eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
623 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عاشقانه✏️ ادامه ... چه کوچک است نزد آنان، هرآنچه دل را از جلال حق مشغول کند؛ هرآنچه را که باعث دو
✏️ ادامه ... این عبارات، زاییده ی قلم بود که مرد اول عبادت و دعا بود. ای سخت کوش که ابتدا مشغول جهاد اکبر شد و سپس به سراغ جهاد اصغر آمد. که قبل از همه برای خودش ميخواند. ای که رمز پیروزی را در توسل های عاشقانه یافته بود! که عاشقانه به وظیفه اش عمل کرد. انقلاب که مورد هجوم دشمن قرار گرفت تنهای تنها راهب کردستان شد. با شروع جنگ برای ادای تکلیف به خوزستان رفت. از سنگر های خط شیر دارخوئین آغاز کرد و پس از دوسال حضور، به (عج) رسید. او در جوان ترین فرمانده سپاه بود. قرارگاه فتح را با فرماندهی می‌کرد!! او کسی بود که ایمان و تقوا، علم و عمل، اخلاص و فداکاری، صبر و تحمل، توکل و توسل، شجاعت و شهامت، فرماندهی و مدیریت و صدها صفت زیبای دیگر را در خود جمع کرد، یا به قول آن دوست : شما اگ همه ی صفات زیبای انسانی را روی کاغذ بیاورید ، آنگاه خواهبد دید که نام زیبای نمایان می‌شود.❤️ میگویند اسطوره ها دست نیافتنی اند. برای همین در افسانه ها از آن ها یاد میشود، اما ثابت کرد که میتوان؟! می‌شود همه ی خوبی ها را باهم جمع کرد، می‌توان مدینه ی فاضله را که عرفا به دنبال آن می‌گردند همینجا برپا کرد ، و به راستی انسانی بود شبیه اسطوره ها. هیاهوی جنگ را شُهره کرد؛ اما او عاشق گمنامی بود! شاید به همین علت یکباره همه ی دنیا را سه طلاقه کرد. او خاکیِ خاکی در کِسوت یک تک تیرانداز ادامه داد! در نهایت هم گمنامی را انتخاب کرد. در نیمه ی مرداد ۱۳۶۲ از ارتفاعات غرب به آسمان رفت! دیگر خبری از او نشد! آری؛ زندگی بهترین درس است؛ او بهترین الگو است برای زندگی عاشقانه ، عبادت عارفانه ، انتخاب عاقلانه ، رزم شجاعانه و وصل عاشقانه . ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🌹سپاه یاسوج بودیم. یکی از خان های منطقه اهالی روستا را تحت فشار می گذاشت و اذیت می کرد. رفتیم دنبالش، با تفنگ چی هایش فرار کرده بود کوه. وقتی رسیدیم، شب بود. در روستا ماندیم. 🌹صبح اثری از مصطفی نبود. گفتیم شاید نیروهای خان شبانه او را برده اند. از خانه بیرون آمدیم. روی تپه ها سیاهی دو نفر را دیدیم. مصطفی بود. یقه خان را گرفته بود و کشان کشان او را از تپه ها پائین می آورد. "شهید مصطفی ردانی پور" ✍   ╭━━⊰•🍃🌷🍃•⊱━━╮ 💕 @gomnam_chon_mostafa ╰━━⊰•🍃🌷🍃•⊱━━╯
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عاشقانه✏️ ادامه ... این عبارات، زاییده ی قلم #سرداری بود که مرد اول عبادت و دعا بود. #رزمنده ای
💌 از آرزو های قلبی من بود! اینکه بتوانم برای کاری انجام دهم😊 احساس می‌کردم حق مطلب درباره ی این سردار بزرگ ادا نشده😞 سرداری بود که ایمان و عمل را در وجودش آمیخت و این دو را باهم به بسیجیان می‌آموخت. او فرماندهی بود که قبل از جهاد اصغر به جهاد اکبر مشغول شد و مانند او بسیار اندک بودند🙂 بسیاری از فرماندهان، پیروزی های سال های اول جنگ را مدیون رشادت ها و مدیریت او میدانند؛ اما چرا فرماندهی که را در هدایت میکرده، دلاوری که بسیاری از پیروزی های جنگ مدیون رشادت اوست باید انقدر غریب باشد؟؟😔 با اینکه دو کتاب در خصوص خاطرات ایشان منتشر شد، اما احساس می‌کردم مطالب آن ها بسیار محدود است😕 وقتی برای یک فرمانده بیش از سی عنوان کتاب منتشر میشود، برنامه ی تلوزیونی در سالگرد او پخش می‌شود و.... پس چرا این قدر غریب است؟؟؟😓💔 این صحبت ها را به برادر ایشان گفتم؛ او که خودش زمانی فرمانده یکی از گردان های لشکر بود، ایشان هم حرف های مرا تایید کرد. بعد هم با همان لحن آرام و متین ادامه داد : " عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان یک فرمانده مطرح شود بیزار بود!! فرماندهی را فقط به عنوان ادای تکلیف می‌دانست! " 💛 بعد هم حرف هایی زد که نشان می‌داد دل ایشان هم از بی مهری به گرفته است.😞 بعد از این صحبت ها گفتم : آمده ام از شما اجازه بگیرم! اگر اجازه بدهید برای این شهید کاری انجام بدهم😊 کتابی تالیف بشود که بیشتر خاطرات شهید در آن گردآوری شده باشد📖 آقا نگاهی به من کرد، بعد از چند لحظه سکوت گفت : چرا از من! برو از خود شهید اجازه بگیر، هروقت اجازه گرفتی ماهم در خدمتیم!😇 وقتی از منزل خارج شدم، احساس کردم آن ها علاقه ای به این کار ندارند! نمی‌خواهند کتابی تهیه شود؛ شاید هم تجربه های قبلی جالب نبوده و یا ... 😕 با اینکه من خیلی علاقه مند به این کار بودم، اما دلسرد شدم. من حتی نام " مصطفی " را برای عنوان کتاب در ذهنم انتخاب کردم! اما به کسی حرفی نزدم و برگشتم تهران🚶🏻‍♂ درحالی که بعد از این ماجرا فکر نوشتن این کتاب را از ذهنم خارج کردم... ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#اجازه💌 از آرزو های قلبی من بود! اینکه بتوانم برای #آقا‌مصطفی کاری انجام دهم😊 احساس می‌کردم حق مطل
💌 ادامه ... ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر؛ حال و هوای زمان جنگ را داشت! از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند! با تعجب به آنها نگاه میکردم!😳 یکی از آنها که در وسط جمع بود نورانیت عجیبی داشت😇 عمامه ی سفید بر سرش بود. با بقیه میگفت و میخندید☺️ وقتی رسیدند همان شخص جلو آمد و دست مرا گرفت😍 به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم؛ در همان حال شروع کرد به صحبت؛ از خاطرات خودش گفت. او را کامل شناختم! بود😍 دقایقی مشغول صحبت بودیم، آخرین مطلبی که گفت تین بود که ولی !!! من هم با تعجب به صحبت هایش گوش میکردم😬 یکباره از خواب پریدم! نزدیک سحر روز جمعه بود. کمی نشستم و فکر کردم🤔 هیچ چیزی از صحبت ها یادم نمی‌آمد. فقط همان جمله ی آخر! همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت : کتاب به نام "مصطفی" نوشته ای؟؟؟ با تعجب گفتم : چی؟ مصطفی؟؟!😳 گفت : آره؛ دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب "مصطفی" را معرفی ‌رده بود. غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. بعد از سلام خودم را معرفی کردم و گفتم : یه سوال دارم؟! آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده بود؟!! با تعجب پرسید : بله، چطور مگه؟! گفتم : آخه جایی نقل نشده🙄 مکثی کرد و گفت : این ماجرا رو کسی نمیدونه! بعد هم اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید : این سوال برای چه بود؟ ماجرا هایی که پیش آمده بود را گفتم؛ ایشان هم گفت : اجازه را گرفتی!😊 بعد هم برای آخر هفته قرار گذاشتیم تا بقیه ی خاطرات را جمع آوری کنیم. 📝 خدا را شکر کردم و برای آخر هفته راهی اصفهان شدم ☺️ ❤️ @gomnam_chon_mostafa
💛 در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای زندگی می‌کردیم. خانه ی ما از آن خانه های قدیمی بود که دور تا دور آن اتاق بود.🚪 در هر اتاق هم خانواده ای زندگی می‌کرد. این خانه درست پشت گنبد فیروزه ای و زیبای مسجد امام اصفهان قرار داشت. پدر ما، مشهدی باقر، کشاورز ساده ای از اهالی بود. ردّان از محلات حاشیه ای بود که این روز ها داخل شهر قرار گرفته. پدربزرگ ما هم حاج عبدالصمد از بزرگان آن منطقه بود. پیرمردی که خانه اش محل رفع و حل مشکلات مردم بود. بعد از حاج عبدالصمد زمین های زیادی به پدر ارث رسید. پدر بیشتر مواقع در ردّان مشغول کشاورزی بود. زمانی که پدر در خانه بود همه ی نماز هایش را در مسجد امام اقامه می‌کرد. حتی نماز های صبح. برای نماز تنها نمی‌رفت. دست بچه ها را می‌گرفت و با خود به مسجد میبرد. آن ها را به نماز تشویق می‌کرد و ...👌 در یکی از اتاق های این خانه ی بزرگ، مادربزرگ مادری ما زندگی می‌کرد. او هم زن دنیا دیده ای بود که در تربیت ما کوتاهی نمی‌کرد.🤓 در ۱۳۳۷ بود. صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ی ما میداد😍 پدر خوشحال بود☺️ حالا جنس ما جور شده بود؛ دو دختر و دو پسر!😄 اسم او را گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست‌داشتنی❤️ به روایت حاج مرتضی ردانی پور (برادر بزرگ تر شهید) ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#میلاد💛 در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای #اصفهان زندگی می‌کردیم. خانه ی ما از آن خانه های قدیمی
💛 ادامه ... خانواده هیچگاه در تربیت ما کوتاهی نکرد. پدر به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد😇 با اینکه زمین های زیادی داشت و می‌توانست کار نکند، اما همیشه مشغول بود و با دسترنج خودش خرج خانواده را تامین میکرد💴 مادر ما بیشتر مواقع مشغول قالی بافی بود. او از این طریق به خرج خانه کمک می‌کرد. پول قالی ها برای خود مادر بود. اما او از همان مبلغ اندک به نیازمندان کمک می‌کرد. هیچ محتاجی از درب خانه ی مشهدی باقر دست خالی نمیرفت 😇 فراموش نمیکنم، یکبار که پول قالی ها یک سال مانده و خرج نشده بود، خمس آن را حساب کرد. این نشان می‌داد که اهمیت به مسائل دینی در همه ی ابعاد در خانه ی ما رعایت میشد. 👌 خانواده ی ما از همان درآمد اندک، مجلس روضه ی سالار شهیدان را هر هفته روز های شنبه برپا می‌کرد. این برنامه روضه های هفتگی تا سال ها ادامه داشت. بعد از آن از سال ۱۳۵۳ همیشه ایام فاطمیه یک دهه روضه در همان خانه ی قدیمی برپا می‌شود. به روایت حاج مرتضی ردانی پور(برادر شهید ) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#میلاد💛 ادامه ... خانواده هیچگاه در تربیت ما کوتاهی نکرد. پدر به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد😇 با
🖤 را خیلی دوست‌داشتم. برای من همبازی شده بود☺️ تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف میزد😍 روز به روز هم دوست‌داشتنی تر میشد❤️ شیرین زبانی های او ادامه داشت تا اینکه اتفاق بدی افتاد!😢 شدیدا تب کرد! چند روزی بود که تب او پایین نمی‌آمد😔 دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. وضعیت بهداشت و درمان مثل حالا نبود. ساعت به ساعت حالش بدتر میشد. هیچ کاری از دست ما برنمی‌آمد؛ یکی دیگر از فرزندان مادرم قبلا به همین صورت از دنیا رفته بود😟 برای همین خیلی میترسیدیم! کم کم نفس های او به شماره افتاد؛ تشنج کرد؛ هر لحظه داغ تر میشد! مادر گریه میکرد😭 مادربزرگ هم کنار او بود و از هیچ کاری دریغ نمیکرد. انواع دارو های گیاهی و... بالای سر بچه بود از جوشانده و دارو؛ من هم در گوشه ای نشسته بودم و گریه میکردم😭 سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. ساعتی بعد صدای شیون و ناله ی مادر بلند شد😥 ، جان به جان آفرین تسلیم کرد😭🖤 برادر دوست‌داشتنی من در یکسالگی از دنیا رفت!!😭 آمدم جلو؛ همه می‌خواستند مادر را آرام کنند. همانجا جنازه ی او را دیدم😣 هیچ تکانی نمی‌خورد. دهانش باز مانده بود؛ مادربزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت.😞 به من گفت : صبح فردا پدرت از روستا برمی‌گردد و بچه را دفن می‌کند! خیلی ناراحت بودم! تازه به شیرین زبانی های او عادت کرده بودم😔 این جدایی برای من خیلی سنگین بود. نشسته بودم گوشه ی حیاط و گریه میکردم😭 این صحنه های غم انگیز در دوران کودکی هیچگاه از ذهن من پاک نمیشود! صبح روز بعد را دقیقا به خاطر دارم؛ پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مُرشد آمد! به روایت حاج مرتضی ردانی پور(برادر بزرگتر شهید) ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ🖤 #مصطفی را خیلی دوست‌داشتم. برای من همبازی شده بود☺️ تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بری
🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه می‌رفت و مدح امیرالمؤمنین "علیه السلام " را میخواند🗣 مردم هم به او کمک می‌کردند. مادرم من را صدا زد و گفت : برو این پول را بده به مُرشد. رفتم دم در؛ دیدم مرشد پشت درب خانه ی ما ایستاده. پول را که به او دادم، بی مقدمه گفت : برو به مادرت بگو بچه را شیر بده🤱🏻 من درحالی که بغض کرده بودم گفتم : دادام مُرده😭 ما بچه کوچیک نداریم! مُرشد یاالله گفت و از دهانه ی در وارد شد. سرش پایین بود. در همان دالان ایستاد. خانه های قدیمی به گونه ای بود که از داخل دالان، خانه و حیاط پیدا نبود! پیرمرد مُرشد با صدای بلند گفت : همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفته ام!😊 برو بچه ات را شیر بده! دوباره مادربزرگ همان جملات را تکرار کرد : این بچه مرده، منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند😔 و مُرشد بار دیگر جمله ی خودش را تکرار کرد و رفت! مادربزرگ با ناباوری جنازه ی بچه را که حالا سرد شده بود از گوشه ی حیاط برداشت! وارد اتاق شد؛ مادر که صدای مُرشد را شنیده بود و می‌دانست او انسان با خدایی است با تعجب بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد؛ اما هیچ اثری از حیات در نبود😟 من گوشه ی اتاق ایستاده بودم؛ با چشمانی گرد شده از تعجب به نگاه میکردم😬 هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود! بچه هیچ تکانی نمی‌خورد! مادربزرگ نگاهی به کرد و گفت : من مطمئنم این بچه مُرده! حال روحی همه ی ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یکدفعه مادر با صدای گرفته فریاد زد : مصطفی، مصطفی، بچه زنده است😨 دویدم به سمت مادر. مادربزرگ و خواهران من هم جلو آمدند. صحنه ای که میدیدم باور کردنی نبود!!! لب های آرام آرام تکان خورد!!!😍 آهسته آهسته شروع کرد به شیر خوردن🤩 و همه ی ما با تعجب فقط نظاره می‌کردیم! مو بر بدن من راست شده بود😬 نمیتوانم آن لحظه را ترسیم کنم!!! همه از خوشحالی اشک میریختیم😭 فراموش نمیکنم؛ دقیقا سه ساعت مصطفی شیر میخورد☺️ از بیماری و تب و... هم خبری نبود. من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم😍 بالا و پایین می‌پریدم. شادی میکردم🤩 خدا عمر دوباره به برادرم داده بود. خلاصه روز به روز بزرگ تر شد☺️ پسری باادب، تیزهوش، اما با کمی شیطنت!😄 درحالی که همه ی اعضای خانواده به خصوص مادرمان محبت خاصی به او داشت❤️ خدا بعد از ، دو برادر به نام های و و به خانواده ی ما بخشید، اما از علاقه ی ما به مصطفی چیزی کم نشد.☺️ به روایت حاج مرتضی ردانی پور (برادر بزرگتر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ 🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه می‌رفت و مدح امیرالمؤمنین "عل
🤓 من سه سال از کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با طی شد؛ چه دوران شیرینی بود ☺️ پسر ساده و گوشه گیری نبود! همیشه در بین بچه ها بود؛ روحیه ی پرسشگر و فعالی داشت🧐 اهل شوخی و خنده و در عین حال پسر بسیار پر دل و جرئتی بود😀در مقابل مشکلات کوتاه نمی‌آمد💪 از دوران کودکی نبوغ خاصی در حل مشکلات داشت. در برخورد با گرفتاری ها به دنبال راه حل درست و منطقی بود! در دبستان درس میخواندیم! یک روز معلم امتحان گرفت، گفته بود باید پدر شما پایین برگه را امضا کند یا انگشت بزند! نمره ی مصطفی خوب نبود😕 نمیخواست برگه را به پدر نشان دهد؛ برای همین تصمیم گرفت خودش پایین برگه را انگشت بزند😄 کمی فکر کرد و گفت : انگشت من از انگشت بابا خیلی کوچک تره، معلم میفهمه! بعد فکری به ذهنش رسید! استامپ را آورد و روی زمین گذاشت؛ انگشت شست پا را داخل استامپ زد و بعد به پایین ورقه🤣 نمی‌خواهم بگویم کار خوبی کرد😬اما اینکه با تفکر راه حلی برای مشکل پیدا کرد جالب بود😉 البته درس مصطفی همیشه خوب بود؛ کمتر پیش می آمد که نمره اش خور نشود. به روایت علی ردانی پور(برادر شهید) ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 من سه سال از #مصطفی کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با #مصطفی طی شد؛ چه
🤓 ادامه ... خودش تعریف می‌کرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رفت. من هرچه اصرار کردم مرا نبرد😕 میگفت : تو دیگر بزرگ شدی😒 وقتی مادر رفت، من هم چادر خواهرم را سرم کردم و رفتم تو مجلس روضه ی زنانه!😐😂 تا آخر مجلس هم کسی مرا نشناخت😁 روضه که تمام شد همان دم در چادر را برداشتم و گرفتم زیر بغلم! خانم هایی که بیرون می‌آمدند با تعجب به من نگاه نگاه می‌کردند!😌 از چادر سر کردن خوشش می‌آمد😶 یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد🤪 کفش های پاشنه بلند او را هم پوشید؛ بعد باهم رفتیم سر کوچه! شاید آن موقع سوم دبستان بود! همینطور به رفت و آمد مردم نگاه میکرد👀 قدش خیلی بلند شده بود! جوان هایی که رد می‌شدند با تعجب به او نگاه میکردند😳 من هم میخندیدم😁 یک دفعه یک ماشین پیکان از سر کوچه رد شد؛ کمی جلوتر ترمز کرد. از اینه ی داخل ماشین نگاهی به کرد. حالا او خانم بلند قدی شده بود که سرش به اطراف میچرخید! راننده دنده عقب آمد آمد شروع کرد به بوق زدن؛ چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت : بفرما بالا!😎 من کمی آنطرف تر فقط میخندیدم😅 همانطور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد😏 انگار چیزی نشنیده! راننده پیاده شد و... تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید😬 یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت!🏃🏻‍♂ جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه میکرد!😮 از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سرکار گذاشته عصبانی بود😡 بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت! من و دوستانم فقط میخندیدیم🤣 بعد هم چادر و کفش ها را برداشتم و برگشتم خانه .😌 به روایت علی ردانی پور(برادر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 ادامه ... خودش تعریف می‌کرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رف
👞 نبوغ از همان کودکی مشخص بود؛ برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکرد🤓 بیشتر از سنش می‌فهمید! در میان دوستان دبستان کاملا متمایز بود؛ شیطنت های کودکی اش هم در نوع خود جالب بود. به قول امروزی ها هیچوقت کم نمی‌آورد😌 سال ۱۳۵۰ دوران شش ساله ی دبستان به پایان رسید. درحالی که در این مدت هم درس میخواند و هم کار می‌کرد. مثل بسیاری از بچه های آن دوران! برای کار به همراه من به کارگاه کفاشی میرزاعلی می‌آمد. میرزا هرروز تعداد زیادی از میخ های کج شده را به میداد تا با چکش آنها را صاف کند🔨 بارها چکش به انگشتان کوچک او میخورد😢 زیر ناخن هایش خون مردگی ایجاد میشد اما تحمل میکرد😕 من هم با میرزاعلی مشغول کار روی چرم ها بودم. همیشه در اوقات بیکاری کتاب میخواند📚 هیچگاه از کتاب جدا نمیشد👌 بعد از مدتی، میرزا به گفت : برو کنار تشت و چرم ها را خشک خیس کن؛ کاری کن تا حسابی نرم شود! زیر آفتاب و در گرمای تابستان کنار تشت می‌نشست و چرم ها را خیس میکرد🤯 رفتم ببینم چه میکند؛ تعجب کردم! صورتش خیس عرق بود🥵 در آن گرمای طاقت فرسا مشغول مطالعه و کتاب خواندن بود😬 **** میرزاعلی با تعجب خیره شده بود به 😳 بعد هم رو به من کرد و گفت : مرتضی تو به درد کار کردن میخوری، بعد مکثی کرد و گفت : اما این پسر به درد درس خواندن میخوره! درس خواندن تو وجود این پسره😊 گفتم : میرزا، اما خودش دوست داره بیاد سر کار، میخواد کمک خرج خانه باشه! با پایان دوره ی دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد😇 روح پرسشگر او هیچگاه آرامش نداشت، از همه چیز سوال میپرسید🧐 در همه ی مجالس مذهبی حضور داشت. هیچگاه از بحث های دینی غافل نمیشد. مسجد، محل حضور همیشگی او بود😍 ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب میشد. به روایت حاج مرتضی ردانی پور(برادر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کفاشی👞 نبوغ #مصطفی از همان کودکی مشخص بود؛ برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکرد🤓 بیشتر از سنش می‌فهمی
👨🏻‍🎨 بعد از دوره ی ابتدایی به دبیرستان سعدی رفت. در آنجا یکسال بیشتر حضور نداشت! برای بچه ها کتاب میبرد📚 با آنها دوست میشد🤝 خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد📿 در واقع او در همین دبیرستان بود👌 از آن رفتار ها و شوخی های دوران نوجوانی دیگر خبری نبود🙂 با اینکه سیزده ساله بود اما ریزبینی و دقت عمل خاصی در همه ی کارهایش دیده میشد🧐 او به زیبایی بچه های مذهبی مدرسه را مدیریت میکرد😇 سال بعد به هنرستان کشاورزی کبوتر آباد رفت. مشغول به تحصیل در رشته ی کشاورزی شد. خیلی بزرگ شده بود و عاقلانه تصمیم میگرفت🤓 با بچه های مذهبی صحبت کرد. آنها را به نمازخانه دعوت کرد. در نمازخانه ی مدرسه با بچه ها صحبت کرد. از اهمیت نماز جماعت گفت🤲 احادیثی از پیامبر درباره ی اهمیت نماز جماعت خواند🗣 اینکه اگر ریا ها مرکل شود و درخت ها قلم باشد، نمیشود ثواب یک رکعت نماز جماعت را حساب کرد و .... تلاش های او بالاخره نتیجه داد😍 از فردا نماز جماعت راه اندازی شد🤩 بچه ها پشت سر مصطفی نماز را به جماعت اقامه می‌کردند. به روایت علی ردانی پور ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#هنرستان👨🏻‍🎨 #مصطفی بعد از دوره ی ابتدایی به دبیرستان سعدی رفت. در آنجا یکسال بیشتر حضور نداشت!
👨🏻‍🎨 ادامه ... مدتی بعد بین دو نماز برای بچه ها از احکام و مسائل دین میگفت🙂 بعد از آن، در همان نمازخانه ی هنرستان کتابخانه راه انداخت.📚 به بچه ها کتاب میداد و آنها را با مسائل روز آشنا میکرد👌 یک مربی شده بود برای همه ی بچه ها. چندین بار نیز با دانش آموزان و معلمان مدرسه بر سر اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران بحث کرده بود😉 تفریحات بچه ها برای او هیچ جایگاهی نداشت! پسرانی که بعد از تعطیلی مدرسه به کنار رودخانه می‌رفتند و به انواع کار های خلاف مشغول میشدند😕 اما راهش را از آنها جدا کرده بود😌 اهل شادی و خنده و شوخی بود اما نه از نوع حرام👌 *** سال دوم هنرستان تازه آغاز شده بود؛ در آن سال شرایط آموزش و پرورش به نحو دیگری تغییر کرد. مبارزه با تمام دستورات دین در دستور کار دولت‌مردان آن زمان قرار گرفت😟 برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان بی حجاب را به عنوان دبیر فرستاده بودند و برای مدارس دخترانه برعکس!!!😬 یک روز زودتر از قبل به خانه برگشت😐 با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! چرا زود برگشتی؟!🤨 خیلی ناراحت بود. حرف نمیزد 😞 بعد از چند دقیقه گفت : امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم روز انداختم پایین، به معلم نگاه نمیکردم😣 اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه من و سرم رو بلند کرد😥 من چشمانم را بسته بودم، میخواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون😓😁 از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!😕 به روایت علی ردانی پور ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#هنرستان👨🏻‍🎨 ادامه ... مدتی بعد بین دو نماز برای بچه ها از احکام و مسائل دین میگفت🙂 بعد از آن، در
😴 تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. میگفت : دوستدارم بروم حوزه ی علمیه اما ..‌ اما نمی‌دانم الان بروم حوزه یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم😕 فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه؛ پرسیدم : چیشد؟ تصمیم گرفتی طلبه بشی؟🧔🏻 مکثی کرد و ادامه داد : دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم گفت : تعبیرش این است که شما عالِم و یاور دین میشوی!😇 اما تاخیر نکن، باید سریع اقدام کنی👌 با تعجب گفتم : چه خوابی دیدی؟؟؟ مکثی کرد و گفت : رفته بودم توی مسجد امام اصفهان، همینطور که قدم میزدم صحنه ی عجیبی دیدم! آقا امام حسین "علیه السلام" در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود😢 آقا مرا صدا زدند و گفتند : بیا در را باز کن! من هم گفتم : چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند : همین الان بیا من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم😞 **** صبح روز بعد خیلی زود از خانه خارج شد. در در بازار اصفهان ثبت نام کرد. او به عنوان یک ، تحصیل را با جدیت شروع کرد🤓 درسش خوب بود؛ همیشه اهل مطالعه بود📚 استعداد و علاقه عجیبی هم به دروس حوزوی داشت😍 برای همین مراحل علمی حوزه را خیلی سریع پشت سر میگذاشت☺️ اتفاق ناگواری در همان سال اول تحصیل او رخ داد که همه ما از جمله مصطفای پانزده ساله را متاثر کرد؛ مشهدی باقر، پدر زحمتکش ما، دار فانی را وداع گفت😔 او پس از تحمل چندین سال بیماری از دنیا رفت و در تخت فولاد آرام گرفت🖤 مصطفی خیلی پدر را دوستداشت😞 لقمه ی حلال و تربیت صحیح پدر، راه رشد معنوی همه ی ما را هموار کرد. طی دوسال در مدرسه ی علمیه ی ذوالفقار دروس مقدمات را خواند؛ بعد هم به توصیه ی اساتیدش برای ادامه تحصیل راهی شد. به روایت علی ردانی پور(برادر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#رویای‌عجیب😴 تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. میگفت : دوستدارم بروم حوزه ی ع
🎒 با ورود به قم به رفت؛ جایی که تحت نظارت علمایی وارسته نظیر شهیدان آیت الله بهشتی و قدوسی و علامه ی بزرگوار آیت الله مصباح یزدی اداره می‌شد. در یکی از حجره های مدرسه ساکن شد🏠 هم اتاقی های او دو برادر بودند به نام های رحمت الله و حجت الله میثمی* پشتکار و ذهن فعال مصطفی بسیار در درس او را کمک میکرد🧠 نبوغ و پیشرفت خوبی در درس داشت🤓 از محیط معنوی قم بسیار لذت میبرد؛ یکبار که آمده بود اصفهان میگفت: تا کنون هیچ کجا مانند حوزه ی علمیه ی قم نتوانسته مرا جذب خود کند😍 آرامش معنوی، درس، عبادت، قناعت، دوری از بی بندوباری و ... که در بقیه ی شهر ها زیاد شده در اینجا نیست. اینجا معلی برای رسیدن به خداست😇 نسیم خنکی که شب ها بعد از نماز در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها وزیدن می‌گیرد روح انسان را صفا میدهد😍 انسان در قم به خدا نزدیک تر است❤️ آنچنان از فضای معنوی قم تعریف می‌کرد که ما هم مشتاق شدیم😍 برای همین برادرش هم راهی حوزه ی قم شد. در حوزه سخت مشغول درس بود📚 علمایی که به مدرسه ی حقانی نظارت داشتند فشار بیشتری می آوردند که طلبه ها بهتر و بیشتر درس بخوانند، اما او در کنار درس و بحث، دست از شوخی و خنده برنمی‌داشت!😄 به روایت برادر شهید ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مدرسه‌حقانی🎒 #مصطفی با ورود به قم به #مدرسه‌ی‌علمیه‌ی‌حقانی رفت؛ جایی که تحت نظارت علمایی وارسته
🎒 ادامه ... یکی از دوستانش کنار حوض مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه🤓 از کنارش رد شد؛ یکدفعه به او تنه زد😐 پرت شد داخل حوض🤣 بعد با خنده به سمتش رفت و دستش را گرفت😄 آن جوان دستش را به مصطفی داد، تا خواست خارج شود دوباره او را انداخت داخل آب و ...😂 دو روز بعد همان جوان ظرف آبی در دست گرفته بود؛ به سمت ما آمد 😈 مصطفی تا او را دید سرش را در کتاب فرو برد؛ اخم ها را در هم کرده بود و به کتاب نگاه میکرد🤨 جوان که نزدیک شد مصطفی با جدیت گفت : من مشغول مطالعه هستم، مگه با شما شوخی دارم؟!🤨 انقدر جدی گفت که ما هم ساکت شدیم🤐 جوان کمی مکث کرد و رفت🚶🏻‍♂ ما هم مرده بودیم از خنده🤣 جدای از شوخی و خنده، مصطفی در مسائل علمی بسیار سختکوش بود؛ طوری که در همان ایام قبل از انقلاب و در کمترین زمان تا سطح رسائل و مکاسب را به پایان رساند.👌 یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود. در یکی از مراسم های عمامه گذاری شرکت کردیم. بسیاری از علما و حتی مراجع تقلید حضور داشتند. آیت الله حائری شیرازی سخنران جلسه بودند؛ ایشان در خلال بیانات خود رو به طلبه های جدید کردند. بعد به اشاره کردند و فرمودند : طلبه ها، سعی کنید " " باشید❤️ به روایت یکی از طلاب حوزه ❤️ @gomnam_chon_mostafs
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مدرسه‌حقانی🎒 ادامه ... یکی از دوستانش کنار حوض مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه🤓
🛠 از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه ی حقانی. گفتند : حالش خوب نیست!😢 من هم سریع از اصفهان حرکت کردم و خودم را به قم رساندم. وارد مدرسه ی حقانی شدم. با و صحبت کردم. گفتند : گویا سرما خورده و بیماری او شدیدتر شده🤧 رفتم داخل اتاق؛ مصطفی گوشه ای نشسته بود میخندید☺️ حرف های بی ربط میزد. رفتارش عجیب شده بود😶 کسی را درست نمیشناخت! این حالت سابقه نداشت!!!! گفتم شاید به خاطر مطالعه ی زیاد ...‌ دکتر او را دید گفت : اگر گریه کند برای او خوب است. 🤭حالتش برمی‌گردد. به گفتم : وَخی بریم اصفهان چند روزی بمون تا حالت بهتر بشه. رفتم سر وسایل مصطفی، با خودم گفتم لباس هایش را برای شست و شو ببریم. با تعجب دیدم لباس های او همگی گچی اند😐 از آقای میثمی پرسیدم چرا لباس های مصطفی اینطوریه؟ جلو اند و نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت : مصطفی روز های آخر هفته به کارخانه ی گچ می‌رود در اطراف قم، در آنجا کار می‌کند ، کیسه ی گچ پر میکند! آقای میثمی ادامه داد : ما اول فکر میکزدیم به دلیل کمی شهریه کار میکند، اما بعد از تحقیق به حقیقت مطلب رسیدیم‌. ایشان ادامه داد : یکی از طلبه ها ازدواج کرده، شهریه ی حوزه کفاف زندگی او را نمیدهد😕 برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او میداد😇 بعد هم با همان دوست ، روز های پنجشنبه و جمعه به کارخانه ی گچ می‌رفتند و کار می‌کردند. به روایت مرتضی ردانی پور و صوت خاطرات شهید میثمی ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه ی حقانی. گفتند : #مصطفی حالش خوب نیست!😢 من هم سریع از اصفها
🛠 ادامه ... عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقای قدوسی میداد و میگفت : به عنوان شهریه بدهید به فلانی😊 صحبت آقای میثمی که تمام شد یاد دوران نوجوانی مصطفی افتادم. او قبلا هم کار می‌کرد. مصطفی به خوبی می‌دانست که " روایات دینی ما بیکار را برای جوان نمیپسندد " در ایامی که در اصفهان طلبه بود، در کارگاه جوراب بافی کار میکرد🧦 میخواست محتاج خانواده نباشد. ِ اخلاص مصطفی از همان ایام زبانزد بود😉 او از همان مبلغ نا چیز، به دیگران کمک میکرد. مصطفی به خوبی می‌دانست که امام صادق علیه السلام فرموده اند : سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث در امان بودن در قیامت می‌شود. بالاخره آن روز پس از کمی تلاش و صحبت، حال مصطفی تغییر کرد😍 شروه کرد به گریه😓 بعد هم گفت میخواهم بروم جمکران❤️ خودش را آماده کرد؛ من میترسیدم یک وقت در راه حالش بد شود! اما دیدم نه، او حال منقلبی پیدا کرده! از لحاظ جسمی هم مشکلی ندارد🙃 لذا مخالفت نکردم، مصطفی آهسته و آرام راه افتاد سمت جمکران💛 به روایت مرتضی ردانی پور و صوت خاطرات شهید میثمی ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 ادامه ... عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقا
💛 امام علی علیه‌السلام در بیان صفات یکی از دوستانش می‌فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه خدا که دنیا در برابر دیدگان او کوچک بود و ... امام، کوچک دیدن دنیا را یکی از صفات برجسته ی این دوست خود می‌داند. اگر بخواهیم را در یک جمله تعریف کنیم، مصداق این کلام مولایش بود : " دنیا در برابر دیدگانش کوچک بود. آنچه برای او مهم به شمار می‌آمد عمل به تکلیف و انجام به دستورات خداوند بود." وقتی وارد قم شد عشق به وجود مبارک آقا امام زمان عجل‌الله‌ او را به جمکران کشاند.😍 عصر سه شنبه از قم حرکت می‌کرد؛ آن هم با پای پیاده! همه ی هفته برنامه ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار.😇 عاشقانه می‌رفت تا به سمت مسجد جمکران برسد. جای جای این مسجد باصفا یاد و خاطره ی اشک و ناله های مصطفی را در خود حفظ کرده.😢 در طول هفته هم هرگاه دچار خستگی روحی میشد راه درمان خود را میدانست؛ مسجد جمکران در او تغییر روحی ایجاد میکرد.🙃 فراموش نمیکنم؛ یکبار با دوستان صحبت کرد و گفت : میخواهم هر سه شنبه با پای پیاده به جمکران بروم. عده ای این کار را بی فایده خواندند😏 عده ای او را تشویق کردند و گفتند : همراهت هستیم🤩 اما چند هفته از گذشت آنها هم سرد شدند😕 دیگر ادامه ندادند؛ اما مصطفی ثابت و استوار هرهفته با پای پیاده عازم جمکران میشد. 💪 گریه ها و نماز های خالصانه ی در جمکران تا مدت ها روح معنوی را در او تقویت میکرد. در راه اشک میریخت😭 ناله میکرد؛ آقا را صدا میکرد و یقینا جواب میگرفت! به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هرکجا که رسید نتیجه ی همین توسلات جمکران بود🤲 این توسل به امام زمان عجل‌الله فقط مربوط به جمکران نبود. مصطفی هرکجا که بود آنجا را جمکران میکرد😍 توسل به امام زمان عجل‌الله را هیچگاه ترک نمیکرد. شاهد نجوا های عاشقانه ی اوست❤️ آنجه که ناله میزد یابن الحسن کجایی؟ آقا چرا نیایی😭 در کردستان، در منطقه ی جنوب و در عملیات های مختلف با توسل به امام زمان عجل‌الله پیروزی های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد. " او هرچه داشت نتیجه ی ارتباط معنوی با امام زمان بود. " به روایت یکی از علمای حوزه ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#جمکران💛 امام علی علیه‌السلام در بیان صفات یکی از دوستانش می‌فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه
📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شدند. مصطفی به همراه تعدادی از طلبه های وارسته به سوی منطقه ی کهکیلویه اعزام شد. یاسوج و روستا های اطراف آن محل تبلیغ و سخنرانی های او بود. میگفت : اینجا محروم ترین نقاط ایران است. طبیعت زیبایی دارد اما مردم اینجا واقعا انسان های محرومی هستند🙁 مدتی در روستای " فلارد " فعالیت کرد. مردم آن منطقه به عشق میورزیدند😍چون فقط به عنوان عالم دین به آنجا نیامده بود. برای کشاورزان ساده دل مانند پسری مهربان بود. او به دنبال حل مشکلات آنها بود.😇 حل گرفتاری های مردم را توفیق خدا میدانست، زیرا امام حسین عليه‌السلام فرمودند : " حاجات مردم به سوی شما از نعمت خدا برای شماست. از ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است. " مردم با علاقه به دنبال او بودند😌 او هم از هیچ کاری براز تبلیغ دین و نزدیک شدن به مردم دریغ نمیکرد. سال بعد منطقه ای را پیدا کرد که محروم تر از فلارد بود🤭 روستای " " در منطقه ی ! جایی که مسیر درستی هم نداشت😵 رفته بود جایی که کمتر کسی برای تبلیغ انتخاب میکرد🙂 در خانه ی یکی از اهالی روستا اتاق محقری برای او مهیا کردند. مشهدی فضل الله بیژنی صاحب آن خانه و از محروم ترین مردم روستا بود. آقای بیژنی چهار پسر داشت؛ آنها علاقه ی خاصی به مصطفی پیدا کردند☺️ میگویند کار با اخلاص به یقین نتیجه بخش است👌 حضور خالصانه ی مصطفی در روستای تنگ رواق نتایج عجیبی داشت! ما به عنوان نمونه ای از فعالیت خالصانه ی ایشان به خانواده ی آقای بیژنی میپردازیم : تاثیرات مصطفی روی آنها به قدری بود که مسیر زندگی همه ی آنها را عوض کرد. او از میان چاار جوان روستایی و محروم انسان های بزرگی تربیت کرد💪 یکی از آنها تحت تاثیر وارد حوزه و از طلاب دینی شد.🧔🏻 حجت الاسلام محسن بیژنی در دوران دفاع مقدس یکی از نیرو های شاخص کهکیلویه بود و به شهادت رسید😓🌹 یکی دیگر از فرزندان آقای بیژنی از جوانان شاخص منطقه شد. او هم پس از شروع جنگ به سوی جبهه شتافت؛ او هم به قافله ی شهدا پیوست😓🌹 فرزند دیگر ایشان نیز تا پایان جنگ در جبهه ها بود. بعد هم مدارج علمی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد👨🏻‍🎓 ایشان هم اکنون از فرماندهان نظامی کشور است👨🏻‍✈️ دیگر فرزند خانواده هم از رزمندگان دفاع مقدس بود. او خم با پایان جنگ تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد📚 ایشان یک دوره نماینده ی استان در مجلس شورای اسلامی بود؛ و کم نبودند انسان هایی در مناطق محروم که کلام خالصانه ی مصطفی مسیر زندگی آنها را تغییر داد. اما کسی از آنها خبر ندارد👀 خانواده ی بیژنی خودشان به دنبال مصطفی آمدند و ماجرای خود را برای خانواده ی او تعریف کردند. به روایت یکی از دوستان شهید ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#تبلیغ📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شد
آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آنجا برای تبلیغ برویم سمت منطقه ی کهکیلویه. مسئول ما هم بود🤓 رسیدیم به ایستگاه ژاندارمری. افسر نظامی آمد بالا و با تعجب نگاه کرد😳 چهارده طلبه همگی در یک اتوبوس😐 به راننده گفت: اینها بلیت دارند؟؟؟🤨 راننده گفت : بله، بدون بلیت که نمیشود سوار شد😏 افسر داد زد : بگو بلیت رو بیارن تو پاسگاه! بلیت را برداشت و رفت پایین. بعد همه ی ما را پیاده کردند؛ گفتند ساک های ما را هم از ماشین خارج کنند! افسر نگهبان ساک مصطفی را از دستش گرفت و گذاشت روی میز رئیس پاسگاه! نفس در سینه ی همه ی ما حبس شد😥 رنگ از چهره ها پرید😰 در آن شرایط و اوضاع و احوال همین را کم داشتیم! ساک های ما پر از اعلامیه و تصاویر حضرت امام بود😱 همه دلهره داشتیم بجز ! افسر نگهبان زیپ ساک را باز کرد. مقدار زیادی جزوه و کاغذ داخل ساک بود🗞 بعد هم با صدای بلند داد زد : این کاغذ ها چیه این تو😡 همه ی ما دست و پامون رو گم کرده بودیم! اما مصطفی با آرامش گفت : مگه نمیبینی؟ ما طلبه ایم! این ها هم درس و مشق ماست! الان هم تعطیل شده ایم داریم برمیگردیم اصفهان!😊 دوباره داد زد : جمع کنید این آت و آشغال ها رو ... و بعد هم ساک رو پرت کرد😒 سریع زیر ساک رو گرفت که برنگردد. آخه همه عکس ها و اعلامیه ها را آنجا جاسازی کرده بود😬 به روایت یکی از طلاب علوم دینی ادامه دارد .... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#بازداشت آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آ
ادامه ... در روستاهای کهکیلویه پخش شدیم؛ قرار شد ده شب برای مردم سخنرانی کنیم🎙 آ شب اول تا شب عاشورا. هرشب هم از یکی بگوییم. یک شب هویدا، یک شب نصیری، تا شب عاشورا که بزنیم به آخر خط و از شاه حرف بزنیم 👑 روحیه ی مدیریتی و سعه ی صدر مصطفی از همان ایام مشخص بود😇 او به خوبی گروه را در آن ایام رهبری میکرد!☺️ روستای بالا بود. خبر ها اول به او می‌رسید. پیغام داد باید یه طومار درست کنیم و بفرستیم قم برای حمایت از امام خمینی(ره) ما هممشغول کار شدیم. با روستایی ها صحبت کردیم و آنها هم امضا میکردند📃 شب پنجم محرم بود. ساواک فهمید😬 قبل از اینکه دستگیر شویم فرار کردیم🤪 همگی با یک مینی بوس رفتیم به سمت شهرضا. وارد شهر که شدیم دیدیم اوضاع خیلی بهم ریخته است! مردم به بهانه ی محرم تظاهرات کردند و مجسمه ی شاه را پایین کشیدند😍 مینی بوس کنار خیابان ایستاد. همین که از ماشین پیاده شدیم مامور ها ما را گرفتند و شروع کردند به زدن😕 گویی فکر می‌کردند همه چیز تقصیر ما بوده😐😂 را بیشتر از همه زدند😔 بعد همه ی ما را ریختند توی کامیون نظامی و بردند زندان. در زندان شهرضا گفت : باید امضا های مردم رو از بین ببرم؛ الان اگه بیان برای بازجویی، اون ها رو پیدا میکنن. هرچی کاغذ امضا شده توی کیف و جیب ها بود جمع کرد، گذاشت تو جیبش و رفت دم در زندان. با صدای بلند سرباز رو صدا کرد و گفت : سرکار من دستشویی دارم!😬 رفت دستشویی. سرباز هم کنار در ایستاده بود. چند دقیقه بعد هم برگشت😌 پرسیدم : مصطفی چکار کردی؟!! گفت : هیچی، اسم آیت‌الله خمینی رو از تو تمام برگه ها درآوردم، بعد هم بقیه ی کاغذ ها رو از بین بردم😁 با تعجب گفتم : اسم امام رو چکار کردی؟!😐 بی مقدمه گفت : همه رو گذاشتم تو دهانم، بسم‌الله‌ گفتم و قورت دادم!😌 صبح روز بعد همه ی ما چهارده نفر را آزاده کردند. افسر نگهبان گفت : شانس آوردین، خبر شما به اصفهان رسیده و آیت‌الله خادمی از اصفهان گفته باید این طلبه ها آزاد بشن😒 ما هم حرکت کردیم و آمدیم اصفهان. اوضاع اصفهان هم دست کمی از شهرضا نداشت. حکومت نظامی اعلام شده بود. ما هم مخفیانه رفتیم خانه ی 👀 با کمک آقا مرتضی برادر ایشان لباس هایمان را عوض کردیم و راهی شهر های خودمان شدیم. به روایت یکی از طلاب علوم دینی ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🤵🏻 ادامه ... دستش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم. گفتم : ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم😕 بعد با ناراحتی ادامه دادم : اما هرکی رو که فکر نمیکردیم اومده😞 تازه خیلی ها بی دعوت اومدن! الان از زنانه هم پرسیدم. کلا چهارصد نفر مهمون داریم😥 الان هم باید شام بدیم، چکار کنیم؟! مکثی کرد و گفت : این مشکلی نداره! بیا اینجا!😊 دستم را گرفت و برد پشت خانه! آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را آنجا گذاشته بودیم. رو کرد به آشپز و گفت : میشه یه لحظه برید بیرون؟! آشپز ها با تعجب رفتند توی کوچه😐 من هم دم در ایستاده بودم؛ جلو رفت و کنار دیگ برنج ایستاد. از حرکات لبش احساس کردم که دعایی را زمزمه میکند؛ بعد هم به دیگ ها فوت کرد🤲 وقتی به سمت من برمی‌گشت لبانش خندان بود☺️ گویی یه کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که : بیا داخل، حل شد!😉 * شنیده بودم برای بعضی از بزرگان چنین اتفاقی افتاده، اما باور کردنش سخت است! آنشب حدود چهل نفر دیگر هم به ما اضافه شد😑 دو مینی‌بوس طلبه های حوزه ی قم برای دیدن آمده بودند که آنها را برای شام نگه داشتیم! همه شام خوردند🍗 غذا به همه رسید🤩 حتی یک دیس بزرگ غذا هم اخد مجلس آوردیم داخل اتاق و خودمان دور آن نشستیم و خوردیم😁 مادر با تعجب میگفت : اینهمه مهمان بی دعوت اومدند، خوب شد غذا کم نیامد😬 من خم با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم؛ اما دیگر چیزی نگفتم. از آن روز بیشتر به ایمان و تقوای اعتقاد پیدا کردم! به روایت مرتضی ردانی پور ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عروسی‌پر‌ماجرا 🤵🏻 ادامه ... دستش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم. گفتم : ما حدود ۲۵۰ نفر را دعوت
✨ در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب را کمتر میدیدم. آن ایام من هم مثل او به حوزه رفتم. از هر روشی برای کمک به انقلاب استفاده می‌کرد. یک روز صبح زود با اصرار، من و مادر را به میدان امام برد. یک ساک بزرگ به مادر داده بود که زیر چادر مخفی کند👀👜 از آنجا وارد بازار شدیم. همه ی مغازه ها بسته بود. هیچکس هم آنجا نبود. مکثی کرد و گفت : کار ما الان شروع میشه. با تعجب گفتم : چه کاری؟! 😐 گفت : اینجا رو ببین! بعد درب ساک را باز کرد. توی ساک پر بود از اعلامیه های امام!😬 مادر وسط بازار راه میرفت، من و هم از دو طرف بازار حرکت می‌کردیم. درحال راه رفتن اعلامیه ها را از زیر کرکره می‌انداختیم داخل مغازه ها!🗞 تا قبل از ساعت هشت داخل همه ی مغازه ها اعلامیه ی امام انداختیم! از هیچ کاری در جهت پیشرفت انقلاب کوتاهی نمیکرد. بارها دیده بودم در مسجد نشسته و ساعت ها با مردم صحبت میکرد🗣 از محیط خانه به عنوان یک محل خوب برای نگهداری اعلامیه ای امام استفاده می‌کرد. من مدتی را در کارگاه نجاری کار کردم. یک روز من را صدا کرد. سفارش یک کمد کتابخانه داشت. کمد را برای کتاب های ساختم. طبق سفارش او در محلی که باید طبقات چوبی را میزدم یک محل مخفی درست کردم. محلی باریک و کوچک. در این محل نوار ها و اعلامیه های امام را جاسازی میکرد🎞 این فکر او بود🧠 تیزبینی خاصی داشت. فکر می‌کرد و به نتایج خوبی میرسید. هیچکس هم از محل اعلامیه ها و نوار ها مطلع نبود. زیرزمین خانه را هم به یک انبار اعلامیه و رساله های امام تبدیل کرده بود.🗞 این انبار اعلامیه پر از نوار و کاغذ بود تا اینکه ساواک مطلع شد! به روایت علی و مرتضی ردانی پور ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#انقلاب✨ ادامه ... مغازه ای را در نزدیکی خانه ی مادر گرفته بودم. مشغول کاسبی بودم. از کار های #مص
🇮🇷 روز های پیروزی انقلاب بود. سر از پا نمیشناخت😍 از صبح تا شب به دنبال فعالیت های انقلاب بود. جوان بیست ساله مدتی است درس و بحث را کنار گذاشته🤭 با پیروزی انقلاب هرجا که لازم بود حضور می‌یافت.🙃 فن بیان بسیار بالایی داشت🗣 به شهرستان های مختلف می‌رفت و در حل مشکلات انقلاب به یاری مسئولان میشتافت. بیشتر مسئولان تجربه کافی در اداره ی کشو نداشتند. اکثر آنها جوان بودند؛ 🤓 در جلسه ای که در یاسوج برگزار شده بود، شرکت کرد. آنجا صحبت از تشکیل سپاه پاسداران شد✌️ در همه ی شهر ها پایگاه سپاه تشکیل شده بود. طبق نظر مسئولان حاضر در جلسه و با توجه به شناخت از این استان (در دوره ی تبلیغ) ایشان به عنوان فرمانده سپاه یاسوج معرفی شد😍 ابتدا قبول نمیکرد، اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت😇 حالا جوان بیست ساله باید یک نهاد نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند😎💪 این خاصیت انقلاب ما بود که جوانان زیادی در آن به اوج پیشرفت رسیدند. سپاه استان با تعدادی از نیرو های مردمی و با سلاح هایی از دوران انقلاب راه اندازی شد. ✅ قبل از اینکه بخواهد کار نظامی انجام دهد به خاطر لباسی که بر تن داشت یک خبر عقیدتی بود🧔🏻 در همان جلسات اول شروع به بررسی مشکلات استان کرد. بزرگ ترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان‌بازی و نظام ارباب و رعیت بود🤦🏻‍♂ فقر فرهنگی مردم، بی سوادی، نبود امکانات، تعداد زیاد اسلحه در اختیار مردم، صعب العبور بودن مناطق استان و ... مشکلات را دو چندان میکرد. ادامه دارد ... به روایت جمعی از دوستان شهید ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa