eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | 🌟 سبک زندگی شهدا - شهید بابایی 🔻 حضرت آیت الله صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند، ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلوی خانه پارک کردم. ساعتی بعد خواستم حرکت کنم، متوجّه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم، زاپاس، آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم، با رابطه ی رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکالی ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر، ولی برخلاف آن چه که من تصوّر می کردم او گفت: «خب! حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار.» و .. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 یکی از اقدامات ساواک برای محدود کردن فعالیت‌های دانشجویان، بستن در مسجد خوابگاه دانشگاه تهران در امیرآباد بود. درب مسجد مهروموم شده و کسی حق تردد و تجمع در آن را نداشت. اما یک روز نگذشته ناگاه صدای اذان از مسجد بلند شد. خودم را رساندم. دیدم حبیب است که جلو درب مسجد خوابگاه بلند اذان می‌گوید. حبیب دانشجوی سال اول رشته انسان شناسی بود. کنارش شهید سعید ابوالاحراری بود و سه نفر دیگر از دوستان شیرازی ما. بعد از اذان، حبیب جلو ایستاد و نماز جماعت کوچکی پشت درب بسته مسجد خوابگاه برگزار شد. از آن روز این نماز جماعت پشت درب بسته، در زمان هر نماز در صبح، ظهر و شام با همین پنج نفر اقامه می‌شد. کم‌کم ترس دانشجوها ریخته شد و پشت سر حبیب یا سعید به نماز می‌ایستادند. بعد از نماز هم حبیب صحبت می‌کرد. با این استمرار ترس ها ریخت و دانشجویان قفل های درب مسجد را شکستند... راوی حاج مهدی شهریار پور 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻صوت شنیده نشده حاج قاسم: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا. ولو اینکه با دادن خونمان باشد... 🍃🏴🍃🏴🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 🔵لیلی و مجنون🔵 آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد! تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم." گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی." با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم." گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی." خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...." 👈شهيد مصطفی چمران 📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱جا نمیشود ... این خنده ها در قـاب هیچ پنجره ای تمام دوربـین ها را عاشـق کرده است❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷بار دار بودم که به کربلا مشرف شدم. شبی در خواب دیدم که به نجف اشرف مشرف شدم. کسی نزدم آمد و گفت: «نام کودکت را نجف بگذار.» وقتی دنیا آمد او را نجف علی نامیدیم. روزی پدرش آمد و گفت: «اگر امانتی را بدست شما بدهند، بعد از چند روز آن را بخواهند ناراحت می شوید؟» - «نه، با کمال رضایت امانت را به صاحبش می دهم. « - «یادت می آید روزی به شدت مریض شد، رو به امام حسین(ع) کردی و شفایش را از ایشان خواستی و گفتی می خواهم در راه ایشان فدا شود؟ خالا همان روز آمده.» دوزاری ام افتاد که می خواهد خبر شهادت نجف را به من بدهد. همیشه می گفت: «مادر اگر من شهید شدم برایم بیتابی نکن!» 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زنگ را میفشارم. دو نفر جلوی در هستند. سلام می کنم و می پرسم :منزل آقای فردی؟! سلام علیک جان آنقدر گرم و صمیمی است که شک می کنم مرا از قبل می شناسند! می روم داخل ساختمان در هال روی مبلی می‌نشینم.زن عذرخواهی می‌کند و به آشپزخانه می رود مرد خودش را معرفی می‌کند :«بنده حمید فردی هستم برادر شهید حبیب فردی» حدودا پنجاه و چند ساله به نظر می رسد شنیدم که جانباز ۷۰ درصد است و این جلسات شیمی درمانی هم که الان می روند از نتایج همان مجروحیت زمان جنگ است. آدم صاحبدل و خوش مشربی به نظر می رسد. می‌گویم: این خانم همسر شما هستند یا خواهرتون؟! _همسرم هستند در زمان نسبت فامیلی هم با هم داریم. زن با سینی چای می آید توی هال. _رحمت نکشید من نیامدم مزاحمتون بشم فقط می خوام چند تا سوال بپرسم و رفع زحمت می کنم. استکان چای را جلویم می‌گذارد :«چه زحمتی تعارف نکنید» خانم مسنی از اتاق بیرون می آید حمید آقا معرفی می کند :«مادرم هستند» جلوی پای مادر شهید بلند می‌شوم و احوالپرسی می کنم. حمید آقا می‌گوید «مادر ایشان آمدن مصاحبه کنند و در مورد حبیب کتاب بنویسند.» مادر همانطور که به سمت مبل می‌رود می گوید :«خوش آمدند» به نظر می رسد مریض احوال باشند .از حمید آقا می پرسم مادرتان حالشون برای مصاحبه مساعد است؟! جواب می‌دهد :«والا راستش مادر زیاد نمی توانند همکاری کنند» _بله در جریان هستم که کسالت دارند. _غیر از این هم یک مقدار دچار فراموشی شده اند چیز زیادی یادشون نمیاد» کلمه آلزایمر فوری می آید توی ذهنم می گویم: پس ظاهراً زحمت بیشتر مطالب را خودتان باید بکشید. بعد از اجازه گرفتن برای ضبط صدا سوالاتم را شروع می‌کنم. حمید آقا روان و یکدست حرف میزند.از همان ابتدای فعالیت های حبیب شروع به گفتن می کند تا زمان پیروزی انقلاب و بعد از استخدام در سپاه.آنقدر محو خاطره‌هایی شده ام که متوجه نیستم فاطمه خانوم در مسیر آشپزخانه در رفت و آمد است و وسایل پذیرایی را می آورد و می برد. دوباره می گویم: خانم خواهش می کنم اینقدر زحمت نکشید من معذب می شوم. _چه زحمتی؟ ناقابل بفرمایید! فاطمه خانم بالاخره می آید و می نشیند اما باز هم همچنان به من تعارف می‌کند تا از خودم پذیرایی کنم. یک دانه شکلات برمی‌دارم و همانطور که باز می کنم می‌گویم :شما رابطتون با شهید چطور بود؟! _خدا رحمتش کنه خیلی بهش علاقه داشتم به من میگفت عمه! زمان گرفته بود کردستان فقط به من زنگ زد چون اون موقع توی خونه تلفن نداشتیم. من توی کتابخونه شهید دستغیب فعلی کار می کردم. حبیب زنگ میزد اونجا و از حال و احوالش باخبرمون می کرد. _یادتان هست آخرین بار که تماس گرفت؟! _بله یکی دو روز قبل از شهادتش. گفت همین روزها مرخصی میگیره و میاد .گفت احتمالاً دو سه روز دیگه! همان روز که اومدم خونه همه لباسهاش رو شستم و وسایلش را مرتب کردم. گریه اش می گیرد و ادامه نمی دهد. مادر شهید تمام این مدت در سکوت گوشه ای نشسته. لحظاتی منتظر می شوند تا حال و هوای خانواده که عوض شود و بعد بقیه مصاحبه را انجام دهم. موقع رفتن فاطمه خانم می گوید :چیزی که نخوردید لااقل ناهار بمانید. _خیلی هم زحمت دادم دستتون درد نکنه! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬برشی کوتاه از "شب‌های پرستاره ۱۴۰۰" 📲نشردهید | 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷حبیب بااینکه ترم اول بود، اما خیلی زود جایگاهش را در بین دانشجویان پیدا کرد. فعالیت‌های زیادی داشت. ازجمله اینکه در مسجد دانشگاه تهران و مسجد خوابگاه امیرآباد، بعد از نمازهای مغرب و عشاء کلاس‌های اخلاق بر پا می‌کرد. برای کلاس‌هایش دو سه جزوه اخلاق هم نوشته و آماده و تکثیر کرده بود. شب عاشورای سال 57 بود. نماز مغرب و عشاء را در اتاقم در خوابگاه می‌خواندم که سروصدای جمعیت زیادی از محوطه خوابگاه بلند شد. آن‌قدر هم همه بود که فکر کردم، گارد شاهنشاهی یا ساواک با دانشجویان درگیر شده‌اند. سریع از اتاق به سمت محوطه دویدم. حالا صداها برایم واضح شده بود. صدای حسین حسین بود. جلوتر رفتم، دیدم حبیب جلو جمعیت دانشجویانی که وسط محوطه اجتماع کرده بودند، ایستاده است و فریاد یاحسین سر می‌دهد و همه با او تکرار می‌کنند،‌ بعد هم حبیب میاندار شدو سینه زنی مفصلی برپا شد... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 🔻شهید ابراهیم همت: کار خاصی نیازنیست بکنیم! کافیه کارای روزمره مون رو به خاطر خدا انجام بدیم. اگه توی این کار زرنگ باشی شک نکن; شهید بعدی تویی... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوت ها رو نکنن!! گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!😄 ها 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
"این که آرزوی داشته باشی کافی نیست...🌱 کسی میشود، که هم به "دنیا" گیر نباشد ، هم ...❤️ "نیت" شهادت" از ست... و الا "در" باغ را نبستند... "در" نزدیم... "جوابی" هم از نیامد. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * پدر کارگر ساده است که به خاطر بالا رفتن سنش روزبه‌روز توانایی اش کمتر میشود. حمید و حبیب نوجوان هستند و کم کم غرور مردانه در وجودشان دارد شکل می گیرد.نمی‌توانند ببینند که پدر با این احوال ما نیز اینطور خودش را به آب و آتش میزند که نان سر سفره خانواده بیاورد. دو برادر چند روزی با هم کلنجار می روند. حمید می گوید :تو بشین سر درس و مشقت. من ترک تحصیل می کنم و می روم سر کار. حبیب هم می گوید: نخیر شما بشین سر درس و مشق من می روم سر کار. حمید قیافه رنجیده به خود می گیرد: «ناسلامتی من برادر بزرگترم فردا مردم نمی گن چرا برادر کوچیکه رفته سر کار خرج بقیه رو بده؟!» _به کسی چه مربوط ؟! بعدش  مگر تفاوت سنی من و تو چقدر برادر بزرگتر! برادر بزرگتر را کش دار و با تاکید می گوید. حمید کوتاه نمی‌آید: «همین که گفتم من میرم سر کار تو هم... ‌» حبیب با یک زندگی حرفش را قطع میکند:« منم میرم سرکار.» حمید نفس عمیقی می کشد می‌داند که دیگر محال است بتواند حبیب را مجاب کند. هر دو تصمیم می‌گیرند شبانه درس بخوانند و روزها بروند سرِ کار. پدر اول مخالفت می‌کند.می گوید درس مهمتر است اما پسر ها پافشاری می کنند و می گویند به درسشان هم می‌رسند. این می‌شود که دو برادر می‌روند سر کار نقاشی ساختمان. روزهای اول دادستان راه بیفتد و کاربلد شوند کلی خرابکاری می کنند. وقتی می‌خواهند قسمت های بالایی را رنگ کنم قطره های رنگی چه کسی روی سر و صورت و لباسشان. بعد از کار از دیدن سر و صورت رنگارنگ یکدیگر خنده شان می گیرد و گاهی با برس رنگ سر به سر همدیگر می گذارند. زهرا وقتی سفره نهار شان را به می‌کنند همین طراحی توپ وسایل حبیب کتاب‌هایی را می‌بیند. اوایل کنجکاوی نمی‌کند اما بالاخره یک روز درباره آنها می پرسد: «این کتاب ها چی حبیب؟!» حبیبی جواب سر راستی نمیدهد: «کتاب دیگه. !!» بعد هم بحث را طوری عوض می‌کند که همه چیز یادش میرود چیز دیگری بپرسد. اما از آنجایی که حمید برادر بزرگتر است و نسبت به حبیب احساس مسئولیت می‌کند حواسش به او و کارهایی که می کند هست. یک شب حبیب را توی حیاط در حال خواندن غافلگیر می‌کند: «درس می‌خوانی وقت شب؟!» همین که قابل گیر شده هنوز جوابی نداده که حمید کتاب را از دستش می‌گیرد و با دیدن نام آن بر تنش راست می شود: «کتاب های ضد رژیم میخونی ؟!!میدونی اگه بفهمن....!!» حبیب مردم انگشت در بینی می گذارد:«هیس!!کسی نمیفهمه» حمید نمی‌داند باید چه بگوید یا چه کار کند. حرفی نمی زند اما از همان وقت است که حمید و مدام دل نگران برادر کوچکتر است. دلش می خواهد مراقب او باشد اما نمی‌شود. حبیب جوان سر به راهی هست اما وقتی تصمیم می گیرد کاری انجام دهد هیچ کس نمی تواند منصرفش کند. و حمید این را خوب می‌داند. سر می‌کند همانطور دورادور مراقب او باشد و هوایش را داشته باشد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 🚨🚨🚨🚨 تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
آنلاین شوید مراسم قرائت زیارت عاشورا در حال برگزاری است ⬇️⬇️ لینک پخش مستقیم با اینترنت رایگان http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷حبیب و [شهید] سعید ابوالاحرار دوستانی نزدیک و صمیمی بودند ، با اینکه مسیرهای متفاوتی در سیر و سلوک داشتد ، یکی خراباتی بود و دیگر مناجاتی، اما در این مسیر پشتیبان و یاور خوبی برای هم بودند. یک‌بار برای دیدنشان به خوابگاه دانشگاه تهران رفتم. دیدم یک قوطی فلزی به دیوار آویزان کرده‌اند. آن را تکان دادم، دیدم توی آن پول خرد است. با تعجب گفتم: این چیه؟ حبیب خندید و گفت: سعید قانون گذاشته هرکس حرف اضافی زد باید به‌عنوان جریمه پولی در این قوطی بندازه! این‌ها کارشان از گناهان زبان گذشته بود که بخواهند برای دروغ و غیبت و تهمت و... خودشان را جریمه کنند که اصلاً هیچ‌کدام اهل این گناهان نبودند. حالا به خود سخت می‌گرفتند که زبانشان به حرف بیهوده باز نشود! راوی حاج عبدالله گلبن 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 ** روزی آقا برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.🧐 خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد.😇 متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.😔 سریع خود را در آورد و به او داد. 👌 بسیجی گفت: اما شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟😳 مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم!😊 * * 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین ✨داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین عڪس این شش گوشہ بےحد بردلم آتش زده ✨از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین 🌺 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💚 شد دعای :《اللهم عجل فی فرج》 راه وصل یار،راه ناتمام فاطمه ست(س) عاقبت می آید آقای زمین و آسمان بین دستش پرچم سبز نظام فاطمه ست آخرین اخطار حضرت، سهمِ ظالم میشود اولین اقدام حضرت، فاطمه ست 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آیا این شهید را میشناسید؟ صحنه ای که سالهاست از تلویزیون می بینیم ولی نمی دانستیم که.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * وقتی حبیب می گوید که دیگر کار نقاشی ساختمان را دوست ندارد و میخواهد برود در یک کارگاه کاشی زنی کار کند، حمید چندان رضایت ای ندارد. فکر می‌کند اگر حبیب کنار خودش باشد خیالش راحت تر است. اما بالاخره موافقت می‌کند. با خودش می گوید: «شاید هم این طور بهتر باشد با کار کردن توی کارگاهم محدودتر می شود و هم در محیط شلوغ تری هست و کمتر به چشم می‌آید» حبیب می‌رود به کارگاه کاشی سازی و آنجا مشغول می‌شود. زائران که از کارش راضی است و مشکلی ندارد. چند ماهی که می‌گذرد حمید یک روز بی خبر به کارگاه سر می‌زند و می‌رود پیش سرکارگر خودش را معرفی می‌کند و احوال حبیب می پرسد. سرکارگر سری تکان می دهد و با لحن لوتی وارش می گوید: «بچه خوبیه ! زرنگه  ،کارش رو خوب بلد شده .  ترو فرز و منظمه» لبخندی از سر آسودگی خیال بر لبهای حمید می‌نشیند اما سر کارگر ادامه می دهد: «اما بعضی وقتا..» صدایش را پایین می‌آورد و آهسته صحبت می‌کند. _فقط بعضی وقتا شنیدم که حرفای بوداری جلوی بقیه کارگران میزنه» لبخند بر لب های حمید می ماسد .دهانش خشک می‌شود :«چه حرفایی؟!» سرکارگر کمی خودش را نزدیک تر می کند و همان طور آهسته و با احتیاط می گوید: «به رژیم بد و بیراه میگه» نگاهی به دور و بر می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «والا من خودمم دل خوشی از این اوضاع مملکت ندارم. شما هم حتما نداری. ولی خطرناک این حرف ها را توی جمع گفتن. حیف که این جوان را ساواک ببره سر به نیست کنه» حمید گیج واگیج بر می گردد. پس بیخود نگران نبود. سرکارگر راست  میگفت.او هم از رژیم بیزار بود اما دلش نمی خواست که سر از شکنجه گاههای مخوف ساواک در بیاورد. آن هم درست وقتی که حالا و حبیب رسماً نان آور خانواده شلوغ شان بودند. اگر آن ها می رفتند چه بر سر خانواده می آمد؟! مادر که حتماً دق می کرد! تا شب سرش پر از این فکر هاست. وقتی حبیب به خانه برگشت جواب سلام  او را زیر لبی داد. موقع شام هم به بهانه اشتها نداشتن سر سفره نرفت و با حالتی ابوس و احمق گوشه اتاق نشسته و زل زد به نقطه ای نامعلوم. حبیب متوجه ناراحتی برادر شده است. می رود و کنارش روی زمین می نشیند: «چی شده دلخوری انگار؟!» حمید نگاهی به دور و بر که مطمئن شود کسی حواسش به آنها نیست و بعد از آن می زند به چشمهای حبیب: «امروز اومده بودم کارگاه کاشی زنی» _خب؟! حمید بالحن کنایه داری می گوید: «با سرکارگر تون هم صحبت کردم» سرخی مختصر گونه‌های حبیب را رنگ می دهد اما به روی خودش نمی آورد و سعی میکند خونسرد بماند.:«خب چی شده مگه چیزی گفتم که ناراحت شدی؟!» حمید راستی می‌نشیند و برادر پرخاش می کند: «خودتو به اون راه نزن ! این حرف ها چیه که توی کارگاه جلوی بقیه کارگران میزنی؟!» حبیب بازهم خونسرد و آرام جواب می‌دهد :«نگران نباش» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
👊 منُ فرار ...! ‌ •قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتــر برود سوریه، زودتــر از موعد گچ پایش را در آورد. کمی می لنگید. اصرار می کـــردم برود عصــا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلـــم فـــکرش را هم نــمی کردم با این پا بـــرود مأموریت! ‌‌ ‌‌ •خوشحــال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمـود می گفت: «خـــانم، تو دعـــا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد». گفتم: «آخـــرتو چطـــوری می خواهـی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟» ‌‌ ‌‌ •خندید و گفت: «مـــگر من می خواهم فرار کنـــم؟ آن قـــدر می جنگـــم تا با دست پـــر برگردم! من و فـــرار؟!». ‌ ‌‌‌ 📒منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" | به روایت همسر شهید. ‌‌‌‌ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷22 بهمن 1357 بود. مردم می‌خواستند شهربانی شیراز را بگیرند. مزدوران رژیم به حالت تهاجمی مستقرشده و به سمت مردم شلیک می‌کردند. مردم هم به سمت بازار عقب می‌رفتند. صدای شلیک میدان را پرکرده بود. این گلوله‌های آتشین راه مردم را سد کرده بود. صدای وحشت‌آور شلیک‌ها در گوشم طنین‌انداز بود. تیرها هوایی نبود، واقعاً مردم را با تیر می‌زدند، پیکرهای خونین مردم در میانه میدان روی زمین افتاده بود. یک‌لحظه دیدم حبیب لباسش را درآورد. با زیرپوش، همان‌طور که اسلحه خالی دستش بود به سمت وسط میدان، جایی که ارتشی‌ها شلیک می‌کردند رفت و بلند فریاد زد: مردم فرار نکنید... این‌ها برادرهای ما هستند... این‌ها شما را نمی‌زنند... به وسط آمدن حبیب، با آن وضعیت و آن فریادهایش معادله را عوض کرد. دیدم چند تا از مأمورها از حالت تهاجمی که نشسته و نشانه‌گیری کرده بودند بلند شدند و شلیک‌ها متوقف شد... راوی حاج مرتضی روزی طلب 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم. سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم. ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا ﻓﺎﺭﺱ 🌸 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 مجموعه لوح "در لباس سربازی" 📝 روایت تصویری ویژه از حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دوران دفاع مقدس 🔻 فرمانده‌ای متدین و منضبط ▫️این اوّلین بازدید آیت‌اللّه خامنه‌ای از ستاد مشترک ارتش بود. جایی که او برای اوّلین بار با یک سرتیپ خوش‌فکر ارتش روبه‌رو شد. پای روایت آیت‌الله خامنه‌ای بنشینید از این دیدار: «فلّاحی آدم محترم و [مقیّدی] بود. یک سفر با هم میرفتیم چابهار، ماه رمضان بود. خب در هواپیما مسافرند دیگر، غذا آوردند و همه خوردیم و مانند اینها، و فلّاحی نخورد. گفتیم آقای فلّاحی! شما چرا [نخوردید]، گفت من روزه هستم. گفتیم در سفر؟ گفت من دائم‌السّفر هستم، شغلم است، من روزه را نمیخورم. بعد به من گفت که من از شش‌سالگی تا حالا روزه‌ام ترک نشده». 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️عشق است اینڪہ نــــفر آغـــــاز مے‌ ڪند... هــــر روز صبح را 🌤️ بہ سلام بـــــر شما شهیدان ... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک منافقین خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 فرهاد ژولیده سیرت 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟! حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند می‌کند و توی چشم های حمید نگاه می‌کنند و می‌گوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرف‌ها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه» حمید جان می‌خورد از این حرف دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است. 🔶🔶🔶🔶 حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها. اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود. جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد. حبیبی یکی از کاشی‌ها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره می‌شود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر می‌گذراند و به و به زیبایی آن فکر می‌کند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس می‌کند وجود داشت که را کم دارد ‌. مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه  ای درون قلبش!! با خودش فکر می‌کند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش می‌رود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند. خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد. حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق می‌کند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد. بقیه کارگرهای کارگاه دوراو می‌ریزند و سریع  او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان. در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿