eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شهید ابراهیم هادی 🍃🌷🍃به فکر مثل شهدا مردن نباش ... 🍃🌷🍃به فکر ... 🍃🌷🍃مثل شهدا زندگی کردن باش ... ❤️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📎نگاهشان به انتخاب ماست دستشان بسته شد ، تا امروز دستمان در انتخاب باز باشد دِین بزرگی به گردن داریم ، شهدا را می‌گویم ...🥀🥀🕊️🥀🥀 🥀غواص شهید🕊️منصور مهدوی نیاکی 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
🔰مثل شهیدان ✅شهید رجایی که یک رئیس جمهور مکتبی است. آن زمان شعارهای اسلامی و انقلابی، خدامحوری، خداباوری و خدابینی را مدنظر قرار داده بود. ایشان با شعاری قریب به این مضمون که: *«من و کابینه آینده‌ام نیامده‌ایم که شاه گونه باشیم. شام خوردن، رفتار و گفتار ما باید خدا گونه باشد.»* وارد این عرصه شده بود. ایشان همه‌چیز را خدا می‌دانست و سعی داشت همه افعالش را به خدا متصل کند. مردم باید با این نگاه به انتخاب دست بزنند. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کاظم حقیقت صبح همراه جلال و رسول از اهواز  برمی‌گشتیم پادگان امیدیه. جلال سرش را تیغ زده بود. ساعتی بعد رسیدیم . تویوتا را کنار در پارک کردیم و آمدیم توی سالن . در اتاق ادوات باز بود . ولی خبری از حاج میرزا نبود . جلال سرکی توی اتاق کشید و پاورچین پاورچین رفت داخل . جلوی در کشیک می دادم . نمی‌دانستم دنبال چه می گردد . سرش را می برد نزدیک صندوق‌ها و آنها را بو می کرد . یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوق‌ها ثابت ماند . خندید آن را بلند کرد و آورد اتاق خودمان . کنجکاو شده بودم که توش چیه ؟! صندوق را که باز کردیم چشم من افتاد به حلب های خرمای رنگینک. ... خیلی رنگینک دوست داشتم .جلال وقتی از جهرم می آمد اولین چیزی که می گذاشت جلوی بچه ها ، ظرف رنگین کیا صندوق میوه بود . جلال سر می زد توی اتاق‌های دیگر . _بچه ها بیاین مادرم از جهرم برام رنگینک داده .. آتیش زده به مالش !! خلاصه همه را جمع کرد توی اتاق و آن‌ها را تشویق می‌کرد که بخورید . با جلال نوبتی کشیک می دادیم . _آهای جلال بیا نوبت تو هست! بیچاره حاج میرزا در به در دنبال صندوق میگشت . خودش حدس می زد که کار جلال باشد . یک مرتبه هم در اتاق ما را زد . بچه ها ساکت شده بودند . فکر کرد کسی توی اتاق نیست و رفت . در اتاق که بسته بودیم بچه ها آهسته از پنجره می آمدند بالا رنگینک می خوردند و صدای دهانشان به هوا می رفت . از خوردن رنگینک سیر شدیم ، مانده بودیم با بقیه رنگینک ها چه کار کنیم . فکری به ذهنم رسید گفتم : صندوق را میبریم انبار تدارکات مبارز ! چهار چشمی حواسمان به حاج میرزا بود که هنوز توی سالن پرسه می‌زد . من و رسول از پنجره پریدیم پایین و آهسته رفتیم طرف ماشین . استارت را که زدیم جلال با دو صندوق را آورد و گذاشت عقب ماشین . شیشه ها را بالا کشیده و توی حرکت بودیم یکباره حاج میرزا از آخر سالن ما را دید ! می‌دوید طرفمان و داد میزد : من میدونستم کار ، کار این کله کچله ! بچه ها دست گذاشته بودند روی دلشان حالا نخند کی بخند! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
مراقب بود درمقابل نامحرم، اهل امربه معروف ونهى از منكر کردن و بسيار خوش قول و صادق بود، اهل نماز اول وقت،و فرار از کارش بود http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌾ای عزیز ملاک در مقطع کنونی انجام وظیفه است و فردا هم هر چه پیش آید خوش آید. ملاک زندگی انسان های شیعه علی همین زندگی مبارزه ای است. شناخت حق و مبارزه و جهاد در راه حاکمیت حق. ... ملاک انجام وظیفه است و این راهی بس سخت و مشکل است و لیکن ارزش دارد. قدم گذاشتن به وادی تربیت خود و جامعه و طی طریق بسوی خالق متعال کمر شکن است و در این راه باید از همت ائمه اطهار و اولیاء و پیامبران و شهدا مدد بجوئیم و به آنها اقتدا کنیم . زیارت مداوم امامزاده ها و سید علاء الدین حسین و شاهچراغ و سید میر محمد و فراموش نگردد. دوستدار تو خادم صادق. همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📝 ▫️ظرف ها را از مادر گرفت، شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر. مادر رفت سراغ غذا که روی اجاق گاز بود. پسر، دنبال مادر رفت؛ مثل اینکه می‌خواست به مادر چیزی بگوید. رفت کنار مادر و خیلی مودب گفت: مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا نه؟! نه ؟! ... و ادامه داد که: آخه آدم با شنیدن فرزام یاد هیچ انسان خوبی نمی‌افته! من اصلا صاحب نامم رو نمی‌شناسم که بهش افتخار کنم! از همان روز به بعد بود که همه علی صدایش می‌زدند. 🥀شهید علی پورحبیب 📖 آب زیر کاه، ص 37 ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🛑 🛑 ♦️ذبح قربانی روز اول ذی القعده و روز ولادت حضرت معصومه س🎊🎊🎊 🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹 و ﺷﻬﺪا ➖🔻➖🔻➖ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ صاحب الزمان عج , رسم ماهانه ﺗﻌﺪاﺩ ۳ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا در مناطق فقیرنشین جنوبی شیراز در ﺑﻴﻦ ۱۱۰ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، در روز ۲۳ خرداد ماه ،توزیع گردید انشاءالله خداوند این امر خیر ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود و این انتخابات را با حضور حداکثری و انتخاب اصلح سبب خیر برای مردم ایران قرار دهد شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
👈 هم رأی دادند ، هم خون دادند ، تا ذره ای دل ما نلرزد ‼️ الان هم از بالا نظاره گر ما هستند از ما چه میخواهند ⁉️🤔 ✅ نخواهیم گذاشت پرچم شهدا به زمین بیوفتد ، ما هم مدافع وطن و انقلاب هستیم ✌️🇮🇷✌️🇮🇷 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰مثل شهیدان از شهدای غواص دست بسته‌ای بود که در سال 1394 تفحص شدند برای گرم کردن تنور انتخابات و کمک به انتخاب درست از سوی مردم، به‌طور خودجوش وارد صحنه می‌شد و یک بلندگو روی ماشین شخصی‌اش نصب می‌کرد و روستا به روستا می‌رفت و مردم را به و انتخاب گزینه‌ای که فکر می‌کرده است دعوت می‌کرد. طلبه شهید محمد شیخ شعاعی🌷 شهدای کرمان http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت ابوالفضل رضاییان گروه شناسایی تشکیل دادیم و با تجهیزات چریکی و لباس کردی از ارتفاعات کلاشین رها شدیم به طرف خاک عراق. از کوهستان های سرد می گذشتیم. ارتفاعات کلاشین در جنوب غربی استان آذربایجان غربی واقع است و از شرق به شهر اشنویه و از غرب به حد مرزی ایران و عراق و ترکیه می رسد. این منطقه بیشتر محل تردد قاچاقچیان بود . تاریک روشنای صبح کنار رودخانه‌ای به نماز ایستاده ایم ،صبحانه خوردیم و حرکت کردیم. آفتاب کامل پخش شده بود روی کوهستان . از بلندی سرازیر شدیم پایین مقابلم دشت وسیعی دیدم با روستایی سرسبز با پشت بام ها و حیاط های بالا و پایین. روستا پایگاهی بود برای کومله ها دموکرات ها و عراقی ها.. از کنار روستا حرکت کردیم به طرف ارتفاعات. (شهید) خلیل مطهرنیا فرمانده طرح و عملیات و کاظم حقیقت عقب افتاده بودند. برخوردیم به سنگرهای کمین. _قف قف .. غافلگیر شده بودیم مطهرنیا اسلحه کلاشش را گرفت طرف سنگر. یک بار صدای خنده بلند شد بچه‌ها از سنگر بیرون آمدند و شروع کردند به خندیدن. _اف ترسوندین ما رو .. بعد از ساعت رسیدیم سر دوراهی نیروها به دو گروه تقسیم شدند.عده‌ای با عبدالرحیم روحانیان از محور سمت راست و بقیه هم از محور سمت چپ سرازیر شدیم به طرف پایگاه های دشمن. _اونجا را!! سنگرهای کمین. خلیل مطهرنیا گفت؛ من جلو میشم. اسلحه کلاش را از ضامن خارج کرد و دستش را گذاشت روی ماشه و جلو رفت . یکی یکی سنگرها را می پایید دست تکان داد که بیایید. سنگرهای ایذایی بودند. در چند قدمی سنگرها برخوردیم به میدان می از اینجا به بعد شناسایی نشده بود. حاج کاظم گفت : خطر داره ممکنه ما را ببینند. جلال گفت: راهی نیست. شما بمونید من و سیدجمال جلو میشیم. مسیر را پاکسازی کردیم خبرتون می کنیم. سه ربع ساعتی می شد که آنها رفته بودند آنی نفسی گرم به گردنم خورد .خلیل مطهرنیا بود. _برو اینا را پیدا کن بگو چرا خبر نمیدین؟! توی تاریکی سینه‌خیز بند معبر را گرفته بودم و پیش می رفتم که صدای مطهرنیا را شنیدم. _ابوالفضل برگرد! سرما توی تنم لانه کرده بود‌ را دور خودم پیچیدم یک ساعتی میشد که از جلال و سید جمال خبری نبود.یکباره منوری نقره ای روی سرمان ترکید و صورت بچه ها را واضح تر دیدم. لحظه بعد صدای رگبار پیچید توی گوشم دلم ریخت. _آخ ...بچه ها درگیر شدند! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
به اتفاق عباس با یک دستگاه تویوتا عازم منطقه عملیاتی غرب بودیم. دلهره و تشویش تمام وجودم را گرفته بود، دوست داشتم هر چه زود تر به مقصد برسیم. اما عباس آرام نشسته و نگاهش به جاده بود. چشمم رفت روی عقربه کیلومتر ماشین، دیدم روی عدد 90 ایستاده، گاهی پائین می آمد اما بالاتر نه. گفتم: عباس! جاده که خلوته، تندتر برو؟😳 در حالی که چشمش به جاده بود گفت: مگه نشنیدی، امام فرموده اند، رعایت سرعت مجاز و قانونی در جاده ها و قوانین راهنمایی رانندگی شرعاً واجبه!☺️ جوابی جز سکوت نداشتم. عباس ادامه داد: این ماشین هم بیت الماله، نباید با سرعت زیاد مستهلکش کنیم!😲 🌹🌹🌹 ڪانـــــالــــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷حاج منصور تازه به شهادت رسيده بود. براي زيارت مزار ايشان رفتم که صحنه عجيبي ديدم. سربازي، سر قبر ايشان نشسته بود و همچون فرزند پدر از دست داده اشک مي ريخت. کنارش نشستم و رابطه اش با حاج منصور را پرسیدم. با بغض تعريف کرد: يک شب حاج منصور در پادگان امام حسين(ع) مسئول شب بود. نيمه شب ديدم، حاجي وارد آسايشگاه سربازها شد. جوراب هايي را که سرباز ها کنار تخت گذاشته بودند، همه را جمع کرد و با خودش برد. ساعتی گذشت دیدم جوراب ها را شسته و دوباره آورد پائین تخت ها پهن کرد. از همان زمان من تحت تاثير رفتار ايشان قرار گرفتم و عاشقش شدم. راوی: کبیری نژاد 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 در قضیه ریاست جمهور هم همه مکلف‌اند که شرکت کنند. من تکلیف خودم را دارم ادا می‌کنم. همه مکلف‌اند، از من طلبه که اینجا نشسته‌ام تا شما علمای اعلام و تا همه روستاها و همه جا، مکلف هستند به اینکه در این امر حیاتی دخالت کنند، بی‌تفاوت نباشند. می‌خواهند شما را بی‌تفاوت کنند. دستهایی الآن در کار است که از حالا مشغول‌اند به اینکه نگذارند شما اصلًا وارد بشوید در صحنه، نگذارند که ملت ما وارد بشود در صحنه. باید وارد بشوید؛ چاره ندارید! 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سال 65 بود. به اتفاق جمعی از رزمندگان لشکر، من جمله سید باقر به حج مشرف شده بودیم.در طبقه دوم مسجد الحرام بودیم و به کعبه و طواف زوار نگاه می کردیم. سید باقر با چهره سرخ و سفیدش در آشوب بود. گفت حاج نبی دلم روضه حضرت زهرا کشیده، می خوام روضه بخوانم! اینجا؟ اره همین جا. رو به کعبه شروع به خواندن روضه حضرت زهرا سلام الله علیها کرد. اشک از دیدگانش جاری شده بود و هق هق گریه اش بلند بود. نمی دانم چرا شرطه ها و چفیه قرمزها اصلاَ به سمت ما نمی آمدند و مانع ما نمی شدند. در میان همان هق هق گریه ها گفت: بیا به هم قول بدهیم هر کدام زودتر شهید شدیم دیگری را شفاعت کنیم! قول را که گرفت صدای نوای سیدباقر در مسجد الحرام بلند شد. ای غریبی که لب تشنه بریدند سرت تا زجان سوخت زداغ علی اکبرجگرت برلب خشک تو آبی پسر سعد نریخت باوجودی که بُدی ساغی کوثر پدرت تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافر را توچه کردی که بریدند لب تشنه سرت... سه چهار ماه بیشتر تا وعده دیدارش با حضرت اباعبدالله نمانده بود... 👆🏻به روایت سردار حاج نبی رودکی 🌹🌱🌷🌱🌹 یاد سیدمحمد باقر دستغیب صلوات 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 قانونی داشت خونه ی ما ... اگر از هم ناراحت شدیم یا قهری پیش میومد بیشتر از 3 دقیقه طول نکشه ... 😌 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
تمنای چَشمان تــو ... امیـد چَشمان تــو ... پاڪے چَشمان تـــو ... شرمنده ام میڪند اگࢪ دشمن شادت ڪنم ....💔💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🕊 💚شهید حسین ترک می‌گوید: اسلام آدم بی‌تفاوت و کناره‌گیر از مسائل سیاسی نمی‌خواهد. حضور در انتخابات یعنی راه سعادت را انتخاب کردن و دنبال وسوسه‌های شیطان نرفتن. 💚در وصیت شهید اکبر ترک لادانی آمده است: امیدوارم در انتخابات رئیس‌جمهوری هر چه فعالانه‌تر شرکت کنیم. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت ابوالفضل رضاییان .....دستور عقب نشینی صادر شد. رزیم سر دوراهی . خدا خدا میکردم تا محاصره نشدیم بچه ها برگردند. توی تاریکی یک دفعه چشمم افتاد به (شهید) سید جمال دربان فلک که نفس زنان می دوید. خودش را رساند به ما. مطهرنیا تند گفت : کو جلال؟!! _نمیدونم _این منور چه بود که زدند؟! سید جمال دست روی زانوهایش گذاشت و تند نفس را از ریه بیرون داد. _جلال منور فرستاد و به من گفت : برو بچه ها را بیار . من مسیرم را اشتباهی رفتم و با گشتی های دشمن درگیر شدم دیگه چاره ای جز فرار نداشتم! قطره های اشک از چشمان خلیل سرازیر شده روی سنگ چون با تمام زده سرش را بین دست هایش گرفت. _آخ!! جلال شهید شد ! کاشکی خودم رفته بودم. بدون جلال چطور برگردم ؟! نگاهی به حاج کاظم انداختم. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. ناگهان صدای جیر جیر پوتین به گوش ما نخورد مطهرنیا مثل فنر پرید. صدا از محور عبدالرحیم روحانیان بود. مطهرنیا گفت : کی هستی؟! _منم دیگه! مطهرنیا دستش را گذاشته بود روی ما شرکت عبدالرحیم از درون پرده تاریکی بیرون آمد بعد هم سر و کله بچه ها یکی یکی پیدا شد و آنها هم با دشمن درگیر شده بودند. توی گرگ و میش ای هوا خسته و بی رمق راه افتادیم . نسبت جلال کسی دل و دماغ حرف زدن و شوخی کردن نداشت. توی روشنای صبح از بلندای ارتفاعی سخت بالا میرفتیم. یکی از بچه ها نفس زنان نشسته روی تخته سنگی نگاهش چرخید به پایین و یک بار هوار کشید : جلال ...جلال نگاهی به پایین انداختم جلال با گام های بلند و استوار پیش آمد که سر تا پای لباس کردی اش را خاک گرفته و عرق صورتش را موج موجی کرده بود. خلیل حاج کاظم زاده او را توی بغل گرفتند و فراروی خاکی اش را بوسیدند. _جلال تو که نبودی اینا برات زار زار گریه میکردند. مطهرنیا چشمکی زد. _کی گفته ما گریه میکردیم؟! حاج کاظم گفت: جلال کجا بودی؟! _از میدان مین که اومدم بیرون، یک‌باره از سنگر کمین ای صدای بلند غافلگیرم کرد. «قف ..قف» اول فکر کردم بچه ها هستند گفتم شوخی نکنید. یک لحظه صدای عربی رسا و شمرده پیچید توی گوشم و شروع کردم به دور زدن سنگر. یک مرتبه دیدم وسط عراقی هستم. میونشون میگشتم از همون راه ترددشون اونا رو دور زدم. بالاخره رسیدم قرار است فرد خستگی و گرسنگی هر کدام گوشه‌ای افتادیم برای ما نصف راه انداختند انگار قحطی زدگان شروع کردیم به تند تند غذا خوردن.جلال شوخی اش گل کرد. _اینقدر میخوریم که فک هامون خسته بشه و گرنه ما سیر نمیشیم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هر وقت وضو می گرفت، می دیدم دست هایش را به سمت آسمان می کشد و می گوید: «خدایا به حق حضرت زهرا(س) شهادت را نصیبم کن!» آن شب دیدم در اتاقش نشسته و وسایلش را جمع می کند. هر چه پرسیدم مادر چه می کنی؟ گفت:« نگران نباش، مادر!». صبح دیدم حوله دست گرفته و دمپایی پا کرده است. گفتم کجا؟ گفت: « برای حمام می روم کوار!» حرفش را باور کردم. ساعتی بعد یکی از دوستانش آمد و گفت: «قربان به جبهه رفت!» با نگرانی پدرش را فرستادم کوار دنبالش. ساعتی بعد شوهرم دست خالی آمد و گفت:« تا پای اتوبوس هم رفتم، دستش را گرفتم و گفتم برگرد که مادر دارد دق میکند!» گفت: «پدر تو را به حضرت زهرا قسم می دهم که مانعم نشو، سلام من را به مادر برسان و بگو من باید بروم تا شهید شوم!» 39 روز بعد جنازه اش را آوردند. خودم را روی جنازه انداختم، دستم به پهلویش خورد. دستم را برداشتم دیدم آغشته به خون است. خون را به صورتم کشیدم و گفتم:«مادر امیدوارم خونت مرا شفاعت کند!» 🌾🌷🌿🌹 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷برای بازدید از پاسگاه های اطراف آبادان و سرکشی از آنها می رفتیم. ساعت 3- 4 صبح بود. دیدم خیره شده به آسمان و ستاره ها. گفت: قاسم بریم سر اصل مطلب! - اصل مطلب چیه! در حالی که سرش را تکان می داد گفت: ای داد... ای داد...، بابا نماز، نماز! - حاجی کو تا وقت نماز، کلی پایگاه مانده که سرکشی کنیم. - به ستاره ها نگاه کن، می گن الان وقت نمازه، شما برو سرکشی کن بیا، من اینجا منتظر می مونم. وقتی برگشتم، دیدم، پای سجاده نشسته، سیل اشک از دو گونه ها گذشته، از ریش های بلند و در هم پیچیده اش هم عبور کرده و قطره قطره روی پیراهن و شلوار خاکی اش می چکد. گفتم: حاجی دیر شده! اصلاً تو حال و هوای این دنیا نبود که جوابم را بدهد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای مشارکت چی بگیم به مردم ؟!!!! چطوری تواصی کنیم ؟!!!! به‌ آنهایی که حتی نظام را قبول ندارند و‌ منفعت طلب هستند چی بگوییم....!! 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿لبخند تــو رویای شیرینی ست که معجزه دیدن بهشت را برای ما ترسیم می کند..🌸 * *🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
روز انتخابات رزمندگان در مقر لشکر ، چند ساعت منتظر مانده بودند تا صندوق رأی بیاید؛ مثلاً اگر قرار بود صندوق ساعت 9 بیاید بچه‌ها از ساعت 8 و نیم وضو گرفته در صف آماده بودند. به خاطر وضعیت منطقه جنگی صندوق ساعت 11-12 ظهر آمد و بچه‌ها در تمام طول این مدت منتظر بودند؛ مانند شب های عملیات قربه الی الله و با وضو ذکر می‌گفتند و از خدا کمک می‌گرفتند *شهید حسین ترک* 👇🏻👇🏻 *اسلام آدم بی تفاوت و کناره گیر از مسائل سیاسی نمی خواهد.* *حضور در انتخابات یعنی راه سعادت را انتخاب کردن و دنبال وسوسه های شیطان نرفتن.* 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت صالح اسدی داخل چادر نشسته بود و سرش را روی عکس های منطقه عملیاتی انداخته بود .باقی عکس ها را می چید و کنار هم می چسباند و گاهی روی آن با ماژیک موقعیت های دشمن را مشخص و آنها را به صورت اسلاید در می‌آورد. _جلال جلال! آرام سر از روی عکس ها بلند کرد _بیسیم زدن بچه هایی که رفتند برای دیده بانی گم شدند! سری عکس ها را جمع کرد و از چادر بیرون آمد . بچه ها داخل قایق ها کنار ساحل جزیره مجنون ، در هیاهوی جنگ سرگرم ماهیگیری بودند. سوار قایق برزنتی ۲ نفره شدیم و از مقر زدیم بیرون. میان نیزارها حرکت کردیم و رسیدیم به قایق بچه های تامین. _بچه‌ها دو ساعت رفتن و هیچ خبری ازشون نیست! _حالا ما میریم دنبالشون. آرام آب‌ها را پارو زدیم و جلو رفتیم. نیزار ها را که رد کردیم رسیدیم به نقطه که ممکن بود دیده شویم. هرچه بیشتر داخل هر پیش می رفتیم دشمن هوشیار تر با تیربار هایش به طرف هر جنبنده آتش می کرد و با تیرهای رسام رنگی ، سطح آب هور را تیر تراش میزد. جلال با دوربین اطراف را نگاه کرد. _چیزی می بینی؟! _عراقی یا تیربار شان را آوردن پایین خبری از بچه ها نیست. _جلال هواداره تاریک‌میشه راه برگشت سخته! میان نیزارهای جزیره مجنون آبراهی نبود. قطب نما های دستی هم اگر قطره آب داخلش می رفت دیگر کارایی نداشت. حدسی می‌رفتیم ، حدسی برمیگشتیم. وسط نیزارها دنبال قایق بچه های تامین می گشتیم که یکباره خمپاره ای وسط آب هور خورد و انبوه آب ها روی قایق کوچک ما فرود آمد . قایق واژگون شد و هر دو افتادیم توی آب . موج آب داشت قایق را از ما دور می‌کرد. جلال شوخی ازگل کرده بود دست و پا میزد. _صالح منو بگیر شنا بلد نیستم!! شنا کنان رفتیم طرف قایق و گرفتیمش ! حالا من سوار می‌شدم بعد جلال که می خواست وارد بشود قایق وارونه می شد ‌ . جلال سوار می شد و من می خواستم سوار شوم دوباره همان وضعیت پیش می‌آمد ! گلوله‌های توپ و خمپاره نقطه به نقطه هور فرود می‌آمدند و آب برابرم قد می کشید . بالاخره سوار شدیم و برگشتیم مقر ‌ . یک مرتبه چشممان افتاد به بچه هایی که گم شده بودند !!! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷شب های جمعه مصیب برای زیارت قبور شهدا می رفت. اما می گذاشت گلزار که خالی می شد، در تاریکی به زیارت شهدا می رفت. وقتی علت این کار را جویا شدیم. گفت: «من از دیدن روی مادر شهیدان شرم دارم! از اینکه همه دوستانم شهید شده و من مانده ام خجل و شرمسارم!» 🌷یک سال قبل از شهادتش خواب عجیبی دید. خوابش را اینگونه تعریف می کرد. « دو تن از اقوام [شهید] عبدالرزاق جمالی و [شهید] مظفر جمالی با موتور به دنبال من آمدند. همراه آنها شدم و به گلزار شهدا رفتیم. به کنار ستونی که در گلزار هست رسیدیم، موتور خاموش شد و کلید آن هم گم شد. آن دو بزرگوار گفتند، شما بمان تا کلید دوم را بیاوریم و من از خواب پریدم.» تعبیر خوابش را نفهمیدیم. سال بعد که شهید شد، قبرش در زیر همان ستون قرار گرفت و جسدش مثل کلید آن موتور گم شد! 🌷🌱🌷 مصیب جمالی # شهدای_فارس 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷در منطقه شایع شده بود که حملات وسیع شیمیایی در پیش است. آقا منصور فوراً تعدادی بادگیر و ماسک تهیه کرد و برای آموزش نیروها دستور داد تا همه آن روز را با این بادگیر ها و ماسک ها تردد کنند. اول از همه خودش بادگیر پوشید و ماسک زد. در آن گرمای حدود 55 درجه‌ی ظهر، پیاده به راه افتاد و از بچه ها می خواست تا استفاده از ماسک را تمرین کنند تا اگر مشکلی پیش آمد آمادگی داشته باشند. با [شهید] "حاج مجید سپاسی" بودیم که منصور را دیدیم. به خاطر گرمای زیاد و وجود آن ماسک، حالت تهوع داشت و گرمازده شده بود. نفسش بالا نمی آمد، اما حاظر نبود ماسک را از صورتش جدا کند. حاج مجید به زور ماسک را از صورتش کَند. آب خنکی آوردم. در حالی که با دست آب را پس میزد ‌گفت: ولم کنید، اگر من ماسکم را بردارم، این بچه‌ها کار را جدی نمی‌گیرند و ممکن است زمان نیاز، به مشکل بر بخوردند! راوی سردار مجتبی مینائی فرد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
آغاز سخنرانی ولی امر مسلمین جهان امام خامنه ای گوش به فرمان رهبر....باشیم