🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_هشتم
.وقتی فرمانده خط ، سنگر دیدبانی را به ما تحویل می داد ، گفت این سنگر تاکنون مورد شناسایی عراقیها قرار نگرفته است و شما در این سنگر تحت هیچ شرایطی حق تیر اندازی به سمت دشمن را ندارید در صورت مشاهده هر شی مشکوک فقط از طریق تلفن به سنگر
فرماندهی اطلاع دهید.
من به اتفاق نوجوان کم سن و سال سنگر را تحویل گرفتیم . این گفت نیروهای شناسایی نوجوان که حدود یک ماه در اینجا بود می دشمن ) نیروهای غواص عراقی ( شبها با شنا از عرض رودخانه گذرند و با مخفی شدن در بیشهها ضمن شناسایی مواضع به پشت سنگر ایرانی ها
می
آیند و با استفاده از طنابهای مخصوصی که به همراه دارند ، بی صدا سر نگهبانان را از بدن جدا کنند. بایدکه خیلی هوشیار باشید. پس از شنیدن حرفهای این رزمنده ی نوجوان حساسیتم نسبت به انجام وظیفه بیشتر شد و با دقت فراوان مشغول دیدبانی شدم .
محیط بسیار تاریک بود و دیدبانی را بسیار دشوار کرده بود . دو چشم داشتم دو چشم دیگر هم کرایه و به شط و داخل بیشه ها زوم کردم و با دقت همه محیط را زیر نظر داشتم. در این فکر بودم که نکند غواصان عراقی بیایند، متوجه آنها نشویم و بی سرو صدا سرمان را از بدن جدا کنند در حالی که به دقت نگاه میکردم در ساحل و سمت چپ سنگر حدوداً به فاصله بیست و پنج تا سی متری چیزی نظرم را جلب کرد. دیدم یک سیاهی مانند یک انسان آرام آرام یک متری به جلو میرود و مجدداً به جای خود بر میگردد هرچه بیشتر با آن
خیره میشدم بیشتر ذهنم را آزار می داد تقریباً باورم شده بود
که
غواص عراقی است و دارد کاری را انجام میدهد . چون اجازه تیر اندازی نداشتیم کاری هم از دستمان ساخته نبود ، جز اینکه به سنگر فرماندهی اطلاع دهیم . گوشی تلفن قورباغه ای را برداشتم و هندل آن را چرخاندم ، آن طرف سیم کسی گوشی را بر نمی داشت بارها و
بارها این عمل را تکرار کردم ولی هیچ کسی جواب نداد احتمالا در فاصله دو سنگر سیم آن قطع شده بود .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_نهم
از تلفن مأیوس شدم و چهار چشمی آن نقطه را نگاه کردم همسنگرم را آهسته صدا زدم ، او هم آن نقطه را نگاه کرد و مانند من مشکوک شده بود. این وضعیت حدود دو ساعت طول کشید تا اینکه دم دمای صبح هوا گرگ و میشی شد دیدم درست در همان محل در میان بیشه ها یک درخت بید قرار دارد که شاخه ی بزرگی از آن که به طرف زمین خم شده آرام آرام تکان می خورد و از شب تا صبح ما را سر کار گذاشته است . تا آن لحظه حتى جرأت رفتن به دستشویی هم نداشتیم. بعد از آنکه موضوع مشخص شد بلند شدم تجدید وضو کردم و نماز صبح را خواندم. دیگر هوا روشن شده بود، آن طرف شط عراقی ها را میدیدم که بین سنگرهایشان تردد میکردند افسوس که اجازه تیر اندازی نداشتم عراقیها هم چون از آن نقطه هیچ وقت به طرفشان
تیر اندازی نمیشد، به راحتی رفت و آمد میکردند.
صبح که شد همه کاروانیها را به کنار سنگر فرماندهی فرا خواندند با هم سنگر نوجوان خداحافظی کردم و رفتم. در کنار سنگر فرماندهی همه جمع شدیم و هر کس خاطره شب گذشته اش را تعریف میکرد یکی از رانندگان کامیونهای حمل کمکهای مردمی که از لامرد همراهمان آمده بود و تا آن شب جبهه را ندیده بود تعریف می کرد و گفت: دیشب دو تا نارنجک به من تحویل دادند و گفتند هر وقت احساس خطر کردی ضامن آن را بکش و پرتاب کن. همینطور که اسداران داشت برایم توضیح میداد ، فدای لاف شدم و گفتم:
من بچه ی جبهه هستم خودم کاملاً واردم ، نارنجک ها را از او گرفتم و به گشت زنی مشغول شدم هیچ اطلاعی از کاربرد نارنجک نداشتم تا صبح این دو نارنجک را در دستانم گرفتم و از ترس اینکه نکند منفجر شود و مرا به هوا پرتاب کند به خود مشغول بودم. به جای اینکه مواظب گشتیهای دشمن باشم فقط از نارنجکها مواظبت میکردم با خودم میگفتم این چه لافی بود که زدی، حالا باید تا صبح گرفتار نارنجکها باشی . صبح که هوا روشن شد بلافاصله این دو بلای جانم را به مسئول مربوط تحویل دادم و از آن همه اضطراب فارغ شدم، تا من باشم و دیگر هیچ وقت لاف الکی نزنم . او آدم بسیار شوخی بود، وقتی موضوع را تعریف میکرد خیلی هم به آن آب و تاب میداد بچه ها حسابی می خندیدند .
استرس و
بعضی از سنگرها که اجازه تیر اندازی داشتند می گفتند تعداد زیادی تیر با اسلحه کلاش به طرف عراقیها شلیک کرده ایم ولی نمیدانیم کسی را کشته ایم یا نه ؟ سپس همه اعضای کاروان سوار همان
ماشینهای لندکروز شدیم و به مسجد خرمشهر برگشتیم.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهلم
آرامگاه خواهران گمنام
از صرف صبحانه به طرف شهر آزاد شده ی هویزه راه افتادیم ماههای اول جنگ به تصرف نیروهای عراقی در آمده و مزدوران بعثی آن را به طور کامل ویران کرده بودند. ابتدای شهر از ماشین پیاده شدیم فقط نامی از شهر باقی مانده بود و هیچ اثری از حتی یک ساختمان نبود همه ساختمانها خراب و شهر به طور کلی به تلی از خاک تبدیل شده بود پس از آزادسازی هویزه چون مرمت خانه ها و اماکن و خیابانها و معابر هزینه زیادی در بر داشت و امکان احداث مجدد شهر در جای خود مقدور نبود توسط آستان قدس رضوی دو هزار خانه مسکونی ویلایی با نقشه و تیپ خاص با معابر بسیار زیبا در جنوب این شهر ساخته شده بود که نظرها را به خود جلب می کرد ، البته هنوز خالی از سکنه بود و مراحل واگذاری خانه ها به مردم جنگ زده آن دیار در
حال انجام بود.
امام زادهای در وسط شهر هویزه وجود داشت که گنبد و بارگاه آن تخریب شده و فقط قبر باقی مانده بود. به زیارت امام زاده رفتیم و پس از آداب زیارت هویزه را ترک و به ادامه بازدید از مناطق جنگی پرداختیم ، در حال حرکت که بودیم تابلوای در وسط صحرا توجه ما را جلب کرد. نزدیک شدیم روی تابلو نوشته شده بود: « آرامگاه خواهران گمنام نامردان بعثی اوایل جنگ که در اراضی میهن اسلامی پیشروی کرده بودند پس از تصرف شهرها و روستاها کسانی که مقاومت می کردند را میکشتند و با حفر گودالی همهی آنها را یکجا دفن میکردند. این خواهران هم به همین صورت به شهادت رسیده و در گودالی مدفون شده بودند. در آنجا بر روی تابلو دیگری نوشته شده بود: آرامگاه خواهران شهید گمنام که به دست صدامیان کافر ناجوان مردانه به شهادت رسیدند. برای شادی روح این عزیزان فاتحه خواندیم و سپس سوار ماشینها شده و به سمت اهواز به راه افتادیم. دم دمای غروب به اهواز برگشتیم و در استراحت گاه مبارزان مستقر شدیم. فردا صبح پس از حدود پانزده روز مأموریت کاروان در جبهه به پایان رسید . بار و بنه را جمع کردیم و با همان ماشینهایی که آمده بودیم منطقه جنگی را ترک و به سوی شیراز به راه افتادیم.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهل_یکم
عملیات والفجر هشت و آزاد سازی فاو
عمليات والفجر هشت از ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ شروع شد و پس از ۷۵ روز درگیری شبانه روزی به تصرف کامل شهر فاو انجامید و ایران اوایل سال ۱۳۶۷ این شهر را از دست داد.
به این دلیل که در اواخر جنگ تعادل قوا به هم خورد یعنی تمامی نیروهای تهاجمی سپاه درگیر دفاع شده بود و توان نظامی ما به اندازه سیر صعودی توان دشمن رشد پیدا نکرد. بنابراین نیروهای ما در سرزمینهایی که گرفته بودیم پراکنده شده بودند و باید از اینها دفاع میکردند .
وقتی توازن قوا به هم خورد نیروهای صدام توانستند از فرصتی که قوای خود را به منطقه شمال غرب برای اجرای عملیات والفجر ۱۰ برده بودیم استفاده کرده و در
اینجا که توان پدافندی کم شده بود به فاو حمله کنند . بعضی از فرماندهان ما با حمله به فاو به شدت مخالفت می کردند و دلیل آنها هم این بود که این عملیات عقبه مناسب ندارد و ما وقتی
از اروند عبور کنیم و حتی منطقه را بگیریم پشت سرمان رودخانه عظیمی به نام اروند است و ما از نظر عقبه در محاصره طبیعی زمین هستیم و حل مشکلات عملیات با توجه به سوابقی که در نظر داریم معمولاً به سادگی امکان پذیر نیست و ما نمی توانیم به اندازه کافی قایق ، هلیکوپتر و آتش توپخانه و . . . فراهم کنیم.
پس با انجام آن یک فاجعه بزرگ رخ میدهد و با تصرف این منطقه ممکن است تمام عقبه های ما را با هواپیما ببندد و پلها و امکانات را بزند و نیروهای ما در محاصره قرار گیرند و اسیر شوند. حرف آنها از نظر اصول نظامی درست بود چون صدام وقتی عملیات انجام شد گفت : ایرانی»ها در کیسه ای گیر کرده اند و من در این کیسه را می بندم و همه را میگیرم.» .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_آخر
.
مسئله دیگری که مخالفت فرماندهان ایران را در این منطقه به دنبال داشت استفاده دشمن از سلاحهای شیمیایی بود گفتند ما قادر نیستیم نیروهای تازه نفس جایگزین کنیم و اتفاقاً صدام در این عملیات بزرگترین حملات شیمیایی زمان جنگ را
درمنطقه و عقبه ها انجام داد و ما نیز آسیب جدی دیدیم . فرمانده سپاه و برخی از موافقین عملیات معتقد بودند اینها مشکلات عملیات است و ما باید آنها را حل کنیم، اینها به عنوان مانع اجرای عملیات تلقی نمیشوند.
بالاخره با اجرای عملیات موافقت شد و برای پشتیبانی در مرحله اول از قایقهای کوچک استفاده شد و برای هر لشکری یگان دریایی تشکیل شد که دارای بیش از ۱۰۰ فروند قایق بودند . علاوه بر آن سه نوع پل پیش بینی شده بود دو پل شناور و یک پل ثابت .
پلهای شناور که در هفته های اول عملیات توسط نیروهای ویژه ایجاد شد پلی بود که شبها زده میشد و صبح قبل از طلوع آفتاب جمع آوری می گردید.
پل ثابت سه ماه بعد از عملیات روی رود زده شد ) شما توجه داشته باشید این پل در دریا با ساحل نامناسب و در حال جنگ ظرف این مدت کوتاه چقدر سخت میتواند باشد ( همزمان با عملیات پیش بینی شده بود ۲ بود که از طریق بندر ماهشهر با یدک کش برخی از امکانات را از اروند رود عبور دهند و به فاو برسانند.
رژیم بعثی عراق هر روز بمب باران میکرد و از توان هوایی خود نهایت استفاده را میبرد و به همین دلیل بود که بیشترین هواپیمای دشمن در همین عملیات نابود شد. مهمترین نوآوری عملیات فاو که اکنون در دانشگاههای علوم نظامی برجسته دنیا تدریس میشود این بود که ایران با عبور بیش از دو هزار
و پانصد غواص از اروند خط اول دشمن را بدون تیر اندازی شکست.
#پایان
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔶احمدرضا نوجوان بود .
گفت: مي خواهم بروم جبهه.
قبول نميكردم. غم ترور پدرش در مغازه توسط منافقین و شهادت محمدرضا برايم سنگين بود. نمي خواستم داغ پسر كوچكم را هم ببينم...
گفتم:تو هنوز كلاس سوم راهنمايي هستي. جبهه براي تو زوده؟ بمان و درس بخوان.
احمدرضا، قدكشيده و رشيد ايستاد.
ـ بايد بروم.
گفتم: استخاره مي گيرم اگر خوب آمد برو.📿
احمدرضا گفت: مگر مي شود دفاع از اسلام، بد باشد؟
خيلي خوب كه آمد، زبان به كام گرفتم و پسرم با رضايتم به جبهه رفت. در عمليات والفجر10 به پدر و برادرش پیوست.🕊️
#شهیدان علی اکبر، محمدرضا، احمدرضا یغمور
#شهدای_فارس
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟
گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم.
گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟
گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟
گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.
سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید
#ﺷﻬﻴﺪﻧﺎﺻﺮ_ﻭﺭاﻣﻴﻨﻲ
#شهداے_فارس
#ایام_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهیدی_که_قبرخودش_را_اماده_کرد
💢ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻩ ﻳﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ
مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کردو بعد آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید:
- سلام علیکم
بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود.
دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند.
حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود.
حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟
لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن!
🔹هرکه باشی و زهـر جابرسی / آخرین منزل هستی این است
بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است.
در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد.
البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد...
وقتی حاجی #شهید شد، پیکر بی #سرش را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود!
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﺷﻴﺮﻋﻠﻲ_ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ
#ﺷﻬﻴﺪﺑﻲ_ﺳﺮ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🍃🌷🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺘﺢ_اﻟﻤﺒﻴﻦ
💠حاج شير علي سلطانی خاطره اي را از حضورش با حاج خسرو بيان مي کند:
شبي حاج خسرو نگهبان بودیم. سنگر ما در محلي بود که مثل نقل و نبات خمپاره، روي سرمان ريخته مي شد. ترکش ها از بغل گوش ما رد مي شدند، اما چيزي از آنها نصيب ما نمي شد.
حاج خسرو شروع کرد به خواند مصيبت حضرت رقيه(س) در آن دل شب، هر دو تا توانستيم گريه کرديم.
همان شب با حاج خسرو با خدا عهد بستيم. گفتيم خدايا، ما به عهدمان وفا مي کنيم تو هم به عهدت وفا کن و ما را به آرزويمان برسان.
آن شب سپري شد.
وقتي براي نماز بيدار شديم، حاج خسرو گفت من ديشب خواب عجيبي ديدم، من هم خواب عجيبي ديده بودم، خواب هايي که نويد هايي بودبراي شهادت ما...
#شهیدحاج_خسرو_آزادی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد.
نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند.
💠نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد
و آخر هم فدایی بی بی شد...
#شهیدمدافع_حرم
#شهید قدرت اله عبودی
#شهدای_فارس🌷
#سالگردشهادت
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#رسم_خوبان
🔰ابوذر در مجلسی که احساس میکرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمیکرد. مثلاً به خانهای که در آن ماهواره بود نمیرفت. یا غالباً به عروسیها نمیرفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند!
🔰در مجلسی که غیبت میشد، به فراخور شرایط طرف صحبتکننده، سعی میکرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست میکرد غیبت را کنار بگذارند.
🔰 خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است.خادم مسجد میگفت «ابوذر خیلی وقتها نیمه شبها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد میرفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیهای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد.
✍به روایت برادرشهید
#شهید_ابوذر_غواصی🌷
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#روایت_مادرانه...
🔹روی پشت بام نشسته بودیم و در حال دیدن تعزیه گریه میکردم و در همین حال به او شیر میدادم... مسعود 6 ماه داشت، در دل گفتم خدایا کاش یک نفر را داشتم که برای امام حسین (ع) فدا میکردم . هنگام گریه کردنم قطرات اشکم در دهان مسعود چکید و با شیر مخلوط شد و مسعود خورد ...
بهار 66 بود ، خبر شهادتش را برایم آوردند، گفتند جنازه اش به گونه ایست که شما نمی توانید آن را ببینید . جسم نازنین مسعود مانند اربابش حسین (ع) تکه تکه شده بود.
همان شب خواب تعزیه آن سال را دیدم. در حالی که مسعود را در بغل داشتم ، یک لحظه او پر کشید و به جمع یاران امام حسین(ع) پیوست ...
#شهید مسعود اصلاحی
#شهدای_فارس
سمت: معاون گردان سلمان - لشکر 33 المهدی(عج)
#سالروزشهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﻳﻚ_اﺭﺗﺸﻲ_ﻋﺎﺷﻖ_ﺷﻬﺎﺩﺕ :
ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ✍:
آن لحظه استرس شدیدی گرفته بودم. سینی چای را به خاله برگرداندم و گفتم: من اصلا نمی توانم... شما چای را ببرید.
شیرینی را برداشتم و آرام وارد اتاق شدم. پس از پذیرایی در کنار مادرش نشستم. پس از دقیقه ای پدر اجازه داد تا چند کلمه را با یکدیگر صحبت کنیم. وقتی صحبت را شروع کردیم. اولین موردی که اشاره کرد، #شهادت بود او گفت: "من یک #ارتشی هستم ماموریت های زیادی می روم و #عاشق_شهادتم."
برایم عجیب بود که چرا روز اول از شهادت صحبت می کند
✍ دستنوشته شهید مجتبی ذوالفقارنسب در روز 13 فروردین (ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ)/سوریه:
امیدوارم سالی همراه با تغییر و دگرگونی در درون و احوال ما به سمت و سوی احسن الحال خداوند رقم بزند. عاقبت هم ختم به خیر شود و جمیع شیعیان و محبین حضرت علی علیه السلام در مورد آمرزش و مغفرت قرار گیرد و نهایت عمر من هم به #شهادت در راه خدا رقم بخورد.
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدمجتبی_ذوالفقارنسب
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت 🌹
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در ۱۵ سالگے مدتے در جبهـﮧ حضور داشتم
علیرضا 3 ماهـﮧ بود کـﮧ خواب حاج همت را دیدم
بـﮧ او گفتم من سعادت شهادت نداشتم
او گفت: مدتے بعد یکے از اعضاے بدنت را در راه خدا خواهے داد
بعد از تولد علیرضا پزشکان گفتند کـﮧ قوزک پایش مشکل دارد
کـﮧ اگر در ۱۲ سالگے عمل کند مشکل برطرف مےشود،من هم براے ۱۲سال بعد براے او نوبت عمل گرفتم
خوابم تعبیر شد،بچه هایم جگرگوشـﮧ هایم بودند
علیرضا در 12 سالگے به شهادت رسید
ﺭاﻭﻱ : #ﭘﺪﺭﺷﻬﻴﺪاﻥ علیرضا و عرفان اﻧﺘﻆﺎﻣﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱﺣﺴﻴﻨﻴﻪ_ﺳﻴﺪاﻟﺸﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ایام_شهادت
🔸🔸🔸🔸
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #سیره_شهدا #صدای_حرام
💠کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته ایی از مدرسه میگذشت، یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: مامان! راضیه جان چرا ناراحتی؟!
گفت: مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم.
چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم امام میگن تو دیگه شورشو در آوردی...!
💠یک روز یکی از بچه ها پرسید: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟! میگوید: گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمیشنود نمی شنود و چشمی که حرام ببیند توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند...
🌷شهیده راضیه کشاورز🌷
#شهدای_رهپویان_وصال
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شیرینی_شهادت🌷
چند روز قبل از شهادت؛ "سید جواد" شیرینی در دست وارد مقر شد. خوشحال بود و می گفت: بخورید... این شیرینی خوردن دارد، آخه شیرینی شهادت منه... من دیگه بر نمی گردم... بعدا نگید شیرینی نداده رفت. همه خندیدم و کسی حرف جواد را جدی نگرفت.
جواد راننده بود زیرا به این کار علاقه داشت. از ابتدای وردوش در سوریه رانندگی به او محول شده بود. عملیات آغاز شد. خبر رسید چند تن از بچه ها شهید شدند. ولی به علت محاصره نتواتسند پیکر شهدا را به عقب برگردانند. بعد از اتمام محاصره فرمانده گفت: چند نفری داوطلب می خواهم تا پیکر شهدا را برگردانیم. "سید جواد" سریع دستش را بالا برد. فرمانده اعتنایی به حرکت سید نکرد.
"سید جواد" به سراغ فرمانده رفت و شروع کرد به اصرار کردن ولی فرمانده مخالفت کرد. بچه های داوطلب وقتی اصرار"سید جواد"را دیدند رو به فرمانده گفتند: ما مراقب سید هستیم. به هر حال فرمانده راضی شد و پذیرفت. و گفت به شرطی که نگذارید جواد جلو برود.
عملیات شروع شد. جواد پیشتاز بود. هر چه سعی کردیم که جلوی او را بگیریم نشد. پس از کمی درگیری جواد به شهادت رسید و ما پیکر شهدا و جواد را به مقر برگرداندیم. وقتی پیکر خونی "سید جواد" را دیدم یادم به خنده ها و شیرینی شهادتش افتاد...
#شهیدمدافع_حرم تیپ فاطمیون
#شهیدسیدجوادسجادی
#شهداے_فارس
#ایام_شهادت
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهید_که_خرج_مزارش
#را_امام_زمان_عج_دادند
●یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند:
از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل قبور #بقیع بسازید!
●همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند.
در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده.
●در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند.
ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺳﺮﻭﻗﺎﻣﺘﺎﻥ
📎 #شهید_حمید_عارف 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ . ﺩاﺭاﺏ
#ﺗﻮﻟﺪ:ﻣﻴﻼﺩﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع
#ﺷﻬﺎﺩﺕ:ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع
🌹🌱🌷🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#بےقرارامـام_زمـــان_عج
🔰از نامحــرم فرارے بود ، از بچگي خیلی با حیـــا بود
پرده های اتاقش همیشــه کشیــده بود که چشمــش به کوچه نیفتہ...
هیچوقت مراسماے عروسے نمیومد،میگفت : آنجا که نام #مهدی (عج) نیست قرار نه فرار باید کرد
با این عاشقے ها آخرش با نواے #امام_زمان عج پر کشیـــد:
((بے تو اے صاحب زمان ...بےقرارم هر زمان...))😔
🔰مسئول واحد شهداي كانون بود ، روي وصيت نامه شهدا كار مي كرد ، قرار بود براي شهيد عبدالحميد حسيني كتاب بنويسد ، نصفي از كارش را هم كرده بود . هميشه مي گفت : فكر نكنيد اين كارها را خودم مي كنم ، اين ها را خدا و امام زمان (عج) راه مي اندازند .
مي گفت : باید شهدا را به همه نشان دهیم و این وظیفه بر گردن همه ما است .
#شهیدمحمدمهدوے
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#شهدای_رهپویان_وصال
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠به مناسبت روز شهدای ورزشکار
🔹مسابقات دو میدانی 10 هزار متر کشوری در ورزشگاه آزادی تهران بود. خانمیرزا 200، 300 متر از نفر دوم جلوتر بود. دور آخر بود که نفر دوم خود را به خانمیرزا رساند و از عقب شورت ورزشی خانمیرزا را کشید. ناگهان خانمیرزا سرعتش را کم کرد و باقیماندهی مسیر را با حالت راه رفتن ادامه داد.
هر چه مربیها و تماشاگران فریاد زدند که بدو، بدو اهمیت نداد. 😳
همین کم شدن سرعت به نفر دوم اجازه عبور داد و او هم با شادی چند متر آخر را از خانمیرزا جلو افتاد و اول شد، خانمیرزا هم بعد او دوم.
بعد از مسابقه با خانمیرزا مصاحبه کردند، دربارهی علت این کارش گفت: «برای من اول و دوم شدن در این مسابقه ارزش نداشت. ارزش ان هست که یک ورزشکار مرد باشه، که متأسفانه من اینجا چنین چیزی ندیدم!»
🔹بعد از این مسابقه، خانمیرزا به اردوی تیم ملی دومیدانی دعوت شد تا جهت مسابقات آسیایی اعزام شود، اما بخاطر جو اردوهای مختلط ورزشی که پیش از این دیده بود، این دعوت را رد کرد و نرفت.
#سردارشهید دکتر خانمیرزا استواری
#شهدای_فارس
#شهدای_ورزشکار
🌿🌷🌿🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیره_شهدا
💠پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ...
احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید؟
می گفتیم به چه دردت می خوره؟
می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم!
می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم.
بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است!
#شهید احمد كشاورزى
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰با اینکه خیلی احترام پدرش را داشت، اما در مورد بیت المال حتی به پدربزرگ هم سخت می گرفت. پادگان ولی عصر(عج) آباده به همت پدر سر و سامان گرفته بود. پدربزرگ برایم تعریف می کرد؛ روزی گوسفند¬ها را در بیابان چِرا می دادم که نزدیک پادگان شدم. نزدیک پادگان دو پتوی سیاه رنگ سربازی پیدا کردم. آنها را هم با خود به خانه آوردم، شاید به کاری آید. وقتی پدرت به خانه آمد و چشمش به پتو ها افتاد گفت: بابا این پتو ها را از کجا آوردی؟
جریان را گفتم. پتوها را برداشت و گفت: این ها بیت المال است باید به پادگان تحویل بدهم!
بلافاصله به سمت پادگان برگشت تا حتی ساعتی مدیون بیت المال نباشد.
🍃🌷
هدیه به شهید اسدقلی اسدی صلوات
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ از مدرسه آمد.پس از ناهار گفت:مامان میتونم تو بغلت بخوام.
پدر تازه از سر کار به خانه آمد.راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:کیا حسینیه ای هستن؟
پدرش گفت:بابا راضیه تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی؟
آن شب همه به علتی نمیتوانستند به هیئت بروند به جز راضیه که آماده شد و رفت حسینه.
📞 تلفن خانه به صدا در آمد.همسرم گوشی را برداشت و گفت:نَه دخترم سالم بود،مشکلی نداشت.
با استرس پرسیدم:چی شده؟نکنه تصادف کرده
به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت درحال خارج شدن بودن.حسینه پر از دود بود و خون.
میگفتند از خانم ها فقط ۱ نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.ذهنم به ۱۹ روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت:
*مامان میخواستم برا خودم کفنی بخرم دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم.*
ساعت ۱۱ بود که مرضیه دخترم زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است.
😥۱۸ روز در کما بود. با سینهای خرد و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک شهید شد ....
#شهیده_راضیه_کشاورز
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید...
📹یادی از شهید حجت الاسلام منصور بامداد
✍قسمتی از ماجرای شهیدی که خوشی های دنیا را با سعادت آخرت عوض کرد ...
#شهید منصور بامداد
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹 #زعفران_شهادت
💠با عبدالقادر رفتیم عین خوش، بچه ها هدایای مردمی را باز می کردند. یک بسته زعفران با نامه هم نصیب عبدالقادر شد، نامه را بلند خواند: سلام فرزندان گلم. من پیرزنی از یکی از روستاهاي استهبان هستم. موقعی که پسرم به جبهه رفت، با خودش تعدادی بسته زعفران که خودش کاشته بود را برای رزمندگان برد، حتماً این بسته زعفران را وقت نکرده بود که پخش کند.
وقتی دیدم مردم براي کمک به جبهه صف کشیده اند، خیلی دلم گرفت. به خانه رفتم و این بسته زعفران که پسرم با دست خودش آنها را چیده و هنگام شهادت هم با خودش بوده داخل پاکت گذاشتم و با این نامه براي شما فرستادم.
از اینکه کم است من را ببخشید...😔
تمام صورت عبدالقادر شده بود اشک. روي زمین نشست، بسته زعفران را نشان ما داد و با بغض گفت: می دونید کجاش بیشتر دردناکه، این که نه آدرسی نوشته و نه اسمی از فرزند شهیدش!😭
اسم این بسته زعفران را گذاشته بود زعفران شهادت، پیش هر کدام از بچه ها می ماند شهید میشد، آخرین نفری که زعفران شهادت را با خود برد، هاشم اعتمادی بود...
#سردارشهید عبدالقادر سلیمانی
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#حساب_آخرت
🔰در خانه نشسته بودم که محمدجعفر آمد. دست انداخت دور گردنم، صورتم را بوسید و گفت: مادر دوست داری برات یه دفترچه حساب باز کنم!
گفتم مادر، از سن من گذشته، پس انداز به چه درد من می خوره. اگر پولی دارید برای خودت پس انداز کن که به درد آینده ات بخوره!
صدای خنده اش خانه را پر کرد. گفت: مادر، حساب پس انداز برای آخرت می گویم!
آن روز از حرف هایش سر در نیاوردم تا روزی که شهید شد.
راوی مادر شهید
🍃🌷
#شهید محمد جعفر صادقی
#شهدای فارس
🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞شهیدی اهل بخشش ....
🎙روایتی از #شهید غلامرضا بی نوا ....
#شهدای_فارس
💢به مناسبت ایام شهادت شهید ....
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹چندبار در جبهه مجروح شده بود ....
دانشگاه اردبیل قبول شده بود. خیال همه راحت بود که جای امنی است و دیگر از تیر و ترکش و زخم خبری نیست. روزی در خانه نشسته بودم که سر و کله آیت الله پیدا شد، باز هم زخمی و مجروح.
بی حال گوشه ای از خانه نشست. با تعجب گفتم، اردبیل کجا، تیر و ترکش کجا.
خندید و گفت: دانشگاه بودم، شنیدم که امام فرمود، جبهه های ما دانشگاه است، جبهه را پر کنید، من هم به جبهه برگشتم.
هنوز زخم های تنش بهبود نیافته به جبهه برگشت و این بار نمره قبولی اش با خون سرخش امضاء شد و به شکرانه آن چند صباحی در خاک های تفتیه فکه پیکر بی روحش به عبادت نشست.
🍃🌷
#شهید آیت الله اکبری
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠شب عمليات قدس سه بود. هاشم به من گفت: يكي از گردان ها دچار مشكل شده، هنوز بر نگشتن، سريع كاري بكنيد. گفتم: چه كار كنيم، كاري از دست واحد تبليغات ساخته نيست. نگاهي متعجبانه به من انداخت و گفت:
يعني تو كه در تبليغات بودي نمي داني در اين شرايط بايد چه كار كني؟
متعجب تر از او گفتم نه! مگه چه كار بايد بكنيم؟
با اطمينان از حرف خود ادامه داد: در اين مواقع بايد دعاي توسل راه بندازي!دو سه تا از بچه ها جمع شدند دعاي توسل راه انداختيم. مدت زيادي از اتمام دعا نگذشته بود كه بچه هاي گم شده با تعدادی سير رسیدند.
#سردارشهید هاشم اعتمادی
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢به مناسبت روز #بزرگداشت حضرت سید سادات ، احمد بن موسی شاهچراغ(س)💢
🔰اعتقاد عجیبی به حضرت شاهچراغ(س) داشت. می گفت من باید حداقل هفته ای یک بار به شاهچراغ بروم, در انجا به حرم بچسبم و گریه کنم و راز و نیاز...
🔰می گفت یک بار یکی از بچه هایم از بالای بالکن پایین افتاد. از همه جا قطع امید کرده بودم.رفتم شاهچراغ و با گریه متوسل شدم.
وقتی به خانه برگشتم دیدم حال فرزندم بهتر شده و بعد چند روز کاملا بهبود پیدا کرد.
🔹🔸🔹
#شهید دکترسید محمد ابراهیم فقیهی
فوق تخصص جراحی ارتوپدی
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 شب عروسی از من خواست برایش دعا کنم.
گفتم چه دعایی؟
گفت از خدا بخواه که من شهید بشم!
جا خوردم, ناراحت شدم و گفتم شما اگر میخواهی شهید بشی و اینقدر عشق شهادت داری، پس چرا با من ازدواج کردی؟
گفت من دوست داشتم به هر دو عشقم برسم و از خدا خواستم کمکم کند!
هنوز یکی دو ماه از عروسی ما نگذشته بود که خبرهای بدی از جبهه ها به گوش رسید. گفت می خواهم برم جبهه!
خانواده مخالفت کردند. گفتن شما تازه ازدواج کردی!
مصمم گفت: اگر من از شما که ناموسم هستید دفاع نکنم، چه کسی این کار را انجام میدهد؟
#شهید الله قلی عقدکی
#شهداےفارس
شهادت:۱۳۶۷/۴/۴- جزیره مجنون
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید