eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💥برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده‌های باد! چشم‌هایم را که باز کنم، تو را ببینم، زندگی طلوع خواهد کرد...🌤 صبحتون_شهدایی 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 0⃣ 3️⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، حَبانِىَ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - بِهذِهِ الْفَضیلَةِ، مَنّاً مِنْهُ عَلَىَّ، وَ اِحْساناً مِنْهُ اِلَىَّ، وَ لا اِلاهَ اِلّا هُوَ،اَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنّى اَبَدَ الْابِدینَ، وَ دَهْرَ الدّاهِرینَ، وَ عَلى كُلِّ حالٍ. ✅ هان مردمان! خداوند عزّوجل از روی منّت و احسان خویش، این برتری را به من پیش کش کرده و خدایی جز او نیست، هشدار که تمامی ستایش های من در تمامی روزگاران و هر حال و مقام، ویژه ی اوست . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت سردار باقرزاده از تفحص شهیدی که در عالم رویا خود را مسئول گل‌های باغ امام حسین(ع) در بهشت معرفی کرد... 🕊 شهید علیرضا کنی در سال ۹۴ در منطقه جزیره مجنون جنوبی تفحص گردید 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت سعید کوشا برادر شهید صبح گوشه آسایشگاه ، سر توی شانه فرو بردم و ذهن پرواز کرد به شهر و خانه ام. یک سال می‌شود که پارچه گلدوزی شده فرستاده بودم که جلال با آن عکس بگیرد و برایم بفرستد. بله به دستم نمی رسید. صدای سرباز عراقی رشته افکارم را پاره کرد. _جریه ...جریه تمایل به خواندن روزنامه نداشتم . جز شایعه و دروغ چیزی نبود . برای سرگرمی روزنامه حقیقت وابسته به سازمان مجاهدین خلق را گرفتم و مشغول ورق زدن شدم. یک مرتبه چشمم افتاد به تیراژی درشت. «در عملیات ارتش عراق ، در منطقه شرق دجله ،چند فرمانده ایرانی کشته شدند » قلبم به تپش افتاد و فکر های وحشت آور در رو هم بیدار شد. بقیه متن روزنامه را خواندم . در میان اسامی چهار نفر نگاهم روی اسم جلال ثابت ماند. _یا اباالفضل!! مثل فنر پریدم رفتم ،طرف یکی از بچه ها که سرگرم خواندن روزنامه عراقی بود . روزنامه را از دستش قاپیدم و تند تند ورق زدم . چشمم افتاد به همان خبر که در روزنامه عراقی هم چاپ شده بود . به عرق نشستم و قلبم به شدت شروع کرد به زدن. هجمه های جوراجور و پریشان چنگ انداخت به مغزم و بغض گلویم را می فشرد . روزها برایم سنگین و غبارآلود می گذشت . دلهره و ترس از دست دادن جلال ، لحظه ای رهایم نمی کرد . صحت خبر را فقط می توانستم از اسرای جدید بپرسم . سینه ام سنگین و پیشانیم خیس عرق شده بود. چشم دوخته بودم به لبان یکی از بچه ها. _عملیات بدر ، سنگر فرماندهی تیپ المهدی را زدند. چند تا فرمانده که توی سنگر بودند شهید شدند. بقیه حرف هایش را نمی شنیدم . آتش درونم شعله ور تر شد. از نامه های خانواده چیزی دستگیرم نشده بود .جمع می شدم توی خودم به گوشه کز میکردم. بچه ها برای خانواده ام نامه نوشتن. _سعید میدونه جلال شهید شده ، ولی دلش میخواد از زبان شما بشنود . آرامش کنید. چند ماه بعد نامه خانواده ام رسید . نامه را تا نصفه خواندم .سقف آسایشگاه دور سرم چرخید. لبم خشک شد و تنم کرخت ‌ .روزی در میان نامه های ارسالی یک مرتبه چشم افتاد به عکس جلال. انگار او را در بغل گرفته باشم چند بار بوسیدم روی سینه گذاشتم و صدای های های گریه ام بلند شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌸مختار از طرف جبهه به عنوان تشویقی به حج مشرف شده بود. همه خانواده منتظر بازگشت ایشان بودند. قرار بود زمانی که به شیراز رسید خبر بدهد تا همه اقوام برای استقبال ایشان از داراب به شیراز برویم. آن شب ساعت حدود نه بود که صدایی از داخل حیاط به گوشمان رسید. تا وارد حیاط شدیم، دیدم حاج مختار است که از روی دیوار داخل حیاط پریده است.🙁 داشت در را باز می کرد تا ساک و وسایلش را داخل بیاورد. با خوشحالی او را در آغوش کشیدیم و گفتیم چرا بی خبر!😳 با خنده زیبایی گفت: همین جور بهتره، رسیدنم را خبر می دادم همه شما به زحمت می افتادید و من مدیون می شدم. ✅ چند روز بعد عازم جبهه شد، دیگر برنگشت تا اینکه جنازه اش آمد. چه زیبا حاجت روا شده بود👌. از زیارت خانه خدا تا زیارت خدایش، چهل روز نشد.😞 مختار اشرف فارس🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷تازه منصور را با پای قطع شده به خانه آورده بودند.همراه با دو پسر کوچکم به منزل پدرم رفته بوديم. حسابي دل منصور گرفته بود. من و پسرهايم که 2 و 4 ساله بودند را صدا زد. خواست تا کمکش کنيم تا به اتاق ديگر برود. داخل اتاق که نشست بی مقدمه گفت: من نوحه مي خوانم، شما سينه بزنيد! مجلس عزاداري 4 نفره ما شروع شد. اصلاً حالاتش قابل توصيف نيست. مي خواند: - حسين گم شدم اي رودم اي رود، نهال خم شدم اي رودم اي رود حيران نگاه او مي کرديم و همراهش سينه مي زديم. مي خواند و اشک مي ريخت. حالش جوری بود که انگار دست به ضريح مولايش امام حسين(ع) گرفته بود و نوحه مي خواند. اينکه اين زخم مدتي بود او را از جبهه دور کرده، حسابي حالش را گرفته و غم را در سینه اش جا داده بود. راوی خواهر شهید 39 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
: دگرقلبم ازتاب شهادت آرام نیست انگار ک این قلب دگرمال من نیست : مـُـراقب ِ باش ؛ اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغـام رسان دل است... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 جواد گفت: مامان، حوصلم سر رفته، بریم پارک! گفتم باشه پسرم، بریم. لباس هایش را شسته واتو زده، کفشش را هم واکس زده بودم. لباس هایش را پوشید، کفشش را هم به پا کرد. نگاهی به خودش کرد. دیدم آرام رفت کنار باغچه و کمی خاک روی لباس و کفش خود پاشید. گفتم: این چه کاریه؟ گفت: الان جوان ها در جبهه در خاک و خون خود می غلطند، من چطور می توانم با چنین لباس و کفش تمیزی به خیابان بروم! آن روزها 14 سال داشت. 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
~♡~ و هر صبح تمام دلخوشیم این است که بعد از سلام روبه شش گوشه ی آقا دست بر روی سینه بگذارم و به تو سلام دهم✋ * * 🌷 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔸🔹 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌟 🌟 9⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، اِنَّهُ ما مِنْ قَرْیَةٍ اِلّا وَ اللَّهُ مُهْلِكُها بِتَكْذیبِها قَبْلَ یَوْمِ الْقِیامَةِ وَ مُمَلِّكُهَا الْاِمامَ الْمَهْدِىَّ وَ اللَّهُ مُصَدِّقٌ وَعْدَهُ. ✅ هان مردمان! هیچ سرزمینی نیست مگر اینکه خداوند بخاطر تکذیب اهل آن - حق را -آن را پیش از برپایی روز رستاخیز نابود خواهد کرد و آن سرزمین را به امام مهدی (عج) خواهد سپرد و حتما خداوند وعده ی خود را انجام خواهد داد . 📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹در این مأموریت آخر حال و هوایش عجیب بود. هروقت حمام می رفت غسل شهادت می کرد. سه روز قبل از شهادتش از محل کار در اهواز تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریت که حضورش ضروری است به ایران برگردد. اما جواب شهید فقط یک جمله بود "من تازه به اینجا آمدم، و تا شهید نشم بر نمیگردم. علمداری فقط شهید میاد ایران" و همین طور شد.. شهید علمداری برگشت 👈🏻همکار شهید شجاعت علمداری 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت نسترن شیخی مادر هاشم منزل مان در محله گودگری شیراز بود و هاشم هنوز شیر میخورد . یک شب حالش خوب نبود و حسابی کلافه ام کرده بود. ‌ نیمه‌های شب  تبش به قدری بالا گرفت که ناچار شدیم بچه را به بیمارستان نمازی ببریم ‌. بین را هزار بار مردم و زنده شدم . امیدم را پاک از دست داده بودم . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . دست آخرحضرت ابوالفضل را واسطه قرار دادم و گفتم :« آقاجان این بچه نظر خودت از خودت شفاخواهش بشو » همان طور که به خدا و ائمه متوسل می‌شدم. به بیمارستان رسیدیم. دکترها همین که بچه را دیدند جوابمان کردند و بی تعارف گفتند بستری کردن بچه فقط باعث آزار و اذیت ما و خودتان می شود . چاره ای نداشتیم. دست از پا درازتر و ناامید به خانه برگشتیم . مگر می شد به همان راحتی قید هاشمم را بزنم ؟! پس دوباره متوسل به  حضرت ابوالفضل شدم و در حالی که اشک میریختم با سوز دل دعا کردم .کمی بعد دیدیم حالش بهتر شد طوری که بعد از دو روز دوباره شیر خورد ‌. بعد که بزرگ شد و موضوع را برایش گفتیم ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل پیدا کرد . 🎤به روایت شاهپور شیخی برادر شهید من پنج سال از هاشم کوچک تر بودم . قبل از آنکه هاشم برود جبهه خیلی با هم بحث و جدل داشتیم . هاشم نظرش این بود که توی جنگ دو طرف رو در روی هم ایستادند و دم به دقیقه به هم حمله می‌کنند ‌ . خودم هم متاثر از حرف های هاشم هم همین نظر را داشتم . نمیشد که روی حرفش حرف زد ، چند بار از دستش کتک خورده بودم . به همین خاطر اگر شب بود و می گفت روز است نه نمیگفتم . خیلی یکدنده و زیر بار نرو بود . یک مدت که کار از جنگ و دعوا با بچه های محل بود ، کمتر روزی بود که کسی نیاید به داد و شکایت . همه انرژی اش را گذاشته بود روی دعوا . هر که پدر و مادر نصیحت کردند کمی بهتر شد . او سرشار از انرژی بود . خلاصه یک تصور خاصی از جبهه داشت . تا می گفتم از کجا می دانی؟ می گفت :« توی فیلما مگه ندیدی؟!» تصورش بر پایه فیلم ها شکل گرفته بود . به موضوعات جبهه و جنگ عجیب علاقه داشت . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_532581687075312437.mp3
2.37M
🎵بچه مذهبی بودن به این خصلتـــــ هاستـــــ ! 🔻مسجدی بودن به نــــــــــماز خوندن نیستـــــ ! هیئتی بودن به نوحه سرایی نیستـــــ ! 🔻روایتـــــ خاطراتـــــ شهید ابراهیم هادی 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷تنها زمانی که در دوران جنگ یک دل سیر منصور را دیدیم و از حضورش استفاده کردیم، زمانی بود که پایش قطع و در خانه بستری بود. آنجا بود که نحوه نماز خواندن منصور را دیدم و حض بردم. قبل از شروع نماز، پای سجاده می نشست و شروع می کرد به حضرت حجت(عج) متوسل شدن، آن چنان محو حضرت صاحب زمان(عج) می شد که حالش که دگرگون می شد و چشم هایش به اشک می نشست. در این حال بلند می شد و برای نماز قامت می بست. بعد ها در کتابی خواندم که از آیت الله بهجت در مورد نحوه حضور قلب سؤال شده بود و یکی از رهنمود های ایشان این بود که: قبل از نماز به حضرت حجت(عج) توسل پیدا کنید! راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
نهم تیرماه سالگرد عملیات گرامی باد.🌷🌷 👇👇 مرحمت بالازاده هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟ گفت : با التماس! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت : با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده 😔😭 ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد. صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم. دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم" 👈🏻ﺭاﻭﻱ :همسرﺷﻬﻴﺪ 🌹 🌹 🌹 🍃🌷🔹🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*میهمانی لاله های زهرایی* و گرامیداشت شهید حیدرعلی عابدی با قرائت زیارت عاشورا *کربلایی محمد رضا فرخی* : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : *پنجشنبه ۱۰ تیرماه ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
🌱بر سفرھ نگاه تو اسراف جایز است . . . صدباࢪ دیدھ‌ام ولے باز دیدنے است♥️:)) 🌱'! ❤️⛅️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 8⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ بدانید که من با خدا بیعت کرده ام. و علی با من بیعت نموده است؛ و اکنون من از طرف خدای عزّوجل، برای علی از شما بیعت میگیرم. هرکه پیمان شکنی کند، تنها به زبان خود پیمان می شکند. و هرکه بر عهدی که با خدا بسته وفادار بماند، خدا پاداش بزرگی به او خواهد بخشید... ای مردم... اگر قومی براو (علی ابن ابیطالب) ظلم کند، خدا آن هارا هلاک می کند . 📚فرازی از بخش نهم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹همســرم بـدان ڪه من نســرین کسے ڪه تو را دوســت دارد، را هم بسیار دوســت مے‌دارم، چون خــداے خــود را در آن زمــان پــیدا مےکنم. از تــو مے‌خواهــم اگر می‌خواهے فردے خداگــونه باشـــی و درس دهنـــده، از امـــروز و از این ســـاعت سعی کنی تمــــاس خود را با خــدای خویــش بیـــشتر کنــے و همیـــن طــور معلــّمے باشی جدّے. 🌷 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی برادر شهید اخوی ما که سن و سالی نداشت . گمانم دوم و سوم راهنمایی بود که با دو نفر از بچه های محله چوگیاه درس و مدرسه را گذاشتند و آمدند جبهه . آن موقع هم مشغله ما توی جبهه کم نبود. به همین خاطر اصلا نفهمیدم که هاشم کی آمد و کجا مشغول شد . یک وقت شنیدم توی واحد اطلاعات کار میکند. بعدها حاج کریم شایق که آن موقع در واحد اطلاعات مسئولیت داشت و آنها را آموزش داده بود برایم نقل کرد که ما بر حسب روال کارمان هاشم را هم برای اولین بار با یکی از گروهها فرستادم برای شناسایی . جالب است که با وجود تمرین بودن کار ، همایش به آسم به تنهایی خودش را به مواضع دشمن می رساند و آن کار تمرینی و نمایشی را به یک کار عملی و واقعی تبدیل می‌کند . بقیه افراد گروه را هم با خودش نبرده بود آنها صبح برمی‌گردند ،به حاج کریم گزارش می دهند که هاشم یک چنین کاری کرد .حاج کریم باورت نمی شود و هاشم را صدا می‌زند و می‌گوید :« دیشب چه کار کردی؟» هاشم حقیقت موضوع را می گوید اما حاج کریم می گوید:« حاضر بریم دیدگاه و مسیر رفت و برگشتت رو به من نشون بدی؟!» _بله ! چرا حاضر نیستم!! دست هاشم را می گیرد و می برد بالای دیدگاه. هاشم کل مسیر را برایش شرح می‌دهد که مثلاً در آنجا دشمن میدان مین دارد و وضعیت موانع این شکلی است . خلاصه کل مسیر را با دقت و ظرافت برای حاج کریم شرح می دهد . حاج کریم نقل می‌کرد که دقیقا همان جا به این باور رسیدم که در واحد اطلاعات با یک فرد خاص طرف هستیم و از همان جا بود که روی هاشم حسابی جداگانه باز کردیم . ⁦✔️⁩به روایت شاهپور شیخی برادر شهید بار اول که رفت جبهه خیلی دلم برایش تنگ شد. هرچند میدان برایم بازتر شد و کسی نبود که ازش بترسم. چندتا نامه برای هم نوشتیم. توی اولین نامه برایم نوشته بود که جبهه اصلی آن طوری که من و تو فکر می‌کردیم نبود. بعد که آمد مرخصی برایم از صحنه‌های جنگ گفت . خیلی روی این موضوع بحث می‌کردیم و می خندیدیم. از کارش هم گفت که یک مدت کمی را در گردان بوده و چون حوصله اش سر رفته به همین خاطر در واحد اطلاعات مشغول شده. بعد هم از شیرینی کار شناسایی گفت اما هرچه اصرار کردم خیلی موضوع را باز نکرد. شب خواستیم بخوابیم دیدم تشک را انداخت آن طرف و گفت که روی تشک نمی خوابد . پرسیدم آخه چرا؟! نشست برای از مظلومیت امام حسین و خانواده اش گفت که چقدر در مسیر مدینه تا کربلا و بعدش اذیت شدند . گفت قصد دارد هیچ وقت روی تشک به جای راحت نخوابد. خانواده ما مذهبی اهل تدین بود اما این حرف‌ها برای کسی که ۱۵ سال بیشتر نداشت خیلی زود بود. از آن به بعد ندیدم هاشم روی تشک بخوابد اما آن روحیه بازیگوشی اش را همچنان حفظ کرده بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷شب دوم کربلای 5 بود. لشکر 19 فجر، مقر اصلی عراق در پاسگاه کوت سواری را به تصرف خود در آورده و حالا این پایگاه شده بود تاکتیکی لشکر عراق هم دست به دست روی آن گلوله توپ و خمپاره می ریخت. از شدت آتش سنگین عراق همه در سنگر ها بودند و از داخل سنگر کارها را پیش می بردند. چشمم افتاد به قامت استواری که در میان معرکه ایستاده بود و به سرعت این طرف و آن طرف میرفت. از لنگیدنش سریع شناختمش آقا منصور بود. هنوز سه ماه از قطع پایش نمی گذشت. با پای مصنوعی سریع می دوید و نفربرهای زرهی را برای حمل مجروحین و مهمات به سمت خط می فرستاد.با شور و حال عجیبی زیر آتش کار می کرد. آن قدر انرژی داشت که همه با شور و حالش کار می کردند... راوی سعید دانشمندی 41 🌿🌷🌿 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 👇👇 اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ .... آماده زیارت بشو.... دلت را روانه گلزار بکن... 🚨 آنلاین بشوید.... لینک هییت انلاین ⬇️⬇️ http://heyatonline.ir/heyat/120
🚨 *🚨 عج و عج 🚨🚨🚨🚨 *طرح هفتگی برآورده کردن آرزوی نیازمندان شهر🤝👌* این هفته به نیابت *شهید حیدرعلی عابدی* ⬇️⬇️ شرح حال ⬇️⬇️ (بردیا . ت ) پسر بچه ۸ ساله که پدرش را چند ساله از دست داده است . در آمد خانواده تنها با یارانه و مستمری کمیته امداد می باشد . متاسفانه سال قبل به علت خرابی گوشی مادر، از ادامه تحصیل در کلاس اول محروم شده است... همچنین این خانواده فرش مناسب نیز ندارد 🔹🔹🔹🔹🔹 *هر کس می خواهد مثل شهدا پای دردهای مردم باشد بسم الله* 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز
هر لذتی که ... لذت دیدار تـ❤️ـو ؛ نمی شود سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 7⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ بدانید که بالاترین امر به معروف و نهی از منکر این است که سخن مرا (در مورد سخنان علی ابن ابیطالب و فرزندانش) دریابید و به آنان که نیستند برسانید . آن ها را به پذیرش آن فرمان دهید و از مخالفت با آن نهی کنید . زیرا این سخن، هم فرمان خدای عزّوجل و هم فرمان من است . 📚فرازی از بخش دهم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻قسمتی از وصیت نامه‌ی نسرین افضل 🔅 «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...» شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش. «یا ایتها النفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدخلی فی عبادی وادخلی جنتّی. 🔹 خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار. بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان. بار ایزدا، به رهبر کبیرمان، عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند. 👈 الها! به‌ ما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم. ﻧﺴﺮﻳﻦ اﻓﻀﻞ 🌹🍃🌷🍃🌷🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمود آموزگار یکی دو سالی می شد که با خانواده شیخی همسایه بودیم .هر از گاهی هاشم را توی کوچه می دیدم .جنب و جوش عجیبی داشت . رفتارش خیلی دوست داشتنی بود. مدتی بعد از جنگ من بیشتر در پادگان آموزشی کازرون حضور داشتم و کمتر هاشم را می دیدم. در یکی از مرخصی ها توی کوچه دیدمش . نمی‌دانم از کجا فهمیده بود که من توی کار آموزش بسیج هستم. مچ دستم را گرفته بود و با چشمانی پر امید نگاهم می کرد و می گفت :«.میگم آقا محمود تورو خدا اگه میشه یه کاری کن که منو ببرن جبهه!» قد و قواره اش جواب نمی داد. اما با این حال دل من نیامد . قول دادم تا حد توان کمکش کنم. همیشه آن نگاه معصوم جلوی چشم مست تو دستم را محکم تکان داد و رفت نمی‌دانم شاید این کار را کرد تا نشان بدهد بچه نیست و مرد بودنش را به رخم بکشد. بعد از آن ماجرا یک روز در پادگان کازرون ناباورانه چشمم به او افتاد ‌. آمد و سلام کرد احوالش را پرسیدم .او گفت که تازه رسیده است و به صورت اتفاقی در گردانی بود که من بودم. همان جنب و جوش توی کوچه را داشت . بچه شلوغی بود . مرتب کشتی می‌گرفت . هر وقت چشمم به او می افتاد در حال فعالیت و جنب و جوش بود . سعی می کرد خیلی دور و بر من نیاید. چون بسیجی ها فهمیده بودند که با هم همسایه هستیم و با وجود سن کمش دقت میکرد که ذهنیت پارتی‌بازی و رفیق بازی در مورد ما نداشته باشند. بحث تمرینات که میشد فوری داوطلب بود مثلاً تا میگفتیم یکی بیاد خیزها را انجام دهد فوری از میان جمع بلند می شد. خیلی ها از تیر گازی که دور و برشان می زدیم می ترسیدند،اما هاشم عین خیالش نبود ، گاهی آنقدر تند و با عجله خیزها را بر می داشت که تمام سر و صورتش خیس عرق می شد. خستگی سرش نمی شد . توی دو و نرمش ها همیشه جلودار گروهان بود. خیلی دقیق و سمج بود به راحتی زیر باره حرفی نمی رفت. مثلاً یک روز بچه‌ها کارت شناسایی را توی محوطه پیدا کردند و به من دادند . رفتم سراغش و کارت را بهش دادم .با تعجب نگاهی به کارت کرد و گفت :«اینو از کجا کش رفتی؟!» تعجب کردم !! برایش توضیح دادم که بچه ها آن را توی محوطه پیدا کرده‌اند. قبول نمیکرد انگار مثلاً به غرورش برخورده باشد. چون ما خیلی بهشان تذکر می‌دادیم که مواظب کارت و وسایلشان باشند. با کلی برایش توضیح دادم باورش شد . همانجا بود که به خاص بودن شخصیتش پی بردم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿