eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
623 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ🖤 #مصطفی را خیلی دوست‌داشتم. برای من همبازی شده بود☺️ تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بری
🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه می‌رفت و مدح امیرالمؤمنین "علیه السلام " را میخواند🗣 مردم هم به او کمک می‌کردند. مادرم من را صدا زد و گفت : برو این پول را بده به مُرشد. رفتم دم در؛ دیدم مرشد پشت درب خانه ی ما ایستاده. پول را که به او دادم، بی مقدمه گفت : برو به مادرت بگو بچه را شیر بده🤱🏻 من درحالی که بغض کرده بودم گفتم : دادام مُرده😭 ما بچه کوچیک نداریم! مُرشد یاالله گفت و از دهانه ی در وارد شد. سرش پایین بود. در همان دالان ایستاد. خانه های قدیمی به گونه ای بود که از داخل دالان، خانه و حیاط پیدا نبود! پیرمرد مُرشد با صدای بلند گفت : همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفته ام!😊 برو بچه ات را شیر بده! دوباره مادربزرگ همان جملات را تکرار کرد : این بچه مرده، منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند😔 و مُرشد بار دیگر جمله ی خودش را تکرار کرد و رفت! مادربزرگ با ناباوری جنازه ی بچه را که حالا سرد شده بود از گوشه ی حیاط برداشت! وارد اتاق شد؛ مادر که صدای مُرشد را شنیده بود و می‌دانست او انسان با خدایی است با تعجب بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد؛ اما هیچ اثری از حیات در نبود😟 من گوشه ی اتاق ایستاده بودم؛ با چشمانی گرد شده از تعجب به نگاه میکردم😬 هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود! بچه هیچ تکانی نمی‌خورد! مادربزرگ نگاهی به کرد و گفت : من مطمئنم این بچه مُرده! حال روحی همه ی ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یکدفعه مادر با صدای گرفته فریاد زد : مصطفی، مصطفی، بچه زنده است😨 دویدم به سمت مادر. مادربزرگ و خواهران من هم جلو آمدند. صحنه ای که میدیدم باور کردنی نبود!!! لب های آرام آرام تکان خورد!!!😍 آهسته آهسته شروع کرد به شیر خوردن🤩 و همه ی ما با تعجب فقط نظاره می‌کردیم! مو بر بدن من راست شده بود😬 نمیتوانم آن لحظه را ترسیم کنم!!! همه از خوشحالی اشک میریختیم😭 فراموش نمیکنم؛ دقیقا سه ساعت مصطفی شیر میخورد☺️ از بیماری و تب و... هم خبری نبود. من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم😍 بالا و پایین می‌پریدم. شادی میکردم🤩 خدا عمر دوباره به برادرم داده بود. خلاصه روز به روز بزرگ تر شد☺️ پسری باادب، تیزهوش، اما با کمی شیطنت!😄 درحالی که همه ی اعضای خانواده به خصوص مادرمان محبت خاصی به او داشت❤️ خدا بعد از ، دو برادر به نام های و و به خانواده ی ما بخشید، اما از علاقه ی ما به مصطفی چیزی کم نشد.☺️ به روایت حاج مرتضی ردانی پور (برادر بزرگتر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa