#سیره_شهدا
🌷در مدتی که تهران بود در مسجد و پایگاه بسیج حضور مییافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتی نمیکرد! یک بار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا اینقدر گرفتهای؟
🌹گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانمها توی تهران ناراحتم. وقتی آدم توی کوچه راه میرود، نمی تواند سرش رو بالا بگیرد.
بعد گفت: یک نگاه حرام آدم را خیلی عقب میاندازد.
🌱🍃🌱🍃🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهارم
_پدرسوخته میخوای آشوب کنی؟! درد شدید در شانه اش پیچید غلامعلی به خود آمد پاسبان بلندقامت ریز چشم و سیبیل چخماقی که با تومش هنوز در هوا معلق بود ،دوباره داد:« برو گمشو خونتون بچه!»
آن یکی پاسبان که چهره ای آفتاب سوخته و قدی دیلاق داشت ، چنگ زد و اعلامیه را از دیوار کند و گفت:«اینا همه شون یه مشت خانی و اجنبی پرستن»
پاسبان اولی رو به غلامعلی کرد و گفت:«گمشو برو دیگه»
_پدر سوخته های اجنبی پرست !
غلامعلی شروع کرد به دویدن اما آن کلمات داغ و سوزنده و نام روح الله خمینی از ذهنش پاک نمیشد.چیزی وصف ناپذیر اما سرشار از شور و ایمان و اعتقاد .روزها می آمدند و می رفتند .شهر به ظاهر آرام بود اما به آتشی زیر خاکستر می مانست و آرزوی غلامعلی و دوستانش همه این بود که روزی شاهد شعله ور شدن این آتش باشند .آتشی که ظلم را بسوزاند.
_بابا ، طاغوتی ، یعنی چی؟
_چطور مگه؟!
_آقای خمینی میگه حکومت شاه طاغوتیه
_هیس ..آدم هر حرفی رو نمیزنه..
_حرف بدی زدم؟!
_نه حرفت حقه ولی باید احتیاط کنی.
حالا دیگر آن ها آنقدر بزرگ شده بودند تا به تدریج عمق و گستره فساد را ببیند و زشتی ظلم هوایی را که در کوچه و خیابان می دیدند، متوجه شوند.ظلم و فسادی که در تار و پود زندگیشان لانه کرده بود .حالا می دانستند در خم کوچه ها ، پشت خیلی از جوان ها به درد خماری خو می شود.حالا فقر و گناه را می دیدند که همزاد هم بودند انگار.حالا آرام آرام معنای تلخ و وسوسه آمیز برخی نگاه نگارهای هرزه گرد شهر را در می یافتند که دعوتی بود به سقوط.
اگر به حافظیه می رفتند یا باغ ملی ، کم نبودند صحنه های زشتی که دلشان را به درد می آورد .به چهار راه حافظیه که می رسیدند ، میخانه ای کم نور را می دیدند که راهرویی طولانی داشت و تابلویی که نام دخمه بر سر در آن حک شده بود.آنجا مردانی را میشد دید که زهرابه تلخ نوشیده اند و نفس هایشان بوی تعفن الکل می داد ...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️
🌹در عمليات رمضان، هاشم فرمانده گردان بود. در بحبوبه نبرد خمپاره اي در كنار هاشم نشست. ارافیانش شهید شدند و تركش بدنش را چاك چاك كرده و موج انفجار او را گيج. خون از گوش و بيني اش جاري بود. نه مي شنيد، نه مي توانست چيزي بگويد. اگر به عقب مي رفت، نيرو هايش بي فرمانده مي شدند، اگر هم می ماند کاری از دستش ساخته نبود. با این حال نمي گذاشت او را منتقل کنند. دنبال كسي بود تا نيروهايش را به او بسپارد. من را كه ديد، مي خواست به من فهماند كه نيروها را از او تحويل بگيرم، اما نمي توانست منظورش را برساند.از شدت ناراحتی اینکه نمی توانست منظورش را به من بگوید، اشک از چشمانش جاری شد...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
Tr2.mp3
30.38M
🎙روایتگری بسیار شنیدنی برادر سید کمال خردمندان
🔹در خصوص #شهید سیدمحمدشعاعی
💢در مراسم میهمانی لاله های زهرایی
🔅پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت
#گلزارشهدای_شیراز / قطعه شهدای گمنام
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
برای با شهدا بودن
بهانہ زیاد است؛
بهاے این بهانہها،
هم نفس شدن است با شهدایی
ڪہ روزگارے در این خاڪ زیستہ اند...
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠اوایل سال 65 بود. مراسم چهلم لطف علی زارع را در گلزار شهدای شیراز گرفته بودند. در بین جمعیت چشمم به سید محمد افتاد که گوشه ای مغموم ایستاده بود. به سمتش رفتم. متوجه من که شد،
سید محمد دست من را گرفت و آرام، قدم زنان از جمعیت فاصله گرفتیم. با هم به سمت ردیفی از قبر های تازه حفر شده در گلزار شهدا رفتیم. قبر ها خاکبرداری شده و با تابوک های سیمانی دیواره آنها چیده شده بود تا اگر شهیدی را از جبهه آوردند، قبر آماده باشد. روی لبه یکی از قبرها، روی تابوک های سیمانی نشستیم. سید محمد به قبر خالی خیره شده بود. گفت: محمد چیزی به تو می گم، اما تا شهید نشدم به کسی نگو!
با تعجب گفتم: تو شهادت... چی؟
به قبری که لبه آن نشسته بودیم اشاره کرد و گفت: هفته دیگه، چهارشنبه من را تشییع می کنید و در این قبر دفن می کنید!
با تعجب، نا باورانه به سید محمد و قبر خالی نگاه کردم و گفتم: ان شاالله سال ها زندگی می کنی، این حرف ها چیه می گی!
بلند شدیم تا سر قبر لطف علی برگردیم.به قبری که لبه آن نشسته بودیم نگاه کردم. چهارمین قبر در آن ردیف بود.
یک هفته گذاشت، شب چهارشنبه بعد پسر عمویم، [شهید] ابوالفضل غلامپور، خبر شهادت سید محمد را داد و گفت: فردا تشییع می شود. صبح برای تشییع رفتیم. هر شهید را به سمت قبری بردند. سید محمد را هم پای قبری گذاشتند و برای تلقین پائین دادند. یک لحظه یاد صحبت های هفته قبل افتادم. همان ردیف بودیم. قبر ها را شمردم، سید محمد را در قبر چهارم دفن کردند. صدای آه و ناله ام بلندشد..
🍃🌷🌱
#شهید سید محمد شعاعی
شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پنجم
نگاه دهیم از آنها دست در گردن هم میانداختند و تلو تلوخوران در پیاده رو با صدای نخراشیده ترانه می خواند. گاه اربده میکشیدند دشنام های زشت می دادند و عابران گلاویز می شدند و حتی ممکن بود کار به کتک کاری و چاقوکشی بکشد.
شبها بلوار کریم خان زند، چهارراه پارامونت و خیابان داریوش در رنگ و نور و نوا، چهره بزک کرده پیدا می کردند. مغازه ها را در معرض دید عابران قرار میدادند خیابان را در رنگ و نوری اغوا کننده غرق می کردند و هر شب خیابانهای اصلی شهر میشد از نوای تند موسیقی مغازه هایی که نشانههایی از سرگشتگی و میل انسان خودباخته به فساد را در شهر فریاد میزدند.
شبهای بی پایان شهر پر بود از نشانه های بی بند و باری. انگار هرچه غلامعلی بزرگ و بزرگتر میشد شهر برای حقیر می شد و حقیرتر.
حالا دیگر رنگ و لعاب این شهر دلگیرش می کرد .یک روز صفحه جوانان و نوجوانانی که مقابل دو سینمایی بزرگ شهر یعنی سینما پرسیا و سینما پاسارگاد تشکیل شده بود غلامعلی را کنجکاو کرد.
_فیلمش چیه؟!
_خشم اژدها
_قشنگ؟!
_ها عامو خیلی عالیه بزن بزنه..یه جوان چینی اسمش بروسلی..
_ها عامو غوغا میکنه ای بروسلی.. یه تنه همه رو میزنه.. هیچکس جلودارش نیست..
_من خودم ده مرتبه ای فیلمو رو دیده بودم بازم می خوام ببینم..
_تو هم بیا ببین..
_نه باشه یه وقت دیگه..
_بلیطتش پنج زاره. اگر ردیف جلو بشینی با دو زار میتونی ده دفعه تماشاش کنی..
غلامعلی و دوستان از حالا دیگر رفتن به مسجد عتیق عادتشان شده بود..
این روزها تعداد نمازگزاران اندکی بیشتر شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا وقتی آسمان نیلی میشد بیشتر نمازگزار ها می ماندند تا اخبار تظاهرات مردم را بشنوند و اعلامیه های امام خمینی را بخوانند.
_کرمان تظاهرات شده
_بازار تبریز تعطیل شده
_قمیها به حمایت تبریزیها تظاهرات کردند
_بچه های شرکت نفت آبادان اعتصاب کردند.
گاهی وقتا اعلامیه های امام به دستشان می رسید. سخنان امام آفتابی بود که قندیل های یخ زده یاس و ناامیدی را در دلشان آب می کرد و آمدن بهار را نوید می داد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی
🎥لحظه شهادت شهید حسن قاسمی دانا
به روایتگری شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده..
#سلام_برشهیدان
🌱🌷🌱🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی
عملیات والفجر 2 بود. هاشم پیشنهادش در مورد عملیات را با ادریس یکی از فرماندهان کرد عراقی در میان گذاشت و گفت: من ساعت ها روبروياین ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرايط محورهاي غرب و جنوب به اين نتيجه رسيدم.
ادريس با خنده گفت: اگر بتونين با عمليات منظم، حاج عمران را پس بگيريد من كليد بغداد را دو دستي تقديمتون مي كنم.
عمليات با موفقيت تمام شده بود. هاشم را روي برانكارد از ارتفاعات پائين مي آوردند. تا فرمانده را ديد گفت: يه امانتي پيش يه نفر دارم، ميخواستم برام بياريش، يه چيز كوچولو، يه كليد.
فرمانده فكر كرد، هاشم از درد هذيان مي گويد با تعجب پرسيد: كليد چي؟
هاشمبا خنده گفت: از ادريس... مگه قرار نشد اگر در عمليات موفق شديم كليد بغداد را به ما بده؟!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هرموقعبه #گلزارشهدا میرفت؛
آبےبرمیداشتوقبورشهدارومیشسٺ!
میگفٺ:باشهداقرارگذاشتمکهمن
غبارروازرویقبرهایآنهابشورموآنھـٰا
همغبارگناهروازرویدلِمـنبشورند...!
شهید #رسول_خلیلی ›
🌱🍃🌱🍃🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
...برایمان دعا کن
چشمان تو گل آفتابگردانند!
به هرکجا که نگاه کنی،
خدا آنجاست!
#حاج_قاسم💔🥀
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹چندبار در جبهه مجروح شده بود ....
دانشگاه اردبیل قبول شده بود. خیال همه راحت بود که جای امنی است و دیگر از تیر و ترکش و زخم خبری نیست. روزی در خانه نشسته بودم که سر و کله آیت الله پیدا شد، باز هم زخمی و مجروح.
بی حال گوشه ای از خانه نشست. با تعجب گفتم، اردبیل کجا، تیر و ترکش کجا.
خندید و گفت: دانشگاه بودم، شنیدم که امام فرمود، جبهه های ما دانشگاه است، جبهه را پر کنید، من هم به جبهه برگشتم.
هنوز زخم های تنش بهبود نیافته به جبهه برگشت و این بار نمره قبولی اش با خون سرخش امضاء شد و به شکرانه آن چند صباحی در خاک های تفتیه فکه پیکر بی روحش به عبادت نشست.
🌱🍃🌱
#شهید آیت الله اکبری
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_ششم
آن روز از اما حکایتی دیگر داشت هنوز سلام نماز عشا را نداده بودند که سر و صدایی از بیرون مسجد به گوش رسید.
_جاوید شاه جاوید شاه!!
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده .عده ای چوب و چماق به دست داخل شبستان ریختند.
_آخ...
_جاوید شاه جاوید شاه..
_آآ ی ی ..
_مرگ بر مرتجع...
_وااای ی ..
مردی سی و چند ساله که کت و شلوار خاکستری به تن داشت و کنار غلامعلی نماز می خواند سر از سجده برداشت.
_اینجو خونه خداست. خجالت نمیکشین...؟!
چنان لگدی به پشتش زدند که به زمین افتاد و نفسی از سینه اش بالا نیامد.
_به اعلی حضرت توهین می کنی پدر سگ...
چهره اش کبود شد. چیزی محکم به سر غلامعلی خورد.
_آ آ آ ی ی ی ...
پیشانی اش داغ شده درد در سر و صورتش زبان کشید.
_مرگ بر شما اجنبی پرست ها....
_زنده و جاوید باد حکومت پهلوی!
خون از گوشه پیشانیش می جوشید و پایین می آمد.
یکیشان داد زد: «وطن فروش های اجنبی پرست»
_الله اکبر..
چشمانش سیاهی رفت اما از آن سوی تاریکی هنوز صدای فحش مأموران و تکبیر مردم را می شنید.
صدایشان را می شد در هر کوچه پس کوچه ای شنید.
_شنیدی چی شده؟! حکومت نظامی میخوان مردم را قصابی کنند.
امامت نظامی هم نتوانست شور انقلابی مردم را سرکوب کند.
_با تانک مردم را توی مسجد جامع کرمان له کردن.
امانت آنکه و نه داغی گلولههای سربی هیچ کدام نمی توانستند اراده مردم را بشکند.
_مردم را توی میدان ژاله تهران قتل عام کردن.
مردان شبها بر فراز بام ها تکبیر می گفتند و شعار میدادند و شب که می آمد ،شهرها پر می شدند از شعار مردم که آزادی را می خواستند و آزادگی را مشق می کردند.
_آتیش انقلاب ریشه ظلم شان را میسوزونه ایشالا..
بعدها غلامعلی و دوستانش درخشش این شعلهها را بارها دیدند .هر روز حال مردم در خیابانها به راه می افتاد و به همه با هم شعار میدادند.
_ما میگیم شان میخواهیم نخست وزیر عوض میشه.
ما میگیم خر نمیخوایم پالون خر عوض میشه.
_مرگ بر شاه مرگ بر شاه...
_استقلال آزادی جمهوری اسلامی!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢در محضر شهدا🕊
اعتقاد کامل و راسخ از نگاه #سردارشهید حاج مهدی زینالدین
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐
🌷صبح اولین روز های عملیات بدر بود من، حاج منوچهر رنجبر،هاشم، عباس رفاهیت، علی اصغر هاشمی و جعفر علیکار وارد منطقه عملیاتی بدر شدیم. بعد از بررسی خط از روی پل خیبری عقب می آمدیم. عراق هم مرتب پل را می کوبید. ناگهان بمبی به سمت ما آمد. روی پل جانپناهی نبود، قبل از اینکه بخوابیم کنار ما منفجر شد. یک ترکش به گردن عباس نشست، یک ترکش به قوزک پای من.
عباس می توانست راه برود، من اصلاً نمی توانستم بایستم چه برسد به راه رفتن. ناگهان هاشم خم شد و گفت بگذاریدش روی دوش من. من درشت و سنگین بودم، هاشم کوچک و ریز نقش. من را روی دوش کشید و به سمت پل نفر رو روی دجله که مسیر زیادی هم بود حرکت کرد...آن قدر من را عقب آورد که خسته و بی نفس افتاد و حاج منوچهر من را به دوش کشید و دوباره هاشم... ( راوی سردار مسعود فتوت)
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#خاطره
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.»
بعد از نماز آمد کنار ضریح، ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#یادشهداباذکرصلوات
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃
ای دلـارامی که جانِ ما
"نگـاهِ لطفِ توسـت"
بی تو مـا را هیچگـاه
در زندگـی آرام نیسـت 🖇✨
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⭕ پس از اتمام دوره دانشگاهی به عنوان یک دامپزشک ماهر، در محروم ترین روستا های استان خدمت کرد.
پدرش آیت الله نجابت :« جود و کرمش محمدحسین طوری بود که تمام روستا و صحرا نشینان که از دامپزشکی ایشان بهرهمند میشدند، نسبت به افراد فقیر آنها دلجویی مینمود به نحوی که علاوه بر اصلاح امور آنها پول نقد از جیبش به آنها میپرداخت.»
✅نیمههای شب بین خطّ ایران و عراق در جبهه آبادان در حال کار کردن و زدن خاکریز بودیم. جای بسیار خطرناکی بود. محمد حسین بی هیچ ترسی میگفت:« فلانی، یک کیلومتر بیشتر به سنگر عراقیها فاصله داریم.»
لودر و بلدوزرها باید جلوتر از خطّ مقدم میرفتند و خاکریز می زدند، شدت بارش گلوله خمپارهبیشتر از خط مقدم بود. محمّدحسین با لبخند می گفت: «فلانی، بهشت را میبینی؟»
گفتم: «خدا پدرت را بیامرزد، ما را کجا آوردهای؟ من فقط گلوله میبینم! همین الان است که تکه پاره شویم.»
خندید و گفت: *«نگران نباش، خداوند حافظ ماست.*
#شهید_محمدحسین_نجابت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هفتم
حالا می شد شعله های آتش انقلاب را در همه جا دید .وقتی چهارراه زند سنگربندی شد ،غلامعلی و دوستانش گروهی تشکیل داده بودند از پسر بچه های پر شور انقلابی. پسرها لاستیک های زیادی در خانههایشان جمع میکردند و شب هنگام در کوچه آتش میزدند.
مردم هم پشت سر آنها می رفتند و شعار می دادند. تا سربازهای رژیم شاه میآمدند بچه ها سریع فرار میکردند و خاک آلود و عرق کرده به خانههایشان برمیگشتند.
هنگامی که مردم میخانه ای را در چهارراه حافظیه به آتش کشیدند و یا زمانی که ساختمان ساواک در دستان آتش خشم مردم به تلی از خاکستر تبدیل میشد ،خشم انقلابی مردم را می شد ، دید.
صدای الله اکبر شان چونان شعلهای به شب ها نور می پاشید.
هنگامی که امام خمینی بعد از سالها تحمل تبعید دوباره پا بر خاک ایران گذاشت. این آتش مقدس جانی تازه گرفت و شعله هایش به دورترین نقاط کشور زبانه کشید.
مدرسه ها تعطیل شده بود و غلامعلی در تظاهرات شرکت می کرد. تظاهراتی که در روز تاسوعا برگزار شد باشکوه ترین راهپیمایی بود که شیراز تاکنون به خود دیده بود.
خیابان پر شده بود از صفوف درهم فشرده مردم سیاه پوش که ادامه نهضت امام حسین علیه السلام و حقطلبی حسینی را در خیزش انقلابی یاران خمینی می دانستند.
_حسین حسین شعار ماست
شهادت افتخار ماست
حالا روز دوازدهم بهمن ماه از راه رسیده بود. مردم در انتظار دیدار امام لحظه شماری می کردند. از چند روز قبلش شعارشان این بود.
_اگر امام نیاید مسلسل ها در آید
روی دیوار نوشته بودند:« ای امام قلب ما باند فرودگاه توست..»
آن روز صبح انگار شیراز از سکنه خالی شده بود .خیابانها خلوت بود و همه در خانه ها روبه روی تلویزیون نشسته بودند و دیدن امام را انتظار می کشیدند. تمامی اعضای خانواده دور تلویزیون سیاه و سفید شان حلقه زده بودند که ناگهان تصاویری از فرودگاه مهرآباد بر صفحه شیشه ای آن تلویزیون مبله قدیمی نقش بست.
_نگفته بودم ؟!!دیدین !؟؟بهتون گفته بودم که امام میاد کار این حکومت دیگه تمومه!
هواپیمای غول پیکر را می دیدند که بر زمین نشسته بود. اهل منزل با دیدن آن صحنه، ضربان قلب هایشان بیشتر شد و دلشوره به جانشان افتاد .در هواپیما باز شد و خیلی ها برای نخستین مرتبه امامشان را دیدند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
51.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞روایت شهادت شهید سید محمد شعاعی
#شهیدی که در دم آخر با سلام به جدش پر کشید ..
#شهدای_فارس
🌱🍃🌱🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐
🌹شب عمليات قدس سه بود. هاشم به من گفت: يكي از گردان ها دچار مشكل شده، هنوز بر نگشتن، سريع كاري بكنيد. گفتم: چه كار كنيم، كاري از دست واحد تبليغات ساخته نيست. نگاهي متعجبانه به من انداخت و گفت: يعني تو كه در تبليغات بودي نمي داني در اين شرايط بايد چه كار كني؟متعجب تر از او گفتم نه! مگه چه كار بايد بكنيم؟ با اطمينان از حرف خود ادامه داد: در اين مواقع بايد دعاي توسل راه بندازي!دو سه تا از بچه ها جمع شدند دعاي توسل راه انداختيم. مدت زيادي از اتمام دعا نگذشته بود كه بچه هاي گم شده با تعداد ای سير رسیدند.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴اگه مارو صدا زدند اگه یه عمره عاشقیم
🌴آی نوکرا همه زیر دین امام صادقیم
🏴🏴🏴🏴🏴
#شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
💢و گرامیداشت سردار شهید احمد خادم الحسینی
🔹با #روایتگری: برادر کرامت خورشیدی (همرزم شهید)
💢 #بامداحی: حاج امیر راستی
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت / از ساعت ۱۷
🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مبلغ باشید
🌷🕊🍃
بر دور کمر شال بهم ریخته دارد
اندام کهنسال بهم ریخته دارد
آتش نکشانید بر این خانه که این مرد
از #فاطمیه حال بهم ریخته دارد
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🥀
#شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
راز عدد 6⃣ و شهیدمدافع حرم فاطمیون از شیراز 😳😳
🌷🌹🌷🌹
#شهیدصادق_محمدزاده
1⃣تولد: میلاد امام صــادق ع (ششمین امام شیعیان)
2⃣ ششمیـن فرزند خانواده
3⃣ شـهادت :ایام شهادت امام صادق ع (امام ششم شیعیان)
4⃣قبر شهید : ششمین قبر در ردیف شهدای مدافع حرم فــاطمیون شیراز
5⃣اسمش همنام: امام ششم شیعیان
◾️🌷◾️
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
#شهداےغیورفاطمیون
#سالگردقمرےشهادت
🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻شهید عباسعلی قادری: هنوز یک دست و یک چشم دیگر دارم که بمانم و بجنگم ...
ماند و جنگید سال ۹۳ پیکر مطهرش برگشت.
آری! هرکس دل به دریا زد؛ رهایی یافت...!
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یادی
به هاشم گفتم: مي خواهم دختري از طبقه اعيان و اشراف را براي تو خواستگاري کنم. مخالفت کرد. برايش دليل آوردم ، جوابش يک کلام بود: «من مي خواهم با دختري از مکتب زهرا (س) ازدواج کنم.»
بالاخره هم همسرش را با شرايطي که دوست داشت انتخاب کرد. مقدمات عروسي همان طور که مي خواست ساده و بي آلايش بود. از دوست پارچه فروشش مقداري پارچه به امانت گرفت و تمام باغ را پارچه کشيد، زنان و مردان را از هم جدا کرد. آن شب مانع شادي کردن اقوام و بستگان شد، مي گفت: «عزيزان و همسنگرانم در مقابل چشمانم در جبهه پرپر شده اند و من دوست ندارم در مراسم ازدواجم شادي شود.»
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید