eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهید غلامرضا چرخ دولابی🏴* 🚨با حضور خانواده معظم شهید 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی مجتبی نادرزاده* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲ دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
••🌹🌹🌹 👌اگه‌یه‌روز‌خواستی‌ تعریفی‌برای...., بگو‌شهید‌یعنی‌باران[🌧] حُسنِ‌باران‌این‌است‌که″↓ زمینی‌است‌ولی✨ اسمانی‌شده‌است🕊️ و‌به‌امداد‌زمین‌میاید 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹عملیات کربلای 5 بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد. آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه. انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند. بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت) دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف! با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد. هاشم اعتمادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این شد که از کازرون آمده بودیم. آنجا هم دور هم که بودیم گفتن عروسی یکی از اقوام است.مامانم گفت ما شیراز عروسی هست احتمالا شما را هم دعوت بگیرند. اگه اومدم دنبالت برو یکم دلت باز بشه همش تو خونه نشین. بچه ها را هم با خودت ببر. نکنه بذاریشون توی خونه پیش باباشون و خودت تنها بری. چند روز بعدش هم این آقا و خانوم دعوتمون کردن برای عروسی و کلی اصرار کرد که حتما تشریف بیارید. فردا شب بچه ها را حمام بردم و آماده کردم تا به شب بریم عروسی.بچه ها تو خونه پوسیده بودن .چقدر خوشحال شدند که وقتی که گفتم میخوایم بریم عروسی.به غلام علی هم گفتم که امشب میریم عروسی اما چیزی نگفت از که داشتیم آماده می شدیم گفتم: _غلام مادرجان پاشو آماده شو تا بریم دیگه! تو این کتاب ها چیه مگه که هی ورق میزنی؟! _من نمیام مامان شما برید. _توروخدا غلام جان یک شبه،میریم و برمی‌گردیم بابات هم هست .مادر تو خونه تنها که نمیشه بمونی عزیزم. _نه مامان من نمیام حوصله عروسی ندارم. _باشه پس جایی رفتی زود برگرد. ما هم سعی می کنیم زود بیایم.دیگه سفارش نکنم .شب نری تا دیر وقت نیای !مواظب خودت باش. ماینکرافت آدم غلامعلی هنوز توی خونه بود انگار دنبال چیزی میگشت.هی کتاب‌هایش را زیر و رو می کرد . یه تاقچه بود توی اتاق کتاب‌هایش را توی همون طاقچه چیده بود تا دست مجتبی بهش نرسه. وقتی که نمیام من هم زیاد اصرار نکردم گفتم لابد حوصله عروسی نداره بذار تو خونه باشه مواظب خونه هم هست. نصف شب که از عروسی برگشتیم دیدیم غلام توی رختخوابش نیست. _خدایا این بچه یعنی کجا رفته ؟!پس یه جای میخواد بره که همراهمون نیومد. کاش به زور هم شده برده بودیم عروسی. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید حالا جلوی باباش اصلا به روی خودم نمی آوردم.تشک بچه ها را که پهن کردم کوچک غلام را هم پهن کردم و گفتم حالا میاد. تا صبح خوابم نمی برد. هی می رفتم تو حیاط تو برمی گشتم. خدا یعنی این بچه کجا مونده. چرا تا حالا نیومده؟! دلشوره داشتم نمیدونم کی خوابم برد.با صدای اذان که بیدار شدم فوری رفتم نگاه کردم دیدم ای وای بچه هنوز نیومده.! نمازخوند ما دراز کشیدم که دیدم کلید روی در افتاد و در باز شد.فهمیدم خودش است. خودم رو زدم به خواب که یعنی من متوجه نشدم. یواش یواش قدم بر می داشت تا ما بیدار نشیم. عمر خوابید نفس عمیق کشیدم و خدا را شکر کردم. اصلاً دلم نیومد دعواش کنم. صبح برای صبحانه انگار نه انگار که میدونم کی اومدی. شروع کرد با مجتبی بازی کردن که براش صبحانه آوردم. _ما در عروسی خوش گذشت؟؟ ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌺🍃🌺🍃🌺🍃
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 یادشهدا صلوات
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷پدر 10 فرزند داشتند، چهار دختر و شش پسر. در این میان به ما دختر ها خیلی احترام می گذاشتند، می گفتند این برادر ها نوکر های شما هستند! برای هر کدام از ما لقبی گذاشته بود. مثلا من را صدا می زد: خانم بهشتی! آقا هم خودش خیلی نماز را دوست داشت، هم خیلی مراقب نماز ما بود، مرتب به خاطر خواندن نماز و گرفتن روزه به ما هدیه می دادند. هر شب ساعت 2 شب بیدار می شدند و مشغول نماز و قرآن می شدند. قبل اذان صبح کنار اتاق ما می آمدند و می گفتند: خانم بهشتی، بلند شو بقیه را هم صدا بزن. من هم بقیه را برای نماز بیدار می کردم. نماز صبح را که می خواندند برای پیاده روی می رفتند و حدود یک ساعت پیاده روی می کردند. حتی تا این اواخر قبل از شهادتش این عادت را ترک نکردند. با اینکه نزدیک 70 سال داشتند، صبح بعد از نماز پیاده تا دروازه قرآن می رفتند و بر می گشتند، برای همین علی رغم بدن لاغر و سن زیاد، قدرت بدنی بالایی داشتند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮نگو استاد ندارم؛ استادان راه سلوک‌اند! 🎙استاد مؤیدی ما را دریابید .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صِله یِ نوکری و اَجرِ عَزا میخواهَم بَعد اَز این فاطمیه، کرب و بَلا میخواهَم 💔 🥀 دارم 🏴🏴🏴🏴🏴 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱يکي آرام مي آيد نگاهش خيس عرفان است قدم هايش پر از معناست☝️ دلش از جنس باران است🌧 کسي فانوس بر دستش✨ بسان نور مي آيد💫 اميدقلب ماروزي ز راه دورمي آيد.❤️ ﴾✋💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🖊 قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب... قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن... گفتم چرا این جوری؟ گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن! 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷* * ولادت : ۱۳۴۲ جهرم شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟! دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده. _مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟! خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد. _خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟ _دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم. اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد. _وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟! _ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید! _خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟! _جشن و مراسم ماهم نزدیکه.. _ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت. _چشم یک روزی میرم پیششون. چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم. غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم. کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی می‌خواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمی‌رفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات. خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت: _بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند! منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند. یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟! _حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 | ۴ 🔻عملیات کربلای ۴ در مرحله اول با توجه به موانع موجود، با توجه به تدبیر و قدرت فرماندهی جنگ در ساعت‌های اولیه متوقف شد. در این عملیات از ۲۶۰ گردان عملیاتی سپاهیان حضرت محمد (ص)، تنها ۴۰ گردان وارد عمل شده بودند. عملیات گسترده کربلای ۵ در کمتر از ۲ هفته با غافلگیری کامل عراق انجام شد. در نهایت عملیات موفق و سرنوشت‌ساز کربلای ۵ از دل کربلای ۴ بیرون آمد. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷شب جمعه بود. آقا دعای کمیل را در مسجد جامع خواندند و برگشتند. بعد از شام جلو تلوزیون نشسته بودند. تلوزیون دعای کمیل همان شب آقا را پخش کرد. از اول تا آخر دعا با صدای خودشان، گریه کردند! معمولاً شب ها ساعت 2 برای تهجد بیدار می شدند. خواب بدی دیدم. از خواب بیدار شدم. ناگهان آقا هم از خواب پریدند. دست به پیشانی کشیدند و گفتند: لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . انا لله و انا الیه راجعون. کمی خوابیدند و دوباره خوابیدند. صبح با دست به سینه مبارک زدند و به آسمان اشاره کردند. معنی اش را نفهمیدم. قبل از ظهر رو به من گفتند: شما دیگه تنها شدی! گفتم تا شما را دارم که تنها نیستم. خندید و گفت دیگر تنها شدی. گفتم آقا قطره تان را بخورید. با خنده گفت: دیگر قطره برای من اثر ندارد! بعد هم گفت: خداحافظ. چند دقیقه بعد آقا رفتند. من هم آماده می شدم بروم که صدای انفجاری از بیرون خانه آمد... فهمیدم آقا داشت وداع می کرد و من متوجه نبودم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 📕 یادگاران ٩ صفحه ۵ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
: 💠بارالها؛ یاریم ده که در راه رسیدن به هدفم پابرجا واستوار باشم. بارالها تو مونس تنهائیهایم بوده و هستی و امیدم به تو است و خواهد بود. 💠مرا در راه خود ثابت قدم و استوار بدار. خدایا فقط تو را می طلبم. معبودا گویی وجودم از آتش رسیدن به عشق تو پر شده و همه اش امید پرواز دارد. گویی این قفس تنگ کفایت نگهداری این حقیر را نمی کند و باید که این میله های آهنین را بگسلم. 💠بار خدایا مرا در، درهم شکستن این قفس پوشالی یاری ده و توانایی عنایت کن. بارالها؛ به لطف و رحمت تو چشم دوخته ام که بی لطف و رحمت تو جان دادن برایم سخت است. 💠بار الها اگر مصلحت دانستی من کشته شوم، در راه خودت مرا بکش. بار خدایا اعتراف می کنم که من گناهکارم و در روز محشر از من بازخواست منمای(اغفر ذنوبی کلها بحرمه محمد و آل محمد). 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷 🌷🌺🌷🌺🌷 ﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺳﺒﺐ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ ..,........... : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 🚨🚨 کتابخوانی فرمانده آتش بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید معلم مهندس کمال ظل انوار 🔹🔹🔹🔹🔹 مسابقه👇 مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب برگزار می گردد ۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌گردد ♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻 https://formaloo.com/qw503 ⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۱۹ دیماه روز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️ شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️ ۳. به لطف الهی به ۱۴ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨 🔹🔸🔹🔸🔹 شیراز
kamal_compressed.pdf
39.63M
نسخه پی دی اف کتاب تطبیق آتش زندگینامه و خاطرات سردار شهید کمال ظل انوار 👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🌤️صبح کہ مےشود... باز ڪبوتر دلمان🕊️ پر مےکشد بہ یادِ شما بہ یادمــان باشید ... گرداب دنیـــا 🍃 دارد غرقمان مےڪند ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹بچه ها سخت مشغول آموزش شنا و غواصي بودند، عمليات كربلاي چهار در پيش بود. حاج مهدي درخواست 48 ساعت مرخصي كرد. مخالفت كردم. مخالفت شديد مرا که ديد، مجبور شد علت مرخصي را بگويد، گفت: «من يقين دارم از اين عمليات بر نمي‌گردم. من آماده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببرم و بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام كنم و با خيالي آسوده برگردم.» ديگر نتوانستم مخالفت كنم. در عرض دو روز و نيم تمام كار هايش را انجام داد و برگشت و در آن عملیات به وصال یار رسید 🌸هدیه به شهدای عملیات کربلای 4 و سردار شهید حاج مهدی زارع 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مثل بید تنم می لرزید گفتم: _زود باشید بریم خونه. دست مجتبی را محکم گرفتم توی دستم. تمام ترس و لرزم را با با محکم گرفتن دست مجتبی خالی می کردم. _زود باشید تند حرکت کنید. دست حمیدرضا هم توی دست باباش بود و فاطمه و غلام علی هم همراه ما بودند. بین تاریکی صدایی به گوش نمی رسید.فقط گاهی صدای الله اکبر بلند می‌شد که در صورت آدم بیشتر می‌شد.به مغازه حاج محمد که رسیدیم یک دفعه غلامعلی از ما جدا شد و شروع کرده الله اکبر گفتن. _غلامعلی کجا داری میری؟! ما دویدیم و خودمون رو بتونیم توی کوچه. _وای خدای من.! غلامعلی کجا رفت؟! مگه اون ماشین را ندید؟! محمدعلی برو دنبالش. _خانم بزار شما را برسونم خودش برمیگرده. داشتی می دویدیم و مجتبی را هم بغل کرده بودم و با ادله می رفتیم تا به خونه برسیم.صدای غرای غلامعلی به گوش می رسید و بند بند وجودم پاره می شد.هر الله اکبری که می گفتن تمام بدنم می‌لرزد و حس می کردم تمام گوشت تنم داره آب میشه.به برق نگاه می‌کردم ولی غلامعلی نمی آمد و ازش خبری نبود. _زن زود برو تو خونه مگه نمیبینی چه خبره؟! از مغازه حاج محمد تا در خونه دوتا کوچه بیشتر نبود اما تا رسیدن انگار هزار کیلومتر برام شده بود قلب بچه ها مثل گنجشک میزد .کفش مجتبی از پاش درآمده افتاده بود و این بچه از ترس حرفی نزده بود که کفشم افتاده. به خونه که رسیدیم بچه رو گذاشتم زمین و دوباره رفتم تا در کوچه را باز کنم که صدای آقا محمد علی منو به خودم آورد: _زن کجا داری میری؟ بیا توی خونه !بچه ا ت را دیگه ساواکی‌ها گرفتن. حالا میرم از ساواک درش میارم البته اگه تا صبح نکشته باشنش.. _ بسه مرد زبانت را گاز بگیر! خدا نکنه اینقدر نفوس بد نزن! بچم تو اون تاریکی کجا رفت؟ چرا نتونستم جلوشو بگیرم!؟ تا یک ساعت نشسته بودیم دور چراغ دریایی و هی باباش می گفت :تا الان گرفتنش !مگه ندیدی همه ساواکی‌ها وایساده بودن با ماشین هاشون تا آدم بگیرن. _توروخدا مرد بس کن پاشو بگیر بخواب. _راست میگم خانم اگه بچه آن رو یکم نصیحت می کردی نمیرفت. جوابش را ندادم همینطور پای چراغ نشسته بودم و دلم هزار راه میرفت. همه جا ساکت و تاریک. خدایا اگه گرفته باشنش چی؟! میکشن بچه را!! باباش راست میگه حتما تا حالا گرفتنش که نیومده.. تا صبح کنار چراغ از لحظه تولد تا الان که ۱۳ سالش بود و سختی هایی که کشیده بودم را مرور کردم و با یادآوری خاطره ها گریه کردن و گاهی به یاد شیطنت های لبخند روی لبم نشست. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك ..🌹 🍃🍃🌹🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷ساعت 11 صبح روز جمعه 20 آذر بود. آقا تجدید وضو کرد که محمدعلی جباری گفت: آقا ماشین آماده است. لباس را پوشیدند. کلید اتاقشان را به من دادند که تا در را قفل کنم. بعد به سرعت از پله ها پائین رفتند و برخلاف همیشه که پائین چند دقیقه می ایستادند،‌ فقط یک دست را به سینه گذاشتند و با دست دیگر به آسمان اشاره کردند و گفتند: لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . انا لله و انا الیه راجعون! بعد هم بالافاصله به کوچه رفتند. معمولاً من همراه ایشان بودم، اما همین سرعت آقا و معطلی برای قفل کردن در باعث شد تا من چند دقیقه از آقا عقب بیافتم. سریع به کوچه رفتم. سر پیچ دوم صدای زنی را شنیدم که اصرار داشت نامه ای را به آقا بدهد. ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد. شعله های آتش تا من آمد با موج انفجار زمین خوردم و دیواری روی سرم ریختم. صورت و ریشم سوخته بود. خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم. دیدم سر زنی یک سمت افتاده است و اطراف بدن های تکه تکه شده و دست و پاهای قطع شده. آقا، همراه با پسرم سید محمد تقی و بهترین دوستانم روبرویم به شهادت رسیده بودند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷فراز؎ از وصیت‌نامه ✍[خداوندا] ما سربازان ولایت، افتخار مشترڪمان حضور در دانشگاه امام حسین‌(ع) است کہ سربازان عاشورایی خمینی ڪبیر در آن پا؎ نهاده بودند و ما در آن جهاد و شهادت را از بزرگان مڪتب ایثار و شهامت آموختیم. ▫️اکنون کہ توفیق درڪ سرباز؎ نائب (عج) را یافته‌ام و در اردوگاه منتظران ظهورش حضور دارم در ردا؎ سبز سربازان با تو عهد و پیمان می‌بندم، عهد؎ عاشقانہ و میثاقی حسینی، عاشورایی باشیم و حسینی بمانیم و خود و فرزندانمان را در میدان حسینی گر؎ پرورش دهیم 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔸 از عملیات ۴ 💠 در عملیات کربلای۴، وقتی به صورت بچه‌ها نگاه میکردم، احساس میکردم سوره‌های در مقابلم هستند... ۴ ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚡﷽⚡ ☀️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⬅️ 🔹️ سوم 🎐 🍀 🔸خداوند، ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به‌جا مانده‌ام و پیوسته کسانی را به‌سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده‌ام، اما تو خود می‌دانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند. 🔸️عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در خود بسوزان و بمیران. 🎐 نشر دهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb