eitaa logo
گلزار ادبیات
7.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
159 ویدیو
2 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) ایجاد کانال: ۹ بهمن ۱۴۰۱ استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک کانال مجاز است. تبلیغ و تبادل نداریم. کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان یک مثل آن وقتی که حُکم نداشت، چی بود؟ وای به حالا که حکمش هم به گردنش است! گویند ابلهی در بغداد، از زیان و آزار گربه‌ی خود به تنگ آمده بود. دست و پای گربه را بر تخته‌ای به قیر گرفت و حیوان را روی شطّ بغداد رها کرد. در این وقت، خلیفه از کنار شط می‌گذشت. گربه را دید، بر او رحم آورد و فرمان به استخلاصش داد. سپس امر کرد حکمی بدین شرح بنویسند و از گردن گربه بیاویزند: وای به حال کسی که به این گربه آزار برساند! گربه با حکمی که به گردن داشت، به مکان اول خود بازگشت. صاحب‌خانه که گربه را با حکم کذایی دید، او را با کلید خانه‌ی خود، نزد خلیفه برد و گفت: قربان، آمده‌ام تا در حضورتان، خانه را به گربه صلح کنم. خانه یا جای من است، یا جای او. آن وقتی که حکم نداشت، چی بود؟ وای به حالا که حکمش هم به گردنش است! دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۶۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل اگر برای من آب نداشته باشد، برای تو نان که دارد! معروف است که حاج میرزا آقاسی، صدراعظم محمد‌شاه قاجار، علاقه‌ی فراوانی به حفر قَنَوات داشت. روزی برای بازدید یکی از قنوات و اطلاع از پیشرفت کار، به محل رفت. مُقَنّی‌باشی اظهار داشت: قربان، حفر قنات در این محل کاری بی‌حاصل است؛ تا کنون به آب نرسیده‌ایم. حاج میرزا آقاسی پاسخ داد: به کار ادامه بدهید؛ یقیناً به آب خواهید رسید. چندی بعد، مجدداً به بازدید قنات رفت. مقنی‌باشی گفت: قربان، همان طور که قبلاً عرض کردم، بهتر است از حفر قنات در این محل صرف نظر کنیم. این زمین، آب ندارد. حاج میرزا آقاسی از شنیدن سخن مقنی‌باشی سخت برآشفت و گفت: احمق، اگر برای من آب نداشته باشد، برای تو نان که دارد! دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۱۳۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل آن چه تو از رو می‌خوانی، من از بَرَم. عتیقه‌شناسی به روستایی رفته بود. در خانه‌ی مرد روستایی، کاسه‌ای کوچک دید که بسیار ارزشمند و قدیمی بود. گربه‌ای از آن کاسه آب می‌خورد. عتیقه‌شناس تصمیم گرفت بی آن که مرد روستایی را متوجه ارزش کاسه کند، آن را به دست بیاورد. این بود که شروع کرد به تعریف کردن از گربه و گفت: اگر این گربه را به من بفروشی، آن را می‌خرم. مرد روستایی خندید و گفت: گربه قابلی ندارد. پنج تومان بدهید و با خود ببریدش؛ مال شما. او پول را داد و گربه را بغل گرفت که ببرد. همین که خواست از در خارج شود، تظاهر کرد که تازه متوجه کاسه‌ی قدیمی شده؛ گفت: چه خوب این را دیدم . با خود فکر می‌کردم در چه ظرفی به این گربه‌ی بیچاره آب بدهم. پس این ظرف را هم با خودم می‌برم. او کاسه را از روی زمین برداشت و مشغول تماشای خطوط عجیبی شد که دورتادور کاسه نوشته شده بود. مرد روستایی، کاسه را از دست عتیقه‌شناس گرفت و گفت: زحمت نکش. آن چه را تو از رو می‌خوانی، من از برم. این جا نوشته: چیزی را که باعث می‌شود روزی چهار پنج گربه‌ی بی‌ارزش را یکی پنج تومان بفروشی، به هیچ قیمتی نفروش. فوت کوزه‌گری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۵۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل دو قُرت و نیمش باقیه! می‌گویند روزی حضرت سلیمان، تمام حیوانات پرنده و درنده و خزنده را بارعام داد و سخنانی گفت و قصد کرد یک وعده به تمام جنبندگان غذا بدهد. پیش از همه، نهنگی سر از آب بیرون کرد و از سلیمان غذا خواست. به امر سلیمان، لقمه‌ای در دهانش افکندند. بلعید و باز غذا طلب کرد. دوباره به او غذا دادند. پس از بلعیدن، باز غذا خواست. تا آن که تمام ماحضر را که برای تمام حیوانات آماده کرده بودند، در دهانش ریختند و او بلعید؛ ولی باز طالب غذا بود. سلیمان، از خوراک آن حیوان در شگفتی شد و از او پرسید: خوراک تو در هر روز چقدر است؟ نهنگ گفت: روزی سه قرت و تمام این غذاها که به من دادید، نیم قرت بود و هنوز دو قرت و نیمش باقی است. ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۸۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل بیله دیگ، بیله چغندر! دو دروغگو با هم صحبت می‌کردند. دروغگوی اولی گفت: در آبادی ما، چغندرهایی روییده می‌شود که از بس بزرگ است، چهل زارع با بیل، یک چغندر را از زمین بیرون می‌آورند. دروغگوی دومی گفت: در شهر ما، دیگ‌هایی می‌سازند که از بس بزرگ است، پنجاه کارگر، در دیگ کار می‌کنند و عجب این است که صدای چکش همدیگر را نمی‌شنوند. دروغگوی اولی گفت:در این دیگ، چه می‌پزند؟ دروغگوی دومی گفت: چغندر آبادی شما را! بیله دیگ، بیله چغندر! این مثل، از زبان تُرکی وارد فارسی شده و ترجمه‌اش، چنین است: چنان دیگی، چنین چغندری(می‌خواهد). ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۳۵. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل خرس شکار نکرده رو، پوستشو نفروش! دو نفر دوست، به قصد شکار خرس، تفنگ برداشتند و به بیابان رفتند و در راه، درباره‌ی خرس شکار‌نکرده، صحبت می‌کردند و پوست نکنده‌ی خرس را با هم معامله می‌کردند. روزی خرسی را دیدند که بر سر چشمه مشغول آب خوردن است. یکی از آن‌ها با حالت ترس گفت: من از خیر شکار خرس گذشتم؛ زیرا قدرت شکار او را ندارم. رفیقش گفت: تو آدم ترسویی هستی. من خودم اکنون شکارش می‌کنم. اولی از ترس بالای درخت رفت و دومی به طرف خرس قراول رفت و تا خواست ماشه را بکشد، از ترس دستش لرزید و تیر به هدف نخورد. خرس خشمگین، به طرف تیرانداز دوید و شکارچی ترسو که شنیده بود خرس با مُرده کار ندارد، دراز به دراز خوابید. خرس بالای سر او آمد و او را بویید و رفت. اولی که بالای درخت نزدیک بود از ترس قالب تهی کند، پس از رفتن خرس، پایین آمد و به دوستش گفت: خرس در گوشت چه گفت؟ رفیقش گفت: خرس در گوشم گفت: احمق جون، خرسی که شکار نکردی، پوستشو نفروش! ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۶۴ و ۶۵. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل تو از تو، من از بیرون ملا نصرالدین، دو تا مرغ و یک خروس به بازار برد بفروشد و خریداری پیدا شد. ملا نصرالدین گفت: مرغ‌ها یکی ده دِرهَم؛ خروس هم بیست درهم. خریدار گفت: پس دو تا مرغ را می‌برم؛ خروس پیش تو گرو باشد تا پول مرغ‌ها را بیاورم و خروس را ببرم. ملا قبول کرد و خریدار رند، مرغ‌ها را برد و ملا در انتظار ماند. شب که به خانه برگشت، زن ملا به شوهر گفت: امروز سر شیرفروش محله، کلاه گذاشتم. ملا، زن را به مناسبت زرنگی‌اش تشویق کرد و گفت: بگو ببینم چطور سرش کلاه گذاشتی؟ زن گفت: از شیرفروش، یک چارک شیر خواستم و تا او مشغول کشیدن شد، آهسته بدون آن که متوجه شود، گردنبند طلایم را پهلوی سنگ یک چارک گذاشتم و در نتیجه، بیش از یک چارک شیر گرفتم و فقط پول یک چارک شیر دادم. ملا هم ماجرای فروش مرغ‌ها را برای زنش نقل کرد و گفت: تو از تو، من از بیرون. ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۴۳ و ۴۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل 😂😂 به آدم تنبل فرمان بده؛ هزار نصیحت پدرانه بشنو! اربابی به نوکر تنبل خود گفت: برو بیرون ببین هنوز باران می‌بارد؟ نوکر گفت: قربان، این گربه همین الآن از بیرون آمده است. دستی به پشتش بکشید؛ اگر خیس باشد، باران می‌بارد و اگر خشک باشد، باران بند آمده است. ساعتی بعد، ارباب رو به نوکر خود نمود و گفت: برو چوب نیم‌ذرع را بیاور؛ می‌خواهم چند طاق پارچه ذرع کنم. نوکر گفت: ارباب، دُم این گربه، نیم ذرع است. شما می‌توانید به جای چوب نیم‌ذرع، از آن استفاده کنید. دقایقی بعد، ارباب به نوکر خود گفت: برو سنگ نیم‌منی را بیاور. می‌خواهم برنج وزن کنم؛ بدهم خاتون غذا بپزد؛ فردا مهمان داریم. نوکر گفت: آقا، من این گربه را بارها وزن کرده‌ام؛ وزنش بی‌کم و زیاد، نیم من است. ارباب که از دست نوکرش سخت خشمگین شده بود، گفت: تشنه هستم؛ برو قدری آب بیاور. نوکر گفت: آقا، آن سه کار را که فرمودید، من انجام دادم؛ این یک کار را بی‌زحمت خودتان انجام بدهید! دوازده‌هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۲۵۸. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل گوساله‌ی بسته را می‌زند! در موردی گفته می‌شود که کسی زورش به مرد نیرومند نرسد، به ناتوان حمله کند. مانند: زورش به خر نمی‌رسه، پالان خر را برمی‌داره! می‌گویند: ملانصرالدین، دو تا گوساله داشت. یکی از آن‌ها، طناب را پاره و فرار کرد. ملانصرالدین چوب را برداشت و محکم به سر و کله‌ی گوساله‌ی دیگر کوبید. به او گفتند: آن یکی گوساله فرار کرده؛ تو چرا این حیوان را می‌زنی؟ گفت: اگر این را ول کنم، صد درجه از آن بدتره! ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۱۵۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل هرچه کنی به خَود کنی گر همه نیک و بد کنی درویشی در راه می‌رفت و می‌گفت: هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی پیرزنی این گفته را شنید و گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که این حرف درست نیست. پیرزن، نانی پخت و در آن زهر ریخت و هنگامی که درویش به در خانه آمد، آن نان را به او داد. درویش نان را گرفت و روان شد. نزدیک خانه‌ی پیرزن، پسری به درویش رسید و گفت: من از راه دور آمد‌ه‌ام؛ گرسنه‌ام. درویش نان را به پسر داد و پسر، نان را خورد و فریاد زد: سوختم. مردم، از خانه‌ها بیرون ریختند و پیرزن هم بر اثر سر و صدای آن دو، داخل جماعت شد و دید کسی که نان را خورده، پسر اوست که پس از مدت‌ها، از سفر آمده بود. پیرزن گفت: بله درست است که: هرچه کنی... . ضرب‌المثل‌های معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۱۸۴ و ۱۸۵. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303