eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🏵🎗🏵🎗🏵🎗 🕰 درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد. بلعمی برگشت. –چی شد؟ –هیچی، همون کمرم. –نکنه دیسک کمر داری؟ به طرف در راه افتادم. –نه‌بابا، توام، با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد. همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت. آرام، عقب، عقب رفتم. بلعمی دنبالم آمد و پرسید: –چت شد؟ –هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند. بلعمی با حیرت گفت: –میخوای بگم پاشه بره؟ –نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست. فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم. راستین با اولین بوق جواب داد. –بله. –الو. –جانم خانم مزینی. آخر مگر الان وقت گفتن این کلمه‌ی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم. –سلام. –سلام. چیزی شده زنگ زدی؟ –نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره. –عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین. –اینجا نیست. تو راهرو نشسته. –مگه نگفتم بیارش ازش... –بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی می‌کنه. مکثی کرد و گفت: –چند دقیقه دیگه میرسیم. –ببخشید از مشتریها هستن؟ –نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچه‌ی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم. بدون فکر گفتم: –یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟ –آره، چطور مگه؟ –هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید. –مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده. –آهان. باشه پس فعلا. به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان می‌دادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمی‌خواستم کسی چیزی از گذشته‌ام بداند. کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم: –بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه. راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه. چند دقیقه بعد تقه‌ایی به در خورد و رامین وارد شد. بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم: –بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن. با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجره‌ی اتاق را باز کردم. او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد. نگاهش کردم. جدی‌تر از قبل گفتم. –بفرمایید بشینید آقا. خیلی آرام به طرف صندلیها رفت. به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم. –شما من رو یادتون نمیاد؟ با اخم نگاهش کردم. –چرا، خیلی خوب یادم میاد. قیافه‌ی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت: –اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه می‌کنه. حرفش را بریدم. –مادرتون خوبن؟ لبخند زد. –اره خوبه. پوزخندی زدم. –خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟ از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد. –چرا تهمت می‌زنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه. بلند شدم و به طرفش رفتم. –تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟ رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. می‌خواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم. همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند. با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید: –اونجاست؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. بلعمی پرسید: –شیرینی چیه؟ راستین گفت: –خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید. لبهای بلعمی آویزان شد و گفت: –آهان به سلامتی. راستین به طرف اتاق رفت. آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –میشه این رو بدید خانم ولدی؟ –مبارکه، بله حتما. لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم. ...
محبوبمون باز غوغاکرده😍 ❤️ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت که یک دفعه لینک‌پارت‌اول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇 ‌https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
34-Tafsir hamd.mp3_90600.mp3
3.48M
🔺 . حضرت امام صادق(علیه‌السلام): القرآن عهد الله الی خلقه فقد ینبغی للمرء المسلم أن ینظر فی عهده و أن یقرأ منه فی کل یوم خمسین آیة؛ ✴️ ، ؛ پس بسیار شایسته است که هر فرد مسلمان در الهی‌اش به دقت نظر افکند و هر روز را با تلاوت کند. 📚 الکافی، ۲/۶۰۹. ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ شماره ۳۴ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ظرف نباتمان؛خالیست🌱:) . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صاف صاف زل زدم تو چشماشو گفتم : آقای نبوی ؟ _ جانم !؟ جانمو که گفت بدتر هول شدم گفتم : میشه کفشامو بدید ؟؟ ابروهاشو با تعجب برد بالای ... فکر کنم بهش برخورد . ولی وقتی قیافه داغونمو دید زد زیر خنده و سرشو تکون داد بعدم بلند شد ... گفتم الان میره بیرون خیالم راحت میشه دیگه ... ولی در کمال تعجب رفت کفشامو از زیر میز و وسط اتاق جمع کرد جفت کرد گذاشت جلو روم ! _کمکت کنم بلند بشی ؟ همینم مونده فقط ! _ممنون خودم میتونم بلند بشم . با آرامش دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم . نه بابا چیزیم نشده بود انگار سالم بودم هنوز ... فقط یکم سرم درد میکرد که اونم نمیدونم به کجا خورده بود ... دستمو گذاشتم روی سرم _سرت به جایی خورد ؟ میخوای یکم بشینی بهتر بشی ؟ میخوای یه لیوان آب قندی چیزی بیارم برات ؟ واااای ! خدایا چه کنه ای این ! پوفی کشیدم و نگاهش کردم و با بداخلاقی گفتم : آقای نبوی خوبم !! سرمم خورده به جایی ولی نه انقدر محکم که مغزم تکون خورده باشه _آها ! خوب خدا رو شکر نمیره هم از تو اتاق بیرون ! کفشامو پام کردم و با نگاهی به اتاق گفتم : _فکر نکنم با این دستم بتونم این کارتونها رو جمع بکنم _مگه دستت چیزی شده ؟ _ نه یکم درد میکنه _میخوای بریم دکتر یه عکس بگیری ؟ شاید شکسته باشه خدایی نکرده! _نه خودش خوب میشه فقط ضرب دیده همین _باشه ... فکر اینا رو نکن میگم مسعود ردیفش کنه _ممنون. میشه من زودتر برم خونه امروز ؟ _حتما ! اتفاقا منم دارم میرم چاپخونه میرسونمت تا یه جایی _ نه خیلی ممنون ... خودم میرم _با این حالت ؟ _حالم خوبه مرسی از این همه لجبازیم حرصش گرفت گمونم ! چون اخمی کرد و بی حرف رفت بیرون .. به اسفل السافلین ! خیلی حالم خوبه حالا فکر اخم کردن اینم باشم ! والله ..
راستین‌مدیرجذابِ یه شرکت خصوصیه که دختری به اسم پری ناز شده💕 پری ناز که توی زندگی میکنه و این پناهگاه به اسم پناه دادن روی مغز دختر ها کار میکنن تاعلیه قوانین کشور و...ایجاد کنن...😱 راستین که ازین قصه بی اطلاعه و حتی نمیدونه پری ناز بخاطر پول بهش نزدیک شده واصلا عاشقش نیست.. وارد یه رابطه پیچیده میشه ودرطی مسیر با دختردیگه آشنا میشه که - - - - - - - - - -‼️‼️‼️❓ کی میدونه عاقبت عشق راستین چی میشه؟ یعنی امکان داره بخاطر پری ناز وارد این درگیری های بشه زندگیشو نابود کنه ?یا میره سراغ دختری که واقعا ⁉️ لینک‌پارت‌اول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇 ‌https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 💔 اے ڪاش ڪسے براے آقا تب داشت یادے ز امام منتظر بر لب داشت قرباڹ غریبےات شوم °•مهدے(عج)جان•° اے کاش ڪه صاحب الزماڹ زینب داشت
دستانم بوی عشق می دهند. بوی انار و خرمالو... آنقدر که کوچه های "پاییز" را دست در دست خیالت قدم زدم! ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🏵🎗🏵🎗🏵🎗 🕰 خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت: –آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق. دوباره استرس گرفتم. –برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم. ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت: –لابد باهات کار داره دیگه، پاشو. با بی‌میلی بلند شدم و پرسیدم: –رفتی داخل اتاق چیکار می‌کردن؟ –حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟ بی‌حرف به طرف اتاق راه افتادم. تقه‌ایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم. راستین گفت: –خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو می‌تونی انجام بدی و کمکشون کنی. در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم: –من؟ من نمی‌تونم. راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند. رامین سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه ایشون نمی‌تونن بچه‌ها هستن انجام میدن، مشکلی نیست. آقا رضا گفت: –اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه می‌خواهید یه شرکت دیگه بزنید؟ راستین گفت: –فقط می‌خواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، می‌تونه کارمون رو راه بندازه. با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود. یک ساعتی با هم صحبت کردند. کم‌کم متوجه شدم که رامین می‌خواهد برایشان چکار کند. می‌خواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد. بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم: –چرا می‌خواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که... راستین گفت: –ریسکه دیگه، چاره‌ایی نداریم. آقا رضا گفت: –البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم. من به رامین ذره‌ایی اعتماد نداشتم. می‌دانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست. رو به آقا رضا گفتم: –این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست. آقا رضا با تعجب پرسید: –شما از کجا می‌دونید؟ رو به راستین گفتم: –حداقل با این آقا کار نکنید. راستین گفت: –چطور؟ –قابل اعتماد نیست. –مگه می‌شناسیدش؟ از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم: –خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش می‌کنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو می‌زدید رو چرا شرکت نمی‌کنید؟ سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور می‌رفت و راستین هم متحیر نگاهم می‌کرد. فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم. ...
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم . حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار ! هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم که ساکتش کنم ! اما نمی شد هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا میشد ! چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟ با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ... ‌لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
گفتم: دقت کردی ما چشامون باهم حرف میزنه؟! گفت: پلک نزن صدات قطع و وصل میشه... ❤️❤️❤️❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
35-Tafsir hamd.mp3_90599.mp3
4.07M
🔺 سیره مرحوم (رحمت‌الله‌علیه) در قرائت قرآن‌کریم 🔸 یکی از آن برجستگان که حضرت (رحمت‌الله‌علیه) به ایشان سفارش داشته‌اند، فقیه عارف، مرحوم (رضوان‌الله‌تعالی‌علیه) است. ◻️ آثار علمی زیادی از ایشان به یادگار باقی مانده است؛ از جمله کتاب‌ معروف که در حدود 110 جلد به چاپ رسیده است. در حقیقت بحارالأنوار به تنهایی، یک است. 🔸 در اجازه‌ای که ملامحمدتقی مجلسی برای فرزندشان می‌‌نویسند، سفارش می‌‌کنند که: ⏮ . نه فقط در ماه رمضان بلکه در طول سال. ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ شماره ۳۵ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
Ꮺــــو 🌈 در جوانے پاڪ زیســٺن شیوه‌ے پیغمبرےست؛ الحمدالله دائمأ و أبدا...🌸🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••••• بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه ◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیله ها رو سه سوت پیدا میکنه با این ارتفاعات !؟ خدا رو شکر وسایلمو از روی بیکاری جمع کرده بودم و کیفم آماده برداشتن بود فقط ! میخواستم برم از پارسا خداحافظی کنم که خودش با کیف کارش و لب تاپش اومد بیرون . وقتی دید آماده رفتنم گفت : پایین منتظرتم میرم ماشین رو روشن کنم .. فقط در سالن رو قفل کن . اینم کلید دسته کلید رو گرفته بود جلوی صورتم . نمیدونستم باهاش برم یا نه ؟ حالم زیاد بد نبود ولی اصلا حوصله مترو رو نداشتم ! هنوز مردد بودم که دسته کلید رو تکون داد یعنی بگیر . خدایا همین یه بار ! خودت که دیدی چه سقوط آزادی داشتم .. گناه دارم آخه ... اصلا مگه چی میشه خوب همکاریم دیگه! با تردید کلید رو ازش گرفتم و لبخند موفقیت آمیزش رو موقع بیرون رفتن ندیده گرفتم ! برقها رو خاموش کردم ... در اتاق ها رو بستم و رفتم در اصلی رو از بیرون قفل کردم . همونجوری که از پله ها میرفتم پایین با خودم گفتم : سانی کجایی که ببینی جناب رئیس پررو میخواد راننده شخصیه الی جونت بشه ! لبخند شیطنت آمیزی اومد رو لبم و رفتم توی کوچه ! ماشینش شاسی بلند و مشکی بود . من یه عمرم زندگی کنم نمیفهمم مدل ماشینا چی به چیه !؟ یادم باشه پشتش رو بخونم بعدا وقتی دید اومدم بیرون پیاده شد و در جلو رو برام باز کرد و بفرمایید گفت . خیلی مودبانه گفتم : ممنون آقای نبوی عقب راحتترم . اونم خیلی خونسرد در جلو رو بست و در عقب رو باز کرد : هر جور راحتی _مرسی نشستم و در رو بست . یعنی این کلاس گذاشتنش تو قلبم ! تقریبا تمام مسیر رو پارسا داشت با مشتری های همیشگی و چاپخونه و همکاراش حرف میزد ! ایشالا که جریمه بشی اساسی ! از آهنگ های آروم خارجی که گذاشته بود بدم نیومد ... تقریبا خوب بود یعنی ! یادم باشه یکم زبانم رو تقویت کنم اینجور وقتها به دردم میخوره ! حالاخدا کنه دستم کبود نشه حوصله گیر دادنهای مامان رو اصلا ندارم ! همیشه همینجوری بودم . فکرم از یه موضوع یهو میپرید رو یه موضوع دیگه که کاملا هم بی ربط بود ... _بپیچم راست ؟ سرم رو که به شیشه چسبونده بودم بلند کردم و یه نگاه به خیابون کردم ... _بله راست . _شرمنده این گوشیه من۲۳ ساعته زنگ خور داره ..گاهی واقعا کلافم میکنه . _بله .. به هر حال مسائل کاری مهمه دیگه !
🍃داستان یه دختر غیر مذهبی که اصلا تواین حال و هوا نیست ولی عاشق پسری میشه که رفته ☺️ و............ 🙈😍🙈 لینک پارت اول رمان زیبای ریحانه و آقاسید 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/618 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
••••• بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 ❤️ آقاۍ دلم❣ شما ڪه باشید مگر ڪسی گم میشود؟! آقا نظرے ڪن ڪه روزمون بی گناه باشه به نیٺ شادے دل شما صلی الله علیڪ یا صاحب الزمان اللّهمُ عَجِّل لِوَلیّڪَ الفَرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه ◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه رو یکجا ببخش! (علیه السلام) 💛•°. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم : _ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید من همینجاها پیاده میشم از توی آینه نگاهی کرد و گفت : _مگه رسیدیم ؟ _تقریبا ... از این خیابون تا خونه چند دقیقه بیشتر راه نیست ترجیح میدم پیاده برم بقیه اش رو _اوکی. هر جور راحتی راهنما رو زد و رفت کنار خیابون ... همیشه عاشق این تق تق کردن صدای راهنما بودم ! _خیلی لطف کردین ... _خواهش میکنم وظیفه بود _با اجازه ... خداحافظ _به سلامت پیاده شدم و در رو بستم داشتم میرفتم که صدام زد _الهام خانوم ؟ عجب رویی داره ها ! اگه دو تا میدون پایین تر پیاده میشدم حتما میگفت الی بهم ! والله برگشتم سمتش به سمت پنجره خم شده بود _بیشتر از اینا مواظب خودت باش ... بای گاز داد و رفت ! تا خونه داشتم فکر میکردم که این پارسا عجب آدم خاصیه ! یعنی حداقل از نظر تیپ و مدل حرف زدن و برخورد کاملا متفاوت بود با مردای خانواده ما ! یه جوری بود که بیشتر به دل من مینشست انگار ! وقتی رسیدم خونه در جواب مامان که همون اول گیر داد چرا رنگت پریده فقط گفتم امروز تنها بودم خیلی خسته شدم . دستم رو هم یواشکی با یه کش طبی که همیشه توی جعبه ی داروهامون بود بستم و با یه لباس آستین بلند کاملا پوشش دادم جوری که مامان که هیچ خودمم یادم رفت دستم چی شده بوده !البته چون دردش خیلی زیاد نبود و یه مسکن هم خورده بودم. بعد از ناهار و نماز حسابی خوابیدم . بعداز ظهر که بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود . رفتم توی آشپزخونه تا یه لیوان چای بخورم که دیدم مامان داره کیک درست میکنه _به به چه مامان کدبانویی ! به چه مناسبت داری کیک میپزی مامان جونم ؟ _ساعت خواب ! مگه کیک پختن مناسبت میخواد ؟ _نه ! چه بهانه ای بهتر از این که میدونی یه دونه دخترت عاشق کیکه و میخوای حس مادرانت رو براش اینجوری خرج کنی نه ؟