گمنام چون مصطفی🇵🇸
#تبلیغ📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام میشد
#بازداشت
آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آنجا برای تبلیغ برویم سمت منطقه ی کهکیلویه. مسئول ما هم #آقامصطفی بود🤓
رسیدیم به ایستگاه ژاندارمری. افسر نظامی آمد بالا و با تعجب نگاه کرد😳
چهارده طلبه همگی در یک اتوبوس😐
به راننده گفت: اینها بلیت دارند؟؟؟🤨
راننده گفت : بله، بدون بلیت که نمیشود سوار شد😏
افسر داد زد : بگو بلیت رو بیارن تو پاسگاه!
#مصطفی بلیت را برداشت و رفت پایین.
بعد همه ی ما را پیاده کردند؛ گفتند ساک های ما را هم از ماشین خارج کنند!
افسر نگهبان ساک مصطفی را از دستش گرفت و گذاشت روی میز رئیس پاسگاه!
نفس در سینه ی همه ی ما حبس شد😥 رنگ از چهره ها پرید😰 در آن شرایط و اوضاع و احوال همین را کم داشتیم!
ساک های ما پر از اعلامیه و تصاویر حضرت امام بود😱 همه دلهره داشتیم بجز #مصطفی!
افسر نگهبان زیپ ساک را باز کرد. مقدار زیادی جزوه و کاغذ داخل ساک بود🗞
بعد هم با صدای بلند داد زد : این کاغذ ها چیه این تو😡
همه ی ما دست و پامون رو گم کرده بودیم! اما مصطفی با آرامش گفت : مگه نمیبینی؟ ما طلبه ایم! این ها هم درس و مشق ماست! الان هم تعطیل شده ایم داریم برمیگردیم اصفهان!😊
دوباره داد زد : جمع کنید این آت و آشغال ها رو ... و بعد هم ساک رو پرت کرد😒
#مصطفی سریع زیر ساک رو گرفت که برنگردد. آخه همه عکس ها و اعلامیه ها را آنجا جاسازی کرده بود😬
به روایت یکی از طلاب علوم دینی
ادامه دارد ....
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#بازداشت آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آ
#بازداشت
ادامه ...
در روستاهای کهکیلویه پخش شدیم؛ قرار شد ده شب برای مردم سخنرانی کنیم🎙 آ شب اول تا شب عاشورا.
هرشب هم از یکی بگوییم.
یک شب هویدا، یک شب نصیری، تا شب عاشورا که بزنیم به آخر خط و از شاه حرف بزنیم 👑
روحیه ی مدیریتی و سعه ی صدر مصطفی از همان ایام مشخص بود😇 او به خوبی گروه را در آن ایام رهبری میکرد!☺️
#مصطفی روستای بالا بود. خبر ها اول به او میرسید. پیغام داد باید یه طومار درست کنیم و بفرستیم قم برای حمایت از امام خمینی(ره) ما هممشغول کار شدیم.
با روستایی ها صحبت کردیم و آنها هم امضا میکردند📃
شب پنجم محرم بود. ساواک فهمید😬 قبل از اینکه دستگیر شویم فرار کردیم🤪
همگی با یک مینی بوس رفتیم به سمت شهرضا. وارد شهر که شدیم دیدیم اوضاع خیلی بهم ریخته است!
مردم به بهانه ی محرم تظاهرات کردند و مجسمه ی شاه را پایین کشیدند😍
مینی بوس کنار خیابان ایستاد. همین که از ماشین پیاده شدیم مامور ها ما را گرفتند و شروع کردند به زدن😕 گویی فکر میکردند همه چیز تقصیر ما بوده😐😂
#مصطفی را بیشتر از همه زدند😔 بعد همه ی ما را ریختند توی کامیون نظامی و بردند زندان.
در زندان شهرضا #آقامصطفی گفت : باید امضا های مردم رو از بین ببرم؛ الان اگه بیان برای بازجویی، اون ها رو پیدا میکنن.
هرچی کاغذ امضا شده توی کیف و جیب ها بود جمع کرد، گذاشت تو جیبش و رفت دم در زندان. با صدای بلند سرباز رو صدا کرد و گفت : سرکار من دستشویی دارم!😬
رفت دستشویی. سرباز هم کنار در ایستاده بود. چند دقیقه بعد هم برگشت😌
پرسیدم : مصطفی چکار کردی؟!!
گفت : هیچی، اسم آیتالله خمینی رو از تو تمام برگه ها درآوردم، بعد هم بقیه ی کاغذ ها رو از بین بردم😁
با تعجب گفتم : اسم امام رو چکار کردی؟!😐
بی مقدمه گفت : همه رو گذاشتم تو دهانم، بسمالله گفتم و قورت دادم!😌
صبح روز بعد همه ی ما چهارده نفر را آزاده کردند. افسر نگهبان گفت : شانس آوردین، خبر شما به اصفهان رسیده و آیتالله خادمی از اصفهان گفته باید این طلبه ها آزاد بشن😒
ما هم حرکت کردیم و آمدیم اصفهان.
اوضاع اصفهان هم دست کمی از شهرضا نداشت. حکومت نظامی اعلام شده بود. ما هم مخفیانه رفتیم خانه ی #آقامصطفی 👀
با کمک آقا مرتضی برادر ایشان لباس هایمان را عوض کردیم و راهی شهر های خودمان شدیم.
به روایت یکی از طلاب علوم دینی
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#بازداشت ادامه ... در روستاهای کهکیلویه پخش شدیم؛ قرار شد ده شب برای مردم سخنرانی کنیم🎙 آ شب اول
#عروسیپرماجرا 🤵🏻
همه ی کار های مقدماتی ازدواج را انجام دادیم. قرار شد بعد از محرم و صفر مراسم عروسی من برگزار شود💍
#مصطفی برای مراسم ازدواج من همه کار کرد.
هر کاری لازم بود انجام داد؛ تزئینات خانه، خرید وسایل شام، میوه و شیرینی و ...🍪 برای من سنگ تمام گذاشت🤩
ایام پایانی حکومت پهلوی بود😏 برای برگزاری مراسم عروسی باید از شهربانی مجوز میگرفتیم📝
این کار انجام شد.
بالاخره زمان عروسی ما فرا رسید.
*
بستگان ما هنوز به یاد دارند. هیچوقت آن شب را فراموش نمیکنند؛ #مصطفی یک عروسک بادکنکی تهیه کرده بود.
این عروسک شبیه چهره ی شاه معدوم بود😐 آن را باد کرد! بعد هم با خنده و شوخی و تئاتر بازی میکرد!😄
عروسک شاه را به صورت یک مجسمه قرار داده بود که به همه تعظیم میکرد، وسط کار هم بادش را خالی میکرد و شاه روی زمین میافتاد😂 حسابی همه میخندیدند🤣 میخواستیم مجلس ما شاد باشد اما بدون معصیت، که شکر خدا همینطور شد😇
بگذریم از اینکه ماموران ساواک موضوع را فهمیده بودند و بعد ها به سراغ ما آمدند و...😬
#مصطفی همینطور میخندیدند و با همه شوخی میکرد. یکباره نگاهش به من افتاد. فهمید که من ناراحتم🙁 جلو آمد و با تعجب گفت : دادا، چیشده؟!😕
گفتم : هیچی، چیزی نیست.
دوباره پرسید: پس چرا گرفته ای؟
به روایت مرتضی ردانی پور
ادامه دارد ....
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#عروسیپرماجرا 🤵🏻
ادامه ...
دستش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم. گفتم : ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم😕
بعد با ناراحتی ادامه دادم : اما هرکی رو که فکر نمیکردیم اومده😞 تازه خیلی ها بی دعوت اومدن!
الان از زنانه هم پرسیدم. کلا چهارصد نفر مهمون داریم😥 الان هم باید شام بدیم، چکار کنیم؟!
#مصطفی مکثی کرد و گفت : این مشکلی نداره! بیا اینجا!😊
دستم را گرفت و برد پشت خانه! آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را آنجا گذاشته بودیم.
#مصطفی رو کرد به آشپز و گفت : میشه یه لحظه برید بیرون؟!
آشپز ها با تعجب رفتند توی کوچه😐 من هم دم در ایستاده بودم؛ #مصطفی جلو رفت و کنار دیگ برنج ایستاد.
از حرکات لبش احساس کردم که دعایی را زمزمه میکند؛ بعد هم به دیگ ها فوت کرد🤲
وقتی به سمت من برمیگشت لبانش خندان بود☺️ گویی یه کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که : بیا داخل، حل شد!😉
*
شنیده بودم برای بعضی از بزرگان چنین اتفاقی افتاده، اما باور کردنش سخت است! آنشب حدود چهل نفر دیگر هم به ما اضافه شد😑 دو مینیبوس طلبه های حوزه ی قم برای دیدن #مصطفی آمده بودند که آنها را برای شام نگه داشتیم!
همه شام خوردند🍗 غذا به همه رسید🤩 حتی یک دیس بزرگ غذا هم اخد مجلس آوردیم داخل اتاق و خودمان دور آن نشستیم و خوردیم😁
مادر با تعجب میگفت : اینهمه مهمان بی دعوت اومدند، خوب شد غذا کم نیامد😬
من خم با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم؛ اما دیگر چیزی نگفتم.
از آن روز بیشتر به ایمان و تقوای #مصطفی اعتقاد پیدا کردم!
#مصطفیواقعا #مصطفیبود
به روایت مرتضی ردانی پور
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عروسیپرماجرا 🤵🏻 ادامه ... دستش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم. گفتم : ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت
#انقلاب✨
در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب #مصطفی را کمتر میدیدم. آن ایام من هم مثل او به حوزه رفتم.
#مصطفی از هر روشی برای کمک به انقلاب استفاده میکرد. یک روز صبح زود با اصرار، من و مادر را به میدان امام برد. یک ساک بزرگ به مادر داده بود که زیر چادر مخفی کند👀👜 از آنجا وارد بازار شدیم. همه ی مغازه ها بسته بود.
هیچکس هم آنجا نبود. #مصطفی مکثی کرد و گفت : کار ما الان شروع میشه.
با تعجب گفتم : چه کاری؟! 😐
گفت : اینجا رو ببین!
بعد درب ساک را باز کرد. توی ساک پر بود از اعلامیه های امام!😬
مادر وسط بازار راه میرفت، من و #مصطفی هم از دو طرف بازار حرکت میکردیم. درحال راه رفتن اعلامیه ها را از زیر کرکره میانداختیم داخل مغازه ها!🗞 تا قبل از ساعت هشت داخل همه ی مغازه ها اعلامیه ی امام انداختیم!
#مصطفی از هیچ کاری در جهت پیشرفت انقلاب کوتاهی نمیکرد. بارها دیده بودم در مسجد نشسته و ساعت ها با مردم صحبت میکرد🗣
#مصطفی از محیط خانه به عنوان یک محل خوب برای نگهداری اعلامیه ای امام استفاده میکرد.
من مدتی را در کارگاه نجاری کار کردم. یک روز من را صدا کرد. سفارش یک کمد کتابخانه داشت.
کمد را برای کتاب های #مصطفی ساختم. طبق سفارش او در محلی که باید طبقات چوبی را میزدم یک محل مخفی درست کردم. محلی باریک و کوچک.
#مصطفی در این محل نوار ها و اعلامیه های امام را جاسازی میکرد🎞
این فکر او بود🧠 تیزبینی خاصی داشت. فکر میکرد و به نتایج خوبی میرسید.
هیچکس هم از محل اعلامیه ها و نوار ها مطلع نبود. #مصطفی زیرزمین خانه را هم به یک انبار اعلامیه و رساله های امام تبدیل کرده بود.🗞
این انبار اعلامیه پر از نوار و کاغذ بود تا اینکه ساواک مطلع شد!
به روایت علی و مرتضی ردانی پور
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#انقلاب✨ در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب #مصطفی را کمتر میدیدم. آن ایام من هم مثل او به حوزه رفتم
#انقلاب✨
ادامه ...
مغازه ای را در نزدیکی خانه ی مادر گرفته بودم. مشغول کاسبی بودم. از کار های #مصطفی و اعلامیه ها و نوار های امام هم باخبر بودم.
صبح یک روز مغازه را باز کردم. هنوز مشتری نیامده بود که چند نفر آدم هیکل گنده وارد شدند😬 واقعا چهره آنها وحشتناک بود. ترسیده بودم😥
وارد مغازه که شدند در را پشت سرشان بستند. یکی از آن ها جلو آمد و گفت : آقای ردانی پور؟!
خودم را نباختم. گفتم : بفرمائید
نگاهی به صورت من کرد و گفت : #مصطفی برادر شماست؟؟؟
گفتم : بله؛ طوری شده؟!
کمی مکث کرد و ادامه داد : خبر رسیده که ایشون اعلامیه و رساله ی (امام) خمینی رو پخش میکنه😠
قیافه ی متعجب به خودم گرفتم و گفتم : فکر نمیکنم! #مصطفی طلبه هست، درس میخونه، اما دنبال این کار ها ...😐
پرید تو حرفم گفت : باید منزل شما رو بازرسی کنیم!
گفتم : چشم، بفرمایید!
فاصله ی مغازه تا خانه زیاد نبود تما خیلی وحشت زده بودم😰 رنگ از چهره ام پرید. #مصطفی احتمالا در خانه است، اگه اعلامیه ها را پیدا کنند؟ اگه مصطفی را بگیرند؟😥
جلوی خانه گفتم : اجازه میدید یاالله بگم؟
گفت : فقط زودباش پ.
وارد شدم و درحالی که حسابی ترسیده بودم چندبار بلند گفتم : یاالله
مادر پرسید : چیشده؟
گفتم : هیچی، نقاش آوردم خونه رو ببینه!👨🏻🎨
وارد شدند، سه نفری شروع به جست و جو کردند. هر لحظه منتظر بودم مصطفی را بگیرند و با اعلامیه ها ببرند.
آنها همه ی خانه را بهم ریختند. اتاق مصطفی را هم زیر و رو کردند اما چیزی عایدشان نشد😎
با اشاره به مادر گفتم : مصطفی کو؟!
گفت : صبح زود رفت.
من هم نفس راحتی کشیدم.
مصطفی خانه نبود؛ مهم تر اینکه خبری از اعلامیه ها هم نبود.
با خنده به مسئول ساواکی ها گفتم : من که عرض کردم، مصطفی اهل درس و مطالعه است، اشتباه گرفتید😁
او هم رو کرد به من و با حالت نصیحت گفت : آقا مرتضی، مواظب باشید. یه عده به اسم اسلام جوون ها رو دنبال مسائل سیاسی میاندازند و گمراه میکنند و ... خلاصه خیلی مواظب باشید. بعد هم خداحافظی روند و رفتند.
نفسی به راحتی کشیدم. همانجا نشستم و گفتم : مادر، مصطفی کجا رفته؟
گفت : نمیدونم، صبح زود یکی از دوستاش اومد و باهم تمام رساله ها و اعلامیه ها رو بردند! من هم با تعجب به این اتفاقات فکر میکردم😶
خانه ی ما همیشه پر از اعلامیه و رساله بود. حالا درست قبل از ورود ساواک، مصطفی همه ی آنها را برده بود!!!
به روایت علی و مرتضی ردانی پور
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#انقلاب✨ ادامه ... مغازه ای را در نزدیکی خانه ی مادر گرفته بودم. مشغول کاسبی بودم. از کار های #مص
#سپاهیاسوج🇮🇷
روز های پیروزی انقلاب بود. #مصطفی سر از پا نمیشناخت😍 از صبح تا شب به دنبال فعالیت های انقلاب بود. جوان بیست ساله مدتی است درس و بحث را کنار گذاشته🤭
با پیروزی انقلاب هرجا که لازم بود حضور مییافت.🙃 فن بیان بسیار بالایی داشت🗣 به شهرستان های مختلف میرفت و در حل مشکلات انقلاب به یاری مسئولان میشتافت.
بیشتر مسئولان تجربه کافی در اداره ی کشو نداشتند. اکثر آنها جوان بودند؛ #مصطفیبرایآنهایکبازویفکریوعقیدتیبود🤓
در جلسه ای که در یاسوج برگزار شده بود، شرکت کرد. آنجا صحبت از تشکیل سپاه پاسداران شد✌️ در همه ی شهر ها پایگاه سپاه تشکیل شده بود.
طبق نظر مسئولان حاضر در جلسه و با توجه به شناخت #مصطفی از این استان (در دوره ی تبلیغ) ایشان به عنوان فرمانده سپاه یاسوج معرفی شد😍
ابتدا قبول نمیکرد، اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت😇 حالا جوان بیست ساله باید یک نهاد نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند😎💪
این خاصیت انقلاب ما بود که جوانان زیادی در آن به اوج پیشرفت رسیدند.
سپاه استان با تعدادی از نیرو های مردمی و با سلاح هایی از دوران انقلاب راه اندازی شد. ✅
#مصطفی قبل از اینکه بخواهد کار نظامی انجام دهد به خاطر لباسی که بر تن داشت یک خبر عقیدتی بود🧔🏻
در همان جلسات اول شروع به بررسی مشکلات استان کرد. بزرگ ترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خانبازی و نظام ارباب و رعیت بود🤦🏻♂
فقر فرهنگی مردم، بی سوادی، نبود امکانات، تعداد زیاد اسلحه در اختیار مردم، صعب العبور بودن مناطق استان و ... مشکلات را دو چندان میکرد.
ادامه دارد ...
به روایت جمعی از دوستان شهید
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#سپاهیاسوج🇮🇷 روز های پیروزی انقلاب بود. #مصطفی سر از پا نمیشناخت😍 از صبح تا شب به دنبال فعالیت ها
#سپاهیاسوج🇮🇷
ادامه دارد ...
سپاه تازه شکل گرفته بود. رفتیم برای ماموریت. این اولین بار بود که اسلحه به دست میگرفتم!
اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه ی خود شکایت کرده بودند. خان با تفنگچی های خود مردم را تحت فشار قرار میداد و اذیت میکرد. 🙁
وقتی به روستا رسیدیم خبری از خان نبود. او با نیروهایش به کوهستان رفته بودند. ما هم مدتی در روستا ماندیم.
ماندن بی فایده بود؛ رفتن به کوهستان هم بسیار خطرناک 😬
برای شناسایی، مقداری در کوهستان حرکت کردیم و برگشتیم. موقع غروب بود، مجبور شدیم شب را در روستا بمانیم🌃
صبح با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم. پرسیدم : چی شده؟!
بچه ها گفتند : حاج آقا #ردانی نیست!😨
گفتم : یعنی چی؟ کجا رفته؟!😳
گفتند : از نیمه شب تا حالا خبری از او نیست. شاید آدم های خان او را برده باشند! شاید ...😩
خیلی ترسیدم.
نماز صبح را خواندیم، با خودم گفتم : نباید شب را میماندیم، اینجا امنیت نداشت، حالا چه کنیم؟😞
هنوز هوا روشن نشده بود؛ با رفقا از خانه بیرون آمدیم. پشت سرمان را نگاه کردیم.
دو نفر از دامنه ی کوه پایین میآمدند. یک نفر یقه ی دیگری را گرفته بود و با خودش پایین میآورد!😐
همه ی بچه های سپاه فهمیدند که #مصطفی فقط یک روحانی و مبلغ نیست. او پای کار که برسد یک فرمانده ی شجاع نظامی است.😌
ادامه دارد ...
به روایت جمعی از دوستان شهید
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#قوهی_تحلیل
انگشتر طلبهشهید،توسط داعش وطنی
چقدر زدنش که انگشترش شکسته😭
آیا کارخودشونه؟ طرز فکر همین کسانی که میگن کار خودشونه، از اول اسلام بوده، وجود همین نادانها که قوهی تحلیل ضعیفی دارند، سبب شهادت امامها و غییت امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف شد.
کسی که قوهتحلیل ندارد، در امیال شهوانی غرق است و چنین کسی اگر هم میلیادر باشد، از مالش آن لذّت واقعی را نخواهد برد.
تعارف نداریم با کسی، اگر قوهی تحلیلت را ارتقا ندی، فرق خاصی با موجودات غیر انسانی نداری. امثال ظریف، روحانی، جهانگیری و... اینها را بنده احمقهای عصر جدید میدانم.
اهل فکر نشی، میشی یه احمقی مثل حسن روحانی که کشور را به نحوی ویرانی کرد که دشمن نتوانسته بود.
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
#گمنام_چون_مصطفی
@gomnam_chon_mostafa
#مرگ
قسمت دوم
ادامه مطلب.....
#مصطفی دیگر هیچ تکانی نمیخورد دهانش باز بود.. مادربزرگم برای اینکه داغ مادرم تازه نشود جنازه مصطفی را در پارچه ای پیچید وکنارحیاط گذاشت!
تا اینکه فردا صبح پدرم از روستا برگردد بچه را دفن میکند!
من گوشه ی حیاط نشسته بودم و گریه میکردم... 😭😭
صبح روز بعددقیقا روز چهارشنبه بود پدرم هنوز از روستا نیامده بود
که صدای مُرشدآمد!!!
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عمامه_و_کفن اقتدار عجیبی پیدا کرد. آن هم در مدت بسیار کوتاه! ضدانقلاب جرئت خودنمایی نداشت. مشکلا
#عمامه_و_کفن
#شهیدمصطفیردانیپور
ادامه ...
ماشین را آرام متوقف کردم؛ سردسته ی آنها کمی دورتر بالای تپه نشسته بود؛ واقعا نمیدانستم چه کنم😰
از ترس دهانم تلخ شد! رنگ چهره ی همه ی ما پریده بود!
آرام سرم را برگرداندم و به #مصطفی نگاه کردم. مثل همیشه بود! آرامش عجیبی داشت🙂 هر لحظه بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم.
#مصطفی نگاهی به ما کر و گفت : هیچ کاری نکنید! بعد عمامه اش را مرتب کرد و از ماشین خارج شد! لوله ی چند اسلحه به سمت او برگشت🥶 در را بست و به سمت جلو حرکت کرد. اشرار فهمیده بودند یک مقام نظامی به این منطقه آمده؛ اما فکر نمیکردند او یک روحانی باشد!!!
#مصطفی جلو میرفت و چند فرد مسلح در کنارش بودند. وقتی جلوی سردسته ی اشرار گرفت عمامه را از سر برداشت. رو به سمت سردسته ی اشرار کرد و بلند فریاد زد : بزنید ، بزنید ، این عمامه کفن من است...
سکوت تمام منطقه را گرفته بود؛ هیچکس تکان نمیخورد؛ یادم آمد #مصطفی همیشه میگفت : مردم این خطه دل های پاکی دارند، اگر اشتباهی از آنها سر میزند به خاطر ظلم های دوره ی ستمشاهی است😒
بارها میگفت : باید تا میتوانیم برای این مردم محروم کار کنیم، اینها حتی از لحاظ معنوی محروم اند🥲
ما داخل ماشین زندانی بودیم؛ نفس در سینهمان حبس بود؛ دقایق به سختی میگذشت. نیم ساعتی هست که #مصطفی در مقابل سردسته ی اشرار یا همان خان منطقه ایستاده و صحبت میکند!
صحبت های او که تمام شد خداحافظی کرد و با لبخندی بر لب به سمت ما آمد و سوار شد! فکرش را هم نمیکردیم؛ اشرار از روی جاده کنار رفتند و ماهم حرکت کردیم!!!!!
از خوشحالی نمیدانستم چه کنم😍 باورکردنی نبود!! ما از مرگ حتمی حتمی نجات یافتیم. با عبور از پل به راه خودمان ادامه دادیم. کمی جلوتر ایستادم و نفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم : #آقامصطفی چیکار کردی؟ چیشد؟؟ #مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است😑 اصلا مثل ما هیجان زده نبود.
گفت : من به عنوان نماینده ی دولت با خان مذاکره کردم؛ با صداقت گفتم که هدفت ما چیست، گفتم : میخواهیم به شما خدمت کنیم و ... خدا را شکر به خیر گذشت، بعدهم گفت : حرکت کن که خیلی کار داریم!
توی راه به کارهای #آقامصطفی فکر میکردم؛ قرآن میگوید: مؤمنان واقعی از هیچ چیز نه میترسند و نه ناراحت میشوند. این آیه را بارها از #آقامصطفی شنیده بودم، اما آنروز به چشم خود مومن واقعی را دیدم💛
مدت حضور #مصطفی در یاسوج کمتر از یک سال بود، در همان مدت خدمات ارزنده ای از خود به جای گذاشت. با شروع غائله ی کردستان برگ دیگری از کتاب عمر #مصطفی ورق خورد.
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم ❤️
@gomnam_chon_mostafa🕊
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عمامه_و_کفن #شهیدمصطفیردانیپور ادامه ... ماشین را آرام متوقف کردم؛ سردسته ی آنها کمی دورتر با
#کردستان
هنوز چند روزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که گروه های ضدانقلاب در کردستان جمع شدند.
با اعلام جنگ از سوی عزالدین حسینی، آتش فتنه در این استان شدت یافت و بیشتر شهر های این استان درگیر این فتنه شدند!!
#مصطفی با آرامش نسبی در یاسوج و با شدت یافتن درگیری های کردستان، راعی سنندج شد!
ما در مقرّ فرماندهی سپاه مستقر شدیم. پس از چند روز درگیری و با پاکسازی سنندج حرکت نیرو ها برای آزادی دیگر مناطق آغاز شد💪
آن ایام نیروهای عملیاتی هرشب در مقرّ سپاه جمع میشدند.
هرشب نماز جماعت به امامت حجتالاسلام #ردانیپور برگزار میشد❤️ بعد از اقامه ی نماز ، صحبت های #آقامصطفی شروع میشد.
این سخنان در آن شرایط نعمتی بود برای همه فرماندهان. آنچنان جذاب و گیرا صحبت میکرد که همه را به وجد میآورد.😍
هم آنان را میخنداند و هم اشک ها را جاری میکرد؛ #مصطفی روحیه ها را بالا میبرد. همه آماده ی جانفشانی میشدند.
جلسه ی فرماندهان کردستان برگزار شد. صحبت از کمبود نیروی توانمند بود؛ نیرویی که بتواند در مناطق کوهستانی تاثیرگذار باشد. بعد از جلسه با برادر #صیاد_شیرازی صحبت کرد.
بعد از آن #مصطفی یکباره کردستان را ترک کرد!!! من و دیگر دوستان بسیار ناراحت بودیم؛ یعنی چه شده؟؟
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم ❤️
@gomnam_chon_mostafa🕊