eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود. روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ... آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد. سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟ گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله! 🌷🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _خوب اون تنها میومد! _گفتم که اونجوری باید چند ساعت منتظر میموندیم تا بیاد پیش ما و دوباره این همه راه را برگردیم.خودت که میدونی مسیرمون از این طرفه. اینجوری تا یه ساعت دیگه از همین طرف با هم میریم. هاشم خودش را انداخت وسط و رو به مصطفی کرد.:«حالا اینقدر وقت تلف نکن .بلند شو اذان را بگو تا نماز را شروع کنیم» مصطفی من و من کنان خودش را عقب کشید. _من بگم؟؟ اینجا!!! توی عروسی؟ تازه همینطوری که نشستیم همه دارن نگاهمون می کنند. حمید خندید: «برای چی!!؟ ما چکار کردیم؟» _هیچ کاری که نکردیم ولی باید ریخت و قیافه لباس‌هایی که پوشیدیم  بیشتر به درد توی سنگر و پشت خاکریز میخوریم خیلی ها جا خوردن.. _این فکرا چیه ؟بگو رویم نمیشه اذان بگم.. مصطفی مثل بچه ها لج کرد: «اگه راست میگی خودت اذان بگو!» _کی!؟من؟! _حالا دیدی خودت هم.. حمید آنها را ساکت کرد. _دعوا نکنید اصلاً بر می‌اندازیم روی هر کی افتاد باید اذان بگه هرس دست ها را بردند تا چشم و انگشت هایشان را آماده کردند.اما بیش از این که دستانشان را جلو بیارند یکباره همه همهمه ها خوابید و صدایی آشنا در فضای باغ پیچید. _ان الله و ملائکته یصلون علی النبی... هاشم با تعجب به آن دو زل زد _صدای حجته؟! _مگه اون هم قرار بود بیاد؟! _حالا که اومده. هر سه بلند شدند ،جلو رفتند و جمعیت را با نگاهشان کاویدند.حجت بالای چهار پایه رو به قبله ایستاده و دستش را کنار گوشش گرفته بود. صدای ساز و دهل یک باره قطع شد .. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻روایت حاج حسین کاجی؛ شهید زرتشتی عاشق امیرالمومنین بیائید هر کس در حد توان مبلغ نهج البلاغه و سیره شهدا باشیم... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 همه بُنه را زیر و رو کردم خبری از حاج اسکندر نبود. با خودم گفتم: فردا شب ردش را میزنم. شب بعد شد. چشمم به حاج اسکندر بود. یک لحظه از خیمه رفت بیرون، دنبالش رفتم. چند قدمی که رفت توی تاریکی شب گمش کردم. شب بعد هم نتوانستم پیدایش کنم. کلافه رفتم پیش شهید نقی اکبری. گفتم تو می دونی حاج اسکندر کجا می ره؟ - برو پشت آن خاکریز. به خاکریزی اطراف بنه اشاره کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود. آرام سمت خاکریز رفتم. به خاکریز که رسیدم صدای ناله ای شنیدم. خودم را از خاکریز بالا کشیدم و بی صدا سُر خوردم پشت خاکریز. از چیزی که می دیدم جا خوردم. حاج اسکندر در حفره ای کوچک که به اندازه هیکلش تراشیده شده بود، در سجده بود و الهی العفو... چند دقیقه ای به او خیره شدم و بی صدا برگشتم و پیش نقی رفتم. بی آنکه حرفی بزنم، پتویی دورم پیچیدم. بغض کردم و به نقطه ای خیره شدم. نقی گفت: چرا این جور شدی، حاجی الان چند ماه می ره آن پشت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
(س) 🔹این بارگاه احمد موسی بن جعفر است  آرامگاه مظهر یزدان اکبر است بر آستان قد شریفش نهند سر هر عارفی که تشنه اسرار کوثر است... 🏴۱۷ رجب سالروز حضرت سید سادات الاعاظم احمد بن موسی شاهچراغ(س) باد 🔹🏴🔹🏴🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻خاصیت مهمانی شهداء اینه که یواش یواش حال ها آسمانی تر میشه... ما حالمون خوش نیست، ما قَصُرَتْ بِي أعْمٰالِی اومدیم طلاییه... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☀️هر صبـح با نگاه شما همه ی خوبـی‌ها در مـا طلـوع می‌ڪند⛅ نگاهتان را از ما دریــغ نڪـُنید. ✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی. سر به زیر گفت:یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم! گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم! چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد... 🌱🌹🌱🌹 خلیل پرویزی سمت:فرمانده ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد فارس 🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _تو هم شنیدی؟! _چی رو؟ _میگن شهر شلوغ شده مردم ریختن توی خیابونا... _ها دیروز بابام اومده بود ملاقاتی اون گفت. _هیس..بگیر بخواب! در نور کم سوی لامپ ماد و بی فروغ آسایشگاه،سایه ای جنبید. حجت آرام فر از زیر پتو در آورد و دور شدن سایه را تعقیب کرد. _خبری نیست کمونم گروهبان نگهبان بود.. خوب می گفتی! احمد هم ولایتی و هم دوره سربازی است تنها کسی بود که از آنچه در سر او می‌گذرد آگاه بود و حجت فقط با او تا آن وقت شب که بقیه سربازها خواب بودند آرام آرام پچ پچ می کرد. تنها از یک چیز هنوز حرفی نزده بود که آن شب قصد داشت بالاخره بگوید. احمد حرفش را دنبال کرد. _بابام میگفت کنترل اوضاع کم کم داره از دستشون در میره. می گفت خیلی از سربازها فرار کردند. حجت سرش را جلوتر برد و با صدای خفه پرسید: «فرار کردن؟!» احمد گفت :«ها» و یکباره فکری از خاطرش گذشت. _راستی حجت اگه بخوان ما ها رو هم ببرم که جلوی مردم به ایستیم تو حاضری فرار کنی؟! _هنوز که نبردن .. _گفتم اگه ببرن.. _فعلا اگه و مگه را بزار کنار. کارهای مهمتری هست که باید انجام بدیم.. _مثلاً چه کاری؟! ناگهان صدایی سکوت آسایشگاه را شکست. _چقدر پچ پچ می کنین! بذارین بخوابیم! هر دو ساکت شدند تا سکوت دوباره همه جا را گرفت. حجت مکث کرد با نگاه تخت های اطراف را که در سکوت و سایه روشن خوابگاه بر او رفته بودند از نظر گذراند: «فرار خودمون دوتا کافی نیست باید کاری کنیم که عده بیشتری باهامون بیان.» _چطوری؟ نکنه قصد داری روی تخت بایستی و براشون سخنرانی کنی! _البته نه دقیقاً این جوری که گفتی! _منظورت چیه ؟!انگار زده به سرت من یه چیزی گفتم تو هم دو دستی بهش چسبیدی!؟ _نترس سخنرانی که نمی خوام بکنم _پس چی؟! _اول باید کاری کنیم که بچه ها قانع بشن و بدونن وظیفشون چیه! _خوب! حجت جلوتر رفت . _باید اعلامیه‌ای آقا را بهشون بدیم بخونن. احمد ناگهان عقب رفت و پرسید :اینجاست؟! _یه ده بیست تایی بیشتر نیست! 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋💔احترام نظامی فرزند شهید، به پدر شهیدش که بعد از سالها مفقودی به وطن باز گشته 💔 😭 🌹یادی ک در دلها هرگز نمی‌میرد یاد شهیدان است*^🌹 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 عملیات والفجر8 بود. با یک آمبولانس که پشتش پر از بی سیم و وسایل مخابراتی بود، منتظر فرمانده لشکر بودم تا از جلسه فرماندهی بیاید. پنج دقیقه رفتم و برگشتم، دیدم آمبولانس مثل آبکش سوراخ سوراخ شده و چهارتا چرخش در اثر ترکش خمپاره پنچر شده است! نه لاستیک زاپاس داشتم، نه می شد آن همه تجهیزات را پیاده و جابه جا کرد. دیدم حاج اسکندر با سر روی خاکی از سمت خط جلو آمد. خسته نباشید گفت و پرسید: چی شده؟ - والله ترکش ناغافل، چهارتا چرخُ پنچر کرد. هر لحظه ممکنِ جلسه حاج نبی تموم بشه، ماندم چی کار کنم! با آرامش خاصی گفت: کاریت نباشه، الان جورش می کنم! به سمت خط عراق برگشت. بیست دقیقه ای گذشت. دیدم حاج اسکندر در حالی که چهار چرخ با رینگ را هل می دهد، از سمت خط عراقی ها به سمت من می آید. گفتم: اینها را از کجا آوردی؟ - از یک ماشین عراقی باز کردم! باورم نمی شد به این سرعت، در آن آتش سنگین چرخ ماشین جور کند! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰اعتقاد عجیبی به حضرت شاهچراغ(س) داشت. می گفت من باید حداقل هفته ای یک بار به شاهچراغ بروم, در انجا به حرم بچسبم و گریه کنم و راز و نیاز... 🔰می گفت یک بار یکی از بچه هایم از بالای بالکن پایین افتاد. از همه جا قطع امید کرده بودم.رفتم شاهچراغ و با گریه متوسل شدم. وقتی به خانه برگشتم دیدم حال فرزندم بهتر شده و بعد چند روز کاملا بهبود پیدا کرد. 🔹🔸🔹🔸🔹 دکترسید محمد ابراهیم فقیهی فوق تخصص جراحی ارتوپدی 🌷🍃🌷🌱🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ظهور منجی موعود امام زمان عج و شهدا 🔻🔻🔻🔻 در ایام اعیاد رجبیه و شعبانیه و پایان سال 🌿🌿🌿🌿🌿 تهیه بسته های معیشتی شامل پوشاک، کفش و مواد غذایی و توزیع بین نیازمندان 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت 👇👇 6037997950252222 بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام 🌱🌹🌱🌹 تحویل حضوری کالا(اجناس نو ) ⬇️⬇️⬇️⬇️ مراسم میهمانی لاله های زهرایی عصر هر پنجشنبه. دارالرحمه شیراز . قطعه شهدای گمنام 🔺🔺🔺🔺🔺 شیراز 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 کمترین کمک نشر مطلب جهت مشارکت بیشتر هست ⬆️⬆️
🌱 آرامش یعنـی؟ در پناه شما بدون نگاهتان زندگیمان آشوبی بی انتهاست 🍃 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌱🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چه جوری آوردیشون؟! _اونش مهم نیست. فقط باید امشب تقسیمش کنیم. به هر آسایشگاهی یکی دوتا می رسد. احمد بهت زده به او خیره شد. _حالا کجاست؟! _همینجا توی آسایشگاه! پیش از این که احمد بتواند حرف دیگری بزند ناگهان صدای پای عده‌ای در راهرو ها پیچید و همهمه ای بلند شد. یک نفر پیشاپیش دیگران وارد شد و کلید برق را زد و همه جا روشن شد. احمد و حجت سریع روی تخت های شان دراز کشیدند و وانمود کردند که با سر و صدایی که از بیرون آمده بیدار شده‌اند. معاون پادگان یک قدم جلوتر آمد. _همه بیاین پایین. پو پچ سربازان که هنوز گیج خواب بودند در فضا پیچید. یکی یکی پایین آمدند و کنار تخت ها ایستادند.معاون پادگان با حرکت سر از فرمانده اجازه گرفت و شروع به قدم زدن میان ردیف تخت‌ها کرد. _خوب گوش کنید. بعضی از سربازها فریب عده‌ای اخلالگر و آشوب طلب را خوردن, و با پخش اعلامیه علیه شاهنشاه و سلطنت قصد آشوب دارند.البته تعداد آنها انگشت شمار ما مطمئنیم که هیچکدام از شماها با آنها نیستید ولی از آنجایی که دیشب توی بعضی ازآسایشگاهها اعلامیه پخش شده باید همه جا را خوب بگردیم. حالا همگی با رعایت نظم به آرامی از آسایشگاه خارج بشید. قلب احمد هری ریخت. نتوانست جلوی خودش را بگیرد.دزدکی و زیر چشمی به حجت نگاه کرد که آرام و خونسرد لبخند محوی میزد و به معاون پادگان خیره شده بود. اولین نفرات با قدم هایی سست و کرخت از آسایشگاه خارج شدند. چند نفر لباس شخصی که با دقت به طرف تخت ها به راه افتادند. محوطه پادگان برخلاف هر شب که در سکوت و تاریکی گم می‌شد آن شب روشن و شلوغ بود و سربازها آهسته زیر گوش هم زمزمه می‌کردند. _چی شده؟! _میگن اعلامیه پخش کردند _در مورد چی کار کی بوده؟! _اگه می دونستم که دیگه این کارهای لازم نبود. _کاش میشد ببینیم چی توش نوشته.. _انگار تنت میخاره.. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻شهداء هیچکسی رو دست خالی رد نمیکنند....شهداء به عراقی‌ها هم رزق می‌دهند! ▫️برشی از روایتگری حاج‌حسین کاجی در با این ستاره‌ها. 🔹شهدا رزق ما فراموش نشود 😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 حاج اسکندر هم دائم الجبهه بود، هم دائم الخط، کسی نبود که در عقبه یا پادگان باشد، همیشه در جلوترین خطوط عملیاتی و پدافندی حضور داشت و حواسش به تدارکات نیروها بود. گاهی می دیدیم در اوج سختی، در بدترین شرایط نبرد، چهره خندان حاج اسکندر جلو روی ما نقش بسته است و می گوید: بزرگوار جونور مونور نمی خواهی؟ این جونور تفسیر های مختلفی داشت. ممکن بود معنی ده ها چیز بدهد. از کنسرو و کمپوت تا عراقی حتی خود طرف. حاج اسکندر مثل بعضی ها نبود که چشمش دنبال دو سه نفر خاص باشد و بخواهد رضایت آنها را جلب کند. حواسش به همه بود، نیروی ماموریتی 45 روزه تا کادر ثابت لشکر. تا به یکی از این بچه ها می رسید حال و احوال می کرد و می گفت: بابا جان همین جا بایست تا بیام. سریع می رفت و از پشت ماشینش چیزی برای او می آورد. خوراکی یا پوشاک و هر چیزی که بشود دل آن فرد را بدست آورد. آخرین باری که او را دیدم و حس کردم، وقتی بود که بعد از کربلای 4 در بیمارستان نمازی بستری بودم، زیر تختم را پر از کمپوت و کنسرو کرد تا برای آخرین بار هم برایم پدری کرده باشد... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | سردار سلیمانی در روایتی متفاوت از راز فرماندهی هزار رزمنده در دوران دفاع مقدس می‌گوید قاسم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ᔢ☘🌸ᔢ🌸 ☘ᔢ 🌷شهید علی چیت‌سازان: برای و رفتن تلاش نکنید! برای رضای خدا کار کنید و بگویید: خداوندا، نه برای بهشت، نه برای شهادت... اگر تو ما را در جهنمت بیندازی؛ ولی از ما راضی باشی برای ما کافیست! 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨کافی‌ست صبــح که چشمانت را باز میکنی، به سلام کنی...🤚 ⛅صبــح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود..✨ السلام‌علیک_یاانصاراللّه🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روز دوم عملـیات والفجر ۸بود, در نخلستان های فاو. عراق که شک شــدیدی از عملیــات ایران خورده بود با چـنگ و دنـدان مے خواسـت نیروهای ایرانے را پـس بزند. غروب بود, بعد از نماز مغرب, که سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. بمب مے انداخت اما انفــجاری نداشـت, ناگهـان بوےبدی فضا را پر کرد. سید فریاد می زد شیمــیایی, شیمیایی. ماسک بزنید. یکی از بسیــجی ها ماسک نداشت. سید ماسـک خودش را به او داد. چند قدم دیگر رفت و فریـاد زد ماسک بزنید. افتاد روی زمین. ایستاد چند قدم رفـت و افتاد. رفتـم کنارش. نفســش بالا نمـی امد. با هر جان کندنی بود کشیــدمش عقــب و در یک قایق گذاشتــم. نه روز تهــران بســتری بود و ذره ذره اب شــد تا شهــید شد. 🌷 سیدعبدالحسین ولی پور فارس 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید