💢 #تحویل_سال ۱۴۰۱ باشهدا
⭕️ همراه با قرائت دعای توسل 🤲
🔹 #بامداحی :حاج امیر حسین راستی
🔹 #مکان : ⬅️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان :⬅️یکشنبه ۲۹ اسفند /از ساعت ۱۷ تا لحظه سال تحویل
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم در فضای باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود
🔹ضمنا نماز جماعت مغرب وعشا در جوار قبور مطهر شهدای گمنام برگزار می گردد.
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🍃بعضی ها از آب گل آلود....
ماهیکه....!
نه....!
راه معراج می گیرند ...✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید حسن باقری:
اگر از دست کسی ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید؛ خدایا!! این بنده تو حواسش نبود من ازش گذشتم. تو هم بگذر
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_ام*.
حاج حجت روبه سربازش کرد:
_به آقای خوشبخت بگو بیاد.
_چشم سردار
و از اتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد حاج محسن در حالی که پای راستش را به زحمت حرکت می داد وارد اتاق شد.
_بفرما حاجی کاری داشتی؟!
_بله بشین
حاج محسن نشست و شروع کرد به مالیدن زانوی راستش . حاج حجت که حرکات او را زیر نظر گرفته بود پرسید:
_چیزی شده؟!
سر بلند کرد و لبخندی زد:
_نه دیروز تا حالا این پا اذیتم میکنه. زانو را یکم زخم کرده.
_خوب چرا نمیری دکتر؟!
_نگفتین چه کاری با من داشتین.
_میخواستم باهم بریم زرقان
_زرقان برای چی؟!
_سربازی که توی میرجاوه شهید شد یادته؟!
_بله چطور؟!
_یکسری به خانوادهاش بزنیم ولی اگه پات اذیتت می کنه باشه برای فردا.
حاج محسن لبخندی زد: «نه حاجی چیز مهم نیست زیاد هم نباید محله بزارم فقط آنجایی که به زانو وصل میشه یه خورده زخم میکند.»
_به هر حال مواظب خودت باش.
_چشم حاجی حالا کی راه می افتیم؟
_اگه مشکلی ندارید یه ساعت دیگه.
حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت.
_بسیار خوب پس من میگم ماشین را آماده کن. ساعت نه و نیم حرکت می کنیم.
پاترول سیاه مقابل خانه های فرسوده و قدیمی و رنگ و رو رفته در یکی از محلات زرقان ایستاد. حاج حجت نگاهی به در و دیوار خانه انداخت
_همین جاست
_بله باید همین جا باشه
مردی میانسال با چهره ای شکسته در را باز کرد و به محض دیدن آنها از سر راه کنار رفت
_سلام حاجی خوش اومدین .
_سلام مزاحم که نیستیم؟!
_اختیار دارین سرافرازمون کردین
حاج حجت پا به حیاط گذاشت
_ایشون آقای خوشبخت هستن .
_سلام خوش اومدین
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
23.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻 حکایتی دارد لباسِ غواصی...
شبِ تاریک، موج های پر از تلاطم اروند، لباس های سیاهِ غواصی...
🎙راوی: حاج علی پیراسته
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷گاهی اوقات ، دوستانی که شیراز بودند، جای دنجی دور هم جمع می شدیم، چایی و میوه ای می آوردیم و تعریف می کردیم. عصر ها، همه با هم به استخر ارتش می رفتیم. ما پشت وانت پدر کاووس عباسی سوار می شدیم، حسن هم با دوچرخه دنبال ما می آمد.
آن روز حسن را صدا زدم، گفتم انقدر رکاب نزن، خودت و دوچرخه ات بیا بالا. کنارم عقب وانت نشست. دیدم در حال و هوای دیگری هست، به نقطه دوری خیره شده و حرف نمی زند.
گفتم: چته حسن، پکری، تو فکری؟
همین جور که به دور نگاه می کرد. گفت: عباد، از زندگی تو این دنیا خسته شدم. بسمه زندگی، دیگه دوست دارم شهید بشم...
آخرین بار بود که حسن را دیدم.
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 روایتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و پاسدار شهید محمد جمالی
#شهیدزنده
#حاجقاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷جلسه بود، همه فرماندهان تیپ بودند جز حمید و شهید حسین ایرلو. ساعتی طول کشید که آمدند. همه نگران شده بودیم تا بلاخره رسیدند. به حمید گفتیم: ماشین خراب شده بود؟
گفت:نه!
گفتم: جاده خراب بود یا شلوغ؟
گفت: هیچ کدام. شب بود. طبق فرمان، سرعت ماشین در شب نباید بیش از 85 کیلومتر باشد، من هم به فرمان و قانون عمل کردم. ...
#شهید حاج حمید رضا فرخی
#شهدای_فارس
شهادت:1363/12/25- عملیات بدر-شرق دجله
فرمانده آموزش قرارگاه نوح(ع) و تیپ المهدی(عج)
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#گزارش
#کمک_مومنانه
🔹🔹🔹🔹🔹
💢به لطف حصرت زهرا(س) و در ایام ولادت حضرت امام زمان عج تعداد ۱۱۸ عدد بن خرید کالا اعم از پوشاک، کفش و مواد غذایی، به ارزش ۴۸ میلیون تومان ،بین خانواده های نیازمند تحت پوشش خیریه و مرکز نیکوکاری شهدای گمنام در مناطق فقیر نشین شیراز توزیع گردید ...
🔹انشاالله خوشحالی این خانواده ها سبب تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج و خیرات اموات بانیان خیر شود 🤲
🚨شادی روح مطهر امام و شهدا و اموات بانیان خیر #صلوات
🌱🔺🌱🔺🌱🔺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امروز دلم برایت عجیب تنگ است...💔
یک نگاهی، گوشه چشمی...
می دانی چند وقت است به خوابم نیامده ای؟
اه ای رفیق ترین رفیق...
یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ❤️
#شهید_چراغعلی_دهقانی🕊️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده!
به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه.
گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد!
به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه!
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺠﻴﺪﺳﭙﺎﺳﻲ
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🌺🌹🌺🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_یکم*.
از حیاط کوچک و خاکی خانه که کنار دیوارهای سیمانی و کوتاه از خرت و پرت های زیادی انباشته شده بود گذشتند.در توری و رنگ و رو رفته اتاق را باز کردند و داخل شدند.
اتاق با زیلوی مندرس و کهنه ای که کف آن پهن بود با دیوارهای گچی بدون رنگ لامپی که از تیر چوبی سقف آویزان بود،پنجره هایی که به جای شیشه های شکسته است پلاستیک شفاف ای چسبانده بودند و بالاخره قاب عکس باز شهید که توی طاقچه کنار قرآن گذاشته بودند نظر آنها را جلب کرد.
مرد با عجله وسایل برا کننده کف اتاق را جمع کرد و گوشهای گذاشت.دو بالش از میان رختخواب های روی هم چیده زیر پنجره کنار دیوار گذاشت و چراغ علاءالدین را که از دود سیاه شده بود و بوی نفت می داد را نزدیک بالش ها گذاشت.
_خیلی خوش اومدین بفرمایید این بالا
نشستند و هردو در لحظه اول به عکس سرباز شهید که مدتی پیش در میرجاوه جزو نیروهایشان بود نگاه کردند.
مرد همانطور که کتری دود گرفته را روی علاءالدین می گذاشت گفت: چه عجب از این طرف حاجی؟
حاج حجت لبخند زد: من شرمنده هستم که زودتر نیامدیم. واقعاً فرصت نشده بود به خصوص که بیشتر مواقع هم شیراز نیستیم.
_دشمنت شرمنده باشه سردار.
_خب چه خبر؟!
مرد نگاه خسته اش رابه عکس فرزندش دوخت.
_سلامتی شما
حاج محسن نگاهی به اتاق انداخت.
_خونه از خودتونه؟!
_کاشکی بود هرچند که یک خرابه بیشتر نیست.
_اجاره کردین؟!
_بله
حاج حجت پر سید:
_اوضاع چطوره سر چه شغلی هستی؟!
_هر کاری پیش بیاد انجام میدیم خدا را شکر
حاج محسن نگاه دوباره قاب عکس انداخت
_خدا رحمتش کنه پسر خوب و نجیبی بود
مرد آهی کشید:سرمایه زندگیمبود عصای دستم بود نور چشمانم بود حالا هم راضیم به رضای خدا
حاج حجت پرسید: الان کاری دستت هست؟
_کاری که نه .گاهی این جا و آنجا کاری پیش بیاد انجام میدم .حاج حجت نگاهی به خوشبخت کرد و رو به مرد ادامه داد:
_اگه یه تعداد گوسفند بهت بسپارند می تونی ببریشون چرا؟!
_این که کاری ندارن ولی گوسفندش از کجا؟
_اونش با من .
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*