eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💠سیره شهیــــ❤️ـــــد با یارے دوستان و خیرین مبلغے را جهت ڪمڪ به فقرا جمع آورے ڪرده بودیم. یڪ شب با تهیه ی بسته هاے مواد غذایے در حال توزیع در بین خانواده هاے نیازمندان بودیم. 🌹 به درب خانه ای رسیدیم ڪه در آن خانواده ای با دو فرزند معلول، پدرے بیمار و مادرے رنج دیده زندگے می ڪردند. پس از آنڪه بسته ی مواد غذایے را به دست آنها دادیم گفتند: اینها از طرف چه ڪسے است؟! گفتیم از طرف شهید فریدونے.❤️🌹 با شنیدن نام محمد، شروع به گریه و زارے ڪردند.😭😭 بعد از مدتے گریه هق هق ڪنان گفتند. محمد درهفته چند بار به ما سر میزد با ڪودڪانم بازے میڪرد و آنها را استحمام میداد. از وقتی محمد شهید شده، ڪارمان زار است. ما خوبی او را فراموش نمے ڪنیم... 🌸🌿🌸🌿 🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔴نماز یکشنبه های ذیقعده فراموش نشود 🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐️یادی از استاد شهید حاج علی کسائی⭐️ 🌷پدر ما، مرحوم حاج محمد کسائی، در بازار وکیل کسا( عبا) فروشی داشت. خودش همیشه یک عبا روی دوش و یک شب کلاه سفید هم روی سر داشت. مورد رجوع مردم بود و مسئله و حدیث می گفت. پدرمان از مداحان معروف شیراز بود و بعد از سخنرانی های شهید آیت الله دستغیب زیارت و دعا می خواند. علی، شب عید غدیر سال 1334 به دنیا آمد و به همین مناسبت نامش علی شد. ایام محرم و صفر، منزل ما مراسم روضه خوانی برپا بود، بسیاری از روحانیون معروف شهر و هیاتی های شیراز شرکت می کردند. مادر می گفت پدر هر وقت منبر می رفت و می خواست روضه علی اصغر بخواند، قنداقه علی را بلند می کرد و با قنداقه علی، روضه حضرت علی اصغر(ع) می خواند...روضه هایی که سال ها بعد، با حنجره پاره علی، در زندگی اش تکمیل شد... 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | واکنش آیت‌الله خامنه‌ای وقتی برای اولین بار پیشنهاد رهبری پس از امام را شنید! 🔹امام خمینی(ره):من آیت‌الله خامنه‌ای را بزرگش کردم و او را می‌شناسم. 🔹آغاز ولایت ولی امر مسلمین جهان ، امام خامنه ای گرامی باد 🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 💢و گرامیداشت سردار شهید سید محمد تقی موسوی 🔹با : حجت الاسلام قدوسی 💢 : کربلایی سید محمد موسوی : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۱۸خرداد / از ساعت ۱۷ 🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb مبلغ باشید
🌷🕊🍃 گاهی از خیال من گذر میکنی… بعد اشک میشوی… رد پاهایت خط میشود روی گونه ی من چقدر خوبه که هستی چقدر خوبه که یادت عطرحضورت همیشه با منه❤ 🥀💔 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 🌟 2⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، باقی مانده است... ✅ اَوَّلُ النّاسِ صَلاةً وَ اَوَّلُ مَنْ عَبَدَ اللَّهَ مَعى.اَمَرْتُهُ عَنِ اللَّهِ اَنْ یَنامَ فى مَضْجَعى، فَفَعَلَ فادِیاً لى بِنَفْسِهِ. ✅ اولین نمازگزار و پرستش کننده ی همراه من است ، از جانب به او دستور دادم تا (در شب هجرت) در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند . 📚فرازی از بخش سوم شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰کنار سفره نشسته بودیم. توی ظرف جلو مرتضی یک تکه گوشت بزرگ بود. چشمم به مرتضی بود، تا این گوشت را دید بلند شد و بیرون رفت. بعد از غذا رفتم توی خطش و گفتم چرا گوشت را نخوردی؟ گفت خیلی دلم کشید. توی دلم گفتم شاید یکی دیگر هم توی دلش این گوشت را خواست و چشمش روی آن باشد. رفتم بیرون تا هم نفس خودم را کنم، هم اگر کسی آن را می خواهد بخورد. 🔰 خط زبیدات بودیم. تو سنگر نشسته بودیم. مرتضی گفت: دلم هوای ع کرده، من می خواهم برم مشهد! ازخطی که بودیم، رفت مقرتاکتیکی. از فرمانده اطلاعات 10روز مرخصی گرفت و رفت. روز بعد دیدم مرتضی برگشت. گفتم: تو مگه دیروز نمی خواستی بری مشهد؟ گفت چرا، دیروز دیروز بود امروز هم امروز! رفتم تاکتیکی مرخصی هم گرفتم تا دزفول و اندیمشک هم رفتم، اما انگار دلم گفت برگردم! همان شب مرتضی شهید شد! مرتضی اقلیدی نژاد 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * شهدا را میدیدم .۴ نفر که گویی از مدتها پیش به خواب عمیقی فرو رفته بودند. ‌بی آنکه بخواهیم در میدان مین دشمن قرار گرفته بودیم .اما به لطف خدا عراقی‌ها هنوز متوجه حضور ما نشده بودند و تنها گاهی به طور پراکنده تیراندازی می‌کردند. تشنه شده بودم اما آبی نداشتم بچه ها زمین گیر شده بودند و هر لحظه ممکن بود عراقیها متوجه حضور ما بشوند.در آن شرایط سخت، بچه های گروه دست بالا را دیدم .خوشحال شدم .خودش کجا بود؟! به هر سمت که نگاه کردم ندیدمش. گردان بلاتکلیف مانده بود. _حالا چیکار کنیم؟ _تخریب چی لازمه نگاهی به اطراف انداختم همه شهید و زخمی شده بودند ۴ نفر بیشتر نبودند. _تخریبچی ها شهید شدند _چیکار کنیم؟ _نمیشه صبر کرد. مرحله سر وظیفه ای که به عنوان تخریبچی برادرم بود داوطلب شدم. به سمتشان رفتم و گفتم: من میتونم! به کولی هم اشاره کردم و گفتم :تجهیزات هم دارم. آن شب خبری از نور مهتاب نبود .ابری تیره آسمان را پوشانده بود و تاریکی مطلق دشت را فرا گرفته بود و تنها منورهای عراق بود که هر از چند گاهی، در فاصله دور ازما شلیک می شدند و آسمان منطقه را روشن می کردند. در همان لحظه ها هزاران اندیشه به فکرم خطور نمی کرد یادم افتاد به صحبت‌های دست بالا که میگفت :«هر وقت ترسیدین به خدا پناه ببرید .ذکر خداوند تبارک و تعالی با بالاترین و بهترین آرامش بخشه» _لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم آستین دست چپم را بالا زدم تا در برخورد با سیم های کششی راحت تر بتوانند آن را تشخیص دهم و با دست راست نیز در تاریکی به دنبال مین های فشاری میگشتم .چند لحظه نگذشته بود که شیئی را احساس کردم. با دقت بیشتر متوجه شدم که سیم مین های کششی است. شکر خدا را بجا آوردم و کار خنثی سازی را آغاز کردم. _چیزی شده؟! _اشتباهی وارد میدان مین شدیم. _یعنی چی؟ _به خاطر اشتباه راهنما از عرض میدان مین وارد شدیم .حالا مجبوریم این های زیادی را خنثی کنیم! _میتونی انجامش بدی؟! _انشاالله سرانجام پس از خنثی کردن تعدادی از آنها، معبری باز شد. به بقیه اشاره کردم. _معبر آماده است. رزمندگان به راه افتادند دوباره مین ها را خنثی کردم. _خدا قوت پهلوان! میخواهی کمکت باشم؟! _عالیه بسم الله! http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 امام خامنه ای روحی فداه: نکته‌ای که در قضیه‌ی وجود داشت این بود که در مقابل این کشتار بیرحمانه‌ هیچ نهادی از نهادهای دنیا، از این سازمانهای به‌اصطلاح حقوق بشر، زبان به اعتراض نگشودند. 🗓 ۱۳۹۲/۰۳/۱۴ 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐️یادی از استاد شهید حاج علی کسائی⭐️ 🌹سال 52، علی رشته کارشناسی ادبیات عرب دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. حضور در جوار امام رضا(ع) و استفاده از اساتید بزرگ مشهد، گام بزرگی در ساختن شخصیت او بود. هم اتاقی بودن با علی انصاریان، برادر شیخ حسین انصاریان، استفاده از منبر های آیت الله خامنه ای، آیت الله فلسفی، شهید هاشم نژاد و میرزاجواد آقای تبریزی و در کنار آن انس با نهج البلاغه در ابتدای جوانی از او یک استاد و سخنور کامل ساخت. بهترین توصف این برهه از عمرش، درخواست دعایی است که خطاب به مادرش در یکی از نامه هایش نوشته است:مادر عزیزم، فرزندت زیر سایه امام هشتم(ع) در سلامتی و خوشی به سر می برد... دعائی بکن که خداوند به برکت امام هشتم، آدمش کند تا بتواند آدم بسازد و دیگر به حرفش بی اعتنائی نکنند. شاید اجابت دعایش این باشد که 200 نفر از دوستان و شاگردانش که تحت تأثیر کلامش بودند، در طول دفاع مقدس به شهادت رسیدند... 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
‍ 🌷ساعتی برای خدا🌷 گفتم: با فرمانده تون کار دارم گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمی‌کنه! . رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: «کیه؟» گفتم: مصطفی منم... سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود... نگران شدم! ✳️گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده، کسی طوریش شده؟ دو زانو نشست سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم! از خودم می‌پرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم... 📚برگرفته از کتاب مصطفای خدا. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 مسیر افلاڪ✨ از خاڪ می‌گذرد خاڪے شوید تا آسـمانے شوید ... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 🌟 1⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، بزرگ باقی مانده است... ✅ بِاَمْرِكَ یا رَبِّ اَقُولُ: اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ، وَ عادِ مَنْ عاداهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ الْعَنْ مَنْ اَنْكَرَهُ، وَ اغْضَبْ عَلى مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ. ✅ به فرمان پروردگارم می گویم:" خدایا ! کسی که علی را دوست می دارد، دوست بدار و کسی که با دشمنی می کند دشمن بدار، آنکه او را نمی پذیرد، لعنت کن و بر کسی که حق او را انکار می نماید، غضب نما . 📚بخشی از فراز چهارم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠درآستانه شکل گیری انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۶ هجری شمسی فرزندم مسلم در کلاس دوم ابتدایی مشغول به تحصیل بود.یک روز خانوم معلمش(با پوشش نامناسب) از بچه ها خواسته که انشا بنویسند.مسلم هم انشایی نوشته بود و سر کلاس خوانده بود.! وقتی به خانه امد گفت:«مادر،گفته اند که باید شما به مدرسه بروید!وقتی به مدرسه رفتم مدیر مدرسه گفت:شما به پسرت یاد داده ای که داخل متن انشا این جملات را بنویسد؟ ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است 🔻گفتم نه.پدرش هم تهران است.همه دست به دندان شده بودند که یک بچه این چنین جمله ای بنویسد.!وقتی به منزل امدم. از او پرسیدم،چرا در انشا این جمله را نوشتی که به معلمت بر بخورد؟ گفت:خوب چرا این طور بی حجاب میگردد؟ 🔹🔺🔹🔺🔹🔺🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یک نفر نیروی کمکی نیز همراه من به کشیدن طناب سفید رنگی در میدان مشغول شد. کار به سرعت پیش میرفت تقریباً به آخر میدان مین رسیده بودم. چند ثانیه استراحت کردم و سپس کار را ادامه دادم. به من زخم شدن روی مین و نزدیک شدن دست هایم به یکی از آنها چیزی منفجر شد و من متوجه نور شدیدی شدم که مرا به عقب پرتاب کرد. میان زمین و آسمان متوجه انفجار مین شدن پس از برخورد محکم بازم این همه چیز را تمام شده دانستم و احساس کردم روح از بدنم جدا شده شهادتین بر زبانم جاری شد و ذهنم را متوجه اباعبدالله کردم. درد شدید دست هایم را فرا گرفته بود. کم کم متوجه شدم که دارم از هوش میروم و در آخرین لحظه ها احساس کردم دست بالا را میبینم که از جایی نه چندان دور ،خیره اما مهربان نگاهم می کرد .چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. چند که باز کردن دست بالا را برای سر خودم دیدم پرسیدم چی شده؟! _زخمی شدی؟! _دارم میمیرم؟! _نمیدونم _نمیتونم تکون بخورم. _چشماتو ببند و نترس. دستم را در دستش گرفتم و گفت :چشماتو ببند. چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمید مدتی بعد صدایی را شنیدم که در سرم می چرخید. _دکتر بهروزی جراحی. _اخوی بیداری؟! _ها _چشماتو باز کن به زحمت چشم باز کردم پرسیدم: من کجام؟! اینجا کجاست؟! در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم و بعد فهمیدم دست بالا شهید شده. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدا و امام زمان(عج) 🎙حجت الاسلام سعید آزاده 💢هدیه به شهیدان ظل انوار و سید محمد کدخدا 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐یادی از استاد شهید حاج علی کسائی⭐ 🌷تابستان گرمی بود. آن روز اول ماه قمری بود. علی را با یکی از دوستانش دیدم. در بین صحبت ها علی گفت: من امروز روزه ام، دوست دارم افطار مهمان من باشید. با تعجب گفتم: این وقت سال، در این روز بلند و گرم، این چه روزه ای است؟ - نذر کرده بودم اگر از محیط دانشگاه با آن وضعیت خلاص شوم چند روز روزه بگیرم. - خوب می گذاشتی یک روز خنک، یک روز که کوتاه باشه. خندید و گفت: حضرت عیسی می گه من دو چیز را بیشتر از همه دوست دارم، روزه گرفتن در روزهای گرم تابستان، نماز خواندن در شب های سرد زمستان. من هم به همین خاطر این روزهاي گرم را برای روزه انتخاب کردم.  🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
احمد مشلب میگفت : اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنید نگاه خدا روزیتون می‌شه . . . 🌱!' پس حواسمون به نگاه باشه ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 🍃یادت اُفتادم دست از گناه کشیدم نگاهم کردی.. مسیر پُر از ظلمتم شد "نور".. پشیمانم برای تمام بارهایی که نـگـاهـت را نداشتم.. 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 🌟 0⃣ 3️⃣ روز تا عیدالله الاکبر، باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، حَبانِىَ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - بِهذِهِ الْفَضیلَةِ، مَنّاً مِنْهُ عَلَىَّ، وَ اِحْساناً مِنْهُ اِلَىَّ، وَ لا اِلاهَ اِلّا هُوَ،اَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنّى اَبَدَ الْابِدینَ، وَ دَهْرَ الدّاهِرینَ، وَ عَلى كُلِّ حالٍ. ✅ هان مردمان! عزّوجل از روی منّت و احسان خویش، این برتری را به من پیش کش کرده و خدایی جز او نیست، هشدار که تمامی ستایش های من در تمامی روزگاران و هر حال و مقام، ویژه ی اوست . 📚فرازی از بخش سوم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد.. • دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،باکمـال تعجـب جای پنج انگشـت سبز را روی کمر او دیدیم. ▫️▫️ ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ :ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ ▫️▫️ 💐 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سلام اینجانب کرامت الله دست بالا پدر شهید غلامعلی دست بالا هستم‌. مدتی بود که از غلامعلی غلامحسین بی خبر مونده بودم راه افتادم سمت منطقه جنگی جنوب. از روی نشونی نامه اش خود را به نزدیکی خط مقدم رساندم. آن روز وقتی آفتاب وسط آسمان رسید, راننده آمبولانسی که من و تا اینجا رسونده بود،با چفیه ای که به گردن داشت سر و صورت عرق کرده اش را پاک کرد و گفت: رسیدیم حاجی کرامت. تشکر کردم و از جیپ پیاده شدم‌ به سنگری اشاره کرد و گفت :مقر فرماندهی اونجاست گمونم پسرتون اونجا باشه. خاک زیر پایم نرم نرم بود و با هر قدمی که برمی داشتم موجی رقیق از گرد و خاک بالا می آمد. جوانی ورزیده و بلند قامت روبرویم ایستاده بود .جواب سلامم را داد. چهره ای آفتاب سوخته و مهربانی داشت. اسلحه اش را دست به دست کرد و پرسید: اینجا چیکار داری عمو!؟ _اومدم بچه هام را ببینم. _این همه راه از شیراز اومدی غلامعلی و غلامحسین را ببینی؟! _از کجا شناختیم؟!! _از شباهت چهره و لهجه تون هنوز چیزی نگفته بودم که به خیمه کنار سنگر اشاره کرد و گفت :«غلامعلی اونجاست سفارش ما را هم بکنید» برگشتم و نگاهش کردم لبخند زد و ادامه داد :پسرتون فرمانده ما است.. پرسیدم ؛:میخوای برگردیم؟! _می خوام جا نمونم! به راه افتادم بادی گرم می وزید و گرد و خاک می کرد و چادر دوره فرماندهی را تکان میداد. از دور غلامعلی را دیدم .نماز می خواند. سر از سجده برداشت .نیم رخش را می دیدم آرام پشت سرش نشستم. تسبیحات حضرت زهرا را که تمام کرد بازویش را گرفتم و گفتم: قبول باشه. برگشت و با تعجب نگاهم کرد باورش نمیشه خندید و گفت: سلام بابا شما چطور اومدی اینجا؟! خودش را در آغوشم رها کرد .درون خیمه کوچکش جابجا شدم و گفتم :شما که سراغی از من و مادرت نمیگیری... غلامعلی خندید و گفت :مگه نامه‌های ما دستتون نرسیده....؟! هنوز جواب نداده بودم که غلامحسین با عجله به درون خیلی آمد و کنارم نشست .گرم صحبت شدم آنها از اتفاقات جبهه گفتند و من از دلتنگی مادرشان. _کی میتونی بیای مرخصی....؟ غلام علی رو به من کرد و گفت :من که نمیتونم بیام ولی حسین را میفرستم چند روز پیش تون باشه. _تو نمیای؟! نگاهم کرد ما چیزی نگفت. _من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز به شیراز. _من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز بیای شیراز. _اگه خدا بخواد وقتی میام که بتونم تا همیشه پیشتون بمونم. _قول میدی قول مردونه! _ها قول مردونه مردونه!! خندیدم و گفتم: الکی نگو تو جبهه را ول نمیکنی. میخوای تا آخر جنگ بمونی مگه نه... سرتکان داد و گفت: اگه من نباشم حسین و دیگران هستند که بجنگن... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*