eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
* * * * * . نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی. هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد . ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود. کشاورز هم همراه مامد از بچه‌های اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچه‌ها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود. به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم. همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا. هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقی‌ها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد. گفت:کجایید؟ گفتم:توی کانال گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم. چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی. هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال. مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند. آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن. از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم‌ همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد . به سمتی که کوتاه‌تر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻روایت سیزده ساله ها اصغر بهادرانی که بزرگ شده روضه های امام حسینه.... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷بعد از ازدواج حاج‌محمـد،‌یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت:حاج‌خانم حاج‌محمـد الآن مسئولیت یک زندگی روی گردنش افتاده، نگذارید انقدر به جبهه بره، جلوش را بگیرید! گفتم: مگه من چاره‌اش می‌کنم که به جبهه نرود، ولی چشم بازم هم میگم. جریان را به او گفتم. گفت: مادر، من همان شب خواستگاری با همسرم شرط کردم که من جبهه را رها نمی‌کنم، ایشان هم قبول کرد. مدتی گذشت تا حاج‌محمـد به مرخصی آمد. دیدم توی فکر است. گفتم: حاج‌محمـد چی شده؟ گفت: مادر همان بنده خدا بود که گفتی سفارش کرده من به جبهه نرم، تو جاده با زن و بچه‌اش تصادف کرده و از بین رفته! کمی‌ سکوت کرد و گفت: مادر من تا جنگ باشِ میرم جبهه، اگر قسمتم شهادت باشِ که شهید میشم، اگر هم قسمتم نباشِ در جبهه اتفاقی نمی‌افته برام، بیام تو شهر بشینم ممکنه مثل این بنده خدا تصادف کنم، زودتر از جبهه از دنیا برم. باحالتی خاص ادامه داد: مادر، من این راه را انتخاب کردم. وای از روزی که این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم. باز با تعصب و بغض تکرار کرد: وای از روزی که این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻 یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟ گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر می گردم. وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟ گفت ، مسافر کشی! تعجب کردم، بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی ! بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم. بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند. این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است.. 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 📚منبع: سلام بر ابراهیم 1 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 شهید احمد کاظمی: اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتان ظلم نکرده باشید راهی جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم. ❣❣❣❣❣ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌤️صبح یعنے تو بخندے دل من باز شود پلک بگشایے و ازنوغزل آغاز شود 🌤️صبح یعنے کہ دلم گرم نگاهت باشد ✨آسمان ،عشق ،زمین  با تو هم آواز شود ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 3⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ لا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ غَیْرُ اَخى هذا، اَلا لاتَحِلُّ اِمْرَةُ الْمُؤْمِنینَ بَعْدى لِاَحَدٍ غَیْرِهِ. ✅ هان بدانیــد، هرگـز به جـز این برادرم (امام علی ع)، کســی نبایــد امیرالمؤمنیــن خوانده شــود، هشــدار که پس از من امارت مؤمنــان برای کســی جـــز او روا نباشــد . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد! همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن! چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم . رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم. محمد اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
* * * * * دردش داشت شروع می‌شد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچه‌ها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند. گفتم زود باشید برید. لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم . حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقی‌ها گله گله از کانال می‌آمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت می‌شدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم. _چی شده؟!! سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور. گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب. نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند. تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی رو‌که با مجید بودم . از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی. یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت: بریم شناسایی؟ گفتم :بریم یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد . انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷قبل از عمليات قدس 3 بود. باهمت حاج‌محمـد کارهای مخابراتی عمليات را انجام دادیم، حتی خط امن را تا محل رهایی نیروها کشیدیم. حاج محمد گفته بود اجازه رفتنش به عمليات را بگيرم. اما اجازه ندادند. كنار سنگر منتظر نشسته بود. وقتي به او گفتم: فرماندهي اجازه نداد بري عمليات،‌ شُل شد. همان‌ طور به پشت روی خاكهاي خوابید. دستش را گذاشت زیر سرش و با ناراحتی به آسمان خیره شد. با تمام وجودم حس کردم که غمگین و ناراحت است، اشك در چشمش پيچيد. نمی‌دانم چرا به حال خوشی که داشت غبطه می‌خوردم. گفتم: حاج‌محمـد پاشو برو... نیم‌خیز شد و گفت: فرماندهي چی؟ - آنها با من، تو برو... انگار پر در آورد و از روی زمین کنده شد و صدای لبخند و شادی‌اش به عرش رسید. واقعاً برایش مجاهدت و جهاد در راه خدا یک امر مقدس بود. سریع رفت تا به عملیات برسد. عملیات قدس 3 یک‌شب بیشتر طول نکشید و با موفقیت انجام شد. صبح چشم‌انتظار بچه‌ها بودم که برگردند. حاج‌محمـد با پای تیرخورده برگشت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 🔻امام خامنه ای: کار بزرگداشت شهیدان را نباید یک کار معمولی و عادی دانست؛ این حقیقتا یک حسنه بزرگ است. با گذشت چند سال از دفاع مقدس،حادثه بزرگداشت شهیدان شروع شده و باید ادامه پیدا کند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* ⭕️گرامیداشت شهید سید محمد تقی موسوی 🎙راوی : *برادرسید هادی موسوی* : برادر *سید محمد موسوی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۶خرداد/ از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 پخش مستقیم از لینک هییت آنلاین: https://heyatonline.ir/shohada.gomnam ⬇️⬇️⬇️ لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍃یادتـــــ باشد شهید اسم نیستـــــ، رسم استــــ!!! ✨شهید عڪس نیستـــــ ڪه اگر از دیوار اتاقتـــــ برداشتی فراموش بشود شهید مسیر استـــــ، زندگیستـــــ، راه استـــــ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷شب های جمعه مصیب برای زیارت قبور شهدا می رفت. اما می گذاشت گلزار که خالی می شد، در تاریکی به زیارت شهدا می رفت. وقتی علت این کار را جویا شدیم. گفت: «من از دیدن روی مادر شهیدان شرم دارم! از اینکه همه دوستانم شهید شده و من مانده ام خجل و شرمسارم!» آخر هم خجالت زده شده شهدا و خانواده هاشون نشد و با شهد شیرین شهادت به دیدار محبوب شتافت... 🌷🌱🌷 مصیب جمالی # شهدای_فارس 🍃🌷🍃 : کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 🌟 2⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَوَّلُ النّاسِ صَلاةً وَ اَوَّلُ مَنْ عَبَدَ اللَّهَ مَعى.اَمَرْتُهُ عَنِ اللَّهِ اَنْ یَنامَ فى مَضْجَعى، فَفَعَلَ فادِیاً لى بِنَفْسِهِ. ✅ علی اولین نمازگزار و پرستش کننده ی همراه من است ، از جانب خدا به او دستور دادم تا (در شب هجرت) در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند . 📚فرازی از بخش سوم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* * * * * حواسش نبود یکباره زدم روی ترمز . هول خورد به پشتم . کماندوها.... ۳ تا خودروی تکاوری با چادر سبز که روشون کشیده بودند جلومون سبز شدند. گفتم: حاجی اینها مشکوک اند. گفت: بهت میگم برو _چی چی رو برم بابا !؟ نگاه کن دارم می پرند پایین... ماشین پریدن پایین به طرف ما سنگر گرفتند یک قدم دیگه میرفتیم شلیک می کردند. گفتم: چیکار کنم حاجی؟! گفت:فقط دعا کن همین انتظار داشت من هم همراهش بخندم! خون توی رگ هام یخ زده بود! الله اکبر آخه این چه وقت شوخی کردن بود...!! کالک را جمع کرد دستانش را گذاشت روی شونه هام و گفت:برو سمت چپ.. فرمون را که برگردوندم شالاپ افتادیم توی چاله. فرمان را سفت تر از قبل چسبیدم تا بلاخره سرازیر شدیم. دره هایی که تا اون موقع ندیده بودم پشت سر گذاشتیم و جون به لب رسیدیم به سنگر های خودی.. توی فکر بودم که مجید این کارا از کجا بلد بود. این راه هارا از کجا یاد گرفته بود..چند بار در این هول و‌هراس ها شناسایی رفته بود...؟! 🌸🌸🌸🌸 هوا هنوز روشن نشده بود و خوب نمی شد تشخیص داد اما لباس سیاه تنش بود سرتاپا سیاه.. لشکر فجر از ضلع فاز گاه کوچ سواران وارد شده بود و ماموریتش را انجام داده بود اما درگیری ادامه داشت. یگان های دیگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند و منطقه گل به گل آب گرفتگی بود تالاب های مصنوعی که لبریز بودند از ترس دشمن. از آن منطقه وسیع فقط رگه باریکه خشکی به نام سرپل سهم ما بود. دشمن شبیه خون خورده بود و مثل مار زخمی منتظر انتقام .تانکهای خشن و خشمگین آماده بودند. پای ما هم روی آب ..اگر حمله میکردند نام و نشانی از ما باقی نمی گذاشتند .سرپل را می‌گرفتند، ارتباطمان با خشکی قطع می‌شد و در آب و تالاب تا قطعه چندانی برای مقاومت نداشتیم. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷سال 63 بود. قرار بود به حج مشرف شوم. محمد از جبهه خودش را برای خداحافظی رساند. - مادر آمده‌ام و یک خواهش دارم! - بفرما. - در مسجدالحرام، زیر ناودان طلا، دعا کن من هم شهید بشم! با غضب نگاهش کردم و گفتم: من مادرم، چنین دعایی نمی‌کنم. با خنده زیبایی گفت: پس دعا کن من هم مشرف بشم. گفتم: این دعا را برایت می‌کنم. به حج رفتم و طبق وعده برای محمد دعا کردم تا به مکه مشرف شود. وقتی از مکه برگشتم. حاج‌محمـد خبر داد و گفت: دارند برای مکه اسم می‌نویسند. اسم من را هم بنویس. اسمش را نوشتیم. همان سال اول اسمش در آمد. درحالی‌که کسانی آن سال اسم نوشتند تا سال‌ها در نوبت اعزام بودند. وقتی اسمش در آمد، گفتم: دیدی دعایم گرفت. با خوشحالی گفت: بله، به دعای مادرم بود. به حج مشرف شد و شد "حاج‌محمـد" تا خودش برای آرزویش زیر ناودان طلا دعا کند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻وقتی یک عمر با روضه بزرگ شی عاقبتت هم مثل ارباب میشود... ارباً اربا... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🍃 داده آرامش بہ قلبم ذڪرِ زیباے حسین در دلم هرگز نمےگیرد کسے جاے حسین در گلو عمریسٺ جا خوش ڪرده آواے حسین میشود خوشبخٺ آنڪه پیر شد پاے ❤️ 🌹 🌙دلم حرم می خواهد... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سلام آقاجان💚 اے مـ🌙ـاه در آسمان بہ دنبال توایم ما بے خبر از جهان بہ دنبال توایم از مسجد سهلہ دور هستیم ولے در مسجد جمڪران بہ دنبال توایم 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 1⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ بِاَمْرِكَ یا رَبِّ اَقُولُ: اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ، وَ عادِ مَنْ عاداهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ الْعَنْ مَنْ اَنْكَرَهُ، وَ اغْضَبْ عَلى مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ. ✅ به فرمان پروردگارم می گویم:" خدایا ! کسی که علی را دوست می دارد، دوست بدار و کسی که با علی دشمنی می کند دشمن بدار، آنکه او را نمی پذیرد، لعنت کن و بر کسی که حق او را انکار می نماید، غضب نما . 📚بخشی از فراز چهارم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گاهی که از پرواز برمی گشت و هنوز نمازش را نخوانده بود در سجده، گریه و زاری می کرد و به خدای خود عرض می کرد: «خدایا من بنده ی گریز پایی نیستم... نتوانستم تا الان نمازم را بخوانم.» فارس 🌷🌱🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
* * * * * در همین تب و تاب بودیم که با لباس سیاهش سر رسید حالا هوا کمی روشن شده بود لباسش تنگ به بدن چسبیده بود به طور مورب کشیده شده بود که این تن پوش غریب را زیپ می کرد. یک گروهان نیرو میخواست عجله داشت اسلحه تاشو در دستش بازی می کرد .اختلالاتی کرد با حاج منصور فتوت و بعد یک گروهان از گردان حاج منصور برداشت و رفت. من همچنان به فکر نقشه بودم که او در ذهن داشت داشتم که هر چه هست کار ساز است .پیش از اینها خودش را نشان داده بود. طرح های عملیاتی اش، نظرهای کارشناسی اش و مدیریت جنگی اش. خلاصه طوری بود که پیشنهاد شده بود برود پیش سرهنگ صیاد کار کند. ۲۰ دقیقه می شود که رفته بود. نگاهی به ردیف تانکها انداختم. آرایش نظامی داشتند .جنب و جوشی در شان پیدا بود.دلهره ام گرفت. گفتم حتماً قصد پاتک دارند. موقعیت خطرناکی بود .خصوصاً برای ما یعنی بچه های لشکر فجر که زودتر از همه زده بودند به خط و اگر لشکر های دیگر موفق نمی شدند قیچی شدن ما حتمی بود. در حال آن همه وسط آب هم معلوم نبود حرکت کردند هم بیشتر شده و دستپاچه شدم. گفتم نکند خواب میبینم.. دقیق شدم. رفته رفته هراسم تبدیل به حس دیگری شد .حتی فراتر از تعجب. دهانم باز مانده بود .میخواستم فریاد بزنم. اطرافم را نگاه کردم. شلوغ بود همه را روی لبه خاکی دیدم. ذوق زده و متعجب..نیازی به فریاد زدن نبود فریادم دیده میشد در چشم هایم. خدای من !!تا آنکه ها رسیده اند تا پشت خاکریز. گروهانی که از گردان فتوت بریده شده بودند برگشته‌اند سوار بر تانک ها. لبخند بر لب از اولین تانک بیرون می‌آید حاج مجید یعنی کسی که به تنهایی تثبیت عملیات کربلای ۵ را سبب شده بود.لااقل در زاویه کوچ سواران. همچنان اسله تاشو را در دستش باز می‌کرد .عرق از سر و رویش چکه می کرد. رخت های سیاه چسبان آزرده اش کرده بود اما به روی خودش نمی آورد. حالا که کار قرار گرفته است شاید فرصت کند تا لباس غواصی را از تنش در بیاورد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻بچه ها حرفا وشوخی ها هم حساب کتاب داره نمیدونی وقتی غم محرومی بخوری، دلی بدست بیاری اثر وضعی داره... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫 🌷حاج‌محمـد خیلی مقید به بیت‌المال و حق‌الناس بود. خیلی حساس بود که چیزی از بیت‌المال را اسراف نکند یا بیهوده استفاده نکند. کمتر دیدم یک لباس نو یا یک کفش نو پایش باشد. یک‌بار واحد پرسنلی به همه ما دو هزارتومان به‌عنوان حق نیروی زمینی داد. حاج‌محمـد آشفته این فیش را گرفته بود و می‌گفت: بچه‌ها این واقعاً حق ما هست. اشتباه نشده؟ ما پشتیبانی رزمی هستیم، ما که نیروی رزمی نیستیم که این را به ما داده‌اند! خانه‌های ما نزدیک هم بود. مادرم می‌گفت این حاج‌محمـد من را دیوانه کرده است، هر باری که برای ساخت خانه‌اش سیمان و ماسه خالی می‌کند می‌آید و عذر می‌خواهد. این بار هم که آمد، ده تا کیسه سیمان خرید و خالی کرد روی سیمان‌هایی که برای ساخت خانه گذاشته بودیم. گفتم: حاج‌محمـد این برای چیه؟ گفت: باد همیشه از سمت خانه شما به سمت خانه من می‌آید. هر بار بــاد می‌وزد، مقداری از سیمان شما را برمی‌دارد و روی مصالح ما می‌ریزد. این باشد جبران آن. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 🔻شهید محمد ابراهیم همت: مبادا ضعف برخی مسئولان شمارا ضعیف کند مبادا دنیا زدگی بعضی مدیران شمارا از هواداری انقلاب دور کند. ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب بودیم، شما چطور؟! 💠روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند، زيرا نه آن را می شناختند و نه برايش زحمت و رنجی متحمل شده اند، از هرطرف به اين نو نهال آزاده ضربه زدند، ولی خداوند، مقتدر است اگر هدايت نشدند مسلما مجازات خواهند شد. 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خدایا ابتدای 🌤️صبـح که رزق بندگانت راتقسیم میکنی میشود رزق من امروز رفاقتی باشد از جنس 🕊️ باعطـر 🌷 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰شمع محفل ما آقا منصور بود. دورش حلقه زده بوديم و هر کس چيزي مي گفت. در گرما گرم صحبت ها، يکي از بچه ها حرفي زد که بوي غيبت می داد. هنوز کلام رفیق ما تمام نشده رنگ و روي هميشه خندان منصور برافروخته شد. عصبانيت در چهره اش موج مي زد، با همان حال گفت: چرا محيط جبهه را با غيبت آلوده کردي، چرا محيط جبهه و قلب هاي خودتان را با ذکر گناه و معصيت کدر مي کنيد! از کلام دوستمان، خيلي هم برداشت غيبت نمي شد، اما حساسيت منصور در اين موارد مثال زدني بود. حاج منصور خادم صادق 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید