید می‌تونم بپرسم اسم عطرتون چیه؟!» خدایا؟ چرا این زبان لاکردار از ذهن و شعورم حساب نمی‌برد؟ چرا دارم به این زن خط می‌دهم؟ «از بوش خوشتون اومده؟» گوشه‌ی لبم را می‌جوم:«آره.. دنبال یه ادکلن خوب واسه خانومم هستم. هیشوقت نتونستم عطر دلخواهش‌و براش پیدا کنم.» باز خوب است عرضه‌ی نگه داشتن چشم‌هام را تو این یکی دو دقیقه داشته‌ام وگرنه باید فرمان را می‌دادم دست شیطان و خودم می‌نشستم به تماشای قطام! «شما دعا کنین من این خونه رو قولنامه‌ کنم خودم من‌باب تشکر این عطر و برا خانمتون می‌خرم» به زور می‌خندم:« اون‌و که بسپارین به من. قولنومه می‌شه ایشالا. اسمش‌و بگید خودم می‌خرم» می‌خندد:« آخه بعید می‌دونم پیداش کنین. چون جزو عطرای ممنوعه‌س! این‌و یکی از دوستام برام از دبی فرستاده. اگه بدونم واقعا خوشتون اومده می‌گم برا شما هم بخره بفرسته.» خبر نداشتم که عطرها هم تو این مملکت فیلتر می‌شوند! پس بی‌خود نیست اینقدر مست بویش شده‌ام! از این عطرهای گران و خالص است! «خیلی عالیه!! پس بی‌زحمت قیمتش‌و بپرسید تا من واریز کنم به حسابتون» «گفتم که! شما کمک کنین خونه‌ی دلخواهم پیدا شه من اون عطرو بهتون هدیه می‌دم! لطفاً همین‌ جا نگه دارید. رسیدیم» از پنجره نگاهی به ساختمان‌های نوساز می‌اندازم. جلوی در هر بلوک گونی‌های گچ و سیمان و خرده کاشی گذاشته‌اند. می‌گویم:«حدس می‌زدم اینجا باشه» از ماشین پیاده می‌شویم. الناز کیفش را روی دوش می‌اندازد:«فقط حواستون باشه شما داداش من هستیدا» سر تکان می‌دهم:«رو چشمم» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_41 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن دکتر اورولوژ روی برگه را تند تند
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 خانه و ساختمانش بدک نیست ولی از آن‌جایی که املاکیه فهمیده الناز طالب خرید است خر برش داشته‌است. دیگر خبر ندارد ما خودمان این کاره‌ایم! الناز جلوی یارو می‌پرسد:« خب نظرت چیه داداش؟» گره می‌اندازم به ابروهام:«چی بگم؟! اون قبلیه مناسب‌تر نبود؟» رو می‌کنم به یارو:«اینجا نباس زمینش اینقدر گرون باشه!» با یکی از کلیدها‌ی دسته کلید، چانه‌ی ته‌ریش‌دارش را می‌خاراند:«نه قیمت همینه. شما یه نیگا بنداز به ویو و معماری این خونه! اصلاً در و دیوار بات حرف می‌زنه» دستم را نزدیک سینه‌اش می‌برم:« متری چار حساب کن قالش‌و بکن! وگرنه حرف زدن در و دیوار که خودش عیب ملکه.. این آبجی ما دنبال یه جای آروم و بی‌سرصداست!» ابر‌وهاش را با خنده بالا می‌اندازد:«دیگه خیلی گوشش و‌بریدی! نه کمتر را نداره» الناز با حالت پرسشی نگام می‌کند. خدا کند سوتی ندهد. چشمک ریزی می‌زنم و شلوغ‌بازی در می‌آورم:«نه آبجی! بلانسبت مگه مغز خر خوردیم اینقدر پول بدیم بالای اینجا؟می‌ریم مجتمع رازی که هم جاش از اینجا بهتره هم خوش‌ساخت‌تره» با اینکه چهره‌اش ترسیده ولی سر تکان می‌دهد و دنبالم راه می‌افتد. به پاگرد اول که می‌رسیم بغل گوشش می‌گویم:«الان میاد دنبالمون مخت‌و بزنه. چشت به دهن من باشه» «فکر نکنما» از در ساختمان بیرون می‌زنیم و می‌رویم طرف ماشین. یارو از پشت سر صدا می‌زند:« خانم صفایی یعنی واقعاً پشیمون شدی؟» با هم به طرفش می‌چرخیم. در ساختمان را می‌بندد و نفس‌زنان طرفمان می‌آید. «دارید اشتباه می‌کنید بخدا! طرف خیلی خوب بهتون قیمت داده‌ها. مجتمع رازی کجا اینجا کجا؟!» مردک هفت‌خط رازی را با اینجا مقایسه می‌کند. از کوره در می‌روم:«مجتمع رازی کجا اینجا کجا مرد حسابی؟» کت طوسی چهارخانه‌اش را درمی‌آورد و روی دست می‌اندازد:«برادر من! شما فقط ظاهر‌ش رو دیدی. بیا از من بپرس. مصالح رازی همه دست سومه. » انصافاً اینها املاکی‌اند ما هم املاکی! یکی نیست به این مردک بگوید آخر حرام‌لقمه تو کل این محل اگر یک مهندس خوب کار کند همین یعقوبی است که رازی را ساخته!حیف که این دختره گفته گرا ندهم چه کاره‌ام! :«با اجازه» عین کنه شانه‌ام را می‌گیرد:«آقا صبر کن.. بنده خدا خواهرت از این خونه خوشش اومده. درست نیس رأیش رو بزنی» نگاهی به الناز می‌کنم.. این زن‌ها چرا نمی‌توانند جلوی احساس و زبان خودشان را بگیرند؟! دست یارو را با احترام پایین می‌آورم:«آره خوشش اومده. چون متأسفانه این خونه یکی دوتا از پارامترهایی که آبجی‌م دنبالشه رو داره ولی خودت‌م خوب می‌دونی اینجا اینقدر نمی‌ارزه» مرد نچی می‌گوید :«آخه چارتومن شما هم خیلی زوره بخدا! این بنده‌ی خدا کلی خرج کرده واسه این واحد. کوتاه نمیاد که» چند ضربه آرام می‌زنم به شانه‌اش:« اگه شما بخوای با نصف این قیمتم راضی می‌شه. اینم یادت باشه پول ما نقده» کم‌کم گوشی دستش می‌آید که نمی‌تواند گوش من یکی را ببرد. قرار می‌شود صاحب ملک را راضی کند و خبرش را بدهد. تا سوار ماشین می‌شویم الناز می‌چرخد طرفم و دست‌هاش را به هم قلاب می‌کند:«وااای آقا محسن! خیلی کارت درسته به خدا! همون شد که گفتی» تحت تأثیر لحن و تعریف‌اش لبخند می‌زنم:««اختیار دارید! من کارم همینه! اگه این جماعت‌و نشناسم که کلام پس معرکه‌ست!» چند ضربه می‌زند به داشبورد:«ماشالله دارین به خدا! حالا نظرتون چی بود در مورد خونه؟» راهنما را روشن می‌کنم تا دور بزنم. یقه‌ی لباسم را مرتب می‌کنم و چانه را بالا می‌دهم:« والا بد نیست. البته به شرطی که همون متری چهار حساب کنه» فقط من مانده‌ام نظر شوهرش چه می‌شود؟ رسیده‌ایم به خیابان اصلی. بساطی‌ها پاگرد خیابان‌ را پر کرده‌اند و مردم مثل مور و ملخ هجوم اورده‌اند. راه قفل شده است. پشت نیسان آبی می‌ایستم. می‌پرسم:«جسارتا همسرتون نمی‌خوان خونه رو ببینند؟ بالاخره نظر ایشونم شرطه» یک‌هو رنگ از صداش می‌رود:«هعی! آقا محسن! همسر من خیلی بی‌خیاله! همه چی رو می‌ندازه گردن من! می‌گه تو برو خونه رو ببین هر کدوم‌و خواستی بگو من باهات بیام پای قولنامه!» با اینکه کارش را نمی‌پسندم می‌گویم:«خب این خیلی خوبه که اینقدر بهتون اعتماد داره..» آه می‌کشد:«آره از یه لحاظایی خوبه! ولی راستش من دلم می‌خواد اون همرام باشه! با هم بریم خرید.. با هم بریم گردش!» احتمالاً پروانه هم همین فکرها را درباره‌ی من می‌کند. من هم بیشتر وقت‌ها برای خرید وقت ندارم. دروغ چرا؟ حوصله‌اش هم نیست. آن هم با کسی عین او که خودش نمی‌داند چه می‌خواهد. می‌خواهم همین را برای دفاع از شوهرش بگویم که در می‌آید:«به نظرم شما خیلی به خانمت اهمیت می‌دی نه؟!» جا می‌خورم:«چطور؟»
راه‌بندان هنوز ادامه دارد. «از بین حرفاتون فهمیدم. خیلی دلم می‌خواد بدونم اون زن خوشبخت چه شکلیه که شما با این‌همه وجنات مجذوبش هستید. حتماً خیلی خشگله نه؟!» نمی‌دانم چرا وقتی از پروانه حرف می‌زند سینه‌ام فشرده می‌شود. با اینکه مطمئنم گناهی مرتکب نشده‌ام! صدام دورگه می‌شود:«خانوم من همه‌ی زندگیمه» برایم کف می‌زند:«وااااو. براووو! باریکلا آقا محسن.. حظ کردم » اینقدر از تعریف و تمجید‌هاش مشعوف شده‌ام که هر آن ممکن است پهن شوم کف ماشین. پشت گردنم را می‌مالم:«خب آدم باید حقیقت‌و بگه» بشکن می‌زند:«پس دیدین راست گفتم که شما بهش توجه می‌کنید؟» دیگر ضایع است. نمی‌شود راستش را گفت:«آره خب! من هرجا بخواد می‌برمش! منتی‌ام نیس وظیفمه. اصلاً این‌طوری محبت بین زن وشوهر بیشتر می‌شه» البته دروغ دروغ هم نیست! بالاخره من دارم تغییر می‌کنم. از این یه بعد بیشتر با پری وقت می‌گذرانم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. حلال‌زاده است. رو به الناز می‌گویم:««چقدر شما خانم‌ها تیزید آخه! تا اسم‌شو شنید زنگ زد.» بلند می‌خندد. صبر می‌کنم خنده‌اش تمام شود بعد جواب می‌دهم:«سلاام خانوم خانوما...چطوری عزیز دلم؟!» خودم هم از طرز حرف زدنم کپ می‌کنم! احتمالاً اپراتور شبکه هم هنگ کرد! حالا پروانه با آن سکوت معنی‌دار که جای خود دارد! بعد از کمی مکث می‌گوید:«امممم...سلام عزیز.. عزیزم. خوبی؟ کجایی؟» بدبخت افتاده به لکنت! به زور جلوی خنده‌ام را می‌گیرم:«والا جونم برات بگه یه خریدار برده بودم پای زمین الانم دارم برمی‌گردم بنگاه» «آخه زنگ زدم بنگاه بابا گفتند نیومدی هنوز!» شانس را می‌بینی تو را به خدا؟! حالا که ما تریپ شخصیت برداشته‌ایم خانم دنبال گرفتن آمار است. لحنش یک‌جوری است که آدم خیال می‌کند دوربین گذاشته تو ماشین! «آره! خریدار، مستقیم به خودم زنگ زد. خب حالا چی‌کار داشتی عزیزم؟ چیزی احتیاج داری؟» دوباره بعد از کمی سکوت می‌گوید:«نه..مزاحمت نمی‌شم. فقط شب زودتر بیا. پویا خیلی بهونه‌تو می‌گیره» «الهی بابا به قربووونش بره چشم چشم.. مراقب خودتون باش.. فعلاً » گوشی را می‌گذارم توی جیب و نیم‌نگاهی به الناز می‌اندازم «پس بچه هم دارید؟» ماشین را سرازیر می‌کنم توی یکی از کوچه‌ها. ترافیک حالاحالاها باز نمی‌شود. «بله یه پسر دارم.» «خدا حفظش کنه! اصلاً بهتون نمی‌خوره» می‌خندم:«نه بابا...دیگه پیر شدیم» «وا؟ مگه چندسالتونه؟!» انگار خیلی به چشم این دختره آمده‌ام! «بهم چند می‌خوره؟» «خیلی باشه سی سال!» سعی می‌کنم خشگل‌تر و جذاب‌تر بخندم. مثل شهاب حسینی سرم را کمی عقب می‌برم و دندان‌هایم را بیرون می‌اندازم. ولی صدایی که از حنجره‌ام خارج می‌شود اصلاً شبیه او مخملی نیست. عین تِر تِر موتور بی‌روغن است. تا بیشتر از این گند نزده‌ام خودم را جمع و جور می‌کنم:«ایشالا مرداد سال جدید می‌رم تو سی و پنج سالگی!» «ای جونم! پس معلوم شد چرا اینقدر عاشقید. مردادی هستین! » انگشت اشاره را طرفم می‌گیرد و لحنش را تبلیغاتی می‌کند:«مرد مردادی یک شیر ژیان سرکش! مراقب باشید دم این شیر را لگد نکنید!» بلند و شهلا می‌خندد. هر چقدر او در این کار خوب است من عین بز می‌مانم! وقتی چشمم می‌افتد به بنگاه و کریم‌دودی تازه می‌فهمم غیرارادی آمده‌ام این سمتی. خودم را نمی‌بازم: «جریان چیه؟ شیر چه ربطی به ماه تولد من داره؟» همان‌طور که می‌خندد می‌گوید:« پس اهل طالع بینی نیستید! به وقتش واستون تعریف می‌کنم که خصوصیاتتون چیه؟ فعلا رسیدیم دم بنگاهتون!» قبل از اینکه کسی متوجه‌ام شود سر خر را کج می‌کنم. دوست ندارم این هم‌صحبتی تمام شود. «ای بابا من چقدر حواسم پرته. کاش اول شما رو می‌رسوندم خونه..باید کجا ببرمتون؟!» «ای وای خاک به سرم. نه من همین‌جا پیاده می‌شم. شما زودتر برید به کارتون برسید.» «نه نمی‌شه! باید برام از خصوصیاتم بگین. هرچند به نظرم اینا خرافاته! » «نه اتفاقاً خیلی هم علمی و دقیقه! کاری نداره الان بهتون می‌گم خودتون ببینید این خصوصیات و دارید یا نه.» سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهم. اینکه یکی به تو بگوید چه شکلی هستی و چه خصوصیت‌هایی داری جذاب است. دوباره می‌چرخد طرفم. با هر تکانی که می‌خورد بوهای مختلفی از تنش پخش می‌شود:« مردای مردادی بدون عشق نمی‌تونن زندگی کنند. دلشون مثل آینه صاف و پاکه ولی امان از روزی که خشمگین بشن! وای وای وای... مثل یک شیر، درنده می‌شن. البته زودم پشیمون می‌شنا» تا اینجا که خودم هستم. نیشم باز می‌شود:«خب؟!» آه می‌کشد:«مردای مردادی یه دوست واقعی و یه حامی بالفطره هستن! اگه روزی بفهمن که کسی روشون حساب نمی‌کنه می‌میرن! اونا همیشه خودشون‌و فدای دوست و رفیقو زن وبچه‌ می‌کنن.. تو دست ودلبازی حرف ندارن.» خداوکیلی همه‌اش درست است. غبغبم را باد می‌کنم و سینه را جلو می‌دهم:«چه آدمای باحالی بودیم خودمون خبر نداشتیم! اینا که همه شد خوبی! پ بدی نداریم ما؟!»
دوباره می‌خندد:«البته که دارید.. مثل همون خشمتون و غرور بیش از انداز‌ه‌تون که البته من به شخصه عاشق غرور مردونه‌ام.. فک می‌کنم غرور مردای مردادی قشنگترین غرور دنیاست» اصلاً دلم نمی‌خواهد این گفتگو تمام شود. او با این طالع‌بینی به چیزهایی اشاره کرد که تا حالا خودم متوجه‌اش نبوده‌ام! احساس می‌کنم پر از انرژی شده‌ام! «من از همون اول باید حدس می‌زدم که شما مردادی هستی» نگاهش می‌کنم:«چطور؟» «چون خیلی جذابین! مردادی‌ها ذاتاً جذاب و دوست داشتنی‌ان» قلبم الان است که از جا کنده شود! « شما لطف دارید! همسر خودتون متولد چه ماهی هستند؟!» لحنش سرد و عصبی می‌شود:«یک مرد خونسرد و بی‌خیال اردیبهشتی!» می‌خندم! ای‌والله! این‌سری واقعاً شبیه شهاب می‌خندم! «عجب! شما خیلی بانمکید بابا» «آره خب! برای اینکه من دی ماهی‌ام!» نگاهش می‌کنم:«مگه دی ماهی‌ها چه‌جوریند؟!» لب‌هاش را غنچه می‌کند:«دیگه اون‌و نمی‌تونم براتون باز کنم!چون همه ش تعریفه! بی‌زحمت من‌و کنار مغازه‌ی صولت پیاده کنین» خنده رو لبم می‌ماسد:« اونجا تشریف می‌برین؟» لحنش آرام می‌شود:«آره! بنده‌ی خدا از وقتی زنش دوباره ترکش کرده حال و روز خوبی نداره.. می‌رم یکم باهاش حرف بزنم.» پس زن صولت دوباره رفته! هرچند اگر نمی‌رفت عجیب بود! من اگر جایش بودم بعد از آن روز خودکشی می‌کردم! دم بوتیک پیاده‌اش می‌کنم. می‌پرسد:«شما پیاده نمی‌شین؟» گوشه‌ی چشمم را می‌خارانم:«نه دیگه..من باید برم بنگاه..خیلی دیره» شالش را مرتب می‌کند:«کاش می‌اومدین! هرچی باشه شما رفیق فابریکش هستین. تو هر ده تا کلمه‌ش نه تاش اسم شماست.» حس می‌کنم خبر دارد با صولت به هم زده‌ام! شاید هم اصلاً مأموریت دارد آشتی‌مان بدهد. درست است که دلم تنگ شده ولی دیگر نمی‌خواهم ببینمش! موقع پیاده شدن می‌گوید:«یک دنیا ممنون آقا محسن! نمی‌دونم چطوری لطفتون‌و جبران کنم. قدر خودتون و خانمتون و بدونین. از طرف منم پسر کوچولوتون و بوس کنید آقا شیر مهربون!» خنده‌ام می‌گیرد. پایم را می‌گذارم رو گاز و سریع از آنجا دور می‌شوم. بی‌خود و بی‌جهت خوشحالم! پنجره را تا ته پایین می‌کشم. باد به صورتم شلاق می‌زند. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
هدایت شده از گاهی...قلم...
لحظه آخر که داشتم از بهشت می‌آمدم روی زمین، دست انداختم و یک مشت استعداد هنری را کش رفتم. تقریبا هر کاری را با یکبار دیدن یاد می‌گیرم. راستش را بخواهی هیچ وقت نفهمیدم کدام یک از رشته‌های هنری برایم عزیز‌تر است. نمی‌دانم رنگ را بیشتر دوست دارم یا کاشی. لغزیدن قلمو روی بوم جذاب‌تر است یا گرده‌های چوب توی هوا. فقط می‌دانم، من باید لابلای رنگ‌ها غوطه می‌خوردم تا درس را بفهمم. باید می‌نشستم وسط براده‌های چوب تا ریاضی معنا پیدا کند. اما هنرهای کش رفته حلال نبود و وفا نکرد! درست وقتی که وسایل گران‌قیمتم تکمیل شد. شناخته شدم و افتادم سر زبان‌ها، متوقف شدم. شرایط ادامه دادن رشته هنر را نداشتم. موقعیت‌ها یکی یکی آمدند و رفتند. آنقدر ضربه ناگهانی بود که حتی وقت نکردم سرخورده شوم. هنوز هم هنر برایم غیرقابل دسترس است. دارم به اولویت دوم تحصیلم فکر می‌کنم. قبل‌ترها دلم می‌خواست روانشناسی بخوانم. این مدت که مشاوره می‌رفتم، فهمیدم واقعا این کار آنقدرها هم راحت نیست. یک آدم بی‌منطق می‌نشیند روبرویت و تو باید در مورد چرندیاتش سر تکان بدهی و بگویی متأسفم! فکر کن اولین جلسه زنگ بزند و بگوید یا حرفم را باور می‌کنی یا دیگر زنگ نمی‌زنم! اگر من روانشناس بودم می‌گفتم شَرَت کم! یک بار تراپیستم تمام تلاشش را کرد به من بگوید گاهی نمی‌شود عبور کرد، گاهی نمی‌شود راه حل داد و توجیه کرد. باید بپذیری این شرایط در سرنوشت تو نوشته شده. من هم بعد از کلی سرتکان دادن گفتم نمی‌پذیرم! اگر خودم بودم محترمانه می‌ایستادم در را باز می‌کردم و طرف را با تیپا پرت می‌کردم بیرون! تنها ایراد روانشناسی همین است، که حداقل نیازش، صبر است و من هیچ وقت آدم نشستن و گوش دادن نبودم. شانس نداشتم لابلای آن همه استعداد کش رفته از بهشت، روانشناسی را بردارم. حالا باید نان بازو بخورم و بدوم دنبالش! راستش شرایط از قبل سخت‌تر شده. زمین روبرویم حسابی سنگلاخ است. این چند وقت خیلی فکر کردم. یادم نمی‌آید چیزی مانع حرکتم شده باشد! یاد گرفته‌ام اگر به صخره رسیدم، نشستن فایده ندارد. نهایت کمی نفس تازه کنم و از یک راه دیگر بروم! من کم کم فهمیدم می‌شود برای آرزوها ارتشی تک نفره درست کرد! حالا وسوسه شدم دوباره لباس رزم بپوشم. هوس کردم کم بخوابم و کم بخورم‌. کم ببینم و کم بشنوم. در عوض صدای چکاچک شمشیرم لالایی هرشبم باشد. کابوس‌ها می‌آیند، سدها محکم ایستاده‌اند. ممکن است گاهی خسته شوم و زانو بزنم روی زمین داغ! اما اجازه نمی‌دهم شمشیر از دستم بیوفتد. تو هم بلندشو و ارتش تک نفره‌ات را بساز. بلندشو و فرمانده دنیای خودت باش. م. رمضان خانی @gahi_ghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_42 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن خانه و ساختمانش بدک نیست ولی از
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 آخرین بشقاب را می‌گذارم توی جاظرفی. با اسکاچ به جان سینک می‌افتم. بدم می‌آید رد آب روی سطحش بماند. صدای تک سرفه‌ی پناه از اتاق پویا می‌آید. امشب با زن و بچه‌اش آمده‌اند اینجا. دور هم شام خوردیم. رفتیم توی کوچه از روی آتش پریدیم و ترقه بازی کردیم.. لیلا و خاله می‌خواستند بروند خانه ولی من نگذاشتم. دوست داشتم امشب پیش خودم باشند و با هم گپ بزنیم. دستمال خشک را می‌کشم روی سینک. بدون اینکه بخواهم لبخند دارم! دستی دور پهلویم قفل می‌شود. از ترس تکان می‌خورم. لیلاست:«الهی بمیرم! خسه شدی بخدا» برمی‌گردم و دستش را می‌گیرم:«خسته چیه؟ کیف می‌کنم می‌بینم اینجایین» یک‌چادر صورتی سر کرده با گل‌های درشت سه بعدی. روسری ساتن یاسی‌اش را اینقدر قشنگ بسته که آدم هوس می‌کند محجبه شود! با سر اشاره می‌کنم به اتاق:«بالاخره خوابید؟» «آره! کِلافه‌م کرد. هنوز با پناه غریبی می‌کنه.» لبخند می‌زنم:«نترس! همچین عادت کنه بهش که دیگه سمت تو نیاد» صندلی را آهسته بیرون می‌کشم و تعارفش می‌کنم بنشیند. برای هر دویمان چای می‌ریزم و می‌نشینم پهلویش. بی‌هوا می‌گوید:«کاش پریسا جونم اومده بود» با اینکه خودم را برای این سوال آماده کرده بودم ولی بعد به من‌من می‌افتم:«اتفاقاً خیلی دوس داشت ببیندت. ولی طفلی استراحت مطلقه.» لبخند می‌زند:«قضاش ممکنه.. منظورم اینه که ایشالا سر فرصت. حتماً اونم مثل خواهر و برادرش ماهه» تو این مدت هر وقت درباره‌ی پناه حرف زدیم تعریف و تمجید کرده! هنوز درک نمی‌کنم اینهمه عشق از کجا می‌آید. من با اینکه هم‌خون پناهم ولی گاهی وقت‌ها که صورت استخوانی و صدای تو دماغی‌اش را مجسم می‌کنم توی ذوقم می‌خورد. ولی او امشب جوری به پناه نگاه می‌کرد که انگار یک دختر سیزده چهارده ساله ستاره‌ی محبوبش را پیدا کرده! لیوان چای را کنار دستش می‌گذارم. با تردید می‌پرسم:«از دست داداش من ناراحت نیستی؟!» انگشت‌‌های کشیده‌اش را روی لیوان می‌گذارد و سر تکان می‌دهد:«هرگز! من خیلی بش مدیونم!» اصلاً نمی‌توانم درکش کنم. از سرم می‌گذرد شاید او از این زن های سیاست‌مدار است که به بقیه نشان می‌دهد خیلی حالش خوب است و هیچ غم و غصه‌ای ندارد! چشم‌هاش پر می‌شود:« او حتی رفتنشم از رو مردونگی بود» بله! فکر می‌کنم او واقعاً یک زن با سیاست است. دارد نقش بازی می‌کند! بدون فکر می‌گویم:«بنظرم شما دیگه زیادی عاشقی! شایدم زیادی خوش بین! پناه قبلاً ما رو هم ترک کرده. این اسمش مردونگی نیست.» کمی از چایش را می‌نوشد:« والا من دقیق ماجرای رفتن پناه از پیش شما رو نَمی‌دونم. چون می‌دونستم گفتنش براش سخته.‌ ولی با شناختی که ازش دارم می‌دونم بی‌معرفت نیس» آه می‌کشم:«راستش منم چیز زیادی نمی‌دونم فقط می‌دونم که بابام موقع مصرف می‌بینتش. خدابیامرز خیلی ناراحت می‌شه بهش می‌گه دیگه بچه‌م نیستی. بعد دیگه پناه برنگشت. شاید چون توقع نداشت بابام بهش این‌و بگه. آخه بابام خیلی بهش افتخار می‌کرد. پناه تو تیزهوشان درس می‌خوند. سنتور می‌زد.. شعر می‌گفت. یعنی وقتی ما فهمیدیم معتاد شده جا خوردیم! ولی هر چی فکر می‌کنم نمی‌تونم بهش حق بدم سر این جمله‌ی بابام بذاره بره.. طفلی بابام تمام عمر دنبالش گشت» با یادآوری آن روزها بغضم می‌گیرد. لیلا سرش را پایین می‌اندازد:«خدا بیامرزتشون. آره برا ما قابل توجیه نیست، ولی حتماً چیزهای دیگه‌ای هم هس که ما ازش بی‌خبریم» با شک نگاهش می‌کنم:«شما واقعاً چیزی نمی‌دونی؟» شانه بالا می‌اندازد:« نه! اگه می‌دونستم بت مِگفتم. ولی باور کن اون بی‌معرفت نیست. همیشه از پدرمادرتون حرف می‌زد» نگاه می‌کند به لیوان چای و لبش را جمع می‌کند. مثل کسی که دل دل کند چیزی بگوید. می‌پرسم:«می‌شه بپرسم چطوری با هم آشنا شدین؟» بعد از کمی مکث می‌گوید:«من خیلی زندگی سخت و عجیبی داشتم پروانه‌جون! بعد از فوت همسر اولم یه روز خوش ندیدم. ولی بذار بت این‌جوری بگم.. هیچ‌وقت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یه روزی پناه‌و به عنوان مرد زندگی‌م انتخاب کنم.» بی‌صدا می‌خندد:«کلًا من تو زندگی‌م دو تا انتخاب داشتم که اعتقادم نبوده. یعنی خودم‌و سورپرایز کردم! پناه دومی‌ش بود» از حرف‌هایش سر در نمی‌آورم:«دوبار سورپرایز شدی؟! اونم از جانب خودت؟!» سرش را تکان می‌دهد:«آره ولی جریانش خیلی مفصله. مِترسم حوصله‌ات سر بره» دیگر خبر ندارد من از وقتی دیدمش منتظر فرصتم تا کشفش کنم. با اشتیاق خودم را جلو‌ می‌کشم:«نه.. نه.. تو رو خدا برام قصه‌تون‌و بگو» چادرش می‌افتد روی شانه:« می‌دونی که؟ اصلیت ما یزدیه. من دختر یه خونواده‌ی متدین و سنتی بودم. از اون خیره سرای لجباز! با یه پدر خیلی سخت‌گیر و بداخلاق. البته جدیداً خیلی عوض شده. چه‌جوری بگم؟! بابام اصلاً هیچ حق انتخابی تو هیچ زمینه‌ای به دخترا نَمِداد.
فکر کن؟ اونم تو این دوره ‌زمونه! منم تُخس! یادمه سر همین چادر خیلی آزِرِشون دادم. یعنی.. اذیتشون کردم» چشم‌هام چهارتا می‌شود:«تو از حجاب خوشت نمی‌اومد؟» می‌خندد:«متنفر بودم! بابامم سر همین خیلی نگِران بود. مِترسید من از را به‌ درشم. اینا گذشت تا من تو شونزِه هَفدِه سالگی، عاشق یه کِسی شدم و سر همین از بابایی که تا حالا دست روم بلند نِکِرده بود، یک‌ فص کتک حسابی خوردم. بنده‌ خدا تا چند روز نِه مِذاشت برم مدرسه، نِه مِذاشت چیزی بخورم» توی نگاهش دنبال ردی از اندوه می‌گردم ولی چشم‌های او موقع حرف زدن می‌خندد. « یَه هفته‌ای گذشت، منم جا اینکه ادب شم، حسابی از بابام کینه برداشتم.» انگار مرور خاطرات باعث شده لهجه‌اش هم برگردد. با لبخند نگاهش می‌کنم. «سِرِت‌و زیاد درد نَمیارم. یه روز که مامان بِرام یواشِکی غذا آورد تو انباری، برگشت گفت پس‌فردا مهمون دارِم. پیش خودُم گفتم خب به من چه مربوطه؟! نِگو که منظور از مهمون، خواستگاره! نَمی‌دونی چِکار کِردم. اِقَّه بی‌تابی کِردم و خودُم‌و زِدم که نِگو! چون به خیال خودُم عاشق شده بودم» با غصه نگاهش می‌کنم:«عزیزم!» دستش را به نشانه‌ی بی‌اهمیتی موضوع تکان می‌دهد:«نِه بابا بهتر! پُسره اصلا آدم نِبود که..» می‌خندیم. «خلاصه مادر و دختر اومدن خواستگاری و نگاه خریداری کِردن. وقتی رفتن بازم کولی‌بازی دِراوردم. بابام که دیه بیگی نِگی دست بزنش خوب شده بود، دوباره افتاد به جونُم و دهنُم و بست تا روز خواستگاری رسمی! با قیافه‌ی کِج و‌ کور چایی بردم. خداشاهده یه نگاه کوچیکم به پسره ننداختم. چون نَمُخواسم زنش بشم. غافل از اینکه اینا با خودشون بریده بودن و دوخته بودن. خیلی شِرایط سختی بود. خلاصه ما رو زورِکی محرم هم کِردن. منم دیگه از روز خواستگاری مث یه تِکه گوشت قربونی، نشِستم یه گوشه و نِه اعتراضی کِردم، نِه تو سِر و کله خودُم زِدم. چون می‌دونسم هوچی بازی فایده‌ای نِداره. فقط دنبال این بودم قبل اینکه پام به حجله برسه، خودکشی کنم. خدابیامرزه مادرشوهرُم‌و .. راست مِرفت چپ میومد برام یه تِکه طِلا مِگرفت میورد. پُسرِ یکّی بود. نور چششون بود. وِلی من لام تا کام باهاشون حرف نَمِزِدم. تا جاییکه مادر شوهرُم از مادِرُم پرسید: دخترتون مشکلی داره که گَف نَمِزنه؟» آه بلندی می‌کشد و سکوت می‌کند. می‌پرسم:« یعنی باهاش ازدواج کردی؟» سرش را بالا پایین می‌کند:« اسمش حسین بود. مثل اسمش مظلوم، مهرِبون، صِبور! بی‌مهری‌ها و کم‌محلی‌های من‌و که می‌دید، با غصه نگام مِکِرد و هیچی نَمِگفت. خیلی اذیتش کِردم.. خیلی» اشک توی چشم‌هاش جمع می‌شود. کمی دیگر از چایش را می‌خورد و آه می‌کشد:«گاهی وقتا فکر مُکنم مصیبِت‌هایی که تو زندگی سِرُم اومد، بخاطر رفتارام با حسین‌آقا بود. البِته فقط این یکی‌شه» من حتی نمی‌توانم تصور کنم او بتواند به کسی اخم‌ کند، چه برسد به ظلم! چایم را می‌خورم و منتظر باقی حرف‌هایش می‌شوم. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_43 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه آخرین بشقاب را می‌گذارم توی جاظ
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «بعد از محرمیت اذیت و آزارام شروع شد. حسابی حسین‌آقا رو اذیت مِکردم. یه بار که اصلاً حلقه‌ی ازدواج‌و پرت کردم تو صورتش! گفتم یا از زندگیم برو کنار یا خودم‌و مکشم. حیوونی مونده بود چی بگه؟! فقط ازم مِپرسید چرا؟! مگه من چه‌ کارت کردم؟! با چی‌چی من مشکل داری؟» «چندسالش بود؟» «ده سال با هم اختلاف سنی داشتیم. بیست و هف سالش بود. یه مرد لاغر اندام سر به‌ زیر که اصلاً هیچ شباهتی به من که اگه ولم می‌کردن دنیا رو رو سرم می‌ذاشتم و می‌چرخیدم نداشت. بنده‌ی خدا خجالتی بود. یادمه یه بار وقتی خیلی اذیتش کردم بم گفت لیلا خانم، بخدا با اینکه خیلی خاطرتون و مخوام به مادرم گفتم نمی‌خوامتون که راضی شه این وصلت سر نگیره. ولی مادرم گفته دیگه حرفش‌ام نزن. از این خونواده بهتر کجا می‌تونِم پیدا کنِم؟ خلاصه ما با چشم گریون و جهاز آن‌چنانی زن اوشون شدیم. ولی من وقتی خواستم از در خونه بیرون برم، زل زدم تو‌ چشمای گریون مامانم و گفتم: این آخرین باریه که من‌و می‌بینِد! مامانم فکر کرد فقط منظورم خودکشیه. در حالی‌که من کلا قیدشون‌و زدم. شب زفاف با آقاحسین شرط کردم حق نداره بم دست بزنه. طفل بی‌نوا! خدا من‌و ببخشه بخاطر همه‌ی ظلمایی که از روی جهالت در حقش کِردم. یک سال از زندگی‌مون گذشت. تو این مدت بخاطر صبوری‌ش از خیلی چیزا کوتاه اومدم، ولی هنوز گنده‌دماغ و لجباز بودم. دائم تو گوشش مخوندم ازت بدم میاد! طلاقم بده.. بابا و مامانم اون اولا وقتی می‌دیدن نمی‌رم دیدنشون، میومدن بهم سر می‌زدن ولی اینقدر ازم کم‌ محلی و سردی دیدن که رفت و آمدشون کم شد. یه اتفاق دیگه هم این وسطا افتاد که خونواده‌م بیشتر کفری شدند. اونم این بود که تو گوش حسین‌آقا خوندم می‌خوام هر جور شده برم دانشگاه. بیچاره اون بنده‌ خدا گردنش از مو باریک‌تر بود. هرچی براش بیشتر بهونه می‌تراشیدم و ناز می‌کردم بیشتر شیفته‌م مِشد. من‌ و تو کلاسای کنکور ثبت‌نام کرد. انصافاً پشتم بود. دروغ چرا؟ محبتش لوسم کرد. غرور برم داشت. دیگه شرطی شده بودم. هر وقت کاری داشتم باش و چیزی ازش مُخواستم خودم‌و براش لوس می‌کردم. اونم وقتی می‌دید براش اطوار میام، حسابی دورم می‌چرخید و برام همه‌ کار می‌کرد. وقتی جواب کنکور اومد و فهمیدم دانشگاه تهران قبول شدم سر از پا نمِشناختم. همه گفتن تهران نمی‌شه بری. دوباره کنکور بده همین‌جا قبول شی. ولی من پام‌و کردم تو یه کفش که الا و بلا باید من‌و ببری تهران! بهش می‌گفتم دلم نمی‌خواد چشمم تو چشم خونواده‌م بیوفته.» انگار دارد قصه‌ی یک آدم دیگر را تعریف می‌کند! هنوز گیجم:«یعنی هنوز از خونواده‌ت کینه به دل داشتی؟! حتی بعد از عوض شدن احساست به حسین آقا؟ » «آره..تا مدت‌ها نتونستم بخاطر این ازدواج تحمیلی ببخشمشون. خصوصاً پدرم» از دهانم می‌پرد:« اصلاً بهت نمیاد کینه‌ای باشی! چطور ممکنه یکی به خوبی و مثبتی تو از پدر و مادرش کینه به دل بگیره؟!» سکوت می‌کند. چند لحظه‌ی بعد می‌گوید:«من بابت رفتارام چوب خدا رو کم نخوردم! الانم پشیمونم.. من خودم مادرم. مِفهمم که چقدر برای یه مادر سخته بچه‌ش بش بگه می‌رم تا از شرتون راحت شم و نبینمتون. مامانم دلش خیلی شکست. گفت برو ولی بدون خیر نَمی‌بینی!» اشک از گونه‌اش سر می‌خورد و می‌افتد توی لیوان. چای می‌لرزد. نمی‌توانم راحت نفس بکشم. کاش این‌ها را نمی‌گفت و ذهنیتم خراب نمی‌شد. آب دهانم را قورت می‌دهم:« اصلاً بهت نمیاد!» خودش را با صندلی عقب می‌کشد و می‌ایستد:«معذرت می‌خوام! نباید اینا رو می‌گفتم! می‌رم بخوابم» فکر کنم ناراحت شد. کاش جلوی دهانم را می‌گرفتم. من حق نداشتم او را قضاوت کنم! چقدر دکتر درباره‌ی همین اخلاقم تذکر داده بود ولی انگار عادتم‌ شده! دست‌هایش را محکم می‌گیرم و می‌ایستم! به لکنت می‌افتم: «تو رو خدا ببخشید.. بخدا نمی‌خواستم قضاوتت کنم» از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند: «ولی کردی! البته حق هم داری! شاید اگه منم جات بودم همین کارو می‌کردم. ولی پناه این کارو نکرد» کم مانده از خجالت آب بشوم. دوباره عذرخواهی می‌کنم. گریه‌اش می‌گیرد. شانه‌هایش را می‌گیرم و می‌نشانمش روی صندلی.‌ اشک‌هایش را پاک می‌کند:« شاید چون من و پناه خودمون دستی دستی پشت کردیم به خونواده‌هامون» اشکم در می‌آید:«منو ببخش!» لبخند تلخی می‌زند: «نه! من واقعاً مقصرم. حق داری عزیزم. پناه هم چون خودش شرایط من‌و داشت درکم کرد. ایشالا خدا برا کافر نخواد»
چای‌ها را عوض می‌کنم و میوه می‌آورم. دنبال رشته‌ای حرفی چیزی هستم که از این حال و هوا بیرون بیاییم و او تعریف کند. چای را که خورد می‌پرسم سرنوشتت با حسین‌آقا به کجا رسید؟ تعریف می‌کند که شوهرش در یزد خیاطی داشت ولی بعد از آمدنشان به تهران نتوانست مغازه‌ اجاره کند. مجبور می‌شود مسافرکشی کند تا خرج دانشگاه و اجاره‌ خانه را در بیاورد. «اون‌ روز ظهر نِیومد. پیش خودم گفتم شاید بهش مسافر بیرون‌ شهر خورده! ولی همش دلم یجوری بود. گوشی هم که نداشت. یعنی داشت ولی همش دست من بود. خب اون موقع زیاد گوشی باب نبود. بنده‌خدا یه گوشی نوکیا داشت که اونم داده بود دست من. از غروب به این‌ طرف دلشوره‌م بیشتر شد. علی‌مم بی‌تابی مِکرد. انگار اونم بش الهام شده بود که باباش یه چیزی‌ش شده.» پس علی بچه‌ی پناه نبوده! چقدر خجالت‌آور است که هیچ‌ چیز درمورد زندگی برادرم نمی‌دانستم و حالا زنش دارد تعریف می‌کند. «ساعت نه شد نیومد. ده شد نیومد. مثل مرغ پر کنده این‌ور اونور مِرفتم! تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم. این همون سورپرایز اول بود. باورم نَمِشد عاشق باشم! مثل دیوونه‌ها به همه زنگ زدم. حتی به پدر و مادرش. اونا هم دلواپس شدن. طفلکیا نصفه‌ شبی خودشون‌و رسوندن تهران. دلشون خیلی ازم پر بود. حق داشتند‌! من با بچه‌ بازیام آینده‌ی پسرشون رو خراب کرده بودم. دیگه دم صبح از بیمارستان زنگ زدن که حسین‌آقا تصادف کرده خوابیده. صبح رفتیم اونجا دیدیم دست و پاش شکسته و سرش بخیه خورده. خدا رو شکر خطر رفع شد، ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم. می‌مردم براش. پدر مادرش اصرار کردند برگردیم یزد. قبول نکردیم. سر همین دوباره کینه برداشتند» فکر می‌کردم قراره بشنوم شوهرش را توی تصادف از دست داده! با تعجب می‌پرسم: «پس چه اتفاقی برای همسرت افتاد؟» آه می‌کشد: «علی چهار سالش بود که فهمیدیم حسین‌آقا سرطان داره. دیر فهمیدیم.‌ تومور کل جونش‌و گرفته بود. زنگ زدم به خونواده‌ش گفتم. باباش پاش‌و کِرد تو یه کفش که برا درمان ببریمش آلمان. عموش از همون‌جا کاراش‌‌و کرد.» گوشه‌ی چشم‌هایش را فشار می‌دهد و آب دماغش را بالا می‌کشد: «قبل رفتن بم گفت لیلا من برم دیگه برنَمِگردم» قلبم تیر می‌کشد. « شرط گذاشت که اگه رفت و برنگشت به علی نِگم چی شده.. گفت بچه‌س گناه داره. اگه بی من برگشتی بش بگو بابات بیمارستانه.. با ظهور امام زمان مرخص می‌شه!» سرش را می‌گذارد روی میز و شانه‌هایش می‌لرزد. از گریه‌ی بی‌صدایش بغضم می‌شکند. شانه‌هاش را ماساژ می‌دهم. نمی‌دانم برای شوهرش گریه کنم یا علی.. چه سرنوشت تلخی دارد این طفلک! سرم را می‌گذارم پشت کتفش.. با هم آهسته هق می‌زنیم. ما زن‌ها بی‌صدا گریه کردن را خوب بلدیم. خوب‌تر از بلند خندیدن! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_44 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «بعد از محرمیت اذیت و آزارام ش
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 گریه‌های مشترک سر درد دلش را باز می‌کند. نه من دلم می‌خواهد قصه نیمه‌تمام بماند، نه او از حرف زدن خسته به نظر می‌رسد. «مادر و پدرت اومدن مراسم؟» سرش را تکان می‌دهد:«آره.. بابام که سر سنگین بود، ولی مامانم گفت برگرد خونه. دیگه لزومی نداره تهرون باشی!» «برگشتی؟» لبه‌ی چادرش را بین دو دست می‌گیرد و روی هم می‌مالد:«اولش خواستم برم، ولی تا مادرشوهرم شنید جلو جمع گفت: بله دیگه! بچه من‌و آوردی اینجا آواره کِردی کشتیش، حالا برگرد شهر خودون یکی دیه رو آواره کن. از اون‌طرفم تحمل نگاه‌های سرد بابام‌و نداشتم. برا همین موندم» تعجب می‌کنم: «تو دیگه چه دل‌گنده بودی!» «این اخلاقم‌و از بابام ارث بردم. حاضرم هر سختی‌ای رو تحمل کنم ولی کسی نفهمه بریدم یا چمی‌دونم بی‌دست و پام. موندم تو خونه و به فکر کار افتادم. صبح‌ها علی رو دست صابخونه مِسپردم و مرفتم دنبال کار.. ولی کدوم کار؟! کار جن شده بود و من بسم‌الله! همه‌جا لیسانس می‌خواستن. غافل از اینکه من دیگه بخاطر مشکلات مالی‌مون نتونسته بودم لیسانسمم بگیرم. دیگه کم‌کم صابخونه هم بخاطر اجاره‌های عقب‌مونده صداش در اومد. گیر داده بود برو شهر خودت صلاح نیس یه زن تنها تو تهرون باشه. ولی من کله‌شق‌تر از این حرفا بودم.» « یعنی مامان‌ بابای حسین‌آقا هم براشون مهم نبود شما چه اوضاع و احوالی دارید؟ مثلاً علی نوه‌شون بود!» لبخند زهرداری می‌زند:« هیچ‌کس محلم نداد.. خودم می‌دونستم دلیل کاراشون اینه که بم فشار بیاد و برگردم. حتی بعداً فهمیدم مامانم به صابخونه‌م زنگ زده بود که بذارتم تو منگنه تا برگردم.» هر جور حساب می‌کنم می‌بینم من و او چقدر با هم فرق داریم. من با اینکه مسئولیت زندگی روی دوشم بود ولی ترسو بودم. قدرت ریسک نداشتم. می‌پرسم:«بعد چی‌کار کردی؟» «یه جا کار پیدا کردم ولی یک ماه بیشتر نموندم، آخه عقاید مدیرعاملش با من متفاوت بود. بعدم که دیدم کار نیست، تصمیم گرفتم دست‌فروشی کنم. اولش خجالت مِکشیدم، ولی شکم گشنه که خجالت حالی‌ش نمشه» تلخی لبخندش دلم را ریش می‌کند. تعریف می‌کند که چطور چند ماه بعد صاحبخونه جوابش می‌کند و حکم تخلیه می‌گیرد. «زنگ زدم به مادرشوهرم گفتم شرایطم اینه. تو رو خدا یه پولی بهم قرض بدین بتونم یه جایی رو اجاره کنم بهتون برمی‌گردونم. اما هر چی از دهنش در اومد گفت. گفت ما رو حساب‌ اینکه شما یه خونواده‌ی با آبرو هستین اومدیم جلو. کاش می‌دونستم اینقدر خیره‌سری! شاکی بود که چرا جای اینکه برم دست‌بوس پدرمادرم، با لجبازی موندم تو شهر غریب. منم دیگه قاتی کردم. دلم‌و سبک کردم و آخرش گفتم حسین‌آقا، جونش من بودم و علی. اون دنیا شکایت‌تون رو بهش می‌کنم!» مو به تنم سیخ می‌شود. صورت خودش موقع گفتن این حرف‌ها جمع شده. با هر جمله چندبار لبش را فشار می‌دهد و به چادری که لای انگشت‌هاش گرفته نگاه می‌کند:« دیگه داشتم کم‌کم خودم‌و راضی می‌کردم برگردم یزد که تلفن‌مون زنگ‌ خورد. گوشی‌و برداشتم و سلام احوالپرسی کردم. دیدم یکی داره با گریه تسلیت می‌گه. گفت من خاله اخترم. اون موقع بنده‌ی‌خدا رو خوب نمِشناختم فقط تو عروسی دیده بودمش. گفت شماره‌مو از خواهرش که مادرشوهرم باشه گرفته و توضیح داد که چطوری بخاطر بیماری و بستری شدنش تو بیمارستان نتونسته مراسم ترحیم حسین‌آقا بیاد. بعد بهم گله کرد که چرا تو این سالا که شما تهران بودید یه سر نیومدید دیدن من. در حالی که من اصلاً خبر نداشتم که خاله‌ی حسین آقا تهرانه. البته در موردش یه چیزایی می‌دونستم. مثلاً یکیش اینکه خاله تنی‌شون نبود و رابطشون با خواهر برادرای تنی زیاد خوب نبود. خلاصه دعوتم کرد برم پیشش. منم قبول کردم. اونجا فهمیدم دو تا پسر داره که هر دو کانادا زندگی می‌کنن و براش چند وقت یه بار پول مِفرستن. به اصرارش شب موندم. نمی‌دونم چی‌شد که همه چی رو براش تعریف کردم. تا صبح با هم گفتیم و گریه کردیم. صدای اذان که بلند شد گفت پاشو نماز بخون صبح اول وقت برو وسایل‌تو جمع کن بیا اینجا» حالا که فهمیدم ماجرای خاله اختر از چه قرار است بیشتر از قبل دوستش دارم. ناخواسته چشمم می‌رود سمت اتاق ته راهرو. جایی که او خوابیده. «تو این مدت علی سراغ باباش‌و نمی‌گرفت؟» سرش را با ناراحتی تکان می‌دهد:« اصلاً روزی نبود که منتظرش نباشه! اون آخریا انگار خودش فهمیده بود یه جای کار می‌لنگه! یه شب بی‌هوا پرسید امام زمان کی ظهور می‌کنه؟ گفتم نمی‌دونم! چطور؟ گفت من نمی‌تونم صبر کنم تا امام زمان بابامو از آلمان بیاره. چطور بابایی برام از آلمان ماشین و اسباب‌بازی می‌فرسته ولی خودش نمی‌تونه بیاد؟» اخم می‌کنم:«اسباب‌بازی؟» آه می‌کشد:«آره. هر چند وقت یبار از طرف باباش براش یه اسباب‌بازی می‌خریدم می‌ذاشتم کنار بالشش. می‌گفتم پست آورده.»
قلبم فشرده می‌شود:«الهییی.. کاش راستش‌و به بچه می‌گفتی.. گناه داشت » سرش را می‌اندازد پایین:«خامی کردم.. چمی‌دونستم هر چی بیشتر بگذره سخت‌تر می‌شه.. ولی آخه می‌دونی چی بود؟ من دلم نمی‌خواس بقیه بفهمن شوهر ندارم. می‌ترسیدم اگه علی بفهمه یه‌جا از دهنش در بره» نمی‌توانم در این مورد خاص درکش کنم. به فرض بقیه می‌فهمیدند بیوه است! مگر چه می‌شد؟ «بعد چه جوابی می‌دادی بهش؟!» «هیچی.. دور از جون شما یه خریتی کردم گفتم از آلمان تا اینجا خیلی راهه. بابات باید یه عالمه پول در بیاره تا بتونه بیاد پیشمون. مگه دیگه ول می‌کرد؟ هی سوال پشت سوال. مگه بابا خودش کار نمی‌کنه؟ گفتم نه مریضه. _ بخاطر همین شما هی کار می‌کنی؟ _ آره» دستم را می‌گذارم زیر چانه و با غصه نگاهش می‌کنم. تعریف می‌کند که یک شب علی پیله می‌کند برود سرکار و خاله به جای اینکه پشت لیلا را بگیرد، از علی دفاع می‌کند. «گفت من بچه‌هام تو این سن بودن بامیه تخم مرغی درست می‌کردم می‌دادم دستشون تا کار کردن‌و یاد بگیرن. یه کار ساده بهش بده دو روز بعد خودش خسته می‌شه میاد خونه» «اون موقع هنوز دست‌فروشی می‌کردی؟» «آره ولی خاله نمی‌دونست. فکر می‌کرد می‌رم کارگاه» «چی می‌فروختی؟» «گل‌سر و کلیپس و تل و دستبند. خودم درست می‌کردم» با شک می‌پرسم:«علی رو‌ چی‌کار کردی؟ » سرش را با خجالت پایین می‌آورد:« اول یه چند روز آوردمش پهلوم بشینه بلکه خسته شه.. شرط هم کردم که به خاله نگه من دست‌فروشم! یه مدت بعد با یه پسره دوست شد که ترازو داشت. پیله کرد که منم می‌خوام. می‌گفت دوست دارم خودم پول در بیارم.» اشکش پایین می‌ریزد:« تحمل اشکاش‌و نداشتم. براش گرفتم ولی طفلی روش نمِشد مشتری جمع کنه. یه وقتایی یواشکی نگاش می‌کردم بغضم می‌گرفت. پسرم اینقدر مرد بود که به خیال خودش کار می‌کرد تا پدرش برگرده..حیف که نتونستم قد کشیدنش رو ببینم..حیف که نتونستم مرد شدنش رو ببینم..» چقدر امشب غم دارد. اشک بیخ چشممان را گرفته و ول نمی‌کند. مدام صورت پویا جلوی چشمم می‌آید. خدا به داد دل لیلا برسد. «هر وقت خوابش‌و می‌بینم کنار باباشه. راضیم به رضای خدا ولی حیف که نتونستم براش خوب مادری کنم» با دستمال گوله شده‌ی توی دستم اشک‌هام را پاک می‌کنم:«اگه تو با این همه خوبی این‌و بگی من باید چی بگم؟!» دستم را محکم فشار می‌دهد:«بخدا پروانه هیچ چیزی تو دنیا به اندازه شوهر و بچه‌هات ارزش جنگیدن نداره. قدرشون‌و بدون. من دیر فهمیدم. تو راه من‌و نِرو» هشدارش ترس به دلم می‌اندازد. من نمی‌خواهم با سیلی خدا از خواب بیدار بشوم. تمام دارایی من تو این دنیا محسن و پویا هستند. دوست ندارم از دست بدمشان. وقتی باقی حرف‌هایش را تعریف می‌کند دلم از غصه مچاله می‌شود. من واقعاً نصف او‌ هم بدبختی نکشیدم! کجا دست‌فروشی کردم؟ کی با شهرداری دعوام شده؟ او برای درآوردن خرج خودش و بچه‌اش خیلی سختی کشیده‌است. تعریف می‌کند که بعد از مدتی از طریق یکی از مغازه‌دارهای خیابان حرم عبدالعظیم برایش کار پیدا می‌شود. «طرف مانتوفروشی داشت و برای تولیدی چرخ‌کار می‌خواست. تازه داشت یکم اوضام درست مِشد که خاله فشارش افتاد و از روی ایوون سر خورد افتاد پایین. بنده خدا جفت زانوهاش آسیب دید. دکتر گفت باید حتماً عمل شه. حالا هزینه چقدر؟ پنج شیش ملیون..» «خب مگه پسر نداش؟» «قربونت برم مگه شماره‌ای از پسراش داشتیم؟! نمی‌تونستم صبر کنم تا اونا زنگ بزنن. باید خودم دست به کار می‌شدم» صورتش برای لحظه‌ای به هم می‌ریزد. دست می‌کشد روی یکی از ابروهاش:« مجبور شدم رو بزنم به صابکارم. ازم دو برابر مبلغ سفته خواست. خیلی ترسیدم. گفتم ندارم اینهمه سفته. گفت منم نمی‌تونم همین‌طوری بت اعتماد کنم که. بعدم افتاد به زبون‌بازی که توام مثل ناموس خودمی. این سفته امونت می‌مونه پیشم تا پولت‌و برگردونی و از این حرفا. با یکی از همکارام مشورت کردم اونم گفت عرفش همینه. خلاصه با ترس و لرز سفته گرفتم‌و قرار شد بیست ماهه بش برگردونم. رفتم دنبال دوا و درمون خاله...هزینه‌های بیمارستان خیلی بیشتر از اون مبلغی بود که داشتیم. یه مقداری هم خود خاله پس‌انداز داشت.. هرچی داشتیم و نداشتیم رفت.. تازه پای خاله هم دیگه عین اولش نشد! خیلی اوضاعمون بد شد. همش دعا مِکردم خبری از پسرای خاله اختر بشه. اتفاقاً خبر هم شد. ولی اینقدر پشت تلفن نالیدند که خاله روش نشد چیزی از عملش بگه..