داستان یک مثل
آن وقتی که حُکم نداشت، چی بود؟ وای به حالا که حکمش هم به گردنش است!
گویند ابلهی در بغداد، از زیان و آزار گربهی خود به تنگ آمده بود. دست و پای گربه را بر تختهای به قیر گرفت و حیوان را روی شطّ بغداد رها کرد. در این وقت، خلیفه از کنار شط میگذشت. گربه را دید، بر او رحم آورد و فرمان به استخلاصش داد. سپس امر کرد حکمی بدین شرح بنویسند و از گردن گربه بیاویزند: وای به حال کسی که به این گربه آزار برساند!
گربه با حکمی که به گردن داشت، به مکان اول خود بازگشت. صاحبخانه که گربه را با حکم کذایی دید، او را با کلید خانهی خود، نزد خلیفه برد و گفت: قربان، آمدهام تا در حضورتان، خانه را به گربه صلح کنم. خانه یا جای من است، یا جای او. آن وقتی که حکم نداشت، چی بود؟ وای به حالا که حکمش هم به گردنش است!
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۶۲.
#داستانمثل
#گربهیباحکم
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303