اونایے کہ حس شهادت دارن،
بےدلیل نیستـا!
خدا یہ گوشه از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته، ولے..
اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسے
یا ڪِے بهش برسے..! (:
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالل
ه
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_اول
باد سرد زمستانی دشت را زیر پا میگذاشت و به سوی خانه های در هم فرو برده روستای سنگر حرکت میکردو به هر خانه ای سر می کشید.
«علی اکبر»دستانش را دور شانه های کوچک پروین و ارسطو انداخت. آنها را به خود چسباند و چشمان نگرانش رابه چهره برافروخته همسرش رودابه که از درد به خود می پیچید، دوخت.
درِ اتاق باز شد و صغرا همراه باد سردی که ناله کنان در اتاق پیچید وارد شد .یک راست به طرف رودابه رفت .کنار بسترش نشست .علی اکبر نگاهش را روی چهره او لغزاند.
_چی شد؟!! صدری را فرستادی پی قابله؟!
_بله آقا فرستادمش. الساعه پیداشون میشه!
علی اکبر به بچه ها که وحشت زده به مادرشان خیره شده بودند نگاه انداخت. آنها را به خود فشرد. به طرف همسرش خم شدو گفت :تحمل بیار .صدری رفته دنبال قابله .الان از راه میرسه!
رودابه دندانهایش را به هم فشار به زحمت سر تکان داد و به چهره ارسطو و چشمان پروین چشم دوخت، که ناگهان طوفان درد وجودش را متلاطم کرد.
علی اکبر پالتوی پشمی سیاهش را روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد با عجله خودش را به او رساند:«کجا آقای اعتمادی؟!
_میرم دنبال قابله!
_صدری رفت دنبالش .
_پس کو؟! کجان؟؟ دیگه تحمل نداره!
در خانه باز شد و به دنبالش قابل شتابزده با گامهای بلند پا به حیاط گذاشتند.
علی اکبر برخاست و نگاه ملتمسانه اش را به آنها دوخت. قابله از مقابل او گذشت و زیر لب گفت:«سلام آقای اعتمادی»
علی اکبر جواب سلامش را داد: «اول خدا بعدش هم تو !یکم عجله کن»
لحظات به کندی و سنگین میگذشت وسرما آرام آرام تمام بدن علی اکبر را کرخت میکرد. نمی دانست چرا این بار این همه بی تابی می کند .طی چهار سال گذشته تولد ارسطو و سپس پروین را دیده و درد کشیدن رودابه را نیز تجربه کرده بود. اما در مورد آنها هرگز این چنین آشفته و پریشان نشده بود.
گویی او نیز میبایست لحظه لحظه درد و انتظار همسرش را با پوست و گوشت و دل و جانش از سر بگذراند.
یک باره دل تیره ابرها شکافت.خطی نورانی بر سینه آسمان نشست و به سرعت محو شد و با غرشی که انگار از سقف آسمان فرو ریخت ،صدای گریه نوزاد در فضای روستا طنین انداخت.
صدای در اتاق آمدو صغرا در چهارچوب در نمایان شد. علی اکبر بهتزده و دستپاچه در حالی که تمام اندامش آشکارا می لرزید، فریاد زد: تموم شد؟!
پیش از پاسخ صغرا ،قابله پشت سر او ظاهر شد و با چهره آرام و مطمئن اما خسته و عرق کرده گفت:« قدم نو رسیده مبارک باشه آقا!»
_رودابه چطوره؟!
_هر دو حالشون خوبه. دلواپس نباشید آقا!
_میتونم بیام تو؟!
_نمی خوای بدونی پسر یا دختر؟!
علی اکبر بلافاصله تکرار کرد :پسره یا دختر؟!
_هزار ماشالله !!چه پسری !!سفید عین برف قوی عین رستم دستان!
علی اکبر نگاهش را به آسمان گرداند و زیر لب چیزی گفت. دست در جیب نیم تنه اش کرد و چیزی در دست قابله گذشت. قابله سکه را میان بالِ چارقدش گذاشت و راه را برای ورود علی اکبر باز کرد.
شب روستا زیر چتر سکوت آرامش فرو برده بود علی اکبر رودابه و نوزاد را که آرام کنار هم خوابیده بودند تنها گذاشت و به اتاق خودش رفت .قرآن خطی قدیمی را برداشت. زیر تاقچه نشست و به پشتی تکیه داد .میز کوچک چوبی را جلو کشید قرآن را بوسید و باز کرد و قلم را در مرکب زد و با خطی خوش در صفحه آخر بعد از نام ارسطو و پروین نوشت «فرشاد، اسفند اسفند ماه ۱۳۴۲ هجری شمسی در روستای سنگر»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دوم
پنج بهار بعد از تولد فرشاد، با به دنیا آمدن مهران و سهیلا و شهرام خانوادهشان پرجمعیت شد.فرا رسیدن ماه محرم رودابه را به فکر بیرون آوردن پیراهن مشکی از صندوقچه قدیمی شد.
کلید بلند و کشیده را چند بار در قفل صندوقچه چرخاند و همین که آن را باز کرد و بچه ها با کنجکاوی دورش حلقه زدند.
_برید دنبال بازیتون بلند شید...
فرشاد گفت: فقط نگاه می کنیم دست به چیزی نمی زنیم.
رودابه رویکرد به پروین و گفت: برو مواظب خواهرت سهیلا باشه وقت از گهواره نیفته.
_مهران مواظبشه.
_اون بچه دو ساله؟! تازه یکی باید مواظب خودش باشه !یالا.. بلند شو.!!
_پروین برخاست با ناراحتی کنار سهیلا رفت و به مهران که با شیطنت گهواره را تکان می داد، تشر زد.
رودابه با احتیاط لباسهای محلی مهره دوزی شده را از صندوقچه درآورد قاب عکسی را از میان لباس ها بیرون کشید و روی قالی گذاشت.ارسطو پرسید:
_این عکس کیه؟!
_بابابزرگ تونه!
_روحانی بوده؟!
_بله اجداد تون از علمای اردکان بودند!
_پس ما اصلش اهل اردکانیم؟!
_فقط همین سوال رو جواب میدم بعد دیگه باید بلند شی بری!اجداد توم از علمای شهر اردکان بودند .ولی هم من هم بابات، اهل همینجا یعنی منطقه دشمن زیاری هستیم حالا راضی شدی؟!
فرشاد با دقت به گفتگوی مادر و ارسطو گوش داد اما چیزی دستگیرش نشد .آرزو کرد که در این یک سال هم بگذرد و به مدرسه بروند تا حرفهای همه را بفهمد.
آرام خودش را جلو کشید و قاب عکس را برداشت و به آن خیره شد. به نظرش رسید این مرد ، یا یکی شبیه او را قبلا در خواب دیده است. و محاسن سفید و بلند، عمامه که بر سر داشت و عبایی که روی دوشش انداخته بود، او را به یاد خوابی که سال قبل دیده بود،انداخت.
«محرم است .او به همراه پدرش از مراسم عزاداری برمیگردد و خسته روی قالی خوابش می برد. مردی بلند قامت با محاسن سفید عمامه بر سر و ردایی، بر دوش در اتاق را باز می کند و بالای سرش می نشیند.کمی به او نگاه می کند.سپس خم میشود و بوسه بر پیشانی اش می زند و دوباره به سمت در اتاق می رود.چشم باز میکند و دستانش را به سوی آن مرد دراز میکند و صدا می زند:« آقا..!»مرد می ایستد. لبخندی بر لب می نشاند و میگوید:« دوباره میام پهلوت» و ناگهان در پرتو نوری که از لای در به درون می تابد ,ناپدید می شود.»
رودابه قاب عکس را ازدست فرشاد گرفت.
_به چی زل زدی ؟؟بده می خوام بزارم سر جاش!
فرشاد برخاست و از اتاق خارج شد .روی اولین پله ایوان نشست، که در حیاط باز شد. پدرش با بسته که در دست داشت وارد شد و با دیدن او کنارش نشست و متعجب پرسید: چرا اینجا نشستی باباجون؟!
فرشاد شتابزده سلام کرد.پدر او را روی پایش نشاند و گفت: اگه گفتی چی برات آوردم؟!
علی اکبر بسته را باز کرد. تعدادی پیراهن مشکی از آن در آورد. یکی را به طرف او گرفت.
_اینم پیرهن مشکی برای پسر گلم!
با شادی پیراهن را چنگ زد و سراغ مادر رفت.پیراهن را جلوی صورتش گرفت.
_بابا برام پیراهن آورده.
ارسطو و پروین با دیدن او پرسیدند:پس کوو برای ما؟!
علی اکبر بسته را کنار همسرش گذاشت.
_پیراهن هایی که سفارش داده بودم رسید. دوستانم از شیراز آورده اند. بین بچه ها تقسیم کن!
بچه ها دور ما در حلقه زدند .فرشاد پیراهنش را پوشید و به حیاط رفت.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#حاجآقاپناهیان : 🌱
•
هرکی آرزو✨داشته باشه
خیلے خدمت کنه
👇👇
#شهـــید میشه...!🕊
یه گوشه دلت پا👣بده،
شهدا بغلت میکنن...💞
•
ـ ما به چشم دیدیم اینارو...👀
ـ ازاین شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼
ـ مدد گرفتن از #شهدا رسمه...✔️
•
دستبذار رو خاک قبر شهید💭بگو...
حُسین❣به حق این شهید،🥀
یه نگاه به ما بکن..💔🌱
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سوم
علی اکبر از خواب بعد از ظهر بیدار شد .فرشاد با پیراهن مشکی میان تعدادی از دوستانش زیر سایه درخت نشسته بود.علی اکبر از پنجره آنها را تماشا کرد .سپس دست و رویش را شست و به اتاق برگشت. میز کوچک چوبی را جلوی دستش کشید و مشغول نوشتن شد ،که چند ضربه به در خورد .قلم را زمین گذاشت. صدای در دوباره بلند شد .کسی او را صدا زد. _مشتی علی اکبر!!!
صدا آشنا بود. از پنجره سر بیرون آورد و فریاد زد :«بفرمایید»
در خانه باز شد و سید ابوتراب در آستانه در ظاهر شد .سید را که دید گل از گلش شکفت.
_سلام سید ابو تراب!! خودتی یا دارم خواب میبینم؟!
سید خنده کرد: سلام مشدی! مهمون نمیخوای؟!
_قدمت روی چشم! صفا آوردی.
تا سید در را پشت سرش ببندد ،علی اکبر خود را به حیاط رساند .فرشاد سربلند کرد و به سید نگریست .از آنجا که او را به خاطر نمیآورد دوباره مشغول بازی شد.
_حسابی عیالوار شدی مشتی..!!
_اونا که همشون مال من نیستن, فقط اون یکی پسر منه.
علی اکبر فرشاد را صدا زد:« بابا جون بیا به عمو سلام کن
فرشاد برخاست. همان طور که به آنها زل زده بود جلو رفت و سلام کرد.
_سلام عمو جان! ماشالله چه پسری!! مدرسه میری عمو جان!؟
فرشاد بالحن کودکانه ای، در حالیکه مجذوب سیمای جذاب سید ابوتراب شده بود گفت:« هنوز نه ولی امسال میرم»
علی اکبر به آشپزخانه رفت.رودابه که مشغول پخت و پز بود پرسید:«علی اکبر کی بود؟!»
_سید ابوتراب!
_خیلی وقته به ما سر نزده چندسالی میشه چی !شده این طرفا اومده؟
_نمیدونم .فعلا بگو صدری دو تا استکان چای برامون بیاره.
علی اکبر به اتاق که رفت .سید را پشت پنجره دید. پرسید :«چرا آنجا ایستادی سید؟!»
_خیلی جالبه بیا ببین!
علی اکبر کنار او ایستاد و به حیاط نگریست. فرشاد میان بچه ها نشسته بود و با لحن کودکانه برایشان نوحه هایی که در مراسم عزاداری شنیده بود ،میخواند. آنها یک صدا پاسخ میدادند.
_از کجا یاد گرفته ؟خیلی خوب میخونه!
علی اکبر لبخند زد:«همین؟!! گفتم حالا چی شده!»
_سن و سالش کمه. تا حالا همچین چیزی ندیدم !»
صدری سینی چای را کنار میز گذاشت و بیرون رفت. علی اکبر پشت میز نشست .
_بیا بشین سید .دو ساله که ماه محرم کار فرشاد همینه .بچه ها رو جمع می کنه و نوحه میخونه .دیگه برای ما عادی شده.
_داغشونبینی، از همون اول که دیدمش به دلم نشست.یه چیزی بگم دست کم نگیر. هاشم بچه زیرک و باهوشیه . حسابی مواظبش باش .یک دعا هم بنویس بزن به پیراهنش.
_هاشم کیه؟!!!
_من گفتم هاشم؟! منظورم فرشاد بود. دعا را فراموش نکن.
این حرف از زبان سید که مردی عالم و دنیا دیده بود برایش جالب بود به فکر فرو رفت. یک لحظه فکر کرد شاید دوستش اتفاقی این اسم را بر زبان نیاورده .بهانه ای شد تا فکر کند که هاشم برای فرزندش نام برازنده ای است. بی اختیار زمزمه کرد: «هاشم.»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷
♦️به روایت
🌸هیچ کس مانند #سردار نبود
همسر #شهید_سهرابی میگوید:
اوایل #شهادت همسرم بود که قرار شد به #سوریه برویم، بعد از حدود ۳، ۴ ساعت معطلی سوار هواپیما شدیم. ✈️
سردار هم با چند تا از دوستانشان آمدند و نشستند و شروع کردند به مطالعه.
آن زمان بچههای من ۹ و ۶ ساله بودند و ایشان را نمیشناختند. من به بچهها گفتم ایشان #سردار_سلیمانی هستند بروید و به ایشان سلام کنید، بچهها گفتند خجالت میکشیم.☺️
اصرار کردم و بالاخره رفتند و سلام کردند و ایشان به هر کدام از بچهها یک هدیه داد و با بچهها شروع کرد به صحبت کردن.
بچه کوچکم اذیت میکرد، سردار او را روی پایش نشاند و بعد هم آنها را برد داخل کابین هواپیما و با هم چند تا عکس گرفتند. دو سال بعد ما جایی بودیم که ایشان هم آمده بودند. آن روز با بچهها صحبت کردند و عکس گرفتند که عکسهایشان هم منتشر شد. 📸
من گفتم بچهها خیلی دوست دارند شما به منزل ما بیایید که گفتند: «چشم چشم حتما میآیم.» #سردار به قولشان عمل کردند و حدود دو هفته بعد آمدند.
بچهها گفتند: «ما دوست داریم بیاییم و مانند پدرمان #شهید شویم»
که حاج قاسم گفتند: «نه شما فقط باید درس بخوانید وقتی درس خواندید و بعد شهید شدید اشکالی ندارد، شما باید درس بخوانید که بدانید پدرتان برای چه شهید شده است.»
ایشان خیلی مهربان بودند. خودشان گفتند از من و بچهها عکس بگیرید. گاهی عکسها خراب میشد و من ناراحت میشدم؛ اما سردار با آرامش میگفتند: «خب یکی دیگه بگیرید.»
آن روز دختر یکی از شهدای #دفاع_مقدس هم منزل ما بود، سردار منزل ایشان هم رفتند و به ایشان هم خیلی احترام گذاشتند و گفتند: «دعا کن من هم مانند پدرتان شهید شوم.🤲»
یعنی برایشان فرقی نمیکرد و به شهدای دفاع مقدس هم سر میزدند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال_ گلزار_شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهارم
علی اکبر همان طور که جایزه ها را مرتب می کرد به یاد گفته چند سال پیش سید ابوتراب افتاد و در دل او را به خاطر پیشبینیهایی ستایش کرد .فرشاد که از آن زمان به بعد هاشم نامیده شد، اینک سال آخر دوران ابتدایی را پشت سر می گذاشت و هر سال به عنوان شاگرد ممتاز از دست پدرش که رئیس فرهنگ منطقه بود جایزه میگرفت.
رودابه مهران را آماده رفتن به مدرسه کرد و او را به هاشم سپرد و گفت:« مواظب برادرت باش»
رذودابه رو به علی اکبر کرد و گفت:« از دیشب تا حالا هاشم یه جور دیگه شده !همش توی خودشه. اصلا از دیدن جایزهها هم خوشحال نشد.»
_درسته! از وقتی بهش گفتم که قراره به حرایجان منتقل بشیم اینجوری شده.
_کاش بهش نگفته بودی .هنوز که دو سه ماه مونده!
_چه فرقی میکنه؟ بالاخره باید میدونست. عادت میکنه!
_طفلک به همبازی هاشون انس گرفته .دلش نمیاد ازشون جدا بشه!
_تکلیف چیه ؟!سال دیگه باید بره دوره راهنمایی ،اینجا هم که مدرسه راهنمایی نداره. از طرفی راه حرایجان درست شده و از امسال میشه مرکز فرهنگ منطقه. من مجبورم برم .یه مدت بگذره عادت می کنه.
💥💥💥💥💥
تابستان روزهای آخرش را طی می کرد و هر روز که میگذشت هاشم بیشتر در خودش فرو می رفت و برای همه که او را همیشه با نشاط و سرزنده دیده بودند عجیب و نگران کننده بود. آخرین روزهای اقامتشان در سنگر، پدر تصمیم گرفت شکار ترتیب دهد .سپیده دم همراه پسرانش و تعدادی از همراهان همیشگی ،عازم کوههای سنگر شدند.هاشم از همه فاصله گرفته و بالای تخت سنگی نشست و نگاهش را به دیوارهای سخت کوهستان و دشتهای فراخ و سرسبز روستای کوچک سنگر که سالها با آنها خو گرفته بود، انداخت. وجب به وجب آن منطقه خاطره داشت. شب پیش که پدر از دوباره موضوع انتقال را به روستای حرایجان را پیش کشیده بود، حسابی دلش گرفته بود و تا نیمه های شب با ارسطو و پروین بیدار مانده و درباره آن حرف زده بودند .تنها دلخوشی اش این بود که برای ادامه تحصیل و شروع دوره راهنمایی به حرایجان میرود. این انگیزه خوبی بود تا به شوق درس و مدرسه ،روستای سنگر را که زادگاه و یادآور خاطرات کودکی اش بود رها کند و دل به هجرت بندد.
علی اکبر تفنگ در دست جابجا کرد و به صخره بزرگی که پشت سرش بود تکیه داد. نگاهش را روی دشت و کوهستان گرداند. از همه خواست تا دورش حلقه بزنند .زمان آن بود که افراد را به دو دسته تقسیم کند .یک دسته برای فرار دادن شکار و کشاندن آنها به تیره است و یکدست نیز برای زدن آن ها!
با یک نگاه سریع افراد را از نظر گذراند.
_ تو این طرف...ت و آن طرف ...تو هم با آنها برو.
نگاهی به هاشم کرد:« باباجون تو هم با اونا برو حواست هم خوب جمع کن»
از اینکه پدرش او را برای دنبال کردن شکار انتخاب کرده بود, سر از پا نمی شناخت. با چابکی از روی سنگی که دوبرابر قامتش بلندی دارد پرید و دوش به دوش دیگران به راه افتاد.
شبهنگام شکارچیان با دستانی پر به روستا برگشتند. علی اکبر پا به پای بچه ها وارد کوچه شد. مردی را دید که جلوی در خانه شان نشسته با کنجکاوی به سوی او رفت. هاشم یکبار دلش فرو ریخت .مرد از دیدن آنها از جا بلند شد و لنگان به طرفش آنها رفت. علی اکبر با تعجب نگاهی به او انداخت
_قربانعلی تویی؟!
مرد با صورت زخمی و لباسهای پاره پاره جلوتر رفت
_سلام آقای اعتمادی !ها ...منم قربون علی!
_چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟!
_خدا ازشون نگذره! کار تفنگچی های الله قلی خانِ...!
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔶ماجرای دستور #شهید_سلیمانی برای حفظ جان کولبران مرزنشین
#سردار_قاسمی فرمانده سپاه انصار الرضا خراسان جنوبی:
در منطقهای غیرقابل عبور در شهداد #کرمان، راه ارتباطی خراسان جنوبی و کرمان وجود دارد.
🔹این منطقه محل عبور اشرار و قاچاقچیان بود. سردار سلیمانی دستور داده بود که ما وارد عمل بشویم.
🔹آماده شدیم و خود را به شهداد رساندیم. از بیسیم اشرار می شنیدیم که میگفتند از کوچه عبور می کنیم! منظور آنها از کوچه، دهانه کوهی بود که به آن کوچه می گفتند. مجهز رفتیم و یک روز و نیم در راه بودیم، منطقه پر از آب شور بود.
#سردار_سلیمانی برای ما آب سرد و غذا آورد. با آنکه از آن مسیر اشرار عبور می کردند، اما سران اشرار نبودند بلکه کولبرانی محتاج نان شب بودند و آن منطقه بسیار گرم بود.
🔹سردار سلیمانی هنگامی که منطقه را رصد کرد و حال و روز کولبران را دید، این را فهمید که اگر با آنها امروز وارد مبارزه شویم تلفات زیادی میدهیم بنابراین دستور داد آن روز وارد حمله نشویم که تعدادی از نیروها گله کردند که ما خود را برای #شهادت آماده کردهایم!
#حاج_قاسم در برابر این سخنان گفت:
من یک تار موی شما را با صد قاچاقچی عوض نمیکنم اما عجله نکنید.
📚منبع:خبرگزاری تسنیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال_گلزار_شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_پنجم
با شنیدن نام اله قلی خان ، نفرت در وجود هاشم چنگ انداخت. قبلا هم این نام را شنیده بود و هر بار درست مثل حالا مردی یا زنی با سر و روی خونین و پریشان و ترسیده مقابله خود دیده بود .از آنجایی که علی اکبر رئیس فرهنگ منطقه بود و تمام ایران آن ناحیه او را میشناختند و رعیتها برای تظلم و پادرمیانی به سراغش می آمدند .و او نیز شاهد صحنه های دل آزار مانند این باشد .همین بود که باعث شد گرچه هیچ وقت اله قلی و تفنگچی هایش را از نزدیک ندیده بود ،ولی کینه عمیقی نسبت به او در دلش لانه کند.
علی اکبر تفنگش رابه هاشم داد و قربانعلی را با خود به خانه برد .ارسطو دست دور شانه هاشم انداخت و به حیاط پا گذاشتند
_ برو تفنگ ها رو بذار توی اتاق ,بیا یه آبی به سر و صورتت بزن .
هاشم بی هیچ حرفی راه افتاد .جلوتر که رفت صدای قربانعلی را از اتاق پدرش شنید که با ناله و نفرین ماجرا را تعریف می کرد
«نانجیب ها دست از سرمون بر نمیدارن !! این حالا بار چندم کی اینجور به روز ما میارن ! اول که آب را می دزدند و می بندد روی زمین های اله قلی خان !! دوم هم که اگه حرف زدیم کتک مون می زنند و گوسفندانمون را هم می برند.با قنداق تفنگ دنده هام را خرد کردند شما را به خدا فکری به حال ما کن .اول خدا بعدش هم شما !
ارسطو از کاهدان بیرون آمد و هاشم را پشت در اتاق پدرش دید .
_تو که هنوز اینجایی ؟!زود باش راه بیفت!
هاشم نگاه غم بارش را به او دوخت و راه افتاد. اما صدای آه و ناله قربانعلی را هنوز از اتاق مجاور می شنید با خشم و نفرت تفنگ پدر را در مشتهای کوچکش فشرد و زیر لب نام الله قلی خان را با کینه تکرار کرد.
💥💥💥💥💥
صبح آخرین روزهای تابستان بوی پاییز را گرفته بود. هاشم چشم گشود و بیدرنگ ماجرای شب پیش و اینکه آن روز می بایست دست به کار جمع آوری وسایل خانه برای حرکت به سوی هرایجان میشدند در ذهنش زنده شد. با سستی برخاست رختخواب ارسطو خالی بود .کنار پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد .پدر و برادرش را مشغول وضو دید .آستینها را بالا زد و به حیاط رفت.
علی اکبر به ارسطوگفت:« شما دست به کار بشید من باید بعد از نماز بروم طرف ایل. بلکه بتونم برای قربانعلی کاری بکنم»
هاشم سلام کرد و از مقابل آنها گذشت .یک لحظه آرزو کرد کاش میتوانست تفنگ شکار پدرش را بردارد به همراه او سوار بر اسب به سوی اطراقگاه الله قلی خان برود.و حساب تفنگچیهایش را کف دستشان بگذارد .اما اینها جزء خیالاتی کودکانه چیزی نبود .خیلی ها بزرگ تر از او هم نتوانسته بودند کاری بکنند. آخر الله قلی و تفنگی هایش به امنیه و ماموران دولت پشتشان گرم بود
رودابه بساط صبحانه را چید. سپس گفت :«مادرجان بعد از صبحانه برو به صدری بگو بیاد اینجا کمکم کنه تا اسباب اساسی ها را جمع کنیم»
پیغام مادرش را به صدری که در اتاق پشت کاهدان زندگی می کرد رساند و با خیالی پریشان از خانه بیرون زد. کوچه ها خلوت بود. روستای سنگر را آرامش صبحگاهی فرا گرفته بود. از دور پرچم مدرسه بر فراز بام که در دست باد میرقصید ،توجه اش را جلب کرد .به مدرسه نزدیک شد. از لای در نیمه باز سرک کشید و قدم به حیاط کوچک و خاکی آن گذاشت. وارد ساختمان کاهگلی شد .به سوی کلاس سال آخر ابتدای اش رفت. قدم به قدم آن جا هزاران خاطره را در او زنده می کرد. داخل کلاس شد پشت نیمکتی که سال آخر نشسته بود، نشست. به دیوارهای دود گرفته ....تخته سیاه رنگ و رو رفته که پر از ترک بود و نیمکتهای چوبی و کهنه و صندلی فلزی معلم کنار بخاری نفتی بزرگ، نگریست و برخاست تکه گچی از کنار دیوار برداشت بر روی تخت سیاه نوشت «خداحافظ سنگر»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار _بی_مرز🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷
🔸به روایت
❤️عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز
✍۸ فروردین ۹۷ بود.
تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت:
منزل هستید؟
سردار سلیمانی میخواهد بیاید خانهتان.
باور نمیکردم با هیجان گفتم:
بله بله هستیم.
گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح میرسد منزل شما.
بچهها خواب بودند.
خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند.
بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچهها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم.
یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال میشوید.
وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد میآید از خوشحالی پریدند حاضر شدند.
در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد.
در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند.
سردار سراغ بچهها را گرفت گفتم الان میرسند خدمتتان دارند آماده میشوند.
بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل.
به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم.
به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی میدادی امسال هم باید مثل سالهای قبل عیدیات را بدهی یادت نره عیدی ما.
وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان میفهمم عیدی همسرم به ما چه بود.
حضور و دیدار شما در خانه مان.
حاج قاسم گفت:
انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد.
🔻کانال _گلزار_شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱🌸 . . .
.
.
.
•|🍃°|شهادت میخوای⁉️
پس بدان ڪه . . . •|❣°|
تنها ڪسانی #شهید می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°|
•|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ
•|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°|
باید ڪُشت‼️
←منیت را→
←تڪبر را→
←دلبستگی را→
←غرور را→
←غفلت را→
←آرزوهای دراز را→
←حسد را→
←ترس را→
←هوس را→
←شهوت را←
←حب دنیا را←
باید از خود گذشت•|👣°|
•|✌️🏻°|باید ڪشت «نَفس» را
شهادت #درد دارد!•|🥀°|
•|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست...
باید #ڪشته شویم تا شهید شویم!
بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°|
#وچہ_لذتےدارد_وصال_معشوق•♥😍
🍃🌹🍃🌹
@shohadaye_shiraz
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_ششم
از نخستین روزهای ورود به حرایجان، آقای اعتمادی تمام همتش را صرف بازگشایی مدارس و شروع سال تحصیلی ۵۲_۵۳ کرده بود.خانواده هر روز شاهد رفت و آمدها و جلسات گوناگون او در خانه بودند .
زندگی در حرایجان خیلی سریع تر از آنچه هاشم انتظار داشت برایش راحت و پذیرفتنی شد .به ویژه شروع دوره راهنمایی و قدم نهادن در دنیای نوجوانی و جوانی و آشنا شدن با مسائلی که آموزگارانش به او یاد میدادند ،مرحله تازهای در زندگی اش را رقم زد. آرام آرام علاوه بر اعتقادات دینی که از کودکی آموخته بود، با مسائل سیاسی که در شهرهای بزرگی همچون شیراز ،اصفهان و تهران می گذشت آشنا شد.
و بی آنکه خود بداند به مرحلهای که نقطه عطفی در زندگی اش بود نزدیکتر میشد. آغاز دوران دبیرستان سرفصل این مرحله بود.
علی اکبر به واسطه مسئولیتی که در فرهنگ منطقه بر عهده داشت به خوبی از حوادث جدیدی که در سراسر کشور در حال شکلگیری بود اطلاع داشت .گاه معلمینی که در طول روز با هاشم در مورد مسائل سیاسی کشور گفتگو می کردند درباره او به علی اکبر می گفتند.
«آقای اعتمادی این پسرت هاشم ذهن روشن و فعالی داره، حواستبه هاشم باشه حسابی هوایی شده .همین روزاست که میبینی یکدفعه غیبش زده. اینجا براش خیلی کوچیکه»
بالاخره علی اکبر احساس کرد که باید همراه با خانوادهاش از آن برکه کوچک دل بکند و سوار بر امواج پرشتاب به دریاچه بزرگ تری مانند شیراز بریزد. این کوچ بر خلاف کوچ قبل برای فرزندانش با خرسندی و استقبال روبرو شد.
💥💥💥💥💥
علی اکبر دزدکی نگاهی به ساعتش انداخت .به همسرش حق می داد که تا این حد نگران آمدن هاشم و مهران باشد. از جا بلند شد و به پشت پنجره اتاق رفت. زهره مشغول گفتن دیکته به شهرام بود و سهیلا، لیلا را روبروی خود نشانده بود و موهایش را شانه می کرد.
_بچه ها گرسنه نباشند! نمی خوای شام بهشون بدی؟!
_مشتی حواست کجاست؟! حالا کو تا شام!!! هنوز خیلی مونده؟!
علی اکبر که انگار منتظر این حرفم بود لبخندی زد:
_پس هنوز خیلی دیر نشده ! لازم نیست اینقدر نگران بچه ها باشی.
رودابه دوباره در حیاط خیره شد.
_برای شام دیر نشده ولی برای برگشتن اونا دیر شده.
_خودت که میدونی هاشم تا به همه دوستاش سر نزده نمیاد خونه.
_چون میشناسمشون نگرانم. خدا میدونه حالا کجا باشه.تو که خودت از اوضاع و احوال با خبری ! کاش اصلا به و شیراز نیامده بودیم. میترسم این دو تا آخرش یه کاری دست خودشون بدن.
_اونا تنها نیستند که ،همه جوان ها دنبال این جریانات هستند. بسپارشون به قمر بنی هاشم.
رودابه زیر لب زمزمه کرد:« یا قمر بنی هاشم».. دست خودم نیست مشتی! فقط برای این دوتا که نیست, برای همه جوونا دلواپسم ! اگه بدونی امروز زنهای همسایه چه چیز ها تعریف می کردند. این ها که رحم ندارند ،کوچک و بزرگ را میبندند به گلوله!
هاشم نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک ۸ بود .از جا بلند شد و گفت :«خب دیگه کم کم باید بر این برنامه فردا یادتون نره.»
ناصر پرسید: پس بالاخره قرار شد از کجا راه بیفتیم؟
_بعد از تعطیل شدن مدرسه اگه تعدادمون زیاد نبود باهم میریم به طرف مسجد جامع.اگر تعدادمون زیاد شد سعی می کنیم موقع تعطیلی از لابلای بچه های مدرسه شعارها را شروع کنیم. این طوری هم شناخته نمیشیم و همین که باعث میشه بقیه باهامون همراهی کنند.. دیگه سوالی نیست؟!
کسی چیزی نگفت و ادامه داد:
_پس خداحافظ تا فردا.از اینجا هم یکی یکی بریم بهتره نباید کسی متوجه بشه اینجا جمع میشیم.
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻗﺮاﻋﺖ ﺩﻋﺎﻱ ﻋﺮﻓﻪ
اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﺯ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ
ﺯاﻳﺮ ﺷﻬﺪا ﺷﻮﻳﺪ
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هفتم
یوسف جوانی که در خانه جمع او شده بودند در حیاط را باز کرد و با احتیاط نگاهی به داخل کوچه انداخت. یکی از دوستانش را بیرون فرستاد در را بست و به طرف او برگشت و گفت: «این هم از فردا کار دیگه ای هست؟»
_فقط می مونه نوشتن شعار توی مدرسه ،من امروز یک جای خوب رو در نظر گرفتم»
_کجا؟
_درست بالای پله طبقه اول! یعنی جایی که به طبقه دوم میرسه!هرکسی از پله ها بالا بره،توی نگاه اول می بیندش.
_کی باید بنویسیم؟!
_صبح زود .یک ساعت قبل از باز شدن مدرسه یک جوری میریم تو ،شعارها رو می نویسیم و دوباره بر میگردیم و همراه با بقیه بچه ها وارد مدرسه میشیم.
_حالا می مونه انتخاب شعارها و تهیه رنگ.
هاشم در حیاط را باز کرد:
_اوناش با من.فعلا خداحافظ تا فردا صبح.ساعت هفت،چهارراه زند
💥💥💥💥💥
صدای زنگ در طنین انداخت .مهران که ساعتی پیش رسیده بود گفت :اینم از هاشم .نگفتم نگران نباشین؟!
علی اکبر با دستپاچگی برخاست.در را باز کرد و قامت هاشم ظاهر شد.هاشم در نگاه اول نگرانی مادرش را دریافت و اینکه چطور جبران کند.
رودابه در حالی که خیالش راحت شده بود با چهره ای عروس گفت:حالا باید بیای خونه؟!
هاشم نگاهی به پدرش انداخت .اما علی اکبر در جواب نگاهش فقط شانه بالا انداخت و خودش را از معرکه بیرون کشید.ناچار برای دلجویی از مادر،خم شد و بوسه ای بر دستانش زد:
_برام کار پیش اومد .شما به بزرگی خودت ببخش.
رو آبه با همان لحن سرد و خشک گفت:«چه کاری که تا این وقت شب معطل شدی؟!نمیخواد منو گول بزنی.خودم میدونم کجا بودی.به جوونیت رحم کن.
هاشم می دانست ادامه دادن سودی ندارد.از جا پرید و روبروی مادر نشست
_یک قلیون چاق کنم سرحال بیای؟
_نه حوصله ندارم.
_حالا خودم سرحالت میارم.
بی درنگ چرخید و پشت به مادر روی زمین نشست.در یک چشم به هم زدن از پشت دستانش را کشید و او را روی شانه های قوی خودش نشاند.
مادر خودش را محکم گرفت و فریاد زد:«چکار میکنی پسر؟! منو بزار زمین!
بی اعتنا به اعتراض مادر بر پا ایستاد .دستان او را محکم گرفت و شروع به چرخیدن دور حیاط کرد.مادر وحشت زده در حالی که شعفی کودکانه وجودش را گرفته بود ،دستانش را دور گردن او حلقه کرد:«الان می افتم ! منو بزار زمین!
_هروقت حوصله تا اومد بگو بزارمت زمین.
_خیلی خب ،..دیگه بزارم زمین.
نفس نفس زنان او را روی پله ها نشاند و سرش را روی پای مادر گذاشت.مادر آرام دستش را توی موهای او برد و زمزمه کرد:«خدا حفظت کنه»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
✍روایتی از حجتالاسلام کاظمی کیاسری
امان از این ترکشها! چه دردها که به جان حاجی نمیانداختند.
مدام دردش را میخورد. یادم هست بعضی وقتها #قرآن که میخواست بخواند،
گردنبند طبی میبست.
دائم بدنش را به هم فشار میداد تا شاید دردش کم شود. میخواستیم تنش را ماساژ بدهیم نمیگذاشت.
میگفت: «این درد مال منه، عادت میکنم»،
میگفتم: «خب حاجی چرا این رو همیشه نمیبندی به گردنت؟ دردت رو کمتر میکنهها.»
میگفت: «من ببندم نیرو چی میگه؟ نمیگه #حاج_قاسم چش شده؟»
ناراحتیام را که دید، خندید.
ــ این دردها یادگاری رفقای شهیدمه. اینها نباشه یادم میره کی هستم.
با این دردها یاد شهدا میفتم، یاد حسین #یوسف_الهی ، یاد احمد #کاظمی. اونا نمیدادن بدنشون رو کسی ماساژ بده.
بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست، درد مردم و درد دین آدم رو میکشه.»
📚منبع: سلیمانی عزیز،
انتشارات حماسه یاران، ص۱۶۲
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#تلنگرانه...
🥀 #شهدا یہ ټیپۍ زدنݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد❗️
دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاشوݩ ڪنہ..
حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزن
اما ...
حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..!
#حاج_حسین_یڪتا🌱
🍃🌹🍃🌹
@golzarshohadashiraz
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هشتم
از نخستین دقایق روز ،همهمه عجیبی دبیرستان را فرا گرفته بود .دانش آموزان که در انتظار به صدا در آمدن زنگ بودند ،آرام و قرار نداشتند و زیر گوشی پچ پچ می کردند و به محض پیدا شدن سر کله مدیر یا ناظر سرآسیمه به سوی کلاس های خود می رفتند. بعضی از آنها روی نیمکت ها نشسته و خود را به بی خبری میزدند.
مبصرها از سوی مسئولان و آرام نگه داشتن دانش آموزان بودند و از سوی دیگر کنجکاو و مشتاق بودند تا همه چیز را با چشم خود ببینند .در راهرو دبیرستان بالا و پایین می رفتند اما نزدیک پله ها که میرسیدند خدمتکار مدرسه و چند نفر از دبیران آنها را به کلاس برمی گرداندند.ناظم همانطور که زنجیر کوتاهی را دور انگشتش می چرخاند ،سراسیمه از پله ها بالا رفت و نگاهی به نوشته روی دیوار انداخت و همچنان با عصبانیت از میان دبیران گذشت و پا به راهرو گذاشت.
یکی از دور فریاد زد :« آقای ناظم»
دانش آموزانی که وسط را تجمع کرده بودند در یک چشم به هم زدن به داخل کلاس ها دویدند .مدیر دستش را دور گوشی تلفن حلقه کرد و با ترس گفت :« بله قربان!... چشم ...چشم!... از الساعه....بسیار خوب.. منتظرتون هستم»
گوشی تلفن را گذاشت و شتابزده از پله ها بالا رفت. پا گرد را که دور زد از همانجا دیوار را دید و با خشم در گوش سرایدار چیزی گفت.سرایدار با عجله از پله ها پایین رفت و چند لحظه بعد با پارچه نمداری بالا آمد و مشغول شد به پاک کردن دیوارها.
یکی از آموزگاران جلو رفت و دست کلیدش را به سرایدار داد.
_برو از تو ماشین من بنزین بکش. اینجوری پاک نمیشه.
مدیر ترسیده و مضطرب کنار پنجره طبقه دوم رفت و به حیاط نگاه کرد.
_زود باش الان از راه می رسند.
یکی از آموزگاران زیر گوشش و گفت: کیا ؟!مامورین ساواک؟!
_بله آقا ..الان میرسن. ببینم شما به کسی مشکوک نیستید!؟
دبیران نگاهی به هم کردند و سر جنباندند. مدیر دستپاچه رفت و جلوی در مدرسه منتظر ایستاد.
ناظم وارد اولین کلاس شد و مبصر به محض دیدن او خودش را به در چسباند و فریاد زد :«بر پا!»
خلیل که کنار هاشم نشسته بود زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با نوک پا به پای او زد و زیر لب گفت:« بلندشو.. داره تو رو نگاه میکنه»
هاشم نگاهی به ناظم که جلوی کلاس ایستاده و زنجیرش را با عصبانیت دور انگشت میچرخاند انداخت و دوباره بیتفاوت و حیاط مدرسه خیره شد.
ناظم چپ به او نگاه کرد و خطاب به دانشآموزان فریاد زد: «بتمرگید.»
همه نشستن چند بار طول و عرض کلاس را طی کرد و دوباره کنارتخته ایستاد.
_بعضی ها خوشی زده زیر دلشون و غلط های زیادی میکنند! این احمقها بازیچه دست اجنبیها شدند و خودشان خبر ندارند. البته شکر خدا و صدقه سر اعلی حضرت تعدادشان خیلی کمه و هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. حالا هم آقایون مأموران ساواک دارند میان اینجا تا خرابکار ها را دستگیر کنند. بنابراین خوب گوش کنید برای اینکه وفاداریمون را به تاج و تخت نشون بدیم من میگم «جاوید »..شما جواب میدین« شاه» منتفع شدین؟!
دانش آموزان همانطور ساکت به او زل زده بودند .تنها یکی از آنها که پدرش سرهنگ ارتش بود از ته کلاس گفت :«چشم آقا»
نگاهی به او انداخت و گفت شما تشریف بیارین دانشآموز باید زیر نگاه سنگین همکلاسیهایش پیشرفت ناظم در گوش و چیزی گفت و او را بیرون فرستاد.سپس نگاهش را به طرف هاشم برگرداند و دوباره گفت:
_ملتفت شدین ؟!حالا تکرار میکنیم !جاوید...
اما کلاس همچنان در سکوت فرو رفته بود. دوباره گفت حواستون کجاست ؟!جاوید...
باز هم سکوت. هاشم نگاهی به یوسف که روی نیمکت کنار نشسته بود انداخت .بنظر شان رسید که میتوانند تغییری در قراری که برای عصر گذاشته بودند بدهند .ناظم برای بار سوم تکرار کرد :«جاوید...»
اما رها شم از جا بلند شد دانش آموزان با تعجب به او چشم دوختند و منتظر ماندند.هاشم با صدای بلندی فریاد زد:« فقط خدا جاویده »و آنگاه مشتش را بالای سر گره کرد و غرید:« مرگ بر شاه»!!
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb