🌷حیدر فرمانده تسلیحات لشکر بود اما انگار نه انگار که فرمانده است و مقام و منسبی دارد. همیشه چند قدم مانده به زیردستانش خود را برای سلام آماده می کرد، تا همیشه در این خیر، پیش قدم باشد. به استقبال عملیات بیت المقدس 7 می رفتیم، برای بازدید به خط جلو رفتیم. حین بازدید متوجه شدم، دریچه سنگری به اشتباه به سمت عراقی ها باز شده است.
با ناراحتی چند بار به بچه های آن سنگر تذکر دادم، از سر و صدای من حیدر وارد سنگر شد. جریان را پرسید، به دریچه اشاره کردم. حیدر با ملاطفت گفت: «ناصر جان، با این رزمنده ها باید باملاطفت و ملایمت صحبت کنی.»
بعد رو به آنها گفت: «اشکال ندارد، نمی خواهد آن را بپوشانید.»
وقتی از سنگر بیرون آمدیم، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « نگاه کن، دستشویی بچه ها را چقدر دور از سنگر درست کرده اند!»
آستین ها را بالا زد و شروع کرد به ساخت دستشویی برای بسیجی ها.
بعد هم که راضی شد برگردیم، چشمش افتاد به صندوق های خالی مهمات. گفت: «بایست تا آنها را هم پشت ماشین بگذارم.»
هر کاری کردم که من صندوق ها را بیاورم، راضی نشد. من را پشت ماشین گذاشت و خودش شروع کرد به بار زدن صندوق ها. وقتی رزمندگان می دیدند فرمانده ای این چنین خودش را برای آنها به سختی می اندازد برایش جان می دادند.
#شهید حیدر نظری
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_ششم*
نزدیکی میدان روستا که رسیدیم یک مرتبه توی دلم خالی شد و وحشت و ترس وجودم را پر کرد
مردم کنار میدان دور هم جمع شده بودند . تا چشمشان به ما افتاد یکباره هجوم آوردند طرف ما .
عرق سردی روی صورتم نشست صدای تاپ تاپ قلبم را میشنیدم . آب دهانم را قورت دادم و با کلمات شکسته گفتم : جلال ماهم شدیم مثل رئیس پاسگاه ..الانه که ما را هم به باد کتک بگیرند بیا برگردیم . !
جلال تکیه به ماشین زد و گفت : نترس !
مردم به ما نزدیک می شدند . هراس و وحشت سینه ام را پرکرده بود . هر لحظه منتظر بودم که با مشت و لگد به جانمان بیفتند . یکباره صدای چند نفر را شنیدم.
_ آقای کوشا ..همون در اختیار شماییم . مقصر فلانی و فلانی بودند..
با دلهره سرم را بالا کردم . بازداشت به حرفهایشان گوش میداد . نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم :«ناز شصتت با این جذبه ای که تو داری !»
دقایقی بعد جلال با کمال قدرت گفت:« یا اللهُ یا اللهُ» سوار شین.
بهم گفت :ببرشون ستاد.
_خودت چی؟
_من می مونم . برو و برگرد .
نشستم پشت ماشین گازش را گرفتم و با سرعت توی جاده خاکی روستا حرکت کردم . گرد و خاک از پشت ماشین به هوا بلند شده بود . بیچاره آنهایی که عقب ماشین نشسته بودند تا توانستند خاک خوردند .
جلوی در ستاد خبری شهرخفر ترمز کردم .
_پیاده بشید برید تو ، تا آقای کوشا بیان برای بازجویی.
تند سر ماشین را چرخاندم طرف روستا . دوباره جلال چند تا دیگر را سوار کرد و با هم برگشتیم ستاد .
وارد سالن که شدیم بی اختیار با دهان سوت کشیدم . ستاد پر بود از افرادی که برای بازجویی آمده بودند.
_چطور از این همه آدم بازجویی کنیم؟!
_یکی یکی بفرستشون داخل.
بعد از چند ساعت بازجویی متهمان را بازداشت کرد و تحویل ژاندارمری داد.
زهرا خسته و کوفته با شکم های خالی نشسته بودیم سر سفره. آشپزی استاد را صدا زدیم: روستا حیدر پس این غذای ما چی شد مردیم از گشنگی!
مسائلی در بشقاب ها را تو سفره چیده و قاشق های روی را گذاشت کنارش. از میان ۸ تا قاشقی که توی آشپزخانه ستاد داشتیم یکی از قاشق ها خیلی بدقواره و بزرگ بود . حیدر اسم این قاشق را گذاشته بود قاشق جلال کوشا ! بشقاب ها را پر کردیم و مشغول خوردن شدیم جلال هم با همان قاشق بزرگ داشت می خورد . بعد از چند دقیقه قاشق را گرفت جلوی اوستا حیدر .
_بیا بگیرش دست و دهانم خسته شد.
آستینش را بالا زد و شروع کرد با دست غذا خوردن!
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
به نقل از همسر
#شهید_محسن_حججی
بعضی از روزهای#جمعه تلفن📱 همراهش خاموش بود❌.
وقتی دلیلش رو می پرسیدم می گفت: 🗣
ارتباطم را با دنیا#کمتر میکنم تا کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدم .😍
اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم😊
🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
#راز_یک_گل...🌷🌹
از کودکی دست در آب های حوض میکرد به آسمان میپاشید و می گفت دوست دارم مثل حضرت علی اصغر شهید بشم.
همانطور هم شد ...
به وصیتش تشییعش نیمه شب بود تنها با 7 نفر. پیکرش را گلباران کردیم....
یک شاخه گل از زخم حنجره اش داخل رفته و خونی شد. آن را یادگار به خانه آوردیم، تا روزها تازه بود و معطر. بعد از مراسم چهلمش خشکید.
#شهید عبدالحمیدحسینی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از شیطانپرستی تا شهادت در سوریه
🔹️ روایتی از شهید مدافع حرمی که با اصرار به ابومهدی المهندس راهی سوریه شد
#مدافع_حرم
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
امام خامنهای :
من قاطعانه میگویم،
حرکت نزولی و رو به زوالِ
رژیم دشمن صهیونیستی آغاز شده
و وقفه نخواهد داشت...
#Story
#القدس_اقرب
#نابودی_اسراییل
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
رفتیـــد...
به امان ِخـــدا...
من ، نشستہ ام
کنار ِتمام ِ عهدهایـــمان !💌
ولی شمـا را
به رسـم ِرفاقـت،
گاهی نگاهے
به پشت سر بڪنید...💔🍃
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🔴 حاج قاسم شکستپذیری اسرائیل را در میدان محقق کرد
✍سردار شریف: نقش محوری سردار سلیمانی در دفاع از قدس کاملا مشخص است و ایشان با عملکرد عالی خود رژیم صهیونیستی را وادار کردند از هجوم و ادامه اشغالگری به دفاع مشغول شود. با درایت شهید سلیمانی بود که اشغالگران صهیونیستی در جنگ ۲۲ روزه شکست در خانه را هم تجربه کردند و با پیروزیهای میدانی در فلسطین، لبنان و سوریه «عزت اسلامی» به «عزت جهانی» تبدیل شده است.
سردار سلیمانی با قرار گرفتن در کنار سید حسن نصرا...، باور شکستپذیری اسرائیل را برخلاف نظر همه تئوریسینهای نظامی در میدان و زمین محقق کرد و حادثه بزرگی بود که اولین و بزرگترین طعم تلخ شکست را اسرائیل پذیرفت. طرح معامله قرن را میتوان بزرگ ترین خدمت به رژیم صهیونیستی عنوان کرد. این طرح در شرایطی ارائه شد که جنگهای 33 روزه و 51 روزه نشان داد دوران شکستناپذیری رژیم صهیونیستی پایان یافته است.
پس از دستاوردهای محور مقاومت طی بیش از ۳۰ سال گذشته بهویژه در فلسطین و لبنان ملتهای منطقه به مخالفت با رژیم صهیونیستی پرداختند و در نتیجه واقعیت داخلی در این رژیم نیز تغییر کرد و اکنون میبینیم اسرائیل با بحران هویت مواجه شده است.
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_هفتم*
✔️ *روایتی از رضا مظاهری*
عصر توی محوطه ستاد خبری، دور هم سرگرم گپ زدن بودیم . یکبار سر و کده یکی از روستایی ها پیدا شد . تند خودش را به ما رساند و با نگاهی جمع را کاوید . نصب روی زانویش گذاشته و نفس زنان و گفت : آقای کوشا نیستند؟!
گفتم:نه !
دست هایش شروع کرد به لرزیدن
_به دادمون برسید !بدبخت شدیم! بیچاره شدیم!
_درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
_برای گرفتن وام رفته بودیم شهر ، توی راه برگشت سرپیچ آبادی ، نمیدونم این نامردها از کجا سر و کله شان پیدا شد یکباره مثل اجل معلق جلوی ماشین سبز شدند.
چند تا تیر هوایی در کردند و ریختن توی مینیبوس ، دار و ندارمون را برداشتند و در رفتن .
سریع با دوتا از بچه ها خودمان را رساندیم به آنجا . دیگر کار از کار گذشته بود چند جای مینیبوس تیر خورده بود . بیچاره روستاییها ماتمزده هر کدامشان گوشهای نشسته و زل زده بودند به جایی .
گفتم : احتمالا دزدها توی کوه های اطراف قایم شدن .
هرچه توی کوه ها میرفتیم بی فایده بود . توی سکوت ضربان جهش خونی را که از قلبم تلمبه می شد به وضوح میشنیدم . برای لحظه روی تخته سنگی نشستیم و از آن بالا نگاهی به پایین انداختیم . زیر پایمان طبیعت روستاهای خفر نمای گندمزارها و چوپان های محلی همراه گله ها پوستری زیبا به نظر میآمد .
چراغ های خانه ها یکی یکی خاموش شدند و سکوت و تاریکی بر روستا حاکم شد . صدای زوزه شغال ها توی کوه پیچیده بود . نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نیمه شب بود .
از ساعت ۵ از توی کوه ها و دره ها سرگردان می گشتیم . از بلندی سرازیر شدیم پایین. کنترل گامها دست خودمان نبود از نفس افتاده بودیم.وقتی برگشتیم ستاد پاهایم پیش نمیرفت گیج و منگ روی تخت نفهمیدم کی خوابم برد
_پاهات چی شده؟!
رفتم جلو و ماجرای دزدی دیروز را برایش تعریف کردم.
_بفرست دنبالشون.
ساعتی بعد راننده و چند نفر از مالباخته ها روی صندلی های توی سالن نشسته بودند. بازجوییها که تمام شد رفتم توی اتاق.
_جلال چیزی دستگیرت شد؟!
_راننده با دزدها دستشان توی یک کاسه است! بچهها به و آماده باشند بریم دنبال دزدا..!
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم.
_ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟
_ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد!
حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست.
دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده.
پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار.
من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟
گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم!
گفتم حالا گرفتی؟
گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم.
پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت.
آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم....
بر شی از کتاب ستاره سهیل
🌾🌷🌾
#شهید محمد اسلامی ﻧﺴﺐ
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
فرمانده گردان امام رضا علیه السلام
🌷🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥صحبت های بسیار شنیدنی از حاج قاسم که گویا برای امروز و در جواب یاوهگویان است
🔻سردار سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچ کس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) نبوده، هیچکس مصلحتر از امام حسین(ع) نبوده است.
🔺چرا امام حسین با خون از اسلام دفاع کرد چون آن منطق، منطق دیپلماسی نبود...
🌿🌷🌿🌷🌿
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
🔰خاطره ای از همسر شهید همت:
نیت کردم 40 روز روزه بگیرم دعای توسل بخوانم. بعد از چهل روز هرکسی آمد، جوابم مثبت باشد. شب سی و نهم یا چهلم بود ابراهیم آمد خواستگاری.آمده بود بله را بگیرد.😌
گفتم: «من مهریه نمیخوام، خانوادم را شما راضی کنید.
خیلی راحت گفت: «من وقت این کارها را ندارم»
از حرفش عصبانی شدم.😤
گفتم «شما که وقت ندارید چرا می خواهید ازدواج کنید؟»
گفت: «درسته وقت ندارم. ولی توکل دارم»😊☝️
#عند_ربهم_يرزقون✨
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb