🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#کاش می شد❗️
حال خوب را 🍃
#لبـــــــخند 🙂زیبا را،
بعضی #دوست داشتن ها را ❤️
خشک کرد...
لای کتاب📚 گذاشــــــــت
و نگهشــــــان داشت...
#شهید_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
حلب
خانطومان
۲۰ / دی/ ۹۴
- داش مجید یه چیزی بگم ناراحت نمیشی⁉️
+ نه داشی #بگو راحت باش!
- میگم تو دیگه #مدافع_حرمی. این خالکوبیای روی دستت آخه ...🤭
+ دمت گرم داش! حالا ببین. تا فردا این خالها یا پاک میشن یا #خاک!
... و فردا #پاک شد.
اولین تیر💥 هم به #دست شهید مجید قربانخانی اصابت کرد!
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
در حال آموزش تجهیزات و ارتباطات مخابراتی به نیروهای جدید بودیم که حاج محمد فرمانده مخابرات آمد وگفت:
بگذارید یک ارتباط را هم من بگویم؟
گفتم :کدام ارتباط؟🤔
با خنده زیبایش گفت : ارتباط با خدا!✅
گفت اگر واجباتتان را انجام دادید، نمازتان را سروقت خواندید، محرمات را ترک کردید در عملیات ها پیروزید وگرنه بیسیم و ارتباطات و … اﻟﻜﻴﻪ ... دل خوشکه!👌
🌹🌹🌷🌹🌹
#شهید حاج محمد ابراهیمی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🔺🌷🔺🌷
#ڪانال_ﮔﻠﺰاﺭشهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#قسمت_اول
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
در خودم غرقم.آنقدر غرق که صدای منشی پرواز فرودگاه شهید دستغیب شیراز که مدام خبرهای پرواز را مخابره میکند برای گم است. ساعاتی است روی صندلی های رنگی فرودگاه نشسته ام و از خودم میپرسم تو اینجا چه کار میکنی برنابی؟!
بعد از ۷ سال برگشتم به کشوری که در آن به دنیا آمده ام و تا ۱۸ سالگی در آن قد کشیده ام.
مام می گفت که ایران وطن پدریت است. می پرسیدم :به کجا وطن میگوییم ؟مام میگفت: آنجایی که در آن به دنیا می آیی که بزرگ میشوی .و حالا برگشته ام به وطن پدری برگشتم تا او سایه مرا بر سنگ مزارش حس کند وقتی او را توی قبرش می گذارند ،بالای سرش باشم و هرچه از او به جا مانده را دلار کنم و برگردم آمریکا.
توی آمریکا هیچ چیزی کم نداشتم .پولهای پاپ هر ماه حساب بانکی هم را پر میکرد .خرج دانشگاه و معاشم رو به راه بود اما پاپا یک بار هم به آمریکا نیامد تا ببینمش.
یک بار هم نیامد تا ببیند تک فرزندش به کجا رسیده است! نمیدانم واقعاً چرا نیامد !در پاسخ سوالم که چرا نمی گذارد من به دیدنش بیایم و چرا به من سر نمی زند همیشه جواب سربالا میداد،اما گاهی با خودم فکر میکردم شاید به خاطر مام بود که نمی آمد. شاید دیگر دوست نداشت او را ببیند.یا شاید ما را فرستاد آمریکا تا از شر ما راحت شود و کارهایی را که دوست داشت اینجا انجام دهد نمیدانم.
اما مام همیشه میگفت :« پدرت تو و من را به اختیار خودش فرستاد آمریکا. توی ایران انقلاب شده بود و مردم هر روز می ریختند توی خیابانها و پدرت رسیده بود و میگفت که این جا بمانید بلایی سرتان می آید.شاه این مملکت که برود دیگر این کشور کشور نمیشود و زندگی کردن در آن دشوار می شود.
پدر ما را فرستاد آمریکا و گفت که شما اینجا امنیت ندارید. همین امروز و فرداست که ما هم قربانی جنگ این شورش ها شویم و نمیخواهم تک فرزندم را قربانی کنم.
قرار بود مدتی بیایم آمریکا پیش مادربزرگت ،تا آبها از آسیاب بیفتد پدرت ما را فرستاد و خودش هم قرار بود بعد از انجام دادن کارهایش و فروختن خانه بیاید آمریکا، اما نیامد.»
نفسی عمیق میکشم .نگاهی به کوله پشتی ام می کنم .کوله پشتی سیاه و بلند کوهنوردی و تمام محتویاتش همه چیزی است که از آن سر دنیا با خودم آوردم .پسری کوچک روی صندلی های رنگی پلاستیکی سالن انتظار بالا و پایین می پرد .پدر و مادرش می آیند او را از صندلی پایین می کشند. پدرش چقدر شبیه پاپا است. قد بلند و چهارشانه با صورتی پر از ریش!
مادر بچه پوشش سیاه بلندی به سر دارد. آن موقعی که ایران بودم از این پوشش ها کم دیده بودم و بیشتر زنها موهایشان بیرون بود و نیمه برهنه. بعضی زن ها چادر گلدار رنگی سرشان می کردند. مثل نرگس !نرگس حالا باید برای خودش خانمی شده باشد و شاید هم مثل این زن ها به جای چادر گلدار چادر مشکی می پوشد و شاید هم شوهر.....
مادربزرگم روسری های زیادی داشت .هوا که سرد میشد یک اسکارف بزرگ با گلهای درشت و قرمز و سفید می پوشید. مادربزرگم به سرما حساس بود و کوچکترین بادی او را در بستر می کشاند. آخرین بار که حالش بد بود نفسهای آخرش را میکشید، چشمهای آبی و بی رمق ش را به من دوخت دست های چروکیده اش را در دستم گرفت. با وجودی که فوق متخصص بودم، میدانستم که دیگر علم پزشکی نمی تواند برای مادربزرگم کاری کند و به ناچار خواهد مرد. من هرچه بالای سرش باشم و درجه تبش را بگیرم و داروی تقویتی برایش تجویز کنم، افاقه نخواهد کرد. حقیقت مرگ هر لحظه به مادربزرگم نزدیک تر می شد .وقتی مادر بزرگم برای همیشه چشمانش را بست ،دلم می خواست علمی در پزشکی می یافتم که بتوانم مادربزرگم را جاودانه کنم یا حداقل بتوانم به تعداد شماره های نفس های باقیمانده خودم به عمر او اضافه کنم.
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_دوم
مادربزرگ بعد از فوت مام، تمام زندگیام بود .مام خیلی طول نکشید بعد از آمدن به آمریکا مُرد . مادربزرگم میگفت:« مادرت یک عصر زمستانی بر اثر بیماری نادری مرد و تو آن موقع توی دانشگاه هاروارد درس میخواندی و همه فکرت پزشک شدن بود و تا ساعت های طولانی در کتابخانه دانشگاه درس می خواندی .مادرت از من خواست تا به تو نگویم که مریضی اش بدتر شده .مرضی که سالها با آن دست و پنجه نرم میکرد. تاتو فکری جز درس خواندن داشته باشی.
برنابی !مادر تو یک مسیحی کاتولیک مذهب بود .او مدتی با یکی از دوستانش به ایران رفت تا در دانشکده پرستاری درس بخواند. اما همانجا با پدرت آشنا شد و ازدواج کرد .مادرت عاشق پدرت بود و پدرت هم مادرت را دوست داشت. اما سرنوشت بینشان جدایی انداخت .مادرت هیچ وقت نگفت چطور با پدرت آشنا شده!! اصلاً چطور یک دانشجوی پرستاری می تواند با یک پسر جوان مسیحی که دانشجوی افسری بود آشنا شود .اما عشق به پدرت او را در ایران ماندگار کرد.».
سعی می کنم از افکار گذشته خودم را رها کنم، اما نمیتوانم. دوباره با خود تکرار می کنم تو اینجا چه کار می کنی برنابی؟!!! با خودت عهد کرده بودی که دیگر سراغ پاپا نیایی ؛به جرم همه سالهایی که از دیدارش محرومت کرد ،اما آمدی به خاطر آن نامه آخری که برایت فرستاد .به خاطر آن تماس آخری که گرفت. انگار پاپا میدانست که روزهای آخر عمرش است.
دفترچه یادداشتم را باز می کنم. نگاهی به برنامه های روزانه ام میندازم. اگر الان آمریکا بودم باید میرفتم بیمارستان و مریض هایم را ویزیت میکردم.ظهر بعد از ناهار به مطب می رفتم و تا ساعت ۵ !و ساعت ۶ خودم را به خانه سالمندان برسانم تا با پیرمردها و پیرزن ها گپ و گفت کنم.
من در چهره آنها مام و مادربزرگ را جستجو می کنم. با رییس بیمارستان صحبت کردم که اجازه دهد آنها را رایگان ویزیت کنم.
این تنها بهانهای بود که می توانستم دست و پا کنم تا به آنجا سر بزنم. هرچند برایم ناخوشایند است بیمارانی را ویزیت کنم. که می دانم قوای جسمانی شان رو به تحلیل است و به ناچار مرگ آنها را در خواهد نوردید و خیلی از آنها روحیاتش آنچنان فرسوده است که روی جسمشان هم تاثیر گذاشته.
تنهایی بزرگترین دردیست که این آدمها با خودشان حمل می کنند من با همه این آدم ها یک درد مشترک دارم. بعد از مام در کشوری که نمیدانم متعلق به من هست یا نه تنها شدم .ما فقط همدیگر را داریم تا به هم لبخند بزنیم .همین دو روز پیش که رفتم با آنها خداحافظی کنم و گفتم چند روزی میروم سفر !جرالدین پیرزن خانه سالمندان گفت :«که برای چه کاری می روی برنابی؟!»
جوابم تنها سکوت بود. او ناراحت شد و اشک توی چشم هایش دوید دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:« زود برمیگردم ناراحت نباش میروم تا در مراسم خاکسپاری پدرم شرکت کنم.از مسیح بخواه که کمکم کند»
همه پیرمردها و پیرزنها تا جلوی در خانه سالمندان بدرقه ام کردند و من بعد از خداحافظی از همه با ماشین رو باز خاکستری رنگ از آنجا دور شدم .در حالی که از خودم می پرسیدم :«واقعاً برمیگردی برنابی ؟!آیا تا زمانی که برگردی همه این آدم ها زنده هستند تا تو دوباره آنها را ببینی؟! چند تا از آنها خواهند ماند و از تنهایی و پیری جان نخواهند داد؟! لطفاً زنده بمانید تا برگردم لطفاً مرا به مسیح بسپارید..
بعد از سرای سالمندان به آزمایشگاه شخصی ام میرفتم و تا نیمههای شب روی پروژه ام کار می کردم . گاهی نگاهم آنقدر روی آن لولههای آزمایشگاه بود که نشسته پلکهایم روی هم می رفت.
دفترچه یادداشتم را میبندم اینجا که هستم هیچ کدام از این برنامه ها به دردم نمی خورد .اینجا باید فقط به مراسم خاکسپاری پدرم بروم و درخواستی را که از من در نامه اش داشته عملی کنم. در حالیکه آن نامه برایم پر از سوال های بی جواب است.
بالاخره از صندلی کنده می شوم .نشان تاکسی را در روی ماشین های جلوی در می بینم. راننده تاکسی جلو می آید و میخواهد دست و پا شکسته با من انگلیسی حرف بزند که می گویم:« من می خوام برم سردخانه!»
توی شلوغی خیابان شیراز با آن ماشین های در هم تنیده غرق میشوم. بیشتر حواسم به آدم هاست.
_شیراز اونقدر هم خیابونهاش شلوغ نیست .حالا که میبینی اینقدر شلوغ شده واسه خاطر اینه که عید از شهرهای مختلف میان شیراز!
_آره شیراز بهار قشنگی داره! بخصوص اردیبهشت هاش خیلی قشنگه.
_شما از خارج تشریف آوردین؟!
_بله از آمریکا!
_ماشالله فارسی خوب حرف میزنی.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ﻭﻗﺘﻲ ﭘﻴﺮاﻫﻦ ﻳﻮﺳﻒ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻴﺮﺳﺪ ....😭
⭕️ تصاویری از خبررسانی شناسایی رزمنده #شهید مدافع حرم علی جمشیدی
و تحویل وسایل برجای مانده از شهید ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ
#ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ🌹
🌹▫️🌹▫️🌹
#ڪاناﻝ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
☀️ #فقط_10_دقیقه_وقت_بگذاریم
نماز بسیار عالی یکشنبه های ذی القعده
#امروز
🔸برای این نماز ثواب زیادی ذکر شده از جمله اینکه رسول اکرم(ص) فرمود: هر که این نماز را به جا آورد: توبه او مقبول و گناهانش آمرزیده شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان میمیرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمیشود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد و....
🔸چهار ركعت نماز بخواند ،
در هر ركعت از آنها :
سوره حمد 1مرتبه - توحيد 3 مرتبه - فلق 1 مرتبه - ناس 1 مرتبه
بخواند،
🔸و پس از نماز 70 مرتبه استغفار كند : استغفروا لله ربی و اتوب الیه
و استغفار را با یکبار
لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
به پایان برد
🔸پس از آن بگوید :
يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ
( اي عزيز اي غفّار بيامرز گناهانم را و گناهان جميع مؤمنين و مؤمنات را زيرا كه نيامرزد گناهان را جز تو )
#التماس_دعا
💠🌀💠🌀💠🌀
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 #سقایی
اوایل که #اعزام شدیم به سوریه، هر فردی را #مسئول کاری کرده بودند.
یکی از #مسئولیت های آقا #محمد " #آب" رسوندن به خط بود..🌴
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه،
بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون #مسئولیتی که در #سپاه_کربلا داشت فقط #آب برسونه؟؟🙁
بعد که #محمد_آقا ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به #شهادت رسید🕊 پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم...
#حضرت_عباس (ع) هم #روز_عاشورا , #سقا بود...💔
راوی: همرزم شهید
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_مدافع_حرم 🌺
🍃🌹🍃🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
⚠️ #تلنگرانه
رفتند..؛
شهید شدن
پیکرشون موند توی سوریه
بعد چند سال اومدن..!
ما هنوز درگیر اینیم
که چجوری کم تر #گناه کنیم:)
#چقدر_عقبیم..!
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔴راه سی وچهارم
اشرار جنوب تعدادی از نیروهای ما را گروگان گرفته بودند.
جلسه اضطراری به فرماندهی #حاج_قاسم تشکیل شد.
اشرار نیروها را به یک شهرک بین مرز ایران 🇮🇷 و افغانستان و پاکستان برده بودند که منطقه خود مختاری بود و نیرو های افغانی آن جا مستقر بودند و می خواستند ایرانی ها را به افغانستان منتقل کنند .
حاج قاسم گفت:
_سران قبایل را دعوت کنید تا صحبت کنیم.
آمدند. جلسه تشکیل شد . حاج قاسم به آن ها گفت :
_زن و بچه های شما در آن شهرک هستند ، ما هم نمی خواهیم دخالت کنیم . پس یا کمک کنید اشرار را بگیریم ، یا آن ها را قانع کنید نیرو های ما را برگردانند .
سران قبایل وقت خواستند و با اشرار صحبت کردند.
سردسته اشرار گفت ۲۴ ساعت⏳ وقت بدهید.
#حاج_قاسم پیام را که شنید، گفت :
_نه! فقط تا غروب 🌤، امروز تا غروب!
تا غروب زمانی نبود که اشرار بتوانند تدبیر کنند و حاج قاسم هم کسی نبود که اشرار بتوانند از دست او فرار کنند.
زمانی نگذشته بود که دوربین 📹نگهبانی نشان داد نیرو های گروگان گرفته شده در یک خط راس جغرافیایی به خط شده اند سمت پایگاه! حاج قاسم هم سرقولش ماند و اشرار را بخشید.
💫 کارندارم که کسی حرف را قبول دارد یا نه .
حزب وجناح ، فرع است . اصل ، #ولی_فقیه است.
اصل جمهوری اسلامی است.
این جا جایی است که اگر به خطر افتاد ؛
اگر کسی با آن مواجه شد ... ما با جان مان با او مواجه می شویم .
آدم ها می آیند و می روند.
#قاسم_سلیمانی می رود ، قاسم سلیمانی دیگری می آید.
احزاب و جریان ها اصل نیستند.
👌🏻اصل اساسی نگاه دارنده این نظام ، ولی فقیه است .
با جان مان ، با خون ما ، از آن دفاع کنیم ... هزارباره!
🌱#سردار_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی 🌱
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
🔻کانال گلزار ﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
انجـــام اعمـــال مستحبـــے به #نیابت امام زمــان (عج) و شهــداے غریب استــان فارس 💐 و #هدیـہ به حضرت امیــرالمؤمنیــن علے بن ابیطالب (ع)💐
⬇⬇⬇
از تـاریخ 10تیرمـــاه تا #عیدغدیـــر..
در۴۰ روز مانده به عید ولایت ،هرنفر روزانہ #عمـل_مستحبے مانند قرائت قرآن ، دعــاے عهد، زیارت امیـــن اللہ ، زیارت عــــاشورا و.. به نیابت امام زمان(عج) و شهدا انجام می دهد...انشاء اللہ
🌸🌸🌸🌸
فرصت را ازدست ندهیم.... خود را براے بزرگترین واقعہ شیعہ آماده کنیــم...
اﮔﺮ ﻏﺪﻳﺮ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﺣﺴﻴﻦ( ع) ﺑﻪ ﻣﺴﻠﺦ ﻛﺮﺑﻼ ﻧﻤﻲ ﺭﻓﺖ...
🌸🌸🌸
#هیئت_شهداےگمنام_شیــراز
👇👇👇
لطفا با انتشــار مطلب ،در ثواب اعمال خود را سهیم کنید
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم. دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"
👈🏻ﺭاﻭﻱ :همسرﺷﻬﻴﺪ
#شهیدشجاعت_علمداری🌹
#شهدای_فارس🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ🌹
🌺🌷🌺🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتشار_برای_اولین_بار
#پیشنهاد_ویژه_دانلود👌👌
🌷(((پرده خوانی کرامات شهدا)))🌷
شهیدی که در قبر خندید، شهیدی که کارنامه دخترش را پس از شهادت امضا کرد، و ....
حتما ببینید، شگفت انگیزه👆👆
🍃🌹🍃🌹
#ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شـب
در چشـمانت حـل میشـود
وزیبـایی چشـمانت
را باید رمز شـب قـرار داد
چہ زیبـاست
با تـو یڪی شـدن
در ابتـداے سڪوت...
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا 🌹
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آرزوهایم زیاد نیست
#بزرگ است و دست نیافتنی
اما ...آرزو بر #جوانان عیب نیست✘
هست⁉️
یعنی میشـ‼️ـود روزی
اسم من هم #شهید شود
خدایا من #گناهکارم ... قبول
اما فضل تو کم نیست؛ هست؟😢
مهربانی ات💖 دریاست
و لطفت #بی_همتا
میشود روزی بگویند:
او هم #شهید شد ...🕊
سر سجـ📿ـاده کارم شده
دعا و اقتدا به شَه #کرب_وبلا
خدایا!
گناهکارتر از حُر هستم⁉️
توبه کرد؛ برگشت
و #شهید هم شد ....
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیل_الله
#باید_شهیدانه_زیست_تا_شهید_شد
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🌹🌹🌺🌺🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🔻شهادت...
ماییم و حکایت پریشانیمان
ما و تب حیرت،تب سرگردانی
داغی که نهان شد به غزل خوانیمان
خورده است غم شهادت به پیشانیمان...
#روزتون شهدایی🌷
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مانعی بوده اند در این مسیر.
وای از آن روزی که آنان ولایت دارند ولی قدر آن را ندانسته و به بی راهه رفته اند زیرا مادامی که پشت سر ولی فقیه باشیم و مطیع ولایت باشیم و درراه و مسیر همیشه سرافراز حضرت ولی عصر (عج) قرار بگیریم پیروز خواهیم بود چراکه نقطه قوت ما ولایت است.
عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی می کند و من می دانستم حمید عاشق شهادت است
اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از اینکه یک جان بیشتر ندارم تا درراه ولی عصر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم.
اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دل خوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ.
❣ #سلام_امام_زمانم❣
به# روسیـــــــاهی #من نگاه نکن 😔
و به #دستــــهایم که خالی و گنهکارند...
قلبـــ❤️ــــم را ببین که هر روز ،
صبــــــ🌞ــــح و شــ🌟ـــام تـــــ💞ـــــو را میخوانند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌻🌱
🌱
🌙 #رسم_شیدایـے
دشمنان نمےدانند و نمیفهمند❗️
کہ ما براے شهادت مسابقہ میدهیم
و #وابستگے نداریم و اعتقاد ما این
است کہ از سوے خدا آمده ایم و
بہ سوے او میرویم💐
| #شهید_حسین_همدانے
| #شهداییمـ
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#عاشقانه_شهدا🕊💞
🍃°•| مراسم #عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در#مسجد🕌 برگزار شد و#من حجاب کامل داشتم.
🍃°•| جالب است برایتان #بگویم وقتی #فیلمبردار 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓
🍃°•| می دانستم #رضا دوست دارد #شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: #انشاءالله عاقبت ما ختم به#شهادت شود.
🍃°•| من #رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓
گفت: همین که خانم گفت.🍃
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#خاطرات_شهدا
💠نامحرم
🔹من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز .
دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد.
🔸از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند .
احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند .
🔹احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .»
#شهید_احمد_کشوری🌹
#شهید_دفاع_مقدس
🍃🌹🍃🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥ماجراي شنيدنی شفای نوزاد در حرم مطهر حضرت امام الرئوف (ع) در دوران قرنطینه
#اﻣﺎﻡ_ﺭﺿﺎ ع ﻣﺪﺩﻱ
ﺩﻟﺖ اﮔﺮ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺝ ﻣﻮﻻ ﺩﻋﺎﻛﻦ 🙏
🌷🌷🌹🌷🌷
#ڪانال_ﮔﻠﺰاﺭشهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#نویسنده_مریم_شیدا
#قسمت_سوم
راننده حرفش را در دهانش مزه میکند و ادامه میدهد:
_ راستش توقع داشتم بگی میخوای بری هتل! ولی وقتی گفتین سردخونه تعجب کردم. کس و کاری ایران داشتین که فوت کرده؟!
_بله پدرم!
_خدا رحمتش کند .شیراز زندگی می کرد.؟
_بله من ۷ ساله که پدرم را ندیدم.
زیر لب زمزمه کرد :پس راست میگن خارجیا عاطفه ندارن!
_پدرم خودش نخواست بیاد آمریکا با ما زندگی کنه!
_حق داره .آدم توی کشور غریب سختشه! لابد یه مشکلی داشته که نتونسته بیاد؟! میگم نکنه پدر شما از اون آدمای بوده که قضیه اش بودار بوده ها؟!
_بودار؟!!
_منظورم اینه که نکنه پدر شما مشکل سیاسی داشته! ممنوعالخروجی چیزی بوده؟!
پدرم هیچگاه درباره مسئله با من حرفی نزده بود. مادر بزرگ و مام هم چیزی به من نگفته بودند. در فکرم بودم که راننده ادامه داد:
_«وقتی انقلاب شد خیلیها فرار کردند. خیلی از ساواکیها و ارتشیها فلنگ را بستن . وقتی هم که جنگ شد یه عده از همین پولدارها و اونایی که انقلاب و امام را قبول نداشتند، جونشون را برداشتند و رفتند .الانم که چند سال از جنگ میگذرد بازم خیلی ها میرن اونور آب .چون می ترسند توی همین آژیر خطر ها و موشک هایی که عراق میفرسته روی شهرها ،یه دفعه توپی، خمپاره ای ... »
_من زمانی که از ایران رفتم فقط ۱۸ سالم بود و خیلی چیزی از این حرفها که میگین نمیدونم.
_فرار کردین یا پناهنده شدین؟!
ذهنم فرار می کند به ۱۸ سالگی. آن روز را خوب به خاطر میآورم. شب قبل از سفر به آمریکا ،وقتی که خواب بودم پا به اتاقم آمد. به گونه ام بوسه زد و بدنش داغ بود .انگار داشت میسوخت. آرام توی گوشم گفت: برنابی فردا یکی از دوستانم با ماشین میاد دنبالتون و شما را از مرز زمینی میبره استانبول. از اونجا هم میرید آمریکا پیش مادربزرگت..
سفیدی چشمش قرمز شده بود. اولین رد سفیدی را توی موهایش دیدم.
_شما مگه با ما نمی آیی؟
_منم تا یه مدت دیگه میام پیشتون .من اینجا یه سری کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم.
_چرا باید برم آمریکا؟
_آمریکا بهترین دانشگاه رو داره خوب درس بخون. هر رشته ای که دوست داشتی .مراقب خودت و مادرت باش تا وقتی من بیام باشه؟!
باشه ای گفتم و با پاپا خداحافظی کردم، و نمی دانستم این آخرین تصویری که از او می بینم. وقتی پاپا از اتاق بیرون رفت، فقط صدای هق هق گریه مام را شنیدم.
_بفرما اینم سردخونه رسیدیم.
در حالی که ذهنم هنوز درگیر آخرین دیدار پدرم بود ،از ماشین پیاده شدم .
_ببخشید اگه سرت رو درد آوردم .خدا پدرت رو بیامرزه و هرچی خاک اون باقیمانده عمر شما باشه!
نگاهم را به اطراف میچرخانم، که صدایی مرا به خود می آورد
_مستر صفاریان!؟
نگاهم را می کشانم سمت صدا .عمو مهران است .دوست نزدیک و صمیمی پدرم .چقدر پیر و شکسته شده! چشمهایش کم رمق شده و از آن موهای بلند مشکی که از پشت می بست خبری نیست. حتی یک نخ مو هم توی سر و صورتش دیده نمیشود. عصازنان جلو میآید و مرا در آغوش میگیرد.
_چقدر دیر آمدی! پدرت خیلی منتظرت بود!
تنش بوی میخک هایی را می دهد که خسرو از پر چارقد مادربزرگش باز می کرد و می داد به عمو تا به جای آن ادکلن هایی که بوی آزارش میداد ،از بوی میخک لذت ببرد و راحت نفس بکشد .و عمو با سنجاق طلا آن را همیشه می زد کنار کتش و هر از گاهی با تمام وجود بویش می کرد.ماشین عمو مهران و شوق ایستادن روی ماشین رو بازش و پرواز بادبادک کاغذی که با خسرو درست میکردیم ،تمام بچگی بود که کرده بودم.
_ممنون عمو !درگیر پاسپورت و بلیط شدم توی این اوضاع جنگ سخت تونستم بیام.
_پدرت تا آخرین لحظه فقط اسم تو را به زبان می آورد. زمانی که چشمش روی هم رفت نگاهش به سمت در بود که ببیند کی می رسی!
دلم می گیرد .دوباره تصویر ۷ سال پیش پدرم برایم زنده میشود .نمیدانم بگریم برای این که ندارمش و به پاس همه روزهای خوبی که برایم پدری کرد یا نگریم به جرم ۷ سالی که ندیدمش بعد تا زمانی که برای مرگ مام هم به آمریکا نیامد.
_برنابی !همه کارها را برای مراسم انجام دادم .فقط باید بری داخل امضا بزنی تا جسد را تحویل بدن برای خاکسپاری!
به داخل می روم باید اولین دیدار پدرم بعد از هفت سال با آخرین دیدارش در هم گره بخورد!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#نویسنده_مریم_شیدا
#قسمت_چهارم
.مسئول سردخانه کشو را بیرون می آورد و روپوش سیاه را کنار میزند. نگاهش می کنم چهره همان چهره است ،اما چین و چروک و خطهای صورتش بیشتر شده.دستم را به صورتش میکشم .سرد است! برعکس دیدار آخرمان که انگار از کوره در آمده بود. پیشانیش را می بوسم. دلم میخواد گریه کنم اما نمی توانم. کاش چشم هایش باز بود و می توانستم ببینمش .مرد زیپ را میکشد و دوباره نگاه پدرم پوشیده می شود. جسد را سوار آمبولانس می کنند و من در ماشینی که عمو مهران دربست کرده می نشینم و با او همراه میشوم .پشت سر آمبولانس را افتادیم که عمو از جیب کنار کتش کاغذی در آورد و به سمتم گرفت.
_پدرت قبل از مرگش از من خواست تا برایش یک قبر بخرم .این هم رسیدش است. هماهنگیها شده و فقط باید به دفتر نشونش بدیم.
_کجا؟
_دارالرحمه شیراز یه جایی نزدیک حسینیه شهدا!
_چرا آنجا ؟!پدرم باید توی قبرستان مسیحی ها خاک بشه ،نه تو یه قبرستون مسلمون ها!!!
_میدانم. ولی پدرت اصرار داشت حتما آنجا به خاک سپرده بشه. نمیدونی چقدر دوندگی کردم تا تونستم براش قبر بخرم.
_اینجا چطور قبول کردن؟!
_پدرت در آخرین لحظه های عمر توسط یکی از همین روحانی ها مسلمان شد!
قضیه اش مفصله برنابی !فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنی تشییع پدرته.نمیدونی چقدر توی لحظه های آخر گریه میکرد .چقدر به من التماس کرد که حتما توی قبرستون مسلمونا ،همون جایی که خودش میگفت خاکش کنم.
دلیلی برای کارهای پدرم پیدا نمیکنم یاد حرفهای مادرم میافتم که می گفت:« پدرت خیلی آدم کله شقی است و چیزی را که بخواهد یا به دست میآورد یا اگر نتوانست برای خواستن و داشتن چیزی نه به کسی رو می زند و نه حتی خواهش و درخواست میکند و راحت از کنارش می گذرد ،حتی اگر آن چیز را خیلی دوست داشته باشد.»
حالا من مانده ام چطور برای داشتن قبری که حالا هر جا بودنش مهم نیست، اینقدر دوندگی کرده باشد!!!
سوال پشت سوال پشت دریچه ذهنم بی جواب می ماند.
_دیگه رسیدیم.
از ماشین پیاده می شوم .چند نفری با لباس های مشکی ایستاده اند .می روم سمت جایی که عمو هدایت می کند. کنارم چند مرد و پشت سرم چند زن می ایستند که نمیشناسم شان و فقط پیامهای تسلیت شان به من میرسد. روحانی جلو می ایستد و رو به تابوت پدر نماز میخواند .نماز که تمام میشود چند تا از مردها زیر تابوت سیاه را می گیرند. یکی از آنها فریاد میزند :«بگو لا اله الا الله!»
و همه جواب میدهند« لا اله الا الله!
جسد می رود و من آهسته پشت سرش! چقدر پدرم غریب است .دنبالشان می روم. قبری آماده کنار حسینیه میبینم قبری تک و جا افتاده!! نمی دانم چرا پدرم خواست اینجا خاک شود؟! چرا باید با آیین مسلمانها خاک شود!!!
مرد جوان می رود و پدر را داخل قبر میگذارند. صدای گریه عمو مهران به گوشم میخورد. بغض می کنم اما نمی توانم گریه کنم. هر چند دلم میخواهد بلند بلند زار بزنم. چند تکه سنگ را روی جسد می گذارند و خاک می ریزند و پدر در پارچه سفیدی که دورش پیچیده شده پنهان می شود و به جای سفیدی خاک تیره جایش را می گیرد.
بالای قبر مینشینم. مردی که هنگام دفن برای پدر چیزهایی میخواند دوباره دستش را روی تل خاک می گذارد و دوباره زمزمه می کند .دستم را میبرم به سمت صلیبی که در گردنم است
:«مسیح اکنون که پدرم به سوی تو می آید گناهان او را ببخش...»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb