eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.7هزار دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
11.4هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "نورد" روزی علی جان یکی از آن کوچولو‌هایش را گرفت و آورد داخل سنگر. رشته نازکی به گردن موش انداخت و سر‌رشته را به صندوق فشنگی گره زد. 🐭 وقتی از سَر پُست می‌آمد، جلوی موش کوچولویش خوراکی می‌گذاشت و برای خنداندن همسنگر‌ها بنا می‌کرد به صحبت‌کردن با موش بینوا، که در سنگری امن سه وعده در روز پذیرایی می‌شد و لابد خیلی هم به او سخت نمی‌گذشت. در این صحبت‌ها موش معمولاً نقش یک سرباز اسیر عراقی را داشت. علی جان از یکنواختی جبهه نورد به تنگ آمده‌بود. 😣 تازه از بستان و فتح‌المبین برگشته بود. وقتی های و هوی و بگیر و ببند آن عملیات پیروزمندانه را با سکوت نیزار‌های نورد مقایسه می‌کرد کلافه می‌شد. حضورش برای دیگران غنیمت بود. شوخ‌طبعی و بذله‌گویی او در کنار تجربه‌های جنگی‌اش به کار دیگران می‌آمد؛ به خصوص، وقتی با اسیرش صحبت می‌کرد از خنده روده بُر می‌شدیم.😄 با موش در بند گاهی با تحکم و گاه با نوازش حرف می‌زد؛ از خانه و خانواده‌اش می‌پرسید، از آب و هوای بغداد، و اینکه چرا به آمده است. بعد صدایش را نازک می‌کرد و از زبان موش یا همان اسیر عراقی به سوالات خود پاسخ می‌داد! 😅 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 " آن دست خط قشنگ " یک روزِ بارانی در سنگر نگهبانی نشسته بودم و چهار چشمی نیزار را کنترل میکردم. دور دست ها، سمت راست جاده، زیارتگاهی دیده میشد که لابد هیچ زائری نداشت. برادرم یوسف را دیدم که تفنگش را به دوش انداخته بود و به سنگر نگهبانی نزدیک میشد‌. افتاده بود میان دو ی ما و عراقی ها؛ تک وتنها‌‌. از شیب تند خاکریز بالا آمد و داخل سنگر شد. نشست روی گونی شن، پشت قبضه ی تیربار. توی دستش کاغذی بود که گرفتش طرف من و گفت :" نامه یهته؛ ای موسی!" با خوشحالی نامه ی برادرمان، موسی، را گرفتم. موسی آن روز ها مسئول آموزش و پروش قلعه گنج بود. بعداز شرکت در عملیات کرخه نور، رفته بود آنجا برای خدمت. با همان خط قشنگش نوشته بود :" برادران عزیزم، ما به شما افتخار میکنیم. شما ثابت کردید هرگاه دین خدا در خط بیفتد قلم های مدرسه را با تفنگ های جبهه عوض میکنید و از کشور اسلامی‌مان دفاع میکنید... " دست خط قشنگش مرا به یاد انگشت های کشیده و ظریفش انداخت. همیشه از شهر که می آمد ساکش را باز میکرد و کتاب هایش را میگذاشت جایی که توی دید نباشد. به مادرمان میسپرد کتاب ها را کسی نباید ببیند!📚 بعد، از لای مجله ای رنگی، که معمولا عکس یکی از هنر پیشه ها روی جلدش بود، کاغذ هایی دست نویس و کپی شده بیرون می آورد وبرای ما میخواند. اعلامیه های امام خمینی بود که پاریس نوشته میشد.📄 یک بار که آمد عکسی هم با خودش آورده بود؛ عکس سیاه و سفید سیدی با عینک گرد که در حال خواندن نوشته ای بود. پشت عکس با همان خط قشنگش نوشته بود:" مرجع عالی قدر عالم تشیع، حضرت آیت الله العظمی سید روح الله ". 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "دیدار با حسن اسکندری" یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در ی کناری، همراهم بیاید. برزو پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود،کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت کار میکرد. در بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود. راه افتادیم، در راه کمی اضطراب داشتم. نه با فرمانده درباره ی رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود. قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت. توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ی ارتش خودمان میرفت. ترس برم داشته بود.😥 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود.اما آنجا،‌‌وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت. با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده ی آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم. ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم. به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه ی سنگرهاشدیم. خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم. پس از احوالپرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد.سنگرش بهتر از سنگر ما بود. گوشه ای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "دیدار با حسن اسکندری" ادامه حسن و همسنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند و بعد از ناهار، اتفاقاتی را که در آن یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کردند. از دیدن حسن سیر نمیشدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمیگشتیم.🌅 با حسن اسکندری و دوستانش روبوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم. چند قدم که دور شدیم، حسن صدا زد:" احمد، واستا. کارت دارُم." ایستادم. حسن نزدیک شد و گفت:" عید ایایی بِرین مشهد؟" باخوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم. سپس با برزو راهی شدم. میانه ی راه، صندوقی را دیدم که نیمه ی آن از زمین بیرون زده بود. به زحمت نیمه ی دیگرش را از گل درآوردیم و در آن را باز کردیم. نوار تاخورده ای از گلوله های کالیبر، صحیح و سالم و برّاق،داخل صندوق میدرخشید؛ مثل گنج! خواستیم آن را با خودمان ببریم؛ اما راه دور بود و صندوق سنگین. تا آنجا که میتوانستیم از فشنگ های داخلش برداشتیم و باخود بردیم. قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان رسیدیم. داستان دیدار با حسن را برای دو برادرم،یوسف و محسن، علیجان تعریف کردیم، بی آنکه بدانیم آن فشنگ ها چه سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
💢یک اتفاق💢 چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود. شنیده بود بعضی از بچه ها با ژِ‌۳ و کلاشینکف به شکار مرغابی می روند. او که مطمئن شده بود داستان آموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تاثیری نداشته، گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج میشه! دشمن با هر شلیک شما فکر میکنه خبریه و شروع میکنه به خمپاره انداختن. » راست می گفت. یک روز چند گلولهٔ خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد.😔 فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بی خود و بی جهت تیر در می کردند. فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت. اما، وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریشِ خوش‌ترکیبش سوخت، تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت. داستان این طور شد که من و بُرزو یک شب باروتِ گلوله‌هایی را که تویِ دشت پیدا کرده بودیم بیرون آوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم. وقتی هوسِ چای می کردیم؛ از این باروت ها برای شعله ور کردن آتش زیر کتری استفاده می‌کردیم. البته، باروت ها زود می سوختند و کمکی هم به جوش آمدنِ کتری نمی‌کردند؛ ولی اینکار سرگرمیِ خوبی برای ما بود. یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار آتش نشست. برزو، با دیدن او، جورابِ باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت. فرمانده داشت نصیحتمان می کرد که «بیت المال» را بیهوده هدر ندهیم، تیر بیخودی نزنیم،گلوله ها را به سمت مرغابی‌ها شلیک نکنیم،... که یکدفعه باروت در اثر حرارت آتش گرفت و مثل آتش فشان به اطراف شعله کشید.😰 در اثر این اتفاق،لایه‌ای از ریشِ فرمانده سوخت و بوی پلیش بلند شد. خوشبختانه به چشمها و صورتش آسیبی نرسید. فرمانده،که حسابی عصبانی شده بود، گفت : «زود بگید اینا رو از کجا آورده بودید!»😡 برزو گفت: « آقا، به خدا از توی دست پیداشون کردیم. تازه،فشنگ آش مال کالیبر تانک بود. به درد ما نمی‌خورد. ما که اینجا تانک نداریم. » به جانِبداری از برزو گفتم:«برادر،ما نتونستیم همه شونه بیاریم. خیلی بودن؛ یه صندوق پُر. مال ارتشِیا بوده، فکر کنم.» این حرف‌ها از خشمِ فرمانده کم نکرد! او بی درنگ نامه‌ای به مرکز پشتیبانی نوشت به این مضمون که این برادران برای همکاری در انبارِ مهمّات حضورتان معرفی می شوند. ✍پایین نامه را هم امضا کرد و داد دستِ علی جان تاجیک ، افتادیم به التماس؛ ولی فایده نداشت. بی نظمیِ من و بازو پای همهٔ بچه های سنگرمان نوشته شد و روز بعد ،وقتی ماشینِ غذا آمد، فرمانده ما را به راننده معرفی کرد و گفت از وجودِ «ارزشمند!» ما برای بار زدن صندوق های مهمات استفاده بشود. به این ترتیب، از رزمندگی در خط مقدم به کارگری و حمالی در پشت تنزل مقام پیدا کردیم! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "فصل اول: بهار" اولین روزهای سال ۱۳۶۱ بود. در حالی که از مقابل ساختمان "جیرفت" رد میشدم، فکر میکردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را به هم کلاسی ها برسانم.🤔 در همین حال صدای آهنگران، مثل آهن ربایی قوی، مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی، فرمانده بسیج کشاند. توی ساختمان بسیج حال و هوای خاصی وجود داشت. بچه‌های رفته با صورت های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت می‌دادند. ✨ لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی و لب‌های متبسم شان را که می دیدی، میگفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمده اند و الان است که برگردند. آهنگران می خواند: سر راهم نگیر مادر، مکن تو التماس دیگر، که دارم میروم جبهه. به یاد مادرم افتادم و بغضی شیرین در گلویم نشست. 😣 آن‌طرف‌تر، توی حیاط، ماشین هایی می‌آمدند و می‌رفتند. راننده‌ها در تکاپو بودند. توی سالن ساختمان بسیج صحبت از جبهه و اعزام بود. اعزام کلمه ای بود که آن روزها هزاران معنی داشت؛ معنی خداحافظی، معنی مادر، معنی ، معنی و خیلی معانی دیگر. شنیدن واژه ی اعزام آدم را تکان می داد. وقتی می شنیدی فردا اعزامه، همه آن معانی در ذهنت ردیف می شد. می دیدی که ایستاده ای جلوی مادرت و میگذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه ترین بوسه های دنیا را روی صورتت بگذارد. خودت را غرق تفنگ، قطار فشنگ و‌نارنجک می دیدی و دست آخر تابوت خودت را، که روی دست مردم شهر می چرخد. با شنیدن کلمه اعزام همه این تصاویر می ریخت توی کله آدم. این تاثیر شنیدن کلمه اعزام بر رزمنده‌ ها بود. در دیگران هم این کلمه اثرات خودش را داشت. در همسران و مادران آواری از دلهره بود. روزهای اعزام چه بسیار بودند پدران و مادرانی که عشق به فرزند، دل آشوبشان می کرد. اگر می‌توانستند همه راه‌های اطلاع رسانی را کور می کردند تا کاروان ها بروند و میوه دل آنها کنده نشود.😞 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه فصل اول: "بهار" آن روز توی ساختمان "جیرفت"، همه چیز بوی می‌داد و بوی اعزام؛ عملیاتی که سال قبل نصیب ما نشده بود. سه ماه فقط آموزش نظامی دیده بودیم و نگهبانی داده بودیم. وقت آن رسیده بود عقده دو ماه نگهبانی دادن در ای خاموش را با شرکت در عملیاتی پر سر و صدا از دل باز کنم. اما اول باید مطمئن می‌شدم عملیاتی در کار است. اصلاً نمی خواستم دوباره به جبهه برگردم و روزگار مشابهی را بگذرانم. اگر چه از آن دو ماه که در جبهه نورد بودم، خاطرات خوش برایم مانده بود، به جای تکرار آن وضعیت، ترجیح می دادم در جیرفت بمانم و به درس و مدرسه ام برسم. 📚 مگر اینکه عملیات در کار بود. فقط در آن صورت حاضر بودم به جبهه برگردم و آن سال قید درس و مدرسه را بزنم. به اتاق برادر نوزایی رفتم. نشسته بود پشت یک میز چوبی ساده. عینکی با دسته های سیاه و شیشه های قطور، روی چشمانش داشت. ریش انبوه و سیاه و لباس سبز با آرم روی جیب، ظاهر یک پاسدار را به او داده بود. ایستادم جلوی میزش. سلام کردم و به او گفتم که تازه از جبهه برگشته‌ام و تصمیم دارم بشینم پای کتاب و درسم را بخوانم و حاضر نیستم به جبهه بی عملیات برگردم. گفتم:برادر نوزایی! توروخدا راستش رو به من بگید. این بار عملیاتی هست یا نیست؟! نوزایی گفت : کاکا، حالا حتماً باید عملیات باشه تا شما برید جبهه؟ گفتم: ها. اگه عملیات نباشه، نمیرم. باید برم مدرسه. آقای نوزایی انگار مجاز به افشای اسرار نظامی نبود. با این حال در مقابل اصرار هم گفت: به امید خدا به زودی یه خبرایی میشه. حرفش را گرفتم. او نمی‌توانست جار بزند که قرار است عملیات شود. چون به گوش منافقان می‌رسید و آنها هم می‌گذاشتند کف دست عراقی‌ها و عملیات لو می رفت. با خودم گفتم حتما عملیات در راه است؛ وگرنه چه خبر هایی ممکن است در جبهه بشود؟ از این گذشته، نوزایی غیر از اینکه گفته بود به زودی خبر هایی می‌شود، با نگاه و لبخند و نحوه بیان همان جمله کوتاه انگار هزار بار گفته بود: قطعاً عملیات داریم؛ اگر واقعاً راست می‌گویی، برو آماده باش جوابم را گرفته بودم؛ باید تصمیم را می‌گرفتم. گرفتم! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "حسن تاجیک شیر" آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم. قبل از تحویل سال رفته بود جبهه. گمان میکردم او هم مثل ما به درد " نگهبانی" مبتلا شده است. اما چند روز بعد، عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه برگشتند و یکی از آنها خبر شهادت حسن را به خانواده اش داد. با شنیدن خبر انگار آسمان از آن بالا افتاده روی سرم. راوی خبر میگفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده؛ آن هم نه یک بار،بلکه چندین بار. او این واقعه را آنقدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازه ای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است. خانواده ی حسن در تدارک مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی می دیدم، باشنیدن خبر مظلومانه ی حسن، دیگر ذره ای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنی تر شدم. حسن، غیر از اینکه پسردایی ام بود، رفیق روز های کودکی و مدرسه ام هم بود. هم اتاقی روز های محصلی ام در جیرفت بود. حسن، میان اقوام و خویشان، به مهربانی شهرت داشت و خبر شهادتش، آن هم با آن وضع فجیع که تعریف میکردند، دل همه را به درد آورده بود. قبل از اعزام، دلم میخواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم. گمان میکردم راضی کردن او، بخصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد. به روستا رفتم، مادر مثل همیشه در آغوشم کشید.بچه ی کوچکش بودم، دلم میخواست خواهش کنم یکبار دیگر قصه ی زندگی اش را برایم تعریف کند. قصه ای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود. مادرم، با هشت بچه ی صغیر و قد و نیم قد ، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود. اما توانسته بود، با اتکای ماتَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند. داستان اداره ی آن زندگی، با کودکانی که فاصله ی سنی آنها فقط دوسال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم. اما آن روز از جیرفت به روستا رفته بودم که حرف دیگری از مادرم بشنوم؛ اینکه بگوید:" بره ننه. شیرم حلالت." همین! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌹 📖برگرفته از کتاب "رفیق خوشبخت ما" تن هایی که با حا
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹 📖برگرفته از کتاب "ملاقات در فکه" آن روز، روز تلخی برای فرماندهان بود! محسن رضایی گفت:‌ "انگار انفجاری در مغزم شکل گرفت." او با نگرانی از آینده جنگ گفت: "احساس کردم یکی از بازوهایم را از دست دادم؛ حالا چطور میخواهیم جنگ را ادامه دهیم؟ " گفت: "خبر مثل کوهی روی سرمان خراب شد! " ادامه زیرسوال بود که حالا دیگر حسن نداریم، فرمانده قرارگاه نداریم، چطور میخواهیم جنگ را ادامه دهیم؟ گفت: « در طول جنگ، هیچ روزی برای بچه های ،به اندازه حسن باقری سنگین نبود! شهادت او برای جنگ، ضایعه ای بود که تا پایان جنگ جبران‌ نشد...! » 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "حسن تاجیک شیر" ادامه وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت:" ننه ندرت بهم. ئی روزن تو بکش بکشنِ! تو هم که تازه از جبهه ورگشتی. برارونت، محسن و یوسف و موسی هم که هر کدوم یه دفه رفتن. تو حلا بمون. چند ماه دگه بره!" نشستم به زبان ریختن. از جبهه ها گفتم؛ از هزاران رزمنده ای که بعد از مدت ها حضور در خط مقدم، باید برگردند و سری به خانواده و زن و بچه و پدر و مادرشان بزنند، از سرمای سنگر های خیس، از هرچه که فکر میکردم به راضی شدن مادرم کمک میکند. وقتی شنید او تنها مادری نیست که جنگ، جگر گوشه اش را به خود میخواند، کمی به فکر فرو رفت. به حرف که آمد، همچنان بر موضع خودش ایستاده بود و بر این باور بود که اگر جبهه رفتن ادای دینِ به دین و مملکت است، با یک بار رفتن ، من دِینم را ادا کرده ام و اگر دیگران هم وظیفه شان را انجام بدهند، دیگر نیازی نیست یکی مثل من، هنوز از جبهه برنگشته دوباره به جبهه برود. مادرم راست میگفت. موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و یوسف و محسن و هم تازه از جبهه برگشته بودیم. اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم، شاید اگر بیشتر چانه میزدم میتوانستم رضایتش را جلب کنم. اما هرگز نخواستم دلشکستگی اش را وقتی از رفتن من مطمئن میشود، ببینم. بنابراین موضوع را نیمه تمام و بی نتیجه رها کردم و با گفتن "حالا ببینم چی میشه" به بحث فیصله دادم. وقتی از مادرم جدا میشدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در ایجاد نشده بود. اما مادرم فکر میکرد ایجاده شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم. اینطوری حداقل چشم های اشکبارش را نمیدیدم و وجودم آتش نمیگرفت؛ نامردی بود! اما من این نامردی را روا دانستم و در حالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دوماه نگهبانی را ادای دین دانسته ام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 " اعزام" ادامه... به دنبال صاحب صدا می گشتم که کسی دستم را گرفت. "حسن اسکندری" بود. ترک موتوری نشسته بود و با اشتیاق و ناباوری یک ریز صدایم می زد و با فاصله کمی از اتوبوس حرکت می‌کرد. تا خواستم خوشحالیم را از دیدنش ابراز کنم، راننده موتور سیکلت، به دستور حسن سرعتش را زیاد کرد و به سمت دیگر خیابان رفت. چند لحظه بعد اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. 🚌 هنوز توی جمعیت موتور سوارها دنبال حسن بودم که دست روی شانه ام نشست. حسن بود. آمده بود داخل اتوبوس. نشست کنار دستم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به سرعت ماجرای اعزام را برایش توضیح دادم. حسن گفت:« قرار نبود که بری !» گفتم:«نمی خواستم برم. ولی میگن چند روز دیگه عملیاته». حسن گفت:« حالا از کجا معلوم که میشه؟» گفتم:« میشه. آقای روزایی خودش گفت یه خبراییه!» از شهر خارج شدیم. دوست حسن، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد، منتظر بود که حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود. اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه، قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب، و دیپلمش را بگیرد، با شنیدن نام عملیات هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی که همه اتوبوس ها برای آخرین خداحافظی ایستادن به تاخیر انداخت. خارج از شهر، آن طرف سیلوی گندم جیرفت، اتوبوس ها در پارکینگ متوقف شدند. همه آنهایی که برای خداحافظی داخل آمده بودند، پیاده شدند. کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقه‌کنندگان به شهر برگشتند.🚶‍♂ در راه کرمان، هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری، هنوز کنار دستم نشسته بود. اون هم تصمیم خودش را گرفته بود؛ شرکت در عملیات! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "اکبر دانشی" در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند؛ اما هیچ کس "اکبر" نمیشد. قدی بلند داشت و چهره ای جذاب با ابرو های پیوندی و چشمان درشت. وقتی از برگشتیم اکبر رفته بود پادگان صفر پنج کرمان برای آموزش. اما در میانه ی دوره ی آموزش، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید :« تو حالا مرد خونه ای. بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شدی، تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی میسپاری؟» 😔 قاصد، که منصور، برادر کوچک اکبر بود؛ این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی به اکبر رسانده بود و اکبر با همه ی عشقی که برای جبهه رفتن داشت، آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا برمیگشت که در کرمان به من و حسن برخورد. یک شب باهم بودیم، روز بعد برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman