🔰 فرازی از #وصیت_نامه شهید:
خدایا!
میدانم که تـو،
مشتری جان و خون کسانی هستی
که از مال و فرزند و لذتهای دنیوی
میگذرند و به سوی تو میآیند ....
شهید #محمدجعفر_سعیدی🌷
#شبتون شهدایی🌙
🍂🍁🍃🍂🍁
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱گاهی باید مکث کرد،
روی لبخندهایتان
نگاه هایتان...
هرکدامشان پیامی دارند
✨که می تواند نجات دهنده ی
حال وروز این روزهایمان باشد ...🍃
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashira
🍃🌷
آقا محمد خوب فهمیده بود که مقام شهادت را فقط به مخلصـین می دهند.
در منطقه شلمچه، قبل از اذان صبح که همه خواب بودند از خواب بلند می شد
و شروع به تمیز کردن محوطه می کرد تا زائرین شهدا، ظاهر منطقه را مثل باطنش پاک ببینند....
#شهید_تازه_داماد💔
#شهید محمد مسرور
#شهدای_فارس
• #تاریخ شهادت: ۹۴/۱۱/۱۶
• #محل شهادت: نبل والزهراء
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_هفتم*.
حسین رو به همسرش فاطمه کرد و گفت مواظب خودتون باشین . مواظب سیما هم باش هرچه باشد تا مدتی توی منطقه بودی..
سیما بقیه حرف های او را شنید نگاه در نگاه حجت که زیر لایه ای از گرد و خاک پوشیده شده بود:
_اگه میشد شما دوتا هم میومدین خوب میشد..
حجت نگاه از نگاه او گرفت و همان طور که با رفت و آمد جمعیت پشت سرش این پا و آن پا می شد گفت: من باید اینجا بمونم...
سیما شتابزده حرف او را برید
_مگه دیگران نیستند .این همه نیرو توی پادگانه..
حجت لبخندی زد و مهربانانه او را نگاه کرد.
_اگر همه بخوان مثل تو فکر کنم که دیگه کسی باقی نمیمونه ما هم مثل آنها. انشالله به زودی همدیگر را می بینیم.
صدای راننده که با عصبانیت فریاد میزد آنها را به خود آورد:
_یالا سوار شید آقا بزار سوار شن..الان دوباره سر و کله هواپیماها پیدا میشه..
حسین رو به احسان کرد: «اول خدا دوم خدا سوم خدا بعدش هم تو مواظبشون باش.
احسان بغضی را که در حنجره اش نشسته بود خاموش کرد و نگاه ترش را در نگاه او دو و دستش را برای خداحافظی دراز کرد. آنگاه روبهرو حجت کرد لحظه دو برادر به یکدیگر خیره شدند بی هیچ حرفی یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و لحظاتی بعد همانطور خاموش از هم جدا شدند.
سیما و فاطمه و به دنبالشان احسان پا در رکاب اتوبوس گذاشتن اتوبوس نادری کرد و آرام آرام از میان جمعیت راه باز کرد و دقیقهای بعد از مقابل نگاه حجت و حسین ناپدید شد.
_یه نامه داریم خانم.
سیما انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده باشد ، رشته افکارش پاره شد و گیج و مبهوت به پرستار چشم دوخت.
_چی شده؟!
_هیچی خانم خبر خوش دارم مشتولوق بدین!
_باشه چشم حالا چه خبر شده؟!
پرستار دستش را که در پشت سر پنهان کرده بود جلو آورد و پاکت نامه مقابل صورت سیما گرفت.
_نامه دارین از منطقه امده.
سیمان نوزاد را روی تخت خواب آن باشد تا پاکت نامه را گرفته و با دستانی لرزان از آن را باز کرد و یکباره بوی گلهای محمدی فضای اتاق را انباشت.پرستار حرکات او را از نظر گذران و از اتاق خارج شد.سیما به آرامی پاکت را وارونه کرده و گلبرگ های گل محمدی درون آن را روی تخت زهرا ریخت. سپس از درون پاکت یک قرآن کوچک به همراه نامه حجت را درآورد. قرآن را با سنجاق به قندان زهرا بست و آنگاه آسوده شروع به خواندن نامه کرد.
خورشید غروب می کرد و برای صدمین بار نامه را برای زهرا خواند .هرچند که به خوابی عمیق فرو رفته بود. گویی کلام پدر در گوشش بهترین لالایی دنیا بود.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽همسر شهید: به شهید #احمد_اسماعیلی گفتم ۴تا بچه داری، نرو! گفت مگه امام حسین علیهالسلام نرفتند! مگه..💔
┄┅─✵🕊✵─┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷 شب قبل عملیات کربلای 5 شروع شده بود و بچه های خط شکن لشکر 19 فجر دژ مرزی شلمچه را تصرف کرده و دروازه ورود به عملیات کربلای 5 را باز کرده بودند. حاج اسکندر را قبل از آبگرفتگی دیدم. گفتم: حاجی این دفعه دیگه حلوات را می خورم!
خیلی جدی و مهربان گفت: ان شاالله، هرچی خدا بخواد!
با هم از روی دژ مرزی عبور کردیم. گفت: نادری، بچه ها هرچی خواستن بده بره، این ها معلوم نیست تا ساعت دیگه زنده باشن، نکنه چیزی بخوان و کوتاهی کنی!
حاج اسکندر لبه خاکریز می رفت که گلوله تانکی کنارش خورد و منفجر شد. از موج انفجار من هم به سمتی پرت شدم. ترکشی به پهلوی حاج اسکندر خورده بود، ترکشی هم به شقیقه راستش. هنوز نفس می کشید. کنارش نشستم. به چشمانش خیره شدم و بی اختیار لبم به خنده باز شد. یعنی دیدی این بار حلوات را خوردم! لبخندی روی صورت خونینش نشست. پلک هایش را بهم نزدیک کرد یعنی آره...
نفسش رفت.کاش آخرین لحظه نخندیده بودم. من ماندم و ندامت آن آخرین لبخندم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💌#شھیدانہ
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
🌹#شهید_مسعود_آخوندی
هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات🌹🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
همیشه وضو داشت. وقتی از او می پرسیدم که چه کار می کنید دائما وضو می گیرید ، می گفت: من همین را دارم و جز این چیزی ندارم . می گفت: شما هم دائم الوضو باشید اکثر مواقع با نیرو ها بود یا آنها را توجیح می نمود یا در حال انجام مأموریت بود، بلافاصله که بر می گشت، اجازه نمی داد که شبها بچه ها بخوابند و می گفت خواب همیشه هست و نماز شب بخوانید.
موقعی که نماز شب می ایستاد ، این قدر طول می کشید که می گفتیم نماز جعفر طیار است. از نیمه شب تا اذان صبح درحال گریه و زاری بود . اینقدر با خلوص نیت بود که عجیب بود.
#شهید غلامرضا کرامت
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *گرامیداشت #شهیدان محمدرضاو رسول ایزدی* 🚩
🔹با حضور خانواده معظم شهید
🎙با روایت گری: *برادر سید معین انجوی نژاد*
و #بامداحی برادر *حاج حسن جوکار* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۵ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
✨و تو همانی که به شوقِ دیدنت
حتی پَسِ همین قاب عکس
🌤️صبح را به خیر می کنم
برای دنیا🌎.......
#حاج_قاسم💔🕊️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹 ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯﻣﻬﻨﺪﺱ ....
🌷 قبل از عملیات همه دور هم نشسته بودیم. کمال به مادر گفت, مادر, شش تا پسر داری, سه تا بزرگه برای خودت, سه تا کوچیکه را بده برای خدا...
مادر گفت راضیم به رضای خدا...
کمال #مهندس_مکانیک و یکی از پنج شخص شاخص توپخانه سپاه
مهدی #مهندس_شیمی , فرمانده ستاد قرارگاه و لشکر فجر
جمال ظل انوار #مهندس دامپروری, جهادگر و فرمانده گروهان...
هر سه برادر در یک شب, در یک ساعت شهید شدند...
ﻣﻬﻨﺪﺳﻴﻦ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪﻧﺪ😞
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﻬﻨﺪﺱ صلوات 🌹
🍃🌷🍃🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ_ﺷﻮﺩ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_هشتم*.
غرش چند فروند هواپیمای جنگی فضا را لرزاند و لحظه ای بعد هم زمان با صدای گوشخراش انفجار بمب ها ،زمین گرم و تفیده آبادان تکان میخورد.کریم وحشت زده و با یک جست بلند خود را کنار حجت روی زمین انداخت.
_اونجارو... باز هم پالایشگاه را زدند.
حجت صورتش را از خاک جدا کرد .آرام سر برداشته و به ستون های تیره و غلیظ دود که بر فراز پالایشگاه میرقصید نگاه کرد و زیر لب غرید.
در آسمان جز رد سفید هواپیماها چیزی دیده نمی شد. کف دستها را بر زمین گذاشت و بلند شد. کریم فریاد زد:
_بگیر بخواب دوباره اومدن.
چند نقطه سیاه آن دور دست ها بر سینه آسمان نقش بست و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر شد.باز فضا لرزید و باز انفجار بمب ها همه جا را زمین گیر کرد.
چند نفری که دقایقی پیش برای آوردن سوخت رفته بودند سراسیمه و وحشت زده از راه رسیدند و خود را کنار آنها روی زمین انداختند. حجت نگاه کنجکاوش را به چهره آنها دوخت
_چه خبر؟!
یکی از آنها سری تکان داد: «خبرهای بد..اگه همینجوری پیش برند دیگه یک قطره سوخت هم برامون باقی نمی مونه»
_چطور مگه؟!
_بیشتر تانک ها آتش گرفتن.
حجت بی درنگ برخاست و نگاهش را از میان انبوه دود و سیاهی که همه جا را پوشانده بود به تانکرهای سوخت که کنار هم ردیف شده بودند دوخت و شعله های سرکش آتش را که از آنها زبان می کشید.
_وضع ذخیره سوختمون چطوره؟!
_خراب! دیگه هیچی نمونده! امیدمون به این تانکرها بود که حالا..
حجت حرف او را برید.
_پس معطل چی هستین!؟ یالا بجنبین بین دیگه؟
کریم با تعجب به او زل زد: «منظورت چیه چه کار میشه کرد؟!»
حجت درنگ نکرد. راه افتاد و با گام های بلند به سوی جیپی که منبع کوچکی پشت آن وصل بود رفت.دیگران نیز بی اینکه از قصد و آگاه باشند به دنبالش راه افتادند. کریم خودش را به او رساند.
_چیکار میخوای بکنی؟!
حجت پشت فرمان جیب نشست: «هر کی حاضر با من بیاد سوار بشه»
_بالاخره نمیخوای بگی چه خیالی داری؟
حجت سوئیچ را چرخاند: «خوب معلومه باید تا فرصت داریم هرچه میتونیم سوخت برداریم»
_از کجا؟!
_از توی اون تانکرها.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*