eitaa logo
گلزار ادبیات
7.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
159 ویدیو
2 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) ایجاد کانال: ۹ بهمن ۱۴۰۱ استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک کانال مجاز است. تبلیغ و تبادل نداریم. کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان یک مثل ببخشید کتک شما را حلاج خورد! وزیر نظام، شبی فرمان داد بامداد حلاجی بیاورند تا پنبه زند. سپس شکایت از ناتوانی بدو آوردند که به سنگ کم فروخته است. گفت: او را هم صباح بیاورند تا سیاست(مجازات) کنیم. فردا گماشته بیامد و گفت: کسی را که دیشب احضار فرموده‌اید، بر در است. وزیر امر داد چوب و فلک را آوردند و مرد را ببستند و بسیار بزدند و پس از انجام کار، ظاهر شد که او حلاج بوده و به پنبه زدن آمده است. در این اثنا، فراشان نانوا را نیز به حضور آوردند. وزیر رو به نانوا کرده، شرمگین و عذرخواهان گفت: آقای نانوا، ببخشید؛ کتک شما را حلاج خورد. (نقل از امثال و حکم دهخدا، ج ۱، ص ۳۷۹.) دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۲۱۰ و ۲۱۱. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل خدا به ما داده مالی؛ یک خر مانده و سه تا نالی! (مال: چارپا. نال: نعل.) مردی در کوچه نعلی یافت. چون به خانه آمد، به زنش گفت: زن، مژده بده! خدا به ما خری داده است. زن گفت: کو آن خر؟ مرد نعل را به او نشان داد و گفت: این یک نعل، سه نعل دیگر و یک خر باقی مانده است که آن‌ها را هم ان شاء الله به‌زودی خواهد داد. دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۴۳۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل چه کشکی؟ چه پشمی؟ مردی بالای درخت چناری می‌رود و چون به شاخه‌ی آخر می‌رسد، باد تندی می‌وزد. مرد، به وحشت می‌افتد و سر به آسمان بر‌می‌دارد که: ای پروردگار، اگر من از این درخت سالم پایین بیایم، تمام گوسفندهایم را نذر می‌کنم. از قضا، باد لحظه‌ای آرام می‌شود و مرد، چند شاخه پایین می‌آید و به سلامت خود، امیدوار می‌شود و می‌گوید: خدایا، پشم آن‌ها را می‌دهم. باد آرام‌تر می‌شود و مرد، چند شاخه‌ی دیگر پایین می‌آید. این دفعه می‌گوید: خدایا، کشک آن‌ها را می‌دهم. خلاصه، چون از درخت پایین می‌آید، شاد و خندان می‌گوید: چه کشکی؟ چه پشمی؟ داستان‌های امثال، دکتر حسن ذوالفقاری، ص ۴۰۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل نه شیر شتر، نه دیدار عرب! خانواده‌ای از اعراب بیابانی، شبی مقداری شیر شتر در کاسه ریخته بودند که صبح بخورند. از قضا ماری که در همان حوالی روی گنجی خوابیده بود، آمد شیر را خورد و یک اشرفی در کاسه انداخت و این کار، چندین شب تکرار شد. یک شب مرد عرب با خود اندیشید که: خوب است بیدار بمانم و آن کسی را که این همه اشرفی دارد، بگیرم و به همین منظور، بیدار ماند تا شب مار را دید. تیر را در چله‌ی کمان نهاد و مار را هدف گرفت و تیر به جای سر، بر دُم مار آمد و دم او را کند و مار فرار کرد. پس از ساعتی، مار برگشت و پسر عرب را نیش زد و کُشت. عرب، از آن صحرا کوچ کرد. پس از چندی، فقیر شد و دوباره با خانواده به همان صحرا برگشت. دوباره شب، شیر در کاسه ریخت که مار برایش اشرفی بیاورد. باز مار آمد؛ اما شیر را نخورد و گفت: برو بیچاره، عقلت را بکن گُم تو را فرزند یاد آید، مرا دُم نه شیر شتر، نه دیدار عرب! ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۱۷۸ و ۱۷۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل اوستا عَلَم! این یکی را بکش قلم! می‌گویند مردی خیاط که اضافات پارچه‌ی مشتریان را، به اصطلاح عوام کِش می‌رفت، شبی در خواب دید که روز قیامت شده و مشتری‌ها از تکه پارچه‌های مسروقه، علمی درست کرد‌ه‌اند و به رسم دادخواهی، در زیر آن جمع شده‌اند. وقتی از خواب پرید، از کار خود توبه کرد و بر آن شد که پارچه‌های باقیمانده را به صاحبانش بدهد. به شاگرد خود گفت: هر وقت دیدی که من قصد برداشتن قطعه‌ای از پارچه‌های مردم را دارم، بگو اوستا علم. یک روز که مشغول بریدن یک پارچه‌ی بسیار قیمتی بود، تکه‌ای را برداشت و شاگرد طبق قرار گفت: اوستا علم. خیاط که از پارچه‌ی قیمتی دل نمی‌کند، گفت: این یکی را بکش قلم! ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۲۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل رفتم شهر کورها، دیدم همه کور، من هم کور! می‌گویند وقتی منجمی خبر داد که فلان روز بارانی می‌بارد که هر کس قطره‌ای از آن بنوشد، دیوانه شود. پادشاه، به وزیر امر داد آب‌انباری را پر کردند و درِ آن را محکم گرفتند تا با آب باران در نیامیزد. باران موعود، در روز معین بارید و مردم از آن آشامیدند و همه دیوانه شدند. تنها پادشاه و وزیر که از آب ذخیره می‌نوشیدند، همچنان عاقل ماندند. عاقبت، شاه از مشاهده‌ی وضع و حال مردم، به جان آمد و به وزیر گفت: دیگر مرا تحمل دیدن وضع مردم نیست؛ من خود را هلاک خواهم کرد. وزیر گفت: هلاک لازم نیست؛ ما نیز باید مانند مردم شویم تا دیدن وضع آنان مشکل نباشد. پادشاه گفت: چگونه این کار میسر است؟ وزیر گفت: از همان آب باران، ما نیز بیاشامیم. پادشاه، رضا داد؛ چنان کردند و چون هر دو دیوانه شدند، از رنج مردم آسودند. ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۹۰ و ۹۱. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل حساب به دینار، بخشش به خروار! مردی به مبلغی وام نیاز داشت. به او گفتند: برو درِ خانه‌ی فلانی، فوری نیاز تو را برمی‌آورد. مرد به امید، به درخانه‌ی آن مرد رفت. از پشت در شنید که به مستخدمش اعتراض می‌کند که چرا چوب‌کبریت‌های سوخته را دور انداختی؟ مرد حاجتمند، تا این سخن را شنید، قصد کرد که از آن منزل دور شود که ناگهان، در باز شد و صاحب‌خانه گفت: فرمایشی داشتید؟ مرد گفت: حاجتی داشتم؛ ولی پشیمان شدم. صاحب‌خانه پرسید: چرا؟ مرد داستان را باز گفت. صاحب‌خانه، حاجت او را برآورده و با اکرام و روی خوش روانه‌اش کرد و گفت: برادر، حساب به دینار، بخشش به خروار! ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۵۳ و ۵۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل خانِ مرو شده، چنار جلو منزلش را نمی‌بیند! خان مرو، یکی از اعیان و ثروتمندان تهران بود که مسجد و مدرسه‌ای در شهر مزبور ساخته و تا کنون، به نام وی معروف است. گویند یکی از دوستان قدیم وی، چندین ماه، هر روز به درخت چناری که در مقابل خانه‌ی وی بود، تکیه داده، به انتظار آمدنِ خان می‌ایستاد که شاید در وقت خروج از منزل، نگاهش به او افتد و تلطّفی در حق او بکند؛ ولی خان، ملتفت او نمی‌شد. تا وقتی که خان، از منصبی که داشت، معزول و خانه‌نشین شد. آن دوست، به دیدن وی رفت. خان، گِله کرد که چرا در این مدت، یاد ما نکردی و نزد ما نیامدی؟ آن شخص، ماجرا را نقل کرد. خان گفت: من در آن وقت، چنار جلو منزل خود را با آن بزرگی و بلندی نمی‌دیدم؛ تا چه رسد به تو که زیر آن ایستاده بودی! دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری، ص ۴۳۲ و ۴۳۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل اگر من منم، پس کو کدوی گردنم؟ مرد ابلهی که در گیجی و حواس‌پرتی، تالی و ثانی نداشت، قصد سفر کرد. زنش که به احوال او آشنا بود، گفت: علامتی به خودت ببند که اگر گم شدی، بتوانی خودت را پیدا کنی. گفت: چه کنم؟ زن رفت کدویی آورد، سوراخ کرد و بندی از آن گذراند و از گردن شوهر خود آویخت و گفت: حالا می‌توانی با خیال راحت، سفر کنی. مواظب باش کدو همیشه از گردنت آویزان باشد؛ هیچ وقت گم نخواهی شد. مرد با همان حالت، عازم سفر شد و خوشحال بود که اگر راه را گم کند، لااقل خودش را گم نخواهد کرد. روزی خسته و کوفته، با کدوی گردن خود، وارد یک مسجد شد و در شبستان مسجد، به استراحت پرداخت و پس از لحظه‌ای، به خواب عمیقی فرو رفت. اتفاقاً در همان وقت، دزدی از آن جا می‌گذشت. پیش آمد و بند کدو را پاره کرد و کدو را با خود برد. پس از چند لحظه، مرد ابله بیدار شد و قبل از هر چیز، به گردن و سینه‌ی خودش نگاه کرد؛ دید که کدو نیست. حیرت‌زده، به اطراف نظر انداخت و با لحنی خاص گفت: اگر من منم، پس کو کدوی گردنم؟ دوازده هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۱۴۷. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل😂😂 شش‌ماهه را تکلیف نماز نکرده‌اند! تَرسایی،* مسلمان شد. مُحتسب گفت: تو اکنون چنانی که حالی از مادر متولد شده‌ای. بعد از شش ماه، او را پیش محتسب آوردند که: این نومسلمان، نماز نمی‌گزارد. محتسب گفت: چرا کاهل‌نمازی می‌کنی؟ گفت: مگر نه وقتی که من مسلمان شدم، گفتی که تو این زمان از مادر زاده‌ای؟ از آن تاریخ، شش ماه بیش نگذشته است و هرگز آدم شش‌ماهه را تکلیفِ نماز نکرده‌اند! (لطایف‌الطوایف) *ترسا: مسیحی. 📚📚📚📚 دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۶۷۱ و ۶۷۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل 😂 فردا صدایش بلند می‌شود! دزدی، شب‌ هنگام مشغول سوراخ کردن دیوار خانه‌ای بود. فقیری بیمار، در کنار کوچه خُفته بود. به شنیدن صدای ضربات کلنگ، سر برداشت و از دزد پرسید: چه می‌کنی؟ دزد پاسخ داد: دُهُل می‌زنم! فقیر گفت: پس کو صدای دهلت؟ دزد جواب داد: فردا صدایش بلند می‌شود. 📚📚📚📚 دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۷۴۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل🌹🌹🌹 در یمنی، پیش منی! اُویس قَرَنی، اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام(ص) در قَرَن واقع در کشور یمن می‌زیسته است. او عاشق بی‌قرار پیامبر بود؛ ولی به درک صحبت آن حضرت موفق نشد. روزها، شترچرانی می‌کرد و با مزد آن، زندگی خود و مادرش را می‌گذراند. مقام تقرّبش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام(ص) فرموده است: در امت من، مردی است که به عدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مَضَر، او را در قیامت شفاعت خواهد بود. وقتی از آن حضرت پرسیدند: او کیست و آیا شما را دیده است؟ فرمودند: اویس قرنی است . مرا به چشم سر ندیده است؛ زیرا در یمن است و به جهاتی نمی‌تواند نزد من بیاید؛ ولی با دیده‌ی باطن و چشم دل، همیشه پیش من است و من نزد او هستم. آری، در یمن است؛ ولی پیش من است. داستان‌های امثال، دکتر ذوالفقاری، ص ۴۹۱ و ۴۹۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303