🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
4⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است...
✅ إِنَّهُ لَا إَِلَهَ إِلَّا هُوَ ، قَد أَعلَمَنِي إِن لَم أُبَلِّغ مَا أَنزَلَ إِلَیَّ ، فَما بَلَّغتُ رِسَالَتَهُ .
✅ همانا خدایی جز او (اللّه) نیست ؛ به راستی ، آگاهم کرد که اگر آنچه بر من (درباره علی) نازل نموده نرسانم ، رسالتش را ابلاغ نکردم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یکی از اقدامات ساواک برای محدود کردن فعالیتهای دانشجویان، بستن در مسجد خوابگاه دانشگاه تهران در امیرآباد بود. درب مسجد مهروموم شده و کسی حق تردد و تجمع در آن را نداشت. اما یک روز نگذشته ناگاه صدای اذان از مسجد بلند شد. خودم را رساندم. دیدم حبیب است که جلو درب مسجد خوابگاه بلند اذان میگوید. حبیب دانشجوی سال اول رشته انسان شناسی بود.
کنارش شهید سعید ابوالاحراری بود و سه نفر دیگر از دوستان شیرازی ما. بعد از اذان، حبیب جلو ایستاد و نماز جماعت کوچکی پشت درب بسته مسجد خوابگاه برگزار شد. از آن روز این نماز جماعت پشت درب بسته، در زمان هر نماز در صبح، ظهر و شام با همین پنج نفر اقامه میشد. کمکم ترس دانشجوها ریخته شد و پشت سر حبیب یا سعید به نماز میایستادند. بعد از نماز هم حبیب صحبت میکرد. با این استمرار ترس ها ریخت و دانشجویان قفل های درب مسجد را شکستند...
#شهید حبیب روزیطلب
#شهدای_فارس
🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ششم.
نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی.
هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد .
ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود.
کشاورز هم همراه مامد از بچههای اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچهها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود.
به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم.
همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا.
هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقیها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد.
گفت:کجایید؟
گفتم:توی کانال
گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم.
چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی.
هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال.
مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند.
آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن.
از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد .
به سمتی که کوتاهتر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد.
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت سیزده ساله ها
اصغر بهادرانی که بزرگ شده روضه های امام حسینه....
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج محمد ابراهیمی 💫
🌷بعد از ازدواج حاجمحمـد،یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت:حاجخانم حاجمحمـد الآن مسئولیت یک زندگی روی گردنش افتاده، نگذارید انقدر به جبهه بره، جلوش را بگیرید!
گفتم: مگه من چارهاش میکنم که به جبهه نرود، ولی چشم بازم هم میگم.
جریان را به او گفتم. گفت: مادر، من همان شب خواستگاری با همسرم شرط کردم که من جبهه را رها نمیکنم، ایشان هم قبول کرد.
مدتی گذشت تا حاجمحمـد به مرخصی آمد. دیدم توی فکر است. گفتم: حاجمحمـد چی شده؟
گفت: مادر همان بنده خدا بود که گفتی سفارش کرده من به جبهه نرم، تو جاده با زن و بچهاش تصادف کرده و از بین رفته!
کمی سکوت کرد و گفت: مادر من تا جنگ باشِ میرم جبهه، اگر قسمتم شهادت باشِ که شهید میشم، اگر هم قسمتم نباشِ در جبهه اتفاقی نمیافته برام، بیام تو شهر بشینم ممکنه مثل این بنده خدا تصادف کنم، زودتر از جبهه از دنیا برم. باحالتی خاص ادامه داد: مادر، من این راه را انتخاب کردم. وای از روزی که این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم.
باز با تعصب و بغض تکرار کرد: وای از روزی که این جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #سیره_شهدا | #اخلاص
🔻 یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت، ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟ گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده!
آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر می گردم. وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟ گفت ، مسافر کشی! تعجب کردم، بعد گفت، بیا با هم بریم چند جا و برگردیم وگفت، اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار. بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایی که به فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافر کشی ! بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم.
بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند.
این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است..
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
📚منبع: سلام بر ابراهیم 1
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 شهید احمد کاظمی:
اگر میخواهید به عمر و خدمت و جایگاهتان ظلم نکرده باشید راهی جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#شبتان_شهدایی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌤️صبح یعنے تو بخندے
دل من باز شود
پلک بگشایے
و ازنوغزل آغاز شود
🌤️صبح یعنے
کہ دلم گرم نگاهت باشد
✨آسمان ،عشق ،زمین
با تو هم آواز شود
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
3⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است...
✅ اَلا اِنَّهُ لا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ غَیْرُ اَخى هذا، اَلا لاتَحِلُّ اِمْرَةُ الْمُؤْمِنینَ بَعْدى لِاَحَدٍ غَیْرِهِ.
✅ هان بدانیــد، هرگـز به جـز این برادرم (امام علی ع)، کســی نبایــد امیرالمؤمنیــن خوانده شــود، هشــدار که پس از من امارت مؤمنــان برای کســی جـــز او روا نباشــد .
📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد!
همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن!
چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم
همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم
. رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم.
#شهید محمد اسلامی نسب
#شهدای_فاﺭﺱ
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_هفتم
دردش داشت شروع میشد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچهها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند.
گفتم زود باشید برید.
لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم .
حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقیها گله گله از کانال میآمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت میشدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم.
_چی شده؟!!
سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور.
گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب.
نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند.
تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی روکه با مجید بودم .
از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی.
یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت:
بریم شناسایی؟
گفتم :بریم
یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد .
انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت به جبهه آمدن شهید رحیم محمدی
🔹 #فدائیان علی اکبر امام حسین ع
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75