ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))💔🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟
گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه¬ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه¬ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند.
از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آن¬طرف¬تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد...
آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود.
#شهید ابوالحسن حق نگهدار
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
#ایام_شهادت 🌹
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_هجدهم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
منطقه عملیاتی والفجر یک بیشتر تپه ماهور یعنی تپه های کوتاه بود که بلندی های مهم آن از ۱۸۰ متر تجاوز نمیکند و منطقه شمال غربی فکه تا بلندیهای حمرین را در بر میگرفت.
آنجا تا چشم کار میکرد پر بود از موانع از میدان مین و سنگرهای کمین گرفته تا پروژکتور های پر نور و منورهای که هر از چند دقیقه به هوا می رفت.
چند شب بود که با عبدالوهاب محبی به شناسایی می رفتم. شبی جلال با لحنی محکم و با عصبانیت گفت : کارتون تموم شده چند شب دیگه قراره عملیات بشه.
نقشه را باز کردیم و موقعیت دشمن را توضیح دادیم
_خودم باید بیام و معبرتون رو چک کنم.
باجلان و بچههای گروه راه افتادیم طرف تپه ۱۷۸ . از کانال اولیه بیرون آمدیم و خود را رساندیم به داخل شیار . مقابلمان میدان مین بود. دشمن تا توانسته بود مینهای والمری کاشته بود. یک مین خنثی می کرد یکی دیگر جایش سبز میشد. آستین پیراهن را بالا زدم و انگشتانم را روی زمین گرفتم و آهسته جلو می رفتم و اولین سیم تله که رسیدیم (شهید )علی اکبر قائمیان و یکی از بچههای تخریب برای تامین آنجا ماندند .چند سیم تله را که رد کردیم سمت راست تیربار دوشیکای سنگر کمین دشمن به طرفمان نشانه می رفت . با عراقی ها فاصله زیادی نداشتیم .رعب و وحشت بر منطقه حاکم شده بود با کوچکترین صدا دشمن میدان مین را زیر آتش میگرفت.
جلال اشاره کرد به عبدالرحیم کارگر و یکی از تخریب چی ها.
_شما اینجا بمونید بقیه هم با من بیاید.
سینه خیز پیش میرفتیم عرق سردی روی صورتم نشسته بود. گفتم جلال من دیگه نمیتونم بیام.
_باید بریم جلو تر.
خیلی ترسیده بودم. دشمن هوشیار شده بود کوچکترین صدا سنگر کمین ما را به رگبار می بست .جلال از جایش بلند شد و نشست . اشاره کرد به من و یکی از تخریب چی ها.
_شما اینجا بمونید.
بند معبر را دادم دستش و گفتم: من دیگه از این جا جلوتر نرفتم اینم بند معبر.
جلال عبدالوهاب و رحمانی سینه خیز جلو رفتند .تخریبچی همراهم از ترس داشت دندان هایش به هم میخورد. دو نفری دراز کش چسبیده بودیم به زمین. دشمن مرتب منور میزد و منطقه مثل روز روشن میشد منورها روی سرمان فیس فیس می سوختند و مارپیچ پایین می آمدند .در دلم آیه وجعلنا میخواندم. بند معبر را دور سنگی بستم و در گوش تخریبچی گفتم برمیگردیم عقب.
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی شنیدم.
_قف ..قف..
درگیری شروع شد مانورهای نقره ای دشمن روی سرمان پایین می آمدند داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .تیر مستقیم عراقیها از هر طرف به سمت ما میآمد. تبدیل شده بودیم به سیبل تیراندازی. زیر باران گلوله ها منتظر بودم تا تیر دخلم را بیاورد.
_الان همه درو میشیم.
سینه خیز خود را رساندیم به عمو رحیم. تیربار سنگر کمین با تیر های رسام میدان را زیر آتش گرفته بود با شلیک تیرهای دوشیکا. با ترس و لرز دنبال سیمتل ها می گشتیم توی آن اوضاع بلبلشو یک لحظه سرم را به عقب چرخاندم. صحنه ای را دیدم که باور کردنی نبود هاج و واج خشکم زده بود. جلال از آن سوی میدان می دوید طرف ما. انگار مین های زیر پایش خنثی شده بودند.
توی تاریکی فکر کرد ما عراقی هستیم مسیرش را عوض کرد . یک بار پایش گرفت به سیم تله ! با صدای کشیده شدن سیم تله دلم ریخت.
_یا امام زمان...
سرم را مچاله کردم زیر تنم. منتظر بودم مین والمری ما را پودر کند ولی صدای انفجار نیامد . با ترس سر بلند کردم خبری از جلال نبود.
_عمو رحیم جلال متوجه ما نشد و فرار کرد.
توی آن اوضاع و احوال زیر طنین تیرباران ها ، یکی یکی بچه ها را از میدان مین خارج کردیم و داخل شیار اولیه پنهان شدیم. گلولههای توپ و خمپاره اطرافمان زمین میخوردند و ترکش و کلوخ را به اطراف پخش میکردند. از یار که بیرون آمدیم قدم به قدم دوروبرم چاله توپ و خمپاره میدیدم.
وقتی به کانال رسیدیم چشمم افتاد به جلال. آرام به دیواره کانال تکیه داده بود.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالب ازدواج حاج حسین یکتا!
😊😍
#حسین_یکتا
#یادجبهه_ها
🌱💖🌱💖🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
😂خنده رزمنده ها...😂
مرحله سوم عملیات رمضان بودومن باحسن حق نگهدار شبها می رفتیم شناسایی
هروقت می اومدیم استراحت کنیم یکی از بچه ها درحال وضو گرفتن ونماز شب بود
یه شب حسن گفت: فرداشب کاری میکنم که دیگه نمازهای یومیه هم نخونه😳☺️
فرداشب اومدیم دیدم بنده خدا وضو گرفته ودارد میره نمازشب بخونه😇
حسن یه دشداشه بلند پوشید بایه قابلمه ویه چفیه سفید...
به من گفت بیا بالای دژ بشین نگاه کن منم مجید سپاسی برداشتم رفتیم توکانال نگه میکردم
دیدم تا اون بنده خدا، غرق درگریه و نمازشد حسن توتاریکی بالباس سفیدوقابلمه روسرش وپارجه سفید انداخته روش ودارمیاد😇🤣
روبرویش رسید... وایستاد...
وبنده خدا داشت اسم ۴۰ مومن را میگفت
حسن هم با ابهت کامل زد روی قابله وبلند میگفت:( اقره )🤗
رزمنده هم گریه میکرد ومیگفت: چه بخوانم
چه بخوانم مولای من😭😭
بعدازپنج دقیقه وگریه والتماس حسن چفیه وقابلمه برداشت گفت: بخون بابا کرم دوستت دارم🤔🤩
رزمنده بیچاره ، چوب برداشت ودنبال حسن کرد... گفت من فکرمیکردم امام زمان ع داره بامن حرف میزنه 🤨😱😡
#شهید حسن حق نگهدار
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
#ایام_شهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
ﺩﺭ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
در هنرستان رشته برق می خواند، وقت های آزادش هم به مغازه برق کشی می رفت و کارهای برق ساختمان انجام می داد. سنی نداشت اما شده بود استاد کار. صاحبکار هم کارهای سنگین برق کشی را به او می داد هم کارهای سبک تعمیر منازل. ما اعتراض می کردیم که همه کارها برای منصور است.
صاحبکار می گفت هر کارگری را نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند، ای کار فقط مال منصور است.
خودش می گفت هر وقت برای تعمیر می روم، اگر ببینم نوجوانی در خانه است، دفعه بعد حتما برایش کتاب هدیه می برم. چیزی به ما نمی گفت، اما بیشتر درآمدش هم سهم خانواده های فقیر و یتیم بود!
راوی یحیی خادم صادق
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨از شخصێ پرسیدند تا بهشت چہ قدࢪ راه است ؟؟
گفت یڪ قدمــ
گفتند: چطوࢪ؟؟
گفت مثل شهدا یڪ پایتان ࢪا ڪہ
ࢪوێ نفس شیطانے بگذاࢪید پاێ
دیگࢪتان دࢪ بهـشت است...!🌿
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
و قرائت زیارت عاشورا
#بامداحی :کربلایی مجتبی نادرزاده
#مکان : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان :پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار میشود
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
حرف انتخابات که می شد تاکیدش روی دو واژه بود:
« مومن و انقلابی »
می گفت:
ما برای آرمان های امام و انقلاب خون داده ایم، باید کسی رو انتخاب کنیم که این آرمان ها رو محقق کنه، به کسی رای بدیم که دنبال منافع انقلاب اسلامی باشه، نه این که پی باندبازی و حزب خودش بره.....
در مکتب حاج قاسم هر رای دهنده یک مدافع حرم است....
#شهید_حاجسعیدسیاحطاهری
#شهید_مدافع_حرم🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#اتخاب_اصلح
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_نوزدهم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
نگران گفتم: جلال چطور شد؟!
_درگیر شدیم.
_محبی و رحمانی چه شدند؟!
اش داخل چشمانش لرزید تا با صدای پر از بغض گفت: نمیدونم.
(شهید محبی و شهید رحمانی همان جا مفقود شدند)
صبح به سنگر تکیه زده بودم .اتفاقات دیشب پیش چشمم رژه میرفت.
_جلال این معبر دیگه لو رفته ما نمی توانیم از این مسیر نیرو ببریم.
_چاره ای نیست . بهترین معبر همین. اونا احتمال می دهند که این معبر لو رفته و ما نمی آییم. خیالشون از اینجا آسوده است امشب خودم میرم معبر را چک می کنم.
_تو را به خدا دیگه نیا خودمون میریم.
_نه خودم باید بیام.
شب گروه شناسایی تشکیل دادیم و راه افتادیم طرف معبذ . ابتدای میدان مین جلال به شوخی گفت: استاد سیم تله ! شما که میتونین سیم تله پیدا کنین جلو بشین.
گفتم : قبل از اینکه برسیم به سیم تله ها اونا دوباره همین کار گذاشتن.
_حالا میریم جلو و میبینیم.
سینه خیز جلو می رفتیم همین طور که روی زمین دست میکشیدم یک مین گوجهای پیدا کردم.
جلال گفت : دست نزن اینجا دیگه همش مینه.
_جلال دیگه بیشتر از این نمیشه بریم جلو.
_برگردیم.
دوشب بعد عملیات والفجر یک آغاز شد . معبر کامل باز نشده بود هجمه های جورواجور و پریشان چنگ انداخته بود به مغزم و گریه می کردم.
جلال گفت : توکل به خدا همه کارها درست میشه.
اطمینانی که در کلامش بود تأثیر عجیبی روی آن گذاشت صفای شب عملیات را توی صورت تک تک بچه های گردان الفتح فیروزآباد میدیدم. دعا می خواندند و اشک می ریختند و همدیگر را در آغوش می کشیدند.
قرارگاه خاتم الانبیا عملیات را از دو محور شمالی و جنوبی به فرماندهی قرارگاه کربلا در جناح راست و قرارگاه نجف در جناح چپ پیش می برد . تیپ المهدی در محور قرارگاه کربلای ۳ عمل می کرد . هدف عملیات محدود کردن جاده استراتژیکی بصره _ العماره بود تا ارتباط دشمن با جنوب غرب قطع شود .
عملیات در ساعت ده و نیم بیستم فروردین سال ۶۲ با رمز یا الله شروع شد .در این عملیات روش هجوم در پوشش عادت شده و برای درهم کوبیدن دشمن برگزیده شده بود. بر این اساس عملیات با اجرای توپخانه شروع شد گلولههای توپ روی مواضع عراقیها فرو میریخت .
بند معبر را نرسیده و سیم تله ها باز کردم. فرمانده گردان را صدا زدم:گردانت را بیار جلو و روی زمین بخوابین. من و چندتا از بچه ها میریم جلو که اگر درگیر شدیم فرصتی واسه خنثی سازی مین ها داشته باشیم .
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از شهید حاج منصور خادم صادق💫
پاره جگرم، کودک شش ساله ام را به ناگاه از دست دادم. برایم مصیبت سنگینی بود. خیلی بی تاب بودم. پیکر نحیفش را کنار قبر برادر شهیدم بُردم و دَمی گرفتیم.
بعد هم او را به خانه ابدیش سپردم. خیلی آشفته و پریشان بودم. از کنار مزار پسرم به سمت گلزار شهدا آمدم، رو به قبور شهدا گفتم: رفقا، اگر هنوز رفاقتی مانده، پسر من را هم تنها نگذارید، دورش را بگیرید، آخه پسرم خیلی بابایی بود! چند شب گذشت. خواب پسرم را دیدم. دست می کشیدم روی سر و بدنش، غمی نداشت. گفتم: سلام بابایی، چطوری؟ گفت: بابایی، دیشب آقا منصور آمد پیشم!
- کدام منصور بابا؟
- نمی دونم گفت رفیق بابا هستم!
از خواب پریدم. همان نیمه شب به سمت گلزار شهدا و رفتم کنار قبر حاج منصور. گفتم: خیلی مردی، ممنون.
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
💠 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّه
#ﺷﻬﺪا ﻧﺎﻳﺐ اﻟﺰﻳﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻨﺪ ...
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند.
#شهیدمهدی_زین_الدین
#یادشهداباصلوات
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
انتخابات در ڪلام شهدا ♥️
هر رای که شما به صندوق می اندازید....
#شهدا
#انتخابات
#طرح_فرهنگی
⭕️نشࢪ حداڪثری
_______•◇🌿◇•_______
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیستم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
سینه خیز جلو می رفتیم.(شهید) محمدرضا غفاری شروع کرد به خنثی سازی مین های گوجه ای . به نزدیکیهای سنگر کمین که رسیدیم یکی از آرپی جی زن ها را صدا زدم
_اگر از سنگر کمین تیراندازی کردند ، سنگر را بزن !
دیگر حواسم به سیم تله ها نبود . لحظهای بعد درگیری شروع شد . آرپیجی زن بلند شد که سنگر را بزند تا اومدم بهش بگم نرو ، کمی جلو رفت و یکباره پایش گرفت به سیم تله ! با انفجار مین والمری سرش قطع شد و جلوی پای ما افتاد .ترکشهای مین زوزه کشان خورد توی کولهپشتی موشک آرپیجی ، نفر کمکی اش . خرج های آرپیجی پشتش آتش گرفت . صدای فریاد دردناکش درد را تا عمق وجودم نفوذ داد .
شعله آتش منطقه را روشن کرده بود . تیربار سنگر کمین دشمن ، بی وقفه سمت میدان آتش می کرد . دهانه از توی تاریکی انگار سرخی زغال گل انداخته بود ! عراقی ها در محورهای دیگر زمین و زمان را به گلوله های رسام و منور بسته بودند و وحشت زده همه جا را آتش می کردند .
هر چه انتظار کشیدیم از نیروهای محور ما خبری نبود . محمدرضا مین ها را خنثی می کرد و جلو می رفت . فرمانده گردان را صدا زدم : گردان ترابری بیار جلو.
_گردانم عقبه ، تو برو بیارشون .
_من برم؟! می تونی با غفاری بری جلو؟!
_نه!
_پس من چطور هم اینجا باشم هم اونجا؟!
حیران و سر در گم شده بودم مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم. توی آسمان گلوله های ضد هوایی دشمن با ستارگان ترکیب می شد .صدای ناله زخمیها را به این سر و صدای کر کننده تیر و انفجارها میشنیدم . چشمم به شعله های آتشی که از بدن آن بسیجی مظلوم بر می خاست افتاد . یک بار فکری مثل برق از ذهنم گذشت.
_بیسیم بزن بگو برای راهنمایی نیروها آتش روشن کردیم با همین نور آتش بیایید جلو!
شهیدی که می سوخت اول معبر ما بود. بقیه هم با بند معبر مشخص شده بود . آن شب شعله های آتش پیکر سوخته این شهید مظلوم چراغ فروزان راه نیروها شده بود .
🌿🌿🌿🌿
✔️ به روایت عبدالرحیم کارگر
چند روزی از عملیات والفجر یک میگذشت . داخل سنگر اجتماعی بچه ها دور هم سرگرم گپ زدن بودند که صدای «یاالله» (شهید) میثم کوشکی پیچید توی سنگر.با همه بچه ها دست داد به من که رسید شوخی اش گل کرد.
_عمو رحیم ! شهید جلال نیستش؟ کجا رفته؟!
به شوخی گفتم: جلال از همون شبی که عملیات شده از منطقه برنگشته و مفقود شده.
یکباره صورت خندان میثم غبار غم نشست. روحش پر آشوب شد .آرام گوشه سنگر نشست و مثل پرندهای نشانه از فرو برد و در افکارش غرق شد .
دوساعتی گذشت. پتوی سربازی ورودی سنگر کنار رفت میثم و جلال تا چشمشان به هم افتاد صورتشان انگار گل شکفت.همه را به زدند، همچون عاشقان شیفته همدیگر را در آغوش کشیدند و شروع کردند به بوسه بر پیشانی و چشم و گونه یکدیگر. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند . این صحنه را بارها در ذهنم مجسم کردم و به حالشان غبطه میخورم و با خودم می گویم من کجا! آنها کجا!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
روز قبل شهادتش از اداره زنگ زد که بیا اداره
رفتم ...زنگ زدم گفتم حمید، من توی اداره هستم گفت: منتظر باش الان میام وقتی اومد، دیدم با لباس راحتی شلوار ورزشی و آستین کوتاست..😳
گفتم: چکار می کنی با این سر و صورت خاکی؟؟؟
گفت: اداره را دارم تعمیر میکنم تعجب کردم و گفتم: خب مگه سرباز یا پرسنلت نیستن که خودتو به این وضع انداختی؟ گفت منم یکی مثل اونا، رئیس منم ، اونا باید کار کنن؟؟ گفت: خانم این صندلی ریاست به هیچ کسی وفا نکرده فقط نام نیکِ که همیشه جاودانه.
#شهیدحمیدقربانی
#ایام_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌱🌹🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنانی زیبا از زبان شهید رضا بخشی قبل از شهادت💔
👈قابل توجه کسانی که به دنبال کسب مسولیت ها هستند....
#شهدای_مدافع_حرم
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از سربندهای گمشده
🌹یا شهید🌹
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷هم درسم خوب بود، هم فوتبالم. دوست داشتم مسیر زندگی ام یکی از این دو راه باشد، یا دانشگاه و ادامه تحصیل، یا بازی در یک تیم مطرح فوتبال.
اما بازی روزگار پایم را به سپاه باز کرد و سال 61 بعد از آموزش اولیه به جبهه اعزام شدم، اما هنوز سر تصمیمم بودم که بعد از اتمام سه ماه مأموریتم به شیراز برگردم و در تربیت بدنی سپاه خدمت کنم و به فوتبالم برسم.
منصور هم اول همان سال عضو سپاه شده و از قبل از عملیات رمضان در جبهه بود. روز آخر مأموریتم بود که منصور پیشم آمد. گفت می خواهی چی کار کنی؟
- مأموریتم تمام شده می خواهم برگردم!
گفت: یحیی یا علی بگو و در جبهه بمان...
بی هیچ حرف دیگر، یک "هوووو..." کشید و رفت. من هم حیران ماندم. نمی دانم با آن هووو در من چه کرد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. دیگر پای برگشتن به شیراز را نداشتم، از جبهه و منطقه برنگشتم تا سال 70.
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
📢📢💫💫ماجرای جالب گفتوگوی شهید #محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
🌷عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🌷گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌷گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
کتاب «عمار حلب»، زندگینامهی
#شهید #محمد حسین- محمدخانی
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))💔🕊
#شھیدحسینمعزغلامی 「 #شھیدانہ 」🌿'!
#شهادت_آرزومه
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋♥️
همیشہ مےگفتـــــ :
ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم
ڪافیہ ڪارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے
شڪ نڪن شهید بعدے تویے!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💥یک روز در حال لحیم کاری بودم که ناغافل تکه ای از لحیم داغ به داخل چشمم پرید.حاج محمد سریع دستم را گرفت و به بهداری پادگان برد.
آنجا چشمم را پانسمان اولیه کردند و گفتم سریع به بیمارستان خلیلی منتقل شوم . حاج محمد موتورش را آورد گفت :سوار شو.
✅از پادگان خارج شدیم .به سرعت می رفت تا من را سریعتر به بیمارستان برساند .پشت چراغ قرمز یک جیپ رو باز ایستاده بود .زن و مردی سوار بودند که مشخص بود عشایر هستند و خانم روسری اش را روی شانه انداخته و حجاب نداشت.
حاج محمد موتور را به سمت آنها راند. قبل از اینکه برسد چراغ سبز شد و با سرعت رفتند . دیدم برخلاف مسیر بیمارستان دنبال آنها می رود.
گفتم : حاج محمد بیمارستان این سمته!
گفت:بیمارستان باشه واسه بعد, باید بریم اینها را امر به معروف کنیم. در حالی که به سرعت میرفت گفت : نگران نباش اما وظیفه من به اینها تذکر بدم .
به دنبال آن ها رفت ماشین را متوقف کرد به آقا تذکر داد که حواسش به پوشش خانمش باشد .بعد برگشت به سمت بیمارستان برای درمان من.
#شهید_حاج_محمد_ابراهیمی
#شهدای_فارس
📚داستان های سرزمین مادری ٨
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیست_و_یکم*
✔️به روایت محمدرضا توکلیان
صورتش پر از شور و احساس .کلامش از آن قدر دلنشین بود که سالهاست انگار تو را می شناسد و با هر کلمه بیشتر تحت تاثیر شخصیت اش قرار می گرفتم. یکی از دوستان تعریف میکرد.
آفتاب چیلات مستقیم و داغ می تابید . برای شناسایی مسافت زیاد توی گرما و راه رفته و خستگی و تشنگی امانمان را بریده بود .خیس عرق شده بودیم .قمقمه ها یکی یکی خالی شدند و فقط یک قمقمه مانده بود که برای ما جنبه حیاتی داشت. گلویم خشک شده بود طاقت نیاوردم سر قمقمه را باز کردم و کمی خوردم. یک باره جلال با نگاهی تند به چشمانم زل زد .شرمنده شدم قمقمه را گرفتم طرفش. سرش را پایین انداخت و راهش گرفت و رفت.
خودم را بهش رساندم و سر قمقمه را باز کردم.
_آب میخوری؟!
در جوابم سکوت کرد کلافه شده بودم.
_لجبازی را کنار بگذار..از تشنگی می میری!
دوباره سکوت کرد.
هنوز راه زیادی تا مقر داشتیم لبان خشکیده و رنگ زردش بر دلم سنگینی می کرد و گلویم را می فشرد. انگار خودم تشنه بودم.
بالاخره رسیدیم مقر .لبانش از شدت بی آبی به هم چسبیده و التهاب تشنگی چهره معصومانه اش را برافروخته بود. خسته و بی رمق افتادیم گوشه سنگر. هنوز در کار جلال مانده بودم رفتم کنارش . به صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته و خواب آلود در چشم دوختم.
_این چه کاری بود که کردی؟! اگه کم آب میخوردی چی میشد؟!
برگشت طرفم با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و با لحنی آرام و متین گفت: «میخواستم یادی از اصحاب امام حسین در روز عاشورا کرده باشم»
حرفش مرا به فکر فرو برد. یکباره به خودم نهیب زدم.
«صبر و شکیبایی را از او بیاموز»
✔️به روایت اسماعیل توکلیان
شب تاریک کوله پشتی بستیم از اسلحه برداشتیم راه افتادیم .از شکاف تپههای دهلران موانع سیم خاردار میدان مین و نیزارها گذشتیم.عراقی ها را دور زدیم و به سمت توپخانه حرکت کردیم های منوری به هوا می رفت و تاریکی را می شکست.
شناسایی ما به روز کشید آفتاب مستقیم و داغ میخوابید از دور چشم من افتاد به سایه زیر پلی جای دنجی بود برای استراحت و فرار از گرما. رفتیم زیر پل و از فرط خستگی پخش شدیم روی زمین.
تازه نفس چاق کرده بودیم که یکمرتبه جیب نظامی دشمن روی پل خراب شد . از ماشین پایین پریدند و سرگرم تعمیر شدهاند تعبیر ماشین را به وضوح می شنیدیم.
عرق سردی پیشانی ام را گرفته بود . داشت توی دلم خالی نشده فکرهای پریشان وجودم را پر کرده بود.
_توی این هوای گرم اگه عراقیا بخوان از سایه پل استفاده کنند چه کار کنیم؟!
نگاهم به جلال افتاد . آرام و خونسرد نشسته بود. به چشمانم خیره شد و با صدایی مثل چهرهاش آرام بود گفت: اسماعیل بلند شو بریم کمکشون ماشینرا هول داریم تا برن..
خنده ام گرفت شوخی از آب سرد شده در شعلههای آتش درونم دلم قرص شد.
_هنوز نشناختمت مرد!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
همسر شهید حاج #اسدالله_ابراهیمی:
گوشی همسرم را گذاشتم در حالت سکوت تا بیدار نشود و به سوریه نرود، اما...
شادی روح همه شهدا و شهید #اسدالله_ابراهیمی صلوات
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
:
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷کنار مزار حاج منصور نشسته بودم. جوانی آمد. سنگ حاجی را تمیز شست. بعد دو زانو کنارش نشست و شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. گفتم: حاجی را می شناسی؟
گفت بیماری رماتیسم داشتم، درمان ها نتیجه نداده و فقط با مُسکن دردم را کنترل می کردند. یک روز نا امید به گلزار شهدا آمد. چشمم به تصویر این شهید افتاد، من را گرفت. همین جا نشستم. تا سه روز همین جا بودم و می خوابیدم. شب سوم، خواب حاج منصور را دیدم. گفت: جوان پاشو برو خونه ات، شما به حق پنج تن شفا پیدا کردی!
از خواب بیدار شدم، دیگر از درد خبری نبود. آزمایش دادم، دیگر اثری از بیماری ام نبود.
حالا هر روز می آیم، به حاج منصور سلامی می کنم و می روم!
راوی سید رضا متولی
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید